یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

سال ۴۰۲ هم داره نفسهای آخرش را میکشه، سال پر ماجرایی بود، هرچند که اگر بخوام تیتروار بیان کنم کار خاصی و ثمره ی خاصی برام نداشت اما خودم میدونم که خیلی اتفاق های درونی زیادی برام افتاد، خیلی حس‌های درونی ای را تجربه کردم که نسخه‌ی جدیدتری از خودم را بهم نشون داد. لازم بود همه ی این اتفاق‌ها، البته که زندگی خیلی راحت‌تر میشد اگر قرار نبود و مجبور نبودیم اینهمه پوست بندازیم. اما خب هر کسی یه سبکی داره برای زیستن:) 

برای همگی سالی پرتلاش آرزو میکنم، و امیدوارم تلاش‌ها در مسیر درست باشه و کام همگی به شیرینی نتیجه شیرین بشه. 

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۰۳ ، ۰۱:۵۷
زری ..

سلام، نهایتا موفق به اسباب کشی شدیم! و البته هنوووووز کلی وسیله اونطرف هست ولی خب مهم اینه که خودمون را کندیم و انداختیم تو خونه ی جدید:)) بقدری این اسباب‌کشی برای من طاقت‌فرسا و فرسایشی بود که به هیچ وجه به روحیه ی سابق من شباهتی نداشت! ولی خب آدمیزاد همینه دیگه! گهی پشت به زین، گهی زین به پشت!

ساعت چهار و نیم صبح هست، ساعت سه بود بیدار شدم و خوابم نمیبره. امیدوارم زودتر خوابم بگیره چون ساعت هشت صبح قراره نیروی کمکی بیاد که وسایل را باز کنیم و تمیزکاری کنیم و بچینیم. من هیچ وقت برای اسباب کشی نیروی کمکی نمیگرفتم ولی این دفعه دیدم دیگه واقعا در توانم نیست دو هفته هم اینطرف طولش بدهم تا چهار تا تیکه وسیله را باز کنم! این شد که گفتم نیرو کمکی بگیرم که به واسطه ی اون من هم فرز بشم و کارم را جمع کنم. 

 

روحیه ام الان بهتره هرچند بکگراند ذهنم غم دارم و همه اش میگم این خونه بزرگ و نو اون چیزی نبود که من میخواستم، ولی خب باز هم خداروشکر که توانش بود و هست که زندگی را پیش برد. 

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۷ اسفند ۰۲ ، ۰۴:۴۱
زری ..

«جهان با من برقص» یه تیکه از یه متنی بود که الان تو یه پست تلگرامی خواندم، مردی که با مریضی سرطان دست و پنجه نرم میکنه و‌عاشقانه برای زنده ماندن مقاومت میکنه. این را میخوندم با یه تعجبی متن را نگاه کردم که خب این مرد، چی تو دنیا دیده که اینقدر برای زنده ماندن تلاش میکنه؟ یه لحظه خودم را جاش تصور کردم و خودم را دیدم که بدون ذره ای مقاومت تسلیم میشم، نه که بگم زندگی را دوست ندارم اما اونقدرها برام جذابیت نداره که حاضر باشم براش اونقدرها زحمت بکشم و تلاش کنم، شاید هم یه جذابیت هایی داره ولی خودم را خیلی دور از اونها میبینم. آنقدر دوووووور که اصلا انگار برای من نیستند. جهان من را برای رقصیدن انتخاب نکن، من خسته تر از اونم که بتونم باهات برقصم، و‌مطمینم رقص زیبایی از رقص با من درنمیاد، من را رها کن که به تختم پناه بیارم و فارغ از هر چیز جدیدی و هر تنوعی فقط بخوابم. 

این روزها اسباب‌کشی داریم و‌چنان به سختی و صعوبت خودم را مجاب به جمع‌آوری وسایل میکنم که گویی گنجی بر بلندای بزرگ‌ترین کوه‌هاست و من ناتوان از فتح بلندترین قله هستم! هیچ وقت تو عمرم تا این حد ناتوان نبوده ام:( یادم میاد که با بچه شش ماهه اسباب‌کشی کردم و مجدد سه سال بعدش با دو بچه کوچیک دست تنها وقتی که کرونا بود و هیچ کمکی نبود، اسباب‌کشی کردیم و من چه راحت و مسلط بر همه چیز بودم. فقط دلم میخواد این بساط زودتر جمع بشه و خیالم راحت بشه که از پسش براومدم. امشب آقای شوهر میگفت هنوز هم دیر نشده برای پشیمون شدن، سر جامون نشسته ایم‌ها! برای یک دقیقه داشتم خام میشدم که گیو آپ کنم که درجوابش گفتم اون‌وقت تا آخر عمرم حس این شکست برام باقی می‌مانه. 

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۰۲ ، ۲۲:۳۰
زری ..

چو باد، عزمِ سرِ کویِ یار خواهم کرد

نفس به بویِ خوشش مُشکبار خواهم کرد

به هرزه بی می و معشوق عمر می‌گذرد

بِطالتم بس از امروز کار خواهم کردsmiley

هر آبروی که اندوختم ز دانش و دین

نثارِ خاکِ رهِ آن نگار خواهم کرد

چو شمعِ صبحدمم شد ز مهر او روشن

که عمر در سر این کار و بار خواهم کرد

به یادِ چشم تو خود را خراب خواهم ساخت

بنایِ عهدِ قدیم استوار خواهم کرد

صبا کجاست؟ که این جانِ خون گرفته چو گُل

فدای نَکهَتِ گیسویِ یار خواهم کرد

نفاق و زَرق نبخشد صفایِ دل حافظ

طریقِ رندی و عشق اختیار خواهم کرد

 

فقط اینجا که حافظ میگه:

به هرزه بی می و معشوق عمر می‌گذرد

بِطالتم بس از امروز کار خواهم کرد

یعنی قشنگگگگگ رگ خواب من دستشه laughfrown

مرد حسابی! من خودم که هی دارم به خودم میگم بیشتر تلاش کن و الاف نچرخ:( تو دیگه چرا باز همین را میگی؟!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۰۲ ، ۲۲:۴۷
زری ..

دیروز خبر منفیِ یه برنامه ریزی مهمی که برای زندگیمون کرده بودیم بهم رسید. پیام را خوندم و مبهوت به صفحه مانیتور نگاه میکردم نمیدونستم چقدر باید ناراحت باشم، آیا اصلا باید ناراحت باشم؟ بالتبع برای این کار کلی برنامه ریزی کرده بودیم، انرژی روانی و هزینه ی مالی براش کرده بودیم و الان جواب منفی باید من را ناراحت میکرد اینقدر که حداقل واکنشم بهش باید گریه کردن میبود ولی من فقط صفحه مانیتور را نگاه میکردم و با خودم میگفتم چرا برای من اینطوری رقم خورد؟ یعنی نمیشد روی بهتر و خوش شانسی اش را نشونم میداد؟ آیا بهترین اتفاقی که میتونست برام پیش بیاد همین بود که الان پیش اومده؟ ذهنم درگیر ماهیتِ اتفاق و جواب منفی بود و مغزم به هیچ وجه من رو به سمت گریه کردن هول نمیداد یعنی انگار هیچ دلیلی نداشتم برای گریستن! آدمی که چندین ساله که برای اشکهاش دلایل منطقی و به زعم خودش انسانی داشته الان چه مسخره بود که گریه کنه برای چیزی که بهش هیچ قطعیتی نداره و گریه کنه وقتی که نمیدونه که آیا الان وقت گریستنه؟ این شد که شروع کردم به چند تایی از دوستان و پدر مادرم که در مورد این موضوع باهاشون حرف زده بودم پیام بدهم و خبر جدید را بدهم. فکر کردم اینطوری کمی ذهنم را سبک کنم ولی هنوز هم دلم میخواست با خودم به یه قطعیتی برسم و تکلیفم با خودم روشن بشه که الان چه حسی دارم؟ با خودم فکر کردم الان اگر جواب مثبت بود وارد یه فاز جدید میشدم که همون مرحله نیاز به تصمیم گیری های جدید و اقدامات جدید داشت که حتما با خودش کلی استرس میاورد ولی خب به هر حال مگه من دنبال همون نبودم؟ آیا ترجیح میدادم به جای این خبر منفی، هنوز تو بلاتکلیفی و امیدواری میموندم؟ نه! شاید انتظار و انفعال راحتتر بود ولی آخرش چی؟ مدام متن پیام جلوی چشمهام رژه میرفت و من درگیر این بودم که الان باید در خودم دنبال چه حسی بگردم؟ تو خونه هم با یه حالت انفعالی حضور داشتم، حتی ذره ای از ناراحتی با بچه ها بروز ندادم، نشستم پیش پسرم و دیکته اش را گفتم و نوشت. دخترم یه امتحان سراسری برای تعیین سطح داشتند که بهش گفتم برو کتاب عربی ات را بیار و یه ربعی بهش گفتم چند تا فعل ماضی و مضارع را صرف کنه، شام خوردیم و خوابیدیم. مثل یک شب معمولی! 

صبح بیدار شدم، برای دوستم کامنت گذاشتم و بهش گفتم انگار همه ی ناراحتی ام صرفا بابت اینه که منتظر یه شادی بوده ام و الان ضد حال خورده ام و نهایت ناراحتی ام از نبودنِ اون شادی است. سعی میکردم درون خودم را بشناسم و احساساتم را پیدا کنم. براش از بی حسی و کرختی ام گفتم، از اینکه حتی نمیتونم با قطعیت ناراحت باشم. بهش گفتم شاید بیشتر از نتیجه ای که حاصل نشده، از تلاش و استرسی که متحمل شده ام غمگینم. اینها را نوشتم و رفتم برای یه دوستی که مدتیه بی انگیزه هست وویس گذاشتم و براش گفتم که حق نداره اینطور بی انگیزه باشه، حق نداره با زندگی خودش اینطور بازی کنه و باید قدر لحظات و موقعیتش را بدونه و بچسبه به تلاش و تلاش و تلاش. وویسم تموم شد به خودم اومدم دیدم اون چشمه ی اشک سرازیر شد. ده دقیقه پونزده دقیقه ای گریه کردم. بلند شدم رفتم دستشویی صورتم را شستم و شروع کردم دوباره برنامه ریزی کنم که الان چه باید کرد؟ 

۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۰۲ ، ۱۱:۴۸
زری ..

زن با دوستش قرار داشت، ساعت ده صبح سر کارگرشمالی، شب موقع خواب گوشی را آلارم گذاشت برای ده دقیقه به هفت، و یه آلارم دیگه هم گذاشت برای هفت صبح. با خودش گفت صبح بلند بشم تا ساعت هشت آشپزخونه را تمیز کنم و بعدش دیگه بچه ها بیدار شده اند، خونه را یه جارو برقی بکشم که مامانش که قرار بود بیاد پیش بچه ها بمونه نخواد خونه را تمیز کنه. ده دقیقه به هفت گوشی زنگ خورد، قطعش کرد، با خودش گفت با آلارم ساعت هفت بلند میشم. ده دقیقه بعد باز گوشی زنگ زد و باز هم قطعش کرد. با خودش گفت جارو برقی نمیکشم، فقط آشپزخونه را تمیز میکنم و اسباب بازی ها و لباسهایی که روی مبل ها هست را جمع میکنم بسه دیگه، وقتی برگشتم بعدا جارو برقی میکشم که بعدش هم بروم حموم. اینطوری با خودش گفت خب تا ساعت هفت و نیم هم تو تخت میمونم. خوابش نمیبرد ولی دلش نمیخواست بلند بشه، یه جوری اهمال کاری. نگاه صفحه گوشی کرد،هفت و بیست و هفت دقیقه. باز گوشی را گذاشت کنار، انگار میخواست با خودش محاسبه کنه که تا چقدر میتونه کشش بده، به نحوی که به ضرب و زور خودش را برسونه به ساعتی که بدون تاخیر به قرار برسه. دفعه ی بعدی که نگاه صفحه ی موبایل کرد ساعت هفت و پنجاه و دو دقیقه بود. با خودش گفت بسه دیگه یکساعته داری کشش میدهی! از تخت بلند شد و رفت آشپزخونه. شوهرش چایی دم کرده بود و از خونه رفته بود بیرون. دو تا لگن سینک ظرفشویی پر بود از قابلمه و در قابلمه و ظرف دردار پلاستیکی و از این جور چیزها تو سینک بود. شروع کرد به شستن ظرفها. پسر بزرگه بیدارشد و اومد سراغ باباش را گرفت، گفت رفته بیرون، پسر کوچیکه هم بیدار شد و قبل از اینکه شروع کنه به نق زدن، سرش گرم شد با داداشش، مثل مستندهای حیات وحش که نشون میده توله شیرها به سر و کول هم بالا میروند اینها هم با هم مشغول شدند،زن نمیدیدشون، فقط صداشون را میشنید و یه جورایی ته دلش خوشحال بود از داشتن بچه هاش، یه جورایی اینها دستاوردهای زندگیش بودند و با اینکه از خودش خجالت میکشید ولی هر موقع احساس ناموفق بودن یا کم بودن میکرد انگار با توسل به بودنِ بچه هاش خودش را قانع میکرد که خب اینها هم بخشی از زندگیت هستند! ظرفهها تموم شده بود، قبل از اینکه شروع کنه به تمیز کردنِ اجاق گاز، سه لیوان برداشت که چایی بریزه، ماگ بزرگ خودش و دو تا فنجون کوچیکتر برای پسرها، تازه یادش افتاد که عه اگر همون اول زیر کتری را خاموش کرده بود الان سرشعله سردتر بود و احتمال سوزوندن دستش کمتر! گاز را خاموش کرد و با احتیاط شروع کرد گاز را تمیز کردن، بعدش هم روی اپن آشپزخونه و ظرفهای کثیف روی اپن را چید تو ماشین، بیشترش لیوانهایی بود که نیمه تمیز، نیمه کثیف بودند، بدون معطلی همه را چید تو ماشین. نگاه ساعت کرد هشت و چهل دقیقه بود. یادش افتاد دیشب دخترش که میخواست نیمرو بخوره غر زده بود که نون ندارند! ظرف کیک سیبی را که دیروز پخته بود از یخچال درآورد، یه تیکه برای خودش یرید که با چایی اش بخوره و دو تیکه هم برای پسرها، بدون اینکه چاییشون را شیرین کنه با ظرف کیک آورد گذاشت روی میز، بهشون گفت کیک و چاییتون رو میزه، چایی را شیرین نکردم که با کیک بخورید، پسرها هنوز مشغول بازی بودند و محلش نذاشتتند. شروع کرد لباسها را از روی مبل ها جمع کردن، اووووف خدایا چرا اینقدر ما شلخته ایم، چرا هرچی داریم از لباس و اسباب بازی و هر چیزی دیگه همیشه همه اش تو کل خونه ریخت و پاشه! نگاه ساعت کرد به پسرها گفت دستشوییتون را برید میخوام بروم دستشویی را بشورم. پسر بزرگه سریع رفت دستشویی، کوچیکه مقاومت کرد که دستشویی بو میده من نمیرم! اول دستشویی را بشور من بعدش میرم!!! باهاش بحث نکرد، رفت توالت را شست و بعدش هم صورتش را شست و اومد بیرون. به بچه گفت شستم، دقت کن فقط تو دستشویی جیش کنی ها! جایی دیگه نریزی ها! تازه همه جا را شستم. صورتش را خشک کرد، سریع یه کرم ضد آفتاب زد و لباس عوض کرد و به دخترش که خواب بود گفت من دارمن میرم، مامان جون میاد پیشتون، با بچه ها تنهایی خونه ای، حواست بهشون باشه. سریع یادش افتاد گوشت چرخکرده از فریزر بذاره بیرون، سیر و پیاز و رب گوجه و ادویه را هم گذاشت کنار مایکروفر با دو بسته ماکارونی پونصد گرمی. به پسرها گفت من دارم بیرون، با آبجی خونه هستید و مامان جون میاد خونه پیشتون، تا پسر کوچیکه بیاد نق بزنه بهش گفت آدامس با چه طعمی میخواهید که براتون بگیرم؟ پسر کوچیکه حواسش پرت شد به سمت انتخاب طعم آدامس! ترفندش موفقیت آمیز بود:) شالش را پیچوند دور گردنش و پالتو را پوشید و رفت بیرون. قبل از اینکه کتونی هاش را بپوسه دکمه آسانسور را زد که تا کفش میپوشه آسانسور رسیده باشه بالا، تو آسانسور بود که دو تا رژ لب از کیفش در اورد و تو آیینه آسانسور رژ زد. سر خیابون داشت عرض خیابون را رد میشد که تاکسی ایستاد و با دست اشاره کرد میره بالا، با سر جواب داد بله، ماشین کامل متوقف شد، ماشین خالی بود، همیشه قدیم ها وقتی صندلی جلو خالی بود میرفت جلو مینشست، اما در لحظه با خودش فکر کرد روسری سرم نیست، همین عقب بشینم که یه موقع ماشین مسافرکش جریمه نشه، صندلی عقب نشست. به محض اینکه نشست گوشی را درآورد، زنگ زد به مامانش، براش توضیح داد که دو تا بسته ماکارونی گذاشتم یکی و نصفی اش را بپز و رب گوجه هم زیاد بزن. مامانش پرسید کجا میری؟ گفت با دوستم انقلاب قرار دارم، میرم تا ظهر میام، مامانش از اونطرف داشت میگفت اون روسری را بکش رو سرت، مامورهاشون زنها را میگیرند، تقصیر خودش بود همین دیروز برای مامانش تعریف کرده بود که ماشین دو تا از دوستاش را توقیف کرده اند و یکی از دوستاش دو ماه پیش یک و نیم میلیون جریمه نقدی پرداخت کرده بود برای بی حجابی، با خودش گفت چرا بیخود زر زدی و براش تعریف کردی؟ دیگه با هر ضرب و زوری بود نفهمید زودتر از مامانش یا بعد از تموم شدن حرف مامانش مکالمه را قطع کرد، همیشه بدش میآد اینطوری گوشی را قطع کنه ولی واقعا در توانش نبود اون حرفها را بشنوه. یه کم جلوتر ماشین ایستاد و  یه دختری که روسری سرش بود جلو نشست. کرایه را داد و پیاده شد، قبل از اینکه وارد ایستگاه مترو بشه ماسکش را از کیفش در آورد و زد  با خودش گفت احتیاط شرط عقله. تو ایستگاه مترو چند تا دختر دیگه را دید که بدون روسری بودند، یکیشون حتی دور گردنش هم نبود، تو دلش شجاعتش را تحسین کرد. قبل از اینکه برسه میدون انقلاب دوستش زنگش زد که ببخشید من ده و ربع میرسم، میخواهی نیا بالا هوا سرده، به دوستش گفت عیب نداره میام بالا، یه کم قدم میزنم تا برسی. دفعه قبلی اومده بود از ایستگاه مترو انقلاب تا سرکارگر ماموران تذکر حجاب مثل تونل وحشت ایستاده بودند، احتمالا بعدازظهرها میایند! یکی دو دوری زد و از یه فروشگاه کوله پشتی قیمت گرفت، چند وقت پیش تو بازار هم قیمت کوله پشتی گرفته بود و برای دخترش خرید کرده بودند، اما هنوز چشمم دنبال یه کوله ای بود که برای خودش بگیره، فروشنده چند تایی را قیمت داد و زن تشکر کرد، فروشنده گفت بگو کدوم را میخواهی که تخفیف بدم، زن گفت پول کافی ندارم تو کارتم، فروشنده گفت قابل نداره، زن تشکر کرد. چند دقیقه بعد دوستش زنگ زد که دم داروخانه ایستاده ام، گفت اومدم دو تا مغازه باهات فاصله دارم. دوستش به تازگی ابلاغیه بی حجابی گرفته بود، شالش سرش بود. با هم رفتند به سمت بالای، قبلا یه کافه رفته بود با یه دوست دیگه که سلف سرویس مانند بود، خوشش اومده بود از محیطش، به این دوستش هم گفته بود بیا بریم اینجا. تو مسیر میرفتند به دوستش گفت تا تو بیایی داشتم قدم میزدم یادم افتاد به روزهایی که دبیرستانی بودم و هر وقت میاومدم انقلاب یه حس بزرگی و وحشت داشتم که بین اتوبوس ها عرض خیابون را رد میشدم یا تو پاساژهای کتابفروشی قدم میزدم، یه نوعی استرس داشتم، امروز دیدم اووووه چقدر پیر شدم، بدون هیچ ترسی و اضطرابی دارم پرسه میزنم، این خیابون‌ها چقدررررر برام آشناست، انگار هیچ معمای حل نشده ای برام نداره. با خودم فکر میکردم اگر مهاجرت کنم دوباره از اول باید بشم اون دختر دبیرستانی که میاومد انقلاب و با کلی ترس و هیجان اینجاها میگشت! دوستش گفت همینه که مهاجرت را سخت میکنه هر چیزی را باید از صفر شروع کنی، در جواب دوستش گفت پوست آدم کنده میشه ولی دورنمای روشنی داره، اینجا هم داره پوستمون کنده میشه اما بیهوده:( رسیدند به کافه، دو تا نوشیدنی گرم سفارش دادند و کروسان و چیزکیک. حرف زدند و صبحانه شون را خوردند. دوستش بلیط کنسرت داشت، قرارشد یه جوری بروند که تا تالار وحدت را پیاده بروند و یه چند تا مجله به زبان انگلیسی هم دوستش میخواست بخره. هوای بهاری در نیمه ی دوم دیماه مثل یه فحش بدجور تو صورتش میخورد، به دوستش گفت حتی از این هوا هم بدم میاد. مجله ها را خریدند، فکر میکرد دوستش میخواد اونها را بخونه، بعد فهمید که نمیخواد بخونه میخواد باهاش به چیزی درست کنه، دوستش سعی کرد توضیح بده که چی میخواد درست کنه و تو اینستاگرام دیده، دوستش گفت یکی دوساعتی که وقت میذارم برای این چیزها و ذهنم مشغول این چیزها میشه بعدش حس بهتری دارم، به دوستش گفت لینک اینستاگرامش را برام بفرست. پیاده رفتند تا رسیدند به چهارراه ولیعصر، پارک دانشجو. دوستش گرسنه بود و البته گفت تا پایان کنسرت تا ساعت چهار اذیت میشه، بیا دو نفره یه ساندویچ بخوریم. یه کافه بود رفتند داخلش فضای خوبی داشت و تازه میخواست حس خوب از کافه بگیره که دختر کافه چی اومد جلو و به آرامی رو کرد بهش و گفت میشه لطفا شالتون را سر کنید، اول متوجه نشد دوباره که گفت، در جواب دختر گفت اووووم خب اگر اینطوره اینجا نمیمونیم، رو به دوستش گفت ببخشید من نمیتونم، شرمنده ی دوستش بود که بخاطر ذهنیت خودش الان دوستش هم باید کافه را ترک میکرد:( همینطور که داشتند میاومدند بیرون به دوستش گفت ببخشید نمیتونستم سرم کنم. دوستش گفت عیبی نداره که میریم یه جای دیگه. از وسط پارک دانشجو که رد میشدند دوستش گفت اینجا محله ی بچگی اش بوده، تعریف کرد که میاومده دور ساختمان تئاتر شهر دوچرخه سواری میکرده، به دوستش گفت واااااو تو چه محله ی بچگی قشنگی داشتی:) پارک داشت تموم میشد که یهویی بغضش ترکید، خیلی حالش بود، یعنی از قبل هم حالش بد بود، ولی انگار به قول دوستش اون لحظه لبریز شد، نشستند روی یه نیمکت، کمی گریه کرد، از ترس هاش گفت، از احساس ناامنی، از حس بی پناهی، از خستگی های روحی روانی اش. بهتر شد، بلند شدند که بقیه مسیر را بروند، خیابون روبروی پارک را که وارد شدند دوستش شروع کرد نشونی یه خونه ای را بده وسط کوچه، بعد از اون ساختمان سیاهه، اون پنجره و بالکن را میبینی؟ اون اتاق خواب من بود! کف کوچه سنگفرش بود به دوستش گفت واااااای چه خونه و کوچه ی قشنگی! دوستش گفت نه اون موقع ها کوچه آسفالت بود، ما اصلا این خونه را دوست نداشتیم فکر میکردیم خیلی سطحمون پایینه! همبنطوری داشت با دهن باز و ذهن متعجب شرایط بچگی دوستش و خودش را مقایسه میکرد و البته که قبلا هم این حرف‌ها را با هم زده بودند و به دوستش گفته بود ببین سطح زندگی بچگی من خیلی از تو پایینتر بود ولی چون در بین اطرافیان و اقوام خودمون ما جز رده ی بالا بودیم من همیشه یه حس خوب و اعتماد بنفسی داشتم که وضعمون خوبه، شاید بدشانسی تو این بوده که اطرافیانتان از شما بالاتر بودند و تو تو یه مقایسه ی بدی قرار گرفته بودی وگرنه انصافا مشخصا از هیچ نظر سطح پایین نبودی، این حس خودت بوده. همینطور که دوستش محله بچگی اش را براش معرفی میکرد، با یه ذوق و شعف گوش میداد و لذت میبرد. مدرسه ی ابتدایی دوستش، خونه ی یکی دو تا از دوستاش، قنادی خیلی قدیم محل و .... . رسیدند به یه کافه، داخل رفتند و نشستند تنها آدم‌های اونجا بجز صاحب کافه آنها بودند، دیوارهای روبرو و پشت سر پر بودند از عکسهای قدیمی، از شخصیتهای معروف. به قول دخترش وایب خوبی میداد:) ساندویچشون را سفارش دادند، همینطور به کافه و عکسها نگاه می‌کردند و حرف میزدند و به آهنگ‌های آروم قشنگی که پخش میشد گوش میدادند، به دوستش گفت ببین فکرمیکنم من کلا آدم خوش شانسی هستم، هرچند اون کافه نموندیم و اومدیم اینجا ولی انگار شاید بهتر هم شد، بعد خودش باز گفت هرچند ما که اونجا نموندیم شاید اگر دختره نمیخواست روسریم را سر کنم و اونجا مونده بودیم هم حسم بهتر از الان بود! دوستش گفت خفه شو بابا چقدر اوورثینکینگ میکنی:/ ساندویچشون آماده شد و شروع کردند به خوردن که دوستش گفت وااااااو چقدر خوشمزه هست:) همینطور که میخورد رو کرد به صاحب کافه، گفت آقا ساندویچتون خیلی خوشمزه هست:)) آخرهای غذا بود که دوستش که صبح هم موقع صبحونه خوردن شالش سرش نبود و اونجا هم شالش از سرش پایین افتاده بود گفت روسری سرمون نکردیم ناهار خوشمزه مون را هم خوردیم:) با شنیدن این حرف دوستش و خوشحالی اون، انگار باری از رو دوشش برداشته شد. ناهار را خوردند، راه افتادند رفتند به سمت تالار وحدت، جلوی تالار وحدت دوستش را بغل کرد خداحافظی کرد، دوستش رفت داخل و اون برگشت به سمت ایستگاه مترو.

۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۱ دی ۰۲ ، ۲۰:۱۹
زری ..

من از پست قبلی که نوشته ام هنوز ذهنم خالی نشده و حس میکنم شاید اگر بیشتر ازش بنویسم شاید کمی بهتر بشم. اون روزی که صبح زود تو فضای مجازی دیدم س پ اه اعلام کرده که اون انفجار خطای انسانی! بوده و کار خود سراپاتقصیرشون بوده، پسر کوچه ده یازده ماهه بود و پسر بزرگه که دو سال از این بزرگتره، دخترم رفته بود مدرسه فکر کنم. یادمه همینطوری وسط هال ایستاده بودم گوشی دستم بود و داشتم صفحه را میخوندم و نمیتونستم بفهمم این کلمات معنی اش چیه؟ واقعا چرا سه روز تمام اصرار داشتم که نقص فنی بوده و سقوط هواپیما عمدی نبوده؟ آیا دنبال ذره ای شرافت در این ها بودم؟ آیا نیاز داشتم بسان گوسفندی در گله ای به چوپانم اطمینان داشته باشم که اینقدر ها بد نیست؟ اونها که مرده بودند و دیگه برنمیگشتند پس چی بود دلیل اینهمه حال بدیِ من؟ از دروغ اینقدر بهم ریخته بودم؟ خب اینها که اصلا اساس و پایه ی بودنشون بر مبنای دروغه! هنوز هم نمیدونم چرا اینقدر بهم ریختم. هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که مامان بابام نمیدونم چرا اومدند خونه ی ما؟ همینطوری هاج و واج بودم و با بغضی که در گلو داشتم سعی یکردم حرفی نزنم که بغضم نترکه. رفتارم تحت کنترلم نبود و فکرم درست کار نمیکرد. فکر کردم باید یه کاری بکنم، نمیدونم چرا صبح به اون زودی فکر کردم باید بشقاب میوه بیارم براشون. نشسته بودند روی مبل و من بین آشپزخونه و هال رفت و آمد میکردم. دو تا پیشدستی خالی دستم گرفتم و آوردم گذاشتم روی میز جلوشون، بعد رفتم در یخچال را باز کردم دو تا پرتقال برداشتم همونطوری دست گرفتم آوردم گذاشتم تو بشقابهایی که جلوشون بود و دوباره همون مسیر را رفتم و این دفعه با دو تا سیب برگشتم و بار سوم رفتم دو تا چاقو برداشتم آوردم. یادمه بهم گفتند میدونی هواپیما کار خودشون بوده؟ با بغض بدون اینکه حرفی بزنم با تکون دادن سر گفتم آره، اینقدر برام سنگین بود که حتی توان فحش دادن هم نداشتم. یادم نیست مامانم اینها برای چی اومده بودند خونه مون، فقط یادمه زود رفتند و تا ظهر هی صفحات را بالا پایین کردم و اشک ریختم، خدایا دیدن اون چهره های خندان، جوان و پر از نشاط و نبوغ... چقدر سخت بود هنوز هم سخته و امکان نداره یادآوریشون برای من بدون بغض و اشک باشه، حتی الان هم که دارم مینویسم صفحه مانیتور از اشک هام محو میشه. ظهر بود که شوهرم اومد خونه، تو آشپزخونه جلوی سینک ایستاده بود که که آروم و بی رمق بهش گفتم میدونی هواپیما کار خودشون بوده؟ با یه حالت بی تفاوتی که شایعه هست و چرته و باور نکن، اومد سرش را بالا بندازه بگه نه بابا، که بهش گفتم خودشون اطلاعیه داده اند و قبول کرده اند که کار خودشونه. یهو چهره شوهرم عوض شد، چشمهام دو دو زد و مات و مبهوت نگاهم کرد، یه مکثی کرد و بدون اینکه چیزی بگه از آشپزخونه رفت بیرون.  

من هیچ دوست یا فامیل آشنایی تو اون هواپیما نداشتم، همونطور که کشته شده ها و اعدامی های پارسال تا امسال هیچکدوم نسبتی با من نداشته اند اما طوری برای تک تک اونها سوگواری کردم که برای مرگ هایی که در اقوام و نزدیکان رخ داده، اینطور غم و بغض نداشته ام. نمیدونم چی تو این مردن ها هست که اینقدر من را میسوزنه و داغی بر قلبم هست که سر سوزن کمرنگ نشده. ایکاش مرهمی بود. 

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۰۲ ، ۱۷:۵۹
زری ..

 صبح قبل از اینکه پست قبلی و قسمت ششم ژنو را بنویسم، یه استاتوس تو واتساپ گذاشتم، در مورد هواپیمای اکراینی که توسط سپاه سقوط کرد و تمام سرنشینانش کشته شدند، چهار سال پیش سه روز تمام مردم گفتند کار خودشونه و من با اینکه ته ذهنم میدونستم احتمالا مردم راست میگند، اما هی با خودم میگفتم نه اینطورها هم نیست، مردم عادت کرده اند که اینقدر به اینها بدبین باشند. روز سوم بعد از اینکه بدلیل حضور چند دو تابعیتی بین کشته شده ها، آخر سپاه مجبور شد راستش را بگه و اعلام کردند کار خود بی وجودشون بوده و سه روز دروغ گفته اند. واقعا اون روز چیزی به اسم میهن و مام وطن و هر مفهوم دیگه ای شبیه این در من از بین رفت، به معنای واقعی کلمه چیزی در من سقوط کرد که هنوز هم بعد از چهار سال بغض به گلویم و اشک به چشمانم میاره. ج ا دیگه چه چیزهایی از ما ربودی؟ روسیاهی تاریخ بر تو میمونه.  

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۰۲ ، ۱۳:۲۴
زری ..

سلام، انشالله خدا بخواد بیام بقیه میلان بنویسم:) 

 

اینقدررررر دلم میخواد یه پست بذارم و غر بزنم و درددل کنم و از همه چیز بگم:( ولی نمیدونم چرا اینطوری شدم انگار لذت میبرم که هی همه ی کارهام عقب باشه و من واقعا هیچ کاررری براشون نکنم و فقط حرص بخورم:( اما خب این حرفها را بذاریم کنار و سریع برم سر اصل مطلب و سفرنامه نویسی. 

 

تا اینجا گفتم که روز اول صبح از کلیسای دومو گردش را شروع کردیم، برای اینکه یادم باشه کجاها رفتیم از توی گالری گوشی عکسها را نگاه میکنم :)، بعد از اونجا با راهنمایی پسر هندی که با گوشی اش مسیرها را چک میکرد رفتیم به دیدن یه قلعه ی دیگه به اسم Sforzesco Castle، که یه قلعه بزرگی بود شبیه سربازخانه ها، و بعد از اون هم همون نزدیکی یه پارک جنگلی خیلی بزرگی بود که از تو مسیرش که رد میشدیم میرسیم به یه محوطه خیلی بزرگ که اون موقع داشتند از این اسکرین های بزرگ وصل میکردند و برای یه نمایش یا فستیوالی سن آماده میکردند که نگو همون شب محل فستیوال LGBT ها اونجا بود که وقتی شب برگشتم اینجا دیدم عه این همون جای صبحی هست :) توی مسیر از اون پارک جنگلی که رد میشدیم یه جایی یه تپه مانند سبزی بود که یه درخت خیلی بزرگ وسطش بود که به پسر هندی گفتم بیا اینجا بشینیم یه ذره خستگی در کنیم که البته هدفم این بود یه چیزی هم بخوریم، که همونجا نشستیم و تکیه دادیم به اون درخت بزرگه. من تو کوله ام آجیل و میوه خشک داشتم که آجیل را تو این ظرف های دردار ریخته بودم. در آورم و گذاشتم وسط که با هم بخوریم که پسر هندی هم چند تا بسته بادوم هندی و بادام درختی در آورد و باز کرد ریخت تو همون ظرف من، روی آجیل ها و با هم خوردیم. و یه کمی در مورد خانواده هامون حرف زدیم. عکس پدر مادرش را نشونم داد، جالب بود باباش وکیل بود :) و تک بچه بود. من هم از خودم و خانواده ام براش گفتم. تو گوشی هامون یکسری عکس از خانواده هامون نشون دادیم و کمی حرف زدیم و دیگه بلند شدیم بقیه مسیر را رفتیم تا Arco della Pace که در انتهای همون مسیر پارک بود که بعد شب که اومدم اینجا و بعد از فستیوال میخواستم برگردم هاستل، در واقع دوباره از همین مسیر پارک پیاده برگشتم تا رسیدم به ایستگاه مترو دومو که روبروی همون کلیسای دومو بود. بعد از اینجا با یه تراموا که خیلی جالب بود و تمامش چوبی بود! یه مسیری را رفتیم تا به کلیسای خیلی معروفی رسیدیم که داخلش فوق العاده زیبا بود و کلی نقاشی و تابلوهای زیبا داشت الان تو گوشی نگاه کردم اسمش را سانتا ماریا، یه تایم  طولانی تو اون کلیسا وقت گذاشتیم و دور تا دور اونجا که مثل غرفه مانند بود و نقاشی های دیواری داشت و تابلو داشتند را دیدیم و عکس انداختیم. کلی از این غرفه ها از این جاهایی که جای روشن کردن شمع داشتند و شمع های سوخته بودند، داشتند. اینقدر اون روز از صبح سرم را بالا گرفته بودم که ساختمون ها و سقف ها را نگاه کنم اصلا گردن درد گرفته بودم. واقعا دیگه نمیتونستم سرم را بالا بگیرم :) ارتفاع سقف ها بلند و چه معماری زیبایی داشتند فوق العاده بودند! واقعا اونجا با خودم فکر کردم ما ایرانی ها چه اعتمادبنفس کاذبی داریم وقتی میگیم هنر نزد ایرانیان است و بس ! خدایی خیلی مسخره ایم:( بقدر داخل کلیسا زیبا بود که بنظرم دو سه دور همه جا را گشتیم و همه جا را چندباره نگاه کردیم. برای نگاه کردن و قدم زدن هم اصلا اینطوری نبود که با همدیگه بگردیم هر کسی برای خودش میگشت، نمیدونم وقتی به پسر هندی گفتم بمونیم هنوز یا برویم آیا اون خیلی وقت بود دیگه میخواست برود یا نه؟ ولی خب گفت برویم. دیگه از اونجا اومدیم بیرون. و رفتیم سمت ایستگاه قطار. آهان یادم رفت بگم، اونجایی که زیر درخت نشسته بودیم و حرف میزدیم قرار شد ظهر تا غروب را برویم دریاچه ی کومو، یه شهر با یه دریاچه ی خیلی خوشگل که بیست دقیقه با قطار از میلان فاصله داشت. بلیط قطار پنج یورو بود. رفت و برگشت میشد ده یورو. دیگه همونجا زیر درخت پسر هندی بلیط رفت و برگشت را گرفت. برای ساعتش هم مشورت کردیم و حساب کردیم مثلا ساعت یک برویم و ساعت شش و نیم برگشتمون باشه. که همونطوری بلیط را گرفته بود. دیگه از اون کلیسا اومدیم بیرون و رفتیم ایستگاه قطار. فکر کنم با مترو رفتیم. فقط یادمه تا برسیم سکو را پیدا کنیم یه کمی گیج زدیم و وقتی رسیدیم به قطار فقط فرصت کردیم خودمون را بندازیم تو قطار و راه افتاد:))) 

از کومو براتون بگم عاااااااالی بود. یه شهر خیلی خوشگل بود و البته کوچیک. خیابونها و خونه های خوشگل، و مسیر خیابونها میرفت به سمت دریاچه. اول قرار شد برویم یه چیزی برای ناهار بخوریم. البته اگر یادتون باشه پول مترو را هم همون شب اول همین پسر برای من زده بود، دیگه فرداش (که میشد همین امروز) هم را دیدیم قرار شد بقیه خرج ها را هم اون بزنه و بعد در آخر من حساب کنم باهاش. پول بلیط رفت و برگشت قطار را هم اون برام زد و اینجا هم ناهار را هم با اینکه میشد خودم کش حساب کنم، برای راحتتر بودن قرار شد اون بده. برای ناهار اون یه تیکه پیتزا گرفت. من یه چیزایی دیدم شبیه پیلاشکی گوشت بود که هلالی مانند بود. من از اونها گرفتم. آقاهه گذاشت تو مایکروفر گرم شد و بعد گذاشت تو یه بشقاب و وسطش را برش زد که یعالمه پنیرپیتزا شل و گرم از وسطش ریخت بیرون. طعم نونش هم خیلی خوب بود. و اصلا بوی روغن سوخته نمیداد. ناهارمون را خوردیم و رفتیم به سمت دریاچه. خیلی خووووب بود. کنار دریاچه من کتونی هام و جورابم را در آورذم و یه کمی پاچه شلوارم را تا زدم که البته اصلا تا زدن لازم نداشت چون تا بالاتر از زانوهام خیس شد و بعدا که خیلی سریع خشک شد کلا پشیمون شدم که چرا بیشتر نرفتم تو آب؟ خیلی حیف شد واقعا آبش عااااالی بود و هوا هم فوق العاده بود. این دریاچه کومو یه طوری بود که از مردم خود میلان هم بعنوان تفریحی یکروزه با همون قطارها میاومدند. میخوام بگم فضا یه طوری بود که خیلی ایتالیایی مانند بود. 

پسر هندی چند بار با یه ذوقی میگفت من خیلی خوشحالم امروز اینجا هستیم :)) من هم تایید میکردم :)) 

دیگه عصری اومدیم برگردیم به میلان، نمیدونم چرا قطارش تاخیر داشت، فکر کنم بیست دقیقه ای حداقل معطل شدیم تا قطار رسید. وقتی سوار قطار شدیم انگار ملت با شماره صندلی ننشسته بودند. دو تا زن ضربدری روبروی هم نشسته بودند و هر کدام کنار دستشون یه کیف گذاشته بودند که من به اولی گفتم میتونم اینجا بشینم که کیفش را برداشت، یه عده ای هم کنار پنجره ها یا راهرو ایستاده بودند، پسر هندی هم تصمیم داشت بایسته که قبل از اینکه بشینم به اون یکی زن هم گفتم این صتندلی کسی میشینه که اون هم کیفش را برداشت، خلاصه یه صندلی برای خودم خالی کردم یکی هم برای پسر هندی و نشستیم خخخ خیلی خسته بودیم فکر کنید از صبح که رفته بودیم دومو و بعدش کلی تو شهر میلان گشته بودیم و بعد هم کومو را گشته بودیم! هیچکدوم رمق نداشتیم:) من که همینکه نشستم تا خود میلان خوابم برد همون بیست دقیقه را، وقتی رسیدیم پسر هندی بیدارم کرد. پیاده شدیم و هنوز هوا روشن بود که تو همون ایستگاه قطار گفت نظرت چیه برویم محله ی چینی ها؟ من موافق بودم که از همونجحا مترویی را سوار شدیم که میرفت محله چینی ها. همینکه تو محله چینی ها از مترو اومدیم بالا مردمی را میدیدیم که یه نشونه ای از رنگین کمانی ها را داشتند، از جوراب و حلقه گل گرفته تا پرچم و .... . بعضی هاشون هم که کاملا ظاهرشون متفاوت بود مثلا مردهایی که دامن پوشیده بودند و یا تاپ زنانه تنشون بود، آرایش داشتند و .... . بهش گفتم عه فکر کنم امروز یه فستیوالی چیزی باشه ها:) که ابرو بالا انداخت که نمیدونم شاید. دیگه رفتم از یکی پرسیدم شما اینطوری لباس پوشیدید خبریه؟ که گفتند بله :)) دیگه داشتیم محله چینی ها را نگاه میکردیم که بنظر من اصلا هم هیچ چیز جالبی نداشت و فقط قدم به قدم رستوران چینی بود فهمیدیم همین محله چینی ها را تا ته برویم میرسیم به همون میدان مانندی که صبح دیدیم و داشتند برای مراسم آماده اش میکردند. من با اشتیاق گفتم که این را برویم که حس کردم پسر هندی چندان علاقه به این فستیوال نداره، ازش پرسیدم که برات جالبه؟ میخواهی بیایی؟ که گفت اگر تو میخواهی بروی باشه بریم! که من فکر کردم نه دوست ندارم مجبور باشه بخاطر من حداقل دو سه ساعت وقت بذاره، گوشه ذهنم یه ذره درگیر بودم که خب الان این بیاد با هم برویم حداقل برای بعد از مراسم و رفتن به ایستگاه مترو چون گوشی این اینترنت داره، راحتتر هستم ولی درجا بهش گفتم نه اگر خودت دوست نداری من میتونم تنها بروم، بنده خدا دو سه بار پرسید مطمینی؟ که گفتم آره :)) ولی ته ذهنم داشتم به بی سلیقگی اش فحش میدادم که نمیخواست همچین جایی را بیاد :))) دیگه بهش گفتم ببین یکبار گوشیت را هات اسپات کن من بهت وصل بشم تا مسیر را ببینم چطوره و یکبار هم مسیر از اونجا تا ایستگاه مترو را که مطمین باشم چطوری باید برگردم هاستل، و تو گوشی ام داشته باشم. دقیقا همین لحظه که گوشی ام به اینترنت وصل شدم پیام شوهرم اومد. من هم سریع براش یه وویس گذاشتم که من با کسی هستم و از اینترنت گوشی دارم استفاده میکنم برای گرفتن مسیر، الان هم اینترنتم قطع میشه، بعدا پیام میدهم. که این پیام بعدا شد پیرهن عثمان که چرا با کسی رفتی؟ از اول برنامه ات همین بوده و هزار کوفت و زهرمار دیگه که واقعا بعدا اعصابم را خورد کرد! حالا بیایید صداقت داشته باشید :)))  دیگه خلاصه ازش خداحافظی کردم. من مسیر را ادامه دادم و اون برگشت که بره همون مترویی که اومده بودیم که باهاش بره هاستل خودش. با همون جمعیت همراه شدم، همه میرفتند سمت محل فستیوال و یه چیز خیلی بد اینکه گوشی ام هم چندان شارژ نداشت و بخاطر همین برای گرفتن عکس هم محدودیت داشتم:( یکسری عکس از جمعت و فستیوال گرفتم که تو همون کانال تلگرام هم گذاشتم. تجربه ی خیلی جالبی بود، به قول یکی از دوستانم میگفت خیلی خرشانس هستی که دقیقا همون روزی که تو اونجا بودی همچین فستیوالی هم اونجا بود:) مخصوصا که من هم خبر نداشتم و اصلا اگر بجای محله چینی ها، مپلا میرفتیم یه منطقه ی دیگه شهر چون مسیر مستقیم به محل فستیوال نبود، اون ازدحام جمعیت را نمیدیدم شاید اصلا متوجه نمیشدم اون روز تو میلان همچین خبری هست، خلاصه که خیلی به قسمت اعتقاد پیدا کردم :)) دیگه فکر کنم تا یازده اینها اونجا بودم که دیگه با خودم گفتم بروم که تا دوزاده شب برسم به هاستل :) اما جمعیت هنوووووووز همنطور نشسته بودند و روی سن برنامه بود و اونها هم برای خودشون نشسته بودند. دیگه همون مسیر را از وسط همون پارک صبحی رفتم تا رسیدم به ایستگاه مترو، برای اطمینان هم چند باری تو مسیر پرسیدم که مطمین باشم دارم درست میرم، آخه من کلا جهت یابی ام ضعیفه :/  رسیدم هاستل دیگه گوشی ام خاموش بود، زدم به شارژ و پیام پسر هندی را جواب دادم که پرسیده بود رسیدی؟ جوابش را دادم و اومدم به شوهرم پیام دادم که فکر کنم ادا در آورد و عمدا جوابم را نداد:) یا هر چیزی که واقعا من اینقدر خسته بودم، اصلا ذهنم را درگیرش نکردم و گرفتم خوابیدم! بعدا تو گوشی ام چک کردم اون روز بیست و پنج کیلومتر راه رفته بودم!!! 

این شد پایان روز اول میلان و کومو. انشاالله روز دوم و سوم و برگشت به ژنو را تو پست بعدی بنویسم. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۰۲ ، ۱۱:۳۱
زری ..

سلام، قبل از ادامه ی سفر میلان، یه گزارشی بدم از این ده روز اخیر، خیلی شلوغ و متفاوت بود و دلم میخواد اینجا در موردش بنویسم. 

اواسط دو هفته قبل بود که یه دوستم که ساکن قزوین شده بهم پیام داد که آخر این هفته بیایید قزوین :) و گفت که یکی دیگه از بچه ها هم با دخترش همون روزها میروند خونه شون و  خب من هم هر دوی اینها را خیلی دوست دارم:) بهش گفتم باشه و به اقای شوهر گفتم که فلانی برای آخر هفته دعوتمون کرده قزوین و اول اوکی بودیم تا یهو نیم ساعت بعدش یادش افتاد که ای بابا برای تمدید پروانه، نظام مهندسی براشون کلاس گذاشته چهار روز آخر هفته را. خلاصه اومدم به دوستم پیام بدهم که ما نمیتونیم بیاییم که همزمان با خودم فکر کردم ای بابا من واقعا دلم میخواد این سفر را بروم و از اونطرف دیدم دوستم داره مهمونداری میکنه خیلی ستمه که باز دوباره چند هفته دیگه بهش پیام بدهیم وبگیم ما میاییم :( دیگه اینطوری شد که وسط چت کردن با این دوستم در لحظه هم نظرم عوض شد و بهش گفتم ببین من با بچه ها میآم :) از اونطرف هم به شوهرم گفتم من دلم میخواد بروم و میدونم بهمون خوش میگذره :) اول بهش گفتم ماشین برمیدارم، حالا این شوهر من یا برای خراب کردن اعتماد بنفس من یا اینکه واقعا براش بچه ها خیلی مهمند و استرسی میشه براشون، گفت اگر خودت تنها میروی ماشین بردار وگرنه با بچه ها نه! خب صادقانه بگم با اینکه من آدم سرتقی هستم ولی سر بچه ها همیشه انگار میترسم یک دندگی کنم. خلاصه گفتم بذار ببینم بلیط قطار هست. برای رفت ظرفیت ها تکمیل بود و برای برگشت دیدم عه جمعه ساعت 2:45 دقیق چهار تا صندلی خالیه. به شوهرم گفتم ببین مطمینی من ماشین برندارم! این بلیط ها را بگیرم؟ گفت بگیر. خلاصه ما بلیط برگشت را گرفتیم و از اونطرف دوستم گفت ببین یکشنبه هم تعطیلی هست و ما بچه ها را شنبه نمیفرستیم مدرسه و تو هم نفرست و بمون شنبه برو و من هم یکدنده که نه! مدرسه باز باشه بچه باید بره و از این اداها نداریم :) حالا تو فکر این بودیم که برای رفت پنجشنبه صبح اسنپ بگیریم. که آقای شوهر چهارشنبه ظهر داشتند ناهار میخوردند که بعدش بروند به کلاسشون برسند که گفت نه! اسنپ نه! دیگه من جوش آوردم که داری ادا در میاری و فلان که گفت اگر زودتون نیست میتونم بعد از کلاسم ساعت شش و نیم رسیدم خونه، ببرمتون قزوین. از اونطرف هم دوستم طفلک از اول گفته بود چهارشنبه بیایید که من گفته بودم نهههه خیلی زیاد میشه، پنجشنبه صبح میاییم و جمعه ظهر برمیگردیم. دیگه اینطوری شد که باز بهش پیام دادم که فلانی اینطوری شده و ما غروب داریم راه میافتیم. دیگه ساعتهای هفت و ربع که از خونه راه افتادیم. ساعت ده هم تقریبا رسیدیم قزوین خونه دوستم. تا بچه اه با هم آشنا بشوند و بازیشون شروع بشه و شام بخوریم و بخوابیم ساعت دو گذشته بود. صبح ساعت هفت بلند شدم دیدم شوهرم هم رفته. که خب منطقی بود چون ساعت نه، ده کلاس داشت. دیگه بچه ها یواش یواش بیدار شدند و صبحونه خوردیم و قرار شد من و دوستم و اون یکی دوستم با دختر من برویم سعد السلطنه و بازار. دم شوهر دوستم گرم که قرار شد پنج تا بچه را نگه داره و برای ناهار هم برنج را بپزه، دوستم مرغ را صبح گذاشته بود. هوا عاااالی بود، رفتیم تو پارکینگ سعد السلطنه ماشین را پارک کردیم و دیگه کلی پیاده روی کردیم، تا بازار قدیم هم رفتیم. من لیسانس اولم را قزوین گرفته بودم و خب الان بیشتر از بیست سال گذشته و کلی خاطرات زنده شد. تا رسیدیم خونه ساعت سه شده بود، ناهار راخوردیم و یه کم بچه ها بازی کنند، گفتند بچه ها را ببریم خانه بازی :) بهتون بگم دختر من تا تنها بود از این جاها زیاد میرفت و انواع تئاتر و ... اما صادقانه از بس این پسرها با خودشون دو نفره خوب بازی میکنند عموما اینجور جاها رغبتی ندارند و نهایتا انواع و اقسام موزه حیوانات و باغ وحش و ... اینجور جاها میروند. حالا رفتیم اونجا بچه ها رفتند ماشین سواری که پسر کوچیکه گفت من نمیروم :) البته تو خونه ماشین شارژی دارند ولی والله با اون هم چندان بازی نمیکنند. دختر میزبان که نه ساله هست با دختر من رفتند تونل وحشت (بعدا که دخترم داشت جلوی باباش میگفت یارو تو تونل وحشت یهو جلو ادم سبز میشده و یا طرف را میگرفته و دو بار مچ پای دختری را گرفته شوهرم درجا گفت میزدی تو گوشش خخخخ)، بعد بچه اومدند قرار شد بروند ترامپولین، از اونجایی که ما تو خونه ترامپلین داریم بچه های محتاط من اعلام خوشحالی کردند که همین بازی خوبه خخخ نشون به اون نشون که پسر کوچیکه رفته بود اونجا و فقط این پا اون پا میکرد و از لای اون توری ها پایین را نگاه میکرد و میپرسید نمیافته خخخ اونجا هم شلوووغ و یه جورایی فضای بسته بود و من هم خدایی کلافه طور شده بودم دیگه گفتم بچه ها هر بچه ای دو تا بازی کرده جمع بشید برگردیم دیگه :) دیگه برگشتیم خونه و تا ساعت دو و نیم بیدار بودیم و حرف میزدیم و بچه ها هم انگار نه انگار ساعت گذشته! خلاصه خوابیدیم و صبح ساعت شش و نیم هفت بود که چشمهام را باز کردم و تو خواب و بیداری با خودم گفتم بلیط را چک کنم ببینم دقیق ساعتش کی هست:) همینکه بلیط را باز کردم دیدم عه! چرا زده 2:45 بامداد!!! ای تو روحت من اصلا این بامداد را ندیده بودم. دیگه بعدا که بیدار شدیم به بچه ها گفتم دیشب اون موقع که داشتیم چرت و پرت میگفتیم قطار من داشته میرفته! خلاصه به شوهرم زنگ زدم که ببین من بعد از ظهر بلیط ندارم و اینطوری شده. از اونطرف هم دخترم و پسرها دیدند اون یکی مهمون تا فردا هستند و داشت بهشون خوش میگذشت دوست داشتند بمونند و فردا شنبه برگردیم. نهایتا شد آنچه که از اول من مقاومت داشتم :) هم بچه ها شنبه را غیبت کردند و هم ما از چهارشنبه شب تا شنبه شب مهمون بودیم. شوهر دوستم روز اول رفته بود خرید و برای صبحانه سرشیر هم گرفته بود ولی نمیدونم چرا یطوری بود و هیچ کس دوست نداشت و البته از همه بیشتر همین دوستم بد گفت دیگه جمعه ظهر من گفتم میخواهی باهاش کیک درست کنم؟ که استقبال شد، دست بکار شدم و یه کیک سیب پختم که واقعا خوب شد، دیگه کیک را برداشتیم و گفتند برویم جاده سلامت. والله قدیم ما دانشجو بودیم همچین جایی نبود، تازه ساخته بودند یه مدلی جنگل کاری کرده بودند و پیست موتور و یه پل معلق بود. بد نبود رفتیم قدم زدیم و کیک را خوردیم و برگشتیم خونه و ناهار را باز ساعت چهار عصر خوردیم. باز اول شب گفتند برویم کافی شاپ که بچه ها بستنی خوردند :) یعنی اون چند روز بچه ها تو آسمونها بودند رسما! شب قرار شد فردا صبح که بچه ها خوابند خودمون مادرها برویم کافه صبحانه :)) شب قبل خواب آروم به دخترم کفتم میایی بیدارت کنم؟ گفت آره. صبح زود بلند شدیم و آروم به دختری گفت پاشو که گفت بروید نمیام میخوام بخوابم. عاااالی بود رفتیم بیرون صبحونه خوردیم و باز هم دست شوهر دوستم درد نکنه  که شنبه را دورکاری کرده بود و خونه پیش بچه ها بود و البته تا برگردیم هیچ بچه ای بیدار نشده بود مگر پسر کوچیکه من :)  که خدایی از اول هم میدونستم بچه ی من بیدار میشه! اون یکی دوستمون گفت نمیاد خونه میخواد بره کمی قدم بزنه و عکاسی کنه به من هم گفت تو هم بیا، که دیگه بهش گفتم عزیزم تو یه بچه داری، من سه تا بچه را گذاشته ام بهتره دیگه برگردم خونه :))  این دوستمون برای ناهار رسید خونه و گفت رفته موزه مردم شناسی که تو حموم قجری بوده را دیده  و موزه سنگ را، و قرار شد بعد از ناهار سریع برویم این دوجا بچه ها ببینند. سه تا مامان ها بچه ها را راه انداختیم، دو تا بچه میزبان، سه تا من و یکی هم اون یکی دوستمون، و رفتیم این دو موزه که واقعا خوب بود مخصوصا موزه سنگ که تو یه فضای سبز زیبایی بود و تا دم غروب اونجا بود و یه غروب پاییزی زیبا شد. دیگه داشتیم برمیگشتیم خونه که شوهرم زنگ زد که کجایید رسیده بود خونه دوستم، یادم رفت بگم دیشب قبل از بیرون رفتن به مقصد بستنی فروشی، دوستم یه ماشین آشنا رزرو کرد برای شنبه غروب. من هم به شوهرم گفتم بنظرم تو نیا ما با هم برمیگردیم تهران، که گفت نه صبر کن خبر میدهم. تو همون مراسم بستنی خوردن قطعی شد که شوهرم میاد دنبالمون و همونجا دیگه به دوستم گفتم ماشین را کنسل کن و با ما برمیگردی تهران. دیگه رسیدیم خونه یکی دو ساعتی نشستیم و راه افتادیم به مقصد تهران و ساعت تهران خونه بودیم. خدایی چند روز پر خاطره ای شد، ما نسبتا رفت و آمد داریم با اقوام اما من خیلی دوست دارم که با دوستان هم رفت و آمد کنیم چون فکر میکنم اینقدر که رفت و آمد با غریبه ها و دوستان به خودم و بچه هام چیزی یاد میده رفت و آمد با اقوام اونقدر موثر نیست. 

یکشنبه یه مراسم ختم باید میرفتیم که مسجد نزدیک خونه ما بود، صبح بیدار شدم از همون تو تخت به جاری پیام دادم که بعد از مسجد بیایید خونه ما برای شام، گفت نمیدونه شاید پسرش را بذاره وخونه مامانش اینها که گفتم خوب بیاریدش اینجا و بعد از اینجا میرویم مسجد، دیگه همینکار را کردند و بعد از مسجد با پدر شوهر مادر شوهرم اومدند خونه ما، دیگه یکسری هم پسرها با پسرعموشون بازی کردند و حسابی اون چند روز را به تفریح گذروندند.

حالا من هم از دو هفته قبل برای کاری باید میرفتم یزد، اول اینقدر سختم بود که به شوهرم گفتم بیایید همه با برویم من چهارشنبه کارم را انجام بدهم و بعد تا جمعه هستیم و برمیگردیم که بنده خدا شوهرم هم قبول کرد. اون روز موعود ساعت چهار صبح پاشده بودم که ته مونده وسایل سفر را جمع کنم که دیدم وااااای چقدر همه جا تاریکه و چقدر سرده! دیگه همونجا در لحظه تصمیم گرفتم بگبرم بخوابم و بعدا خودم تنهایی بروم و اینها را دنبال خودم راه نندازم :) نزدیک های پنج شوهرم بیدار شد و گفت پاشو چرا خوابیدی بهش گفتم ولش کن بگیر بخواب هوا سرده خخخ گفت مگه کار نداری؟ گفت حالا بلیط میگیرم خودم میرم، گفت نه نمیخواد با اتوبوس بروی، گفتم حالا شاید قطار بود خخ خلاصه همون موقع چک کردم و دیدم قطار دارم ولی برای دوهفته بعد جای خالی داشت، که همون موقع گرفتم که دوشنبه شب بروم و سه شنبه صبح یزد باشم و کارم را انجام بدهم و همون سه شنبه هم بلیط برگشت گرفتم که برگردم. این دوشنبه شد هموین دوشنبه بعد از یکشنبه که تعطیلی بود. خلاصه هنوز خستگی قزوین و مهمونی رفتن و مهمونداری تو خونه خودم در نرفته بود که عازم یزد شدم. از همون قبلش با خودم عهد کردم چه کارم انجام بشه چه انجام نشه، بعد از اتمام وقت اداری تا ساعت نه و نیم شب که بلیط برگشتم هست وقت میذارم و میروم برای تفریح. خوشبختانه ساعت ده صبخ کارم انجام شد! و من شاد و خرم راه افتادم به گردش. پیاده رفتم باغ دولت آباد، اونجا که رفتم من تنها بودم و هیچ کس دیگه ای اونجا نبود که بعد از نیم ساعتی دیدم یه گروه دارند میآیند، نگو یه تور بودن داز کرمانشاه، دیگه لیدر که براشون توضیح میداد من هم گوش میدادم و یکسری هم عکس خوشگل اونجا گرفتیم. یه چیز جالبی که لیدر گفت، گفت این باغ دولت آباد مالک شخصی داره و نوادگان میرزا تقی خان بافقی هستند که اینجا را به میراث فرهنگی اجاره داده اند، فکر کنم هشت هزار متر فقط باغ بود؟ مطمین نیستم باید گوگل کنم بعدا. خلاصه بعد از اونجا و خوردن ناهار، دوباره پیاده گز کردم به سمت میدان امیرچخماق، یکی دو ساعت اونجا بودم و بعدش پیاده راه افتادم به سمت آتشکده زرتشیان، واقعا دیگه خسته شده بودم، بعدا نگاه کردم اون یک روز تو یزد من نوزده کیلومتر راه رفته بودم. البته یادمه تو میلان ایتالیا من رکورد 25کیلومتر  پیاده روی هم داشتم ولی فکر کنم این دفعه بخاطر سنگینی پالتو  و سردی هوا خسته تر شدم. واااااای براتون بگم از فضای آتشکده، حقیقتش داخل ساختمون و یه گالری عکاسی و یه فضایی که یکسری عکس و ماکت مراسم زرتشتیان را گذاشته بودند چندان جالب و قوی نبودند اما یه زیر زمین داشت که آب انبار بود که رفتم اونجا و هیچ کس اونجا نبود و نیم ساعتی تو آب انبار تنها نشستم برای خودم و خیلی حال داد و فضای سبز و محوطه ی باغ مانند آتشکده که عاااالی بود. من ساعت پنج و نیم بود رسیدم اونجا وموقع گرفتن بلیط پرسیدم تا کی بازه که گفتند تا نه شب. دیگه خلاصه تا هشت شب اونجا بودم و عالی بود. بعدش هم ماشین گرفتم رفتم راه آهن وبعد هم تهران و خونه. 

از معاشرتها و مراودات و صحبتهایی که تو مسیر و تو یزد صورت گرفت فاکتور گرفتم، ولی شما بدونید که من با کلی آدم هم معاشرت کردم خخخ خیلی خیلی راضی بودم که این سفر را تنها رفتم و طفلکی شوهر و بچه ها را راه ننداختم، واقعا یزد با اون شرایط و سرمای هوا هیچ جذابیتی برای بچه ا نداشت و هزار و خورده کیلومتر رفت و برگشت فقط براشون خستگی داشت.  

و اما قسمت سوم این سه گانه تفریحی ده روز اخیر، عصر پنجشنبه دوستم زنگ زد و حرف میزدیم که گفت یکی از دوستانش برای فردا (جمعه عصر) بلیط کنسرت بانوان گرفته تو تالار وحدت، من هم گفتم عه چه خوب، گفت میایی ببینیم بلیط هست دوستم برای تو هم بگیره؟ گفتم باشه. بعدش زنگ زد گفت بلیطی 450 هست، برای دخترت هم میگیری؟ که دیدم خدایی گرونه برام و اگر قرار باشه ادا در بیاره زورم میاد، گفتم بذار بپرسم. که دخترم بعنوان یه تینیجر فرمودند نه! دیگه خلاصه ما بلیط را گرفتیم و بعدش دخترم گفت من هم میخوام که دیگه گفتم نمیشه و من نمیتونم از دوست دوستم بخوام دوباره برات بلیط بگیره. من چند سال پیش رفته بودم از این مدل کنسرت های بانوان، اما نمیدونم الان همه گروهها اینقدر خوب و قوی شده اند یا این گروه اینقدر خوب بود؟ واقعا فوق العاده بودند. مخصصا چند تا اجرای رقص داشتند که عاااالی بودند. رقص های گروهی  و فردی. اینقدر خوب بود که خیلی دلم سوخت دخترم اونجا نبود و با خودم گفتم انشالله تو همین روزها یه کنسرت دیگه اینطوری بلیط بگیرم دخترم و مامانم را هم بیارم :) به این دوستانم میگفتم که چقدر این گروههای موسیقی و رقص تو یران با انگیزه هستند. شما فکر کن بدونی که قرار نیست هنر تو درست و حسابی پخش بشه و فقط محدود میشه به همون تعداد محدودی که در کنسرت حضور دارند و تو باز هم اینطور با جون و دل تمرین کنی و اجرا داشته باشی!  

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۰۲ ، ۰۱:۰۷
زری ..