یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی

  وکیل طرف دعوا تماس گرفت که جلسه مذاکره بگذاریم و قبل از وقت رسیدگی دادگاه، خودمان دعوا را حل‌وفصل کنیم. در جوابش گفتم "من همیشه از توافق استقبال میکنم". جلسه برای ساعت شش بعد از ظهر در دفتر وکیل طرف دعوا تعیین شد. با موکل هماهنگ کردم که ده دقیقه زودتر در حوالی آدرس همدیگر را ببینیم و با هم برویم سر قرار.

همینطور که با موکلم حرف میزدم و به سمت آدرس میرفتیم به یک ساختمان مخروبه رسیدیم. یک نگاهی به پلاک انداختم و یک نگاهی به موکلم. با چشمهای گشاد پرسیدم اینجاست؟ موکل نگاهی به گوشی اش و آدرس انداخت و دوباره پلاک را نگاه کرد. ابروها را بالا انداخت و گفت بله ظاهرا! یک ساختمان قدیمی بود با یک در کوچک طوسی رنگ، در حوالی میدان نارمک. دفتر در منطقه خوبی بود . دو سه تا زنگ داشت که هیچکدام کار نمیکردند، تماس گرفتم به وکیل و اطلاع دادم که پایین دم در هستیم. در باز شد.

 

بویی به دماغم خورد و دماغم را چین دادم . در برابرم یک راهرو باریک بود با پله های سیمانی بلند که برای بالا رفتن حداقل پنجاه سانتی باید پاهایم را بلند میکردم. روبروی در ورودی ساختمان در انتهای یک راهروی سه چهار متری یک در چوبی کهنه بود. از کنار در رد شدیم و پله ها را رو به بالا رفتیم. در طبقه دوم یک پسر جوان تقریبا سی ساله با کت شلوار و جلیقه ی سبز صدری ایستاده بود. با خوشرویی سلام کرد و ما را دعوت به داخل کرد. وارد یک هال شدیم که که با یک دست مبل راحتی چرم نه چندان شیک پر شده بود با یک میز وسط، دیگر هیچ جایی برای هیچ وسیله ای اضافه ای باقی نگذاشته بود. در پشت سر آشپزخانه بود که با یک کانتر به هال باز میشد و پنجره رو به خیابان اصلی داشت. سراغ وکیل را گرفتم و همزمان که اشاره میکردم به یکی از مبل ها پرسیدم: «همینجا بنشینیم؟». پسر جوان به سمت یک در اشاره کرد و گفت: «البته آقای وکیل اینجا هستند.» من که نیمه نشسته بودم ایستادم و گفتم: «خب پس اگر بهتره برویم به این اتاق.» پسر گفت:«بله بی زحمت» و از جلوی در کنار رفت.

 

با موکل وارد اتاق شدیم. دفتر یک اتاق مستطیل دراز تقریبا چهار متر در یک و نیم متر بود. بوی متعفن سیگار مانده در اتاق پیچیده بود و بیشتر شبیه سلول بود یا دخمه تا دفتر کار. دو مبل چرمی مشکی روبروی در گذاشته بودند که بالا سر مبل ها یک پنجره ی آهنی طوسی رنگ قرار داشت که تکه هایی از آن زنگ زده بود و در انتهای اتاق میز آقای وکیل بود. وکیل پشت میزش ایستاده بود، یک مرد تقریبا سی و خورده ساله قد بلند با موهای به شدت آب و تاب داده شده و پوستی صورتی رنگ. صورت صاف و تمیزی داشت با بینی ای خوش فرم و خوش تراش. انگار سعی کرده بود تمام کم و کاستی های محیط را یک تنه با سر و وضع خودش جبران کند. وصله ی ناجوری بود در آنجا.

فضا طوری تنگ بود که همزمان با ورود ما به اتاق، وکیل دیگر نمیتوانست به سمت در و وسط اتاق بیاید. از همان پشت میز خوش‌آمدگویی و سلام علیک کرد. هوای اتاق به شدت سنگین وگرفته بود. وکیل گفت: «بوی سیگار که اذیتتون نمیکنه؟» همزمان که حواسم بود روی بدجنسی ام دارد تصمیم میگیرد، برای توجیه خودم فکر کردم دلیلی ندارد مراعات حالش را کنم، سریع جواب دادم: «چرا اذیت هستم» و برای اینکه حس عذاب وجدانم را کم کنم لبخندی کمرنگ زدم. همینطور که به پنجره نگاه میکردم پرسیدم: «پنجره باز نمیشه؟» که گفت: « بله باز میشه!» نگاهش کردم و پرسیدم: «میشه پنجره را باز کنم هوا عوض بشه؟» وکیل گفت: «بله» و سریع ادامه داد: «چقدر عجیب! وکیل باشی و بوی سیگار اذیتت کنه؟»

 

فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم. خودش را از تکاپو ننداخت و ادامه داد: «من که وقتی لایحه مینویسم گوشی را سایلنت میگذارم کنار دستم و فقط سیگار و قهوه!» و ژست کاغذ و قلم و نوشتن به خودش گرفت. قیافه ی متعجبی به خودم گرفتم و گفتم : «فکر نمی کردم هنوز کسی با کاغذ و قلم لایحه بنویسه!» پنجره را  باز کردم و با اشاره دست به موکلم تعارف کردم که بنشیند. نشستم و با لبخندی رضایتبخش به آقای وکیل نگاه کردم و گفتم: «بفرمایید، من هستم در خدمتتون.»

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۵:۳۹
زری ..

این اگر خوشبختی نیست پس چی است؟ اینکه صبح زود بلند شوم، از پنجره ی جنوبی و غربی اتاق نور افتاده باشد تو اتاق، گوشی را برمیدارم، ساعت پنج و نیم صبح است. نیم ساعتی با همان حالت درازکش روی تخت، تو گوشی بچرخم و نهایتا بلند شوم و بروم آشپزخانه، هنوز بعد از بیشتر از دو ماه که به این خونه آمده ایم صبح ها برای بیدار شدن و رفتن به سالن پذیرایی و آشپزخانه ذوق دارم که نور خورشید را که بر پهنای پارک و شهر و کوه‌های شمالی تهران افتاده است را ببینم. صدای جیغ صبحگاهی طوطی هم میآید. کتری را آب کنم بگذارم روی گاز که برای گرفتن شعله اش و بدقلقی فندکش راه ابداعی خودم را دارم، همزمان که فندک میزند باید پیچ شعله گاز را راست و چپ بچرخانم، تا زودتر ترموکوپلش کار کند و شعله روشن بماند، اوایل سر هر روشن کردن گاز، اول کلی تو دلم غر میزدم و نهایتا به نثار یکی دو جمله ی ناسزایی به اجاق گاز ختم میشد.

 یک روزهایی مثل امروز که جمعه است و من هم زود بیدار شده ام، انگار دیدن شهر و پارک و کوه از پشت پنجره برایم کافی نیست، روشنایی و گرمای خورشید و خنکای باقی مانده از شب تشویقم می کند بروم بیرون برای قدم زدن. کیف و گوشی را برمیدارم و ایرپاد در گوش، پایم را از خونه میگذارم بیرون که بوی خوش درختها بعد از یک هفته باران غیرمنتظره ی تهران به مشامم میخورد. خنکی بی‌سابقه‌ی اردیبهشت ماهِ  تهران در این موقع از سال، روحم را نوازش میکند. خوب شد آمدم بیرون.

راسته ی پیاده‌رو را میگیرم و در خیابان اصلی میروم به سمت پارک که شاملو در گوشم دکلمه میکند "برآنم که زندگی کنم، پیش از آنکه واپسین نفس را برآرم، پیش از آنکه پرده فروافتد، پیش از پژمردن آخرین گل برآنم که زندگی کنم" ، پارکی که یک راسته ی خیابان را به خودش اختصاص داده، توت های رسیده روی پیاده رو و چمن ها ریخته اند، بوی شیرینی توت به مشامم میخورد و یاد  توت خوریهای بچگی‌ را در من زنده میکند. چادرشبهای بزرگ توری مانندی که مامانم از پرده های تور قدیمی دوخته بود، هر کدام مسؤول گرفتن یک طرف پرده بودیم. دستها را باز میکردیم و سعی میکردیم طوری پارچه را بکشیم و نگه داریم که توت بیشتری روی پارچه و کمتری روی زمین بیفتد! هر یک دانه توتی که از پشت سرمان روی زمین میافتاد خودمان و پارچه را میکشیدیم به عقب که مانع از افتادن توت ها روی زمین شویم! اما خب طرف مقابل هم همینقدر مسؤولانه پارچه را محکم گرفته بود! با دو تکان محکم کسی که بالای درخت بود باران توت بود که برسرمان فرود میآمد! بر چشم برهمزدنی وسط پارچه یک کپه توت جمع میشد. توتها به یک لگن بزرگ منتقل میشد و دوباره با راهنمایی کسی که بالای درخت بود یک گوشه ی دیگر زیر درخت، چادرشب به دست می‌ایستادیم به انتظار باران توت و وای به حال روزی که درست جاگیری نشده بودیم و کلی توت میریخت روی زمینJ

شاملو هنوز در گوشم میخواند "برآنم که باشم، در این جهان ظلمانی، در این روزگار سرشار از فجایع، در این دنیای پر از کینه، نزد کسانی که نیازمند منند، کسانی که نیازمند ایشانم" میرسم به پارک، فواره ای که روشن است و مردمی که پیاده‌روی میکنند، ورزش میکنند و چند نفری با فلاکس چایی و بساط صبحانه.

قدم میزنم و فکر میکنم که اینها همه اگر خوشبختی نیست، پس چی هست؟ اینکه در محله ای قدم میزنم که اولین بار هفت ساله بودم که پا به این محل گذاشتم، هنوز خوشحالی و ذوق مامانم را از خانه بزرگ داشتن یادم است، واقعا هم خانه‌امان بزرگ بود و کوچه ها و خیابان های این محل که همگی بزرگ و پهن و خوش‌قواره بودند.

الان که پشت میز تحریرم نشسته ام و از پنجره ی اتاقم به خیابانی نگاه میکنم که طی این سالها هزاران بار از آن رد شده‌ام، دختری را به یاد میآورم که دوچرخه سواری میکرد، دختری که عادت داشت صبح‌ها مسیر خانه به مدرسه کتاب درسی اش را بخواند، ظهرها با گرسنگی سلانه سلانه مسیر مدرسه به خانه را برگردد، آن موقع هم نمیدونستم که چقدر خوشبختم!

 پشت میز تحریر، از پشت پنجره به خیابان نگاه میکنم و نمیدانم آن دختر بچه ی هفت-هشت ساله چقدر تغییر کرده است؟ هنوز هم نمیداند چقدر خوشبخت است؟ هنوز هم نگرانی هایی دارد، هنوز هم غصه هایی در گوشه ی دلش دارد ولی مطمئن هستم با درخشش خورشید احساس خوشبختی میکند، باور دارد که علیرغم همه ی مشکلات و سختی ها خوشبخت است.

* عنوان از شعر شاملو  

* عکس پنجره ی مذکور در کانال تلگرام گذاشته شد :)

 

 

۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۹:۳۹
زری ..

عکس العمل من در برابر همه ی بدبختی ها و کارها و فشارهایی که روی دوشمه: دلم میخواد بخوابم.

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۰۳ ، ۱۶:۰۳
زری ..

درب بالکن باز هست و همراه با هوای خنک صبحگاهی صدای نماز عید فطر که در مسجد میخوانند به گوش میرسد. اللهم اهل الکبریا و العظمه و اهل الجود و الجبروت .... سه تا کوچه و یه پارک تا مسجد فاصله هست ولی بقدری گوشش با این صدا آشناست که با همه ی فاصله میتواند بفهمد دارند چه میخوانند. صدا با خودش کلی خاطره را بهمراه میآورد. اسالک بحق هذا الیوم الذی جعلته للمسلمین عیدا ..... با خانواده‌اش که تقریبا همگی پایه بودند برای نماز عید، صبح روز عید بیدار می‌شدند و می‌رفتند همین مسجدی که الان صداش میاد، مسجد کنار یک پارک بزرگ هست و علیرغم اینکه مسجد بزرگیه ولی آنقدر جمعیت زیاد بود که صف‌های نماز تا نیمه های پارک کشیده میشد. بیشترین ارتباطی را که با نماز عید فطر میگرفت برمیگردد به تقریبا بیست سالگیش. ذخرا و شرفا و کرامه و مزیدا ان تصلی علی محمد و آل محمد ..... صدای دعای قنوت در فضا می‌پیچید و همینطور که نماز از بلندگو پخش میشد، او هم همزمان از روی برگه دعای قنوت را همراهی میکرد و میخواند. تیکه کاغذی که یک رویش متن دعای قنوت چاپ شده بود و روی دیگرش لیست انتخاباتی اصلاحگران با عکس خاتمیفضای روحانی و نوستالژیکی برایش زنده شد. یک جوان بیست ساله که هیچ وقت مذهبی دو آتیشه نبود اما ابایی از شرکت در برخی مراسم و مناسک مذهبی نداشت، مذهب گویا فقط مذهب بود، آدمهایی که برای خواندن نماز عیدفطر میآمدند متعلق به یک قشر خاص اعتقادی نبودند، حضورشون نشانه ی تایید سیاستهای حاکمیت نبود، اگر هم بود حداقل برای یک دختر بیست ساله اینقدر واضح نبود که از بودن در یک جمعیت مذهبی از خودش بدش بیاید، فضا براش جاذبه ی معنوی داشت. ان تدخلنی فی کل خیر ادخلت فیه محمدا و آل محمد ..... الان اما خودش را از این تفکر دور میدید. چهره ی بچه ها و جوان‌ها جلوی چشمانش رژه میرفت. تک تک بغض ها و اشکها و استیصالی که تجربه کرده بود، هوای کثیفی که به زور فروداده بود و خفه اش کرده بود را به یاد میآورد. ان تخرجنی من کل سوء اخرجت منه محمدا و آل محمد ..... 

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۰۳ ، ۱۸:۵۸
زری ..

اسمش نسا بود، ما بهش میگفتیم خاله نسا. نوجوون بودم که فهمیدم اصلا هیچ رابطه ی خونی با مادربزرگم نداره ولی نمیدونم واقعا چرا و چطور بهش میگیم خاله نسا؟ جالبی قضیه این بود که خواهر نداشت و بر حسب روزگار هیچ وقت قرار نبود خاله بشه. وقتی فهمیدم خاله ی مامانم اینها نیست اصلا نمیتونستم باور کنم چون بطرز عجیبی شبیه مادربزرگم بود! سعی کردم مامانم را متقاعد کنم که اشتباه میکنه و حالا اگر خاله ی واقعی اش نیست احتمالا دختر خاله ای، دختر دختر خاله ای، یه چیزی اش هست که مامانم نمیدونه و باید درصدد فهمیدنش بربیاد!

 

تا اینکه ازدواج کردم و دیدم خانواده شوهرم بهش میگند عمه نسا! همون اوایل به شوهرم گفتم چرا میگید عمه نسا؟ خاله نسا درسته! شوهرم گفت عمه ی مامانمه:) گفتم مطمینی؟ چیزی نگفت فقط نگاهم کرد که احتمالا معنی اش این بود که عمه مون را بعد یه عمر نمیشناسیم؟! یه بررسی کردم با کمترین تلاشی دیدم بله! اونقدر که عمه بودنش قطعی هست، خاله بودنش نیست. اما خب من باز هم بهش میگفتم خاله نسا، برای من خاله نسا بود که شبیه مامان بزرگم بود.

 

دخترم را حامله بودم که تو یه عروسی صدای باند اینقدر زیاد بود که رسما زمین را میلرزوند، انگار بچه تو دلم خودش را جمع کرده بود، رفتم یه کمی تو اتاق مدیر تالار بشینم که دور از صدا به خودم و بچه استراحت بدهم، خاله نسا هم که صدا اذیتش میکرد قبل از من رفته بود تو دفتر تالار نشسته بود. نشسته بودیم که با همون لحن مادربزرگیش گفت الان کیک را بریدند کجا بردند؟ نباید بین مهمونها میدادند؟ اون پسره که مسؤول تالار بود وقتی دید من هم نمیدونم، گفت فردا تشریف بردید پاتختی کامتون را شیرین میکنید! خاله نسا در جا گفت ما کیک نخورده دهنمون شیرینه :) پسره که توقع این نکته سنجی و حاضرجوابی را نداشت، ساکت شد و من برای بار هزارم از خاله نسا خوشم اومد:) 

 

یه روز صبح زنگ خونه را زدند، آیفون را جواب دادم برادرم بود گفت نون تازه خریدم، برای شما هم گرفتم. میایی دم در بگیری؟ لباس پوشیدم سریع رفتم تو حیاط دم در، داداشم که داشت نون را بهم میداد انگار منتظر باشه خبری بهش بدهم، دید من چیزی نگفتم، این پا و اون پا کرد و آخرش گفت پسرکوچیکه خاله نسا فوت کرده. هاج و واج نگاهش کردم، پرسیدم فوت کرده یا حالش بده؟ گفت فوت کرده. نپرسیدم چرا و چطور؟ پرسیدم میآیی بالا؟ گفت نه، گفتم مرسی نون گرفتی برامون. مسخ شده رفتم بالا، آماده شدم بریم خونه شون. تو مسیر یاد شبی افتادم که تو مراسم عقد یکی از نوه‌هاش که مهمون‌های زیادی داشتند گفت من اینقدر دوست دارم عمرم طولانی باشه که عروسی همه نوه ها را ببینم. این زن قبلا هم داغ از دست دادن دخترش و نوه‌اش را دیده بود، گرم و سرد دنیا را چشیده بود، روزگار را میشناخت که در پس هر شادی، غمی را در کمین نگه داشته. روزگار نمیتونست غافلگیرش کنه یا به زانو دربیاردش. آنقدر قوی و با انگیزه‌ بود که انگار به روزگار میگفت تو کار خودت را بکن، غم‌ها و شادی‌ها را یکی از پس دیگری بفرست، من با شادیهاست که خانواده‌ام، بچه هام، نوه‌ها و نتیجه‌ها را دور هم جمع میکنم.

 

دیگه چند سالی بود که خونه پسرش زندگی میکرد، هر وقت میرفتیم خونه شون لذت میبردم از رفتار نوه ها باهاش، چند باری دیده بودم پسرها صداش می‌کردند گل نسا:))

 

پارسال عید که رفتیم دیدنشون، موهاش را رنگ کرده بودند، یه رنگ کاراملی خیلی خوشرنگی بود که با نرمی و لطافت موهاش خیلی زیبا بود، موقع خداحافظی نشستم پهلویش و همینطور که بوسیدمش گفتم چقدر رنگ موهاتون خوشگله! با یه ذوقی گفت عروسم برای عید موهام را رنگ کرده، رو کردم به عروسش گفتم چه رنگش را قشنگ درآوردید! امسال عید که رفتیم عیددیدنی، دیدم موهاش را رنگ نکردند اما خیلی خوشگل کوتاه کرده بودند، موهای نرمش جوگندمی سفید سیاه بود، با خودم گفتم نوه های قرتی دیدند این مدلی مد هست، امسال رنگ نذاشتند براش:) پرسیدم موهاتون را کی کوتاه کرده اینقدر خوشگل؟  حواسپرتی داشت و اسم‌ها یادش نمیاومد، عروسش جواب داد. من که به یاد نمى آوردم صاحب اسم کى بود، نگاهش کردم، گفتند داماد خواهرشوهرم. یعنی داماد دخترش، موهای مادربزرگ همسرش را کوتاه کرده، حس خوبی گرفتم از همه شون.    

 

امروز صبح فهمیدم خاله نسا دیشب فوت کرده. یاد مامان‌بزرگم افتاد که عصر عید فطر هجده سال پیش فوت کرد و من هر وقت خاله نسا را میدیدم میگفتم چطور اینها با هم خواهر نبودند ولی اینقدر شبیه بودند؟ بغض گلویم را گرفت، یه مادربزرگ دیگه برای همیشه، یه خاطره شد. روحش شاد.

.

۱۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۰۳ ، ۲۳:۲۰
زری ..

سال ۴۰۲ هم داره نفسهای آخرش را میکشه، سال پر ماجرایی بود، هرچند که اگر بخوام تیتروار بیان کنم کار خاصی و ثمره ی خاصی برام نداشت اما خودم میدونم که خیلی اتفاق های درونی زیادی برام افتاد، خیلی حس‌های درونی ای را تجربه کردم که نسخه‌ی جدیدتری از خودم را بهم نشون داد. لازم بود همه ی این اتفاق‌ها، البته که زندگی خیلی راحت‌تر میشد اگر قرار نبود و مجبور نبودیم اینهمه پوست بندازیم. اما خب هر کسی یه سبکی داره برای زیستن:) 

برای همگی سالی پرتلاش آرزو میکنم، و امیدوارم تلاش‌ها در مسیر درست باشه و کام همگی به شیرینی نتیجه شیرین بشه. 

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۰۳ ، ۰۱:۵۷
زری ..

سلام، نهایتا موفق به اسباب کشی شدیم! و البته هنوووووز کلی وسیله اونطرف هست ولی خب مهم اینه که خودمون را کندیم و انداختیم تو خونه ی جدید:)) بقدری این اسباب‌کشی برای من طاقت‌فرسا و فرسایشی بود که به هیچ وجه به روحیه ی سابق من شباهتی نداشت! ولی خب آدمیزاد همینه دیگه! گهی پشت به زین، گهی زین به پشت!

ساعت چهار و نیم صبح هست، ساعت سه بود بیدار شدم و خوابم نمیبره. امیدوارم زودتر خوابم بگیره چون ساعت هشت صبح قراره نیروی کمکی بیاد که وسایل را باز کنیم و تمیزکاری کنیم و بچینیم. من هیچ وقت برای اسباب کشی نیروی کمکی نمیگرفتم ولی این دفعه دیدم دیگه واقعا در توانم نیست دو هفته هم اینطرف طولش بدهم تا چهار تا تیکه وسیله را باز کنم! این شد که گفتم نیرو کمکی بگیرم که به واسطه ی اون من هم فرز بشم و کارم را جمع کنم. 

 

روحیه ام الان بهتره هرچند بکگراند ذهنم غم دارم و همه اش میگم این خونه بزرگ و نو اون چیزی نبود که من میخواستم، ولی خب باز هم خداروشکر که توانش بود و هست که زندگی را پیش برد. 

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۷ اسفند ۰۲ ، ۰۴:۴۱
زری ..

«جهان با من برقص» یه تیکه از یه متنی بود که الان تو یه پست تلگرامی خواندم، مردی که با مریضی سرطان دست و پنجه نرم میکنه و‌عاشقانه برای زنده ماندن مقاومت میکنه. این را میخوندم با یه تعجبی متن را نگاه کردم که خب این مرد، چی تو دنیا دیده که اینقدر برای زنده ماندن تلاش میکنه؟ یه لحظه خودم را جاش تصور کردم و خودم را دیدم که بدون ذره ای مقاومت تسلیم میشم، نه که بگم زندگی را دوست ندارم اما اونقدرها برام جذابیت نداره که حاضر باشم براش اونقدرها زحمت بکشم و تلاش کنم، شاید هم یه جذابیت هایی داره ولی خودم را خیلی دور از اونها میبینم. آنقدر دوووووور که اصلا انگار برای من نیستند. جهان من را برای رقصیدن انتخاب نکن، من خسته تر از اونم که بتونم باهات برقصم، و‌مطمینم رقص زیبایی از رقص با من درنمیاد، من را رها کن که به تختم پناه بیارم و فارغ از هر چیز جدیدی و هر تنوعی فقط بخوابم. 

این روزها اسباب‌کشی داریم و‌چنان به سختی و صعوبت خودم را مجاب به جمع‌آوری وسایل میکنم که گویی گنجی بر بلندای بزرگ‌ترین کوه‌هاست و من ناتوان از فتح بلندترین قله هستم! هیچ وقت تو عمرم تا این حد ناتوان نبوده ام:( یادم میاد که با بچه شش ماهه اسباب‌کشی کردم و مجدد سه سال بعدش با دو بچه کوچیک دست تنها وقتی که کرونا بود و هیچ کمکی نبود، اسباب‌کشی کردیم و من چه راحت و مسلط بر همه چیز بودم. فقط دلم میخواد این بساط زودتر جمع بشه و خیالم راحت بشه که از پسش براومدم. امشب آقای شوهر میگفت هنوز هم دیر نشده برای پشیمون شدن، سر جامون نشسته ایم‌ها! برای یک دقیقه داشتم خام میشدم که گیو آپ کنم که درجوابش گفتم اون‌وقت تا آخر عمرم حس این شکست برام باقی می‌مانه. 

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۰۲ ، ۲۲:۳۰
زری ..

چو باد، عزمِ سرِ کویِ یار خواهم کرد

نفس به بویِ خوشش مُشکبار خواهم کرد

به هرزه بی می و معشوق عمر می‌گذرد

بِطالتم بس از امروز کار خواهم کردsmiley

هر آبروی که اندوختم ز دانش و دین

نثارِ خاکِ رهِ آن نگار خواهم کرد

چو شمعِ صبحدمم شد ز مهر او روشن

که عمر در سر این کار و بار خواهم کرد

به یادِ چشم تو خود را خراب خواهم ساخت

بنایِ عهدِ قدیم استوار خواهم کرد

صبا کجاست؟ که این جانِ خون گرفته چو گُل

فدای نَکهَتِ گیسویِ یار خواهم کرد

نفاق و زَرق نبخشد صفایِ دل حافظ

طریقِ رندی و عشق اختیار خواهم کرد

 

فقط اینجا که حافظ میگه:

به هرزه بی می و معشوق عمر می‌گذرد

بِطالتم بس از امروز کار خواهم کرد

یعنی قشنگگگگگ رگ خواب من دستشه laughfrown

مرد حسابی! من خودم که هی دارم به خودم میگم بیشتر تلاش کن و الاف نچرخ:( تو دیگه چرا باز همین را میگی؟!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۰۲ ، ۲۲:۴۷
زری ..

دیروز خبر منفیِ یه برنامه ریزی مهمی که برای زندگیمون کرده بودیم بهم رسید. پیام را خوندم و مبهوت به صفحه مانیتور نگاه میکردم نمیدونستم چقدر باید ناراحت باشم، آیا اصلا باید ناراحت باشم؟ بالتبع برای این کار کلی برنامه ریزی کرده بودیم، انرژی روانی و هزینه ی مالی براش کرده بودیم و الان جواب منفی باید من را ناراحت میکرد اینقدر که حداقل واکنشم بهش باید گریه کردن میبود ولی من فقط صفحه مانیتور را نگاه میکردم و با خودم میگفتم چرا برای من اینطوری رقم خورد؟ یعنی نمیشد روی بهتر و خوش شانسی اش را نشونم میداد؟ آیا بهترین اتفاقی که میتونست برام پیش بیاد همین بود که الان پیش اومده؟ ذهنم درگیر ماهیتِ اتفاق و جواب منفی بود و مغزم به هیچ وجه من رو به سمت گریه کردن هول نمیداد یعنی انگار هیچ دلیلی نداشتم برای گریستن! آدمی که چندین ساله که برای اشکهاش دلایل منطقی و به زعم خودش انسانی داشته الان چه مسخره بود که گریه کنه برای چیزی که بهش هیچ قطعیتی نداره و گریه کنه وقتی که نمیدونه که آیا الان وقت گریستنه؟ این شد که شروع کردم به چند تایی از دوستان و پدر مادرم که در مورد این موضوع باهاشون حرف زده بودم پیام بدهم و خبر جدید را بدهم. فکر کردم اینطوری کمی ذهنم را سبک کنم ولی هنوز هم دلم میخواست با خودم به یه قطعیتی برسم و تکلیفم با خودم روشن بشه که الان چه حسی دارم؟ با خودم فکر کردم الان اگر جواب مثبت بود وارد یه فاز جدید میشدم که همون مرحله نیاز به تصمیم گیری های جدید و اقدامات جدید داشت که حتما با خودش کلی استرس میاورد ولی خب به هر حال مگه من دنبال همون نبودم؟ آیا ترجیح میدادم به جای این خبر منفی، هنوز تو بلاتکلیفی و امیدواری میموندم؟ نه! شاید انتظار و انفعال راحتتر بود ولی آخرش چی؟ مدام متن پیام جلوی چشمهام رژه میرفت و من درگیر این بودم که الان باید در خودم دنبال چه حسی بگردم؟ تو خونه هم با یه حالت انفعالی حضور داشتم، حتی ذره ای از ناراحتی با بچه ها بروز ندادم، نشستم پیش پسرم و دیکته اش را گفتم و نوشت. دخترم یه امتحان سراسری برای تعیین سطح داشتند که بهش گفتم برو کتاب عربی ات را بیار و یه ربعی بهش گفتم چند تا فعل ماضی و مضارع را صرف کنه، شام خوردیم و خوابیدیم. مثل یک شب معمولی! 

صبح بیدار شدم، برای دوستم کامنت گذاشتم و بهش گفتم انگار همه ی ناراحتی ام صرفا بابت اینه که منتظر یه شادی بوده ام و الان ضد حال خورده ام و نهایت ناراحتی ام از نبودنِ اون شادی است. سعی میکردم درون خودم را بشناسم و احساساتم را پیدا کنم. براش از بی حسی و کرختی ام گفتم، از اینکه حتی نمیتونم با قطعیت ناراحت باشم. بهش گفتم شاید بیشتر از نتیجه ای که حاصل نشده، از تلاش و استرسی که متحمل شده ام غمگینم. اینها را نوشتم و رفتم برای یه دوستی که مدتیه بی انگیزه هست وویس گذاشتم و براش گفتم که حق نداره اینطور بی انگیزه باشه، حق نداره با زندگی خودش اینطور بازی کنه و باید قدر لحظات و موقعیتش را بدونه و بچسبه به تلاش و تلاش و تلاش. وویسم تموم شد به خودم اومدم دیدم اون چشمه ی اشک سرازیر شد. ده دقیقه پونزده دقیقه ای گریه کردم. بلند شدم رفتم دستشویی صورتم را شستم و شروع کردم دوباره برنامه ریزی کنم که الان چه باید کرد؟ 

۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۰۲ ، ۱۱:۴۸
زری ..