یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

عکس العمل من در برابر همه ی بدبختی ها و کارها و فشارهایی که روی دوشمه: دلم میخواد بخوابم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۰۳ ، ۱۶:۰۳
زری ..

درب بالکن باز هست و همراه با هوای خنک صبحگاهی صدای نماز عید فطر که در مسجد میخوانند به گوش میرسد. اللهم اهل الکبریا و العظمه و اهل الجود و الجبروت .... سه تا کوچه و یه پارک تا مسجد فاصله هست ولی بقدری گوشش با این صدا آشناست که با همه ی فاصله میتواند بفهمد دارند چه میخوانند. صدا با خودش کلی خاطره را بهمراه میآورد. اسالک بحق هذا الیوم الذی جعلته للمسلمین عیدا ..... با خانواده‌اش که تقریبا همگی پایه بودند برای نماز عید، صبح روز عید بیدار می‌شدند و می‌رفتند همین مسجدی که الان صداش میاد، مسجد کنار یک پارک بزرگ هست و علیرغم اینکه مسجد بزرگیه ولی آنقدر جمعیت زیاد بود که صف‌های نماز تا نیمه های پارک کشیده میشد. بیشترین ارتباطی را که با نماز عید فطر میگرفت برمیگردد به تقریبا بیست سالگیش. ذخرا و شرفا و کرامه و مزیدا ان تصلی علی محمد و آل محمد ..... صدای دعای قنوت در فضا می‌پیچید و همینطور که نماز از بلندگو پخش میشد، او هم همزمان از روی برگه دعای قنوت را همراهی میکرد و میخواند. تیکه کاغذی که یک رویش متن دعای قنوت چاپ شده بود و روی دیگرش لیست انتخاباتی اصلاحگران با عکس خاتمیفضای روحانی و نوستالژیکی برایش زنده شد. یک جوان بیست ساله که هیچ وقت مذهبی دو آتیشه نبود اما ابایی از شرکت در برخی مراسم و مناسک مذهبی نداشت، مذهب گویا فقط مذهب بود، آدمهایی که برای خواندن نماز عیدفطر میآمدند متعلق به یک قشر خاص اعتقادی نبودند، حضورشون نشانه ی تایید سیاستهای حاکمیت نبود، اگر هم بود حداقل برای یک دختر بیست ساله اینقدر واضح نبود که از بودن در یک جمعیت مذهبی از خودش بدش بیاید، فضا براش جاذبه ی معنوی داشت. ان تدخلنی فی کل خیر ادخلت فیه محمدا و آل محمد ..... الان اما خودش را از این تفکر دور میدید. چهره ی بچه ها و جوان‌ها جلوی چشمانش رژه میرفت. تک تک بغض ها و اشکها و استیصالی که تجربه کرده بود، هوای کثیفی که به زور فروداده بود و خفه اش کرده بود را به یاد میآورد. ان تخرجنی من کل سوء اخرجت منه محمدا و آل محمد ..... 

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۰۳ ، ۱۸:۵۸
زری ..

اسمش نسا بود، ما بهش میگفتیم خاله نسا. نوجوون بودم که فهمیدم اصلا هیچ رابطه ی خونی با مادربزرگم نداره ولی نمیدونم واقعا چرا و چطور بهش میگیم خاله نسا؟ جالبی قضیه این بود که خواهر نداشت و بر حسب روزگار هیچ وقت قرار نبود خاله بشه. وقتی فهمیدم خاله ی مامانم اینها نیست اصلا نمیتونستم باور کنم چون بطرز عجیبی شبیه مادربزرگم بود! سعی کردم مامانم را متقاعد کنم که اشتباه میکنه و حالا اگر خاله ی واقعی اش نیست احتمالا دختر خاله ای، دختر دختر خاله ای، یه چیزی اش هست که مامانم نمیدونه و باید درصدد فهمیدنش بربیاد!

 

تا اینکه ازدواج کردم و دیدم خانواده شوهرم بهش میگند عمه نسا! همون اوایل به شوهرم گفتم چرا میگید عمه نسا؟ خاله نسا درسته! شوهرم گفت عمه ی مامانمه:) گفتم مطمینی؟ چیزی نگفت فقط نگاهم کرد که احتمالا معنی اش این بود که عمه مون را بعد یه عمر نمیشناسیم؟! یه بررسی کردم با کمترین تلاشی دیدم بله! اونقدر که عمه بودنش قطعی هست، خاله بودنش نیست. اما خب من باز هم بهش میگفتم خاله نسا، برای من خاله نسا بود که شبیه مامان بزرگم بود.

 

دخترم را حامله بودم که تو یه عروسی صدای باند اینقدر زیاد بود که رسما زمین را میلرزوند، انگار بچه تو دلم خودش را جمع کرده بود، رفتم یه کمی تو اتاق مدیر تالار بشینم که دور از صدا به خودم و بچه استراحت بدهم، خاله نسا هم که صدا اذیتش میکرد قبل از من رفته بود تو دفتر تالار نشسته بود. نشسته بودیم که با همون لحن مادربزرگیش گفت الان کیک را بریدند کجا بردند؟ نباید بین مهمونها میدادند؟ اون پسره که مسؤول تالار بود وقتی دید من هم نمیدونم، گفت فردا تشریف بردید پاتختی کامتون را شیرین میکنید! خاله نسا در جا گفت ما کیک نخورده دهنمون شیرینه :) پسره که توقع این نکته سنجی و حاضرجوابی را نداشت، ساکت شد و من برای بار هزارم از خاله نسا خوشم اومد:) 

 

یه روز صبح زنگ خونه را زدند، آیفون را جواب دادم برادرم بود گفت نون تازه خریدم، برای شما هم گرفتم. میایی دم در بگیری؟ لباس پوشیدم سریع رفتم تو حیاط دم در، داداشم که داشت نون را بهم میداد انگار منتظر باشه خبری بهش بدهم، دید من چیزی نگفتم، این پا و اون پا کرد و آخرش گفت پسرکوچیکه خاله نسا فوت کرده. هاج و واج نگاهش کردم، پرسیدم فوت کرده یا حالش بده؟ گفت فوت کرده. نپرسیدم چرا و چطور؟ پرسیدم میآیی بالا؟ گفت نه، گفتم مرسی نون گرفتی برامون. مسخ شده رفتم بالا، آماده شدم بریم خونه شون. تو مسیر یاد شبی افتادم که تو مراسم عقد یکی از نوه‌هاش که مهمون‌های زیادی داشتند گفت من اینقدر دوست دارم عمرم طولانی باشه که عروسی همه نوه ها را ببینم. این زن قبلا هم داغ از دست دادن دخترش و نوه‌اش را دیده بود، گرم و سرد دنیا را چشیده بود، روزگار را میشناخت که در پس هر شادی، غمی را در کمین نگه داشته. روزگار نمیتونست غافلگیرش کنه یا به زانو دربیاردش. آنقدر قوی و با انگیزه‌ بود که انگار به روزگار میگفت تو کار خودت را بکن، غم‌ها و شادی‌ها را یکی از پس دیگری بفرست، من با شادیهاست که خانواده‌ام، بچه هام، نوه‌ها و نتیجه‌ها را دور هم جمع میکنم.

 

دیگه چند سالی بود که خونه پسرش زندگی میکرد، هر وقت میرفتیم خونه شون لذت میبردم از رفتار نوه ها باهاش، چند باری دیده بودم پسرها صداش می‌کردند گل نسا:))

 

پارسال عید که رفتیم دیدنشون، موهاش را رنگ کرده بودند، یه رنگ کاراملی خیلی خوشرنگی بود که با نرمی و لطافت موهاش خیلی زیبا بود، موقع خداحافظی نشستم پهلویش و همینطور که بوسیدمش گفتم چقدر رنگ موهاتون خوشگله! با یه ذوقی گفت عروسم برای عید موهام را رنگ کرده، رو کردم به عروسش گفتم چه رنگش را قشنگ درآوردید! امسال عید که رفتیم عیددیدنی، دیدم موهاش را رنگ نکردند اما خیلی خوشگل کوتاه کرده بودند، موهای نرمش جوگندمی سفید سیاه بود، با خودم گفتم نوه های قرتی دیدند این مدلی مد هست، امسال رنگ نذاشتند براش:) پرسیدم موهاتون را کی کوتاه کرده اینقدر خوشگل؟  حواسپرتی داشت و اسم‌ها یادش نمیاومد، عروسش جواب داد. من که به یاد نمى آوردم صاحب اسم کى بود، نگاهش کردم، گفتند داماد خواهرشوهرم. یعنی داماد دخترش، موهای مادربزرگ همسرش را کوتاه کرده، حس خوبی گرفتم از همه شون.    

 

امروز صبح فهمیدم خاله نسا دیشب فوت کرده. یاد مامان‌بزرگم افتاد که عصر عید فطر هجده سال پیش فوت کرد و من هر وقت خاله نسا را میدیدم میگفتم چطور اینها با هم خواهر نبودند ولی اینقدر شبیه بودند؟ بغض گلویم را گرفت، یه مادربزرگ دیگه برای همیشه، یه خاطره شد. روحش شاد.

.

۱۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۰۳ ، ۲۳:۲۰
زری ..

سال ۴۰۲ هم داره نفسهای آخرش را میکشه، سال پر ماجرایی بود، هرچند که اگر بخوام تیتروار بیان کنم کار خاصی و ثمره ی خاصی برام نداشت اما خودم میدونم که خیلی اتفاق های درونی زیادی برام افتاد، خیلی حس‌های درونی ای را تجربه کردم که نسخه‌ی جدیدتری از خودم را بهم نشون داد. لازم بود همه ی این اتفاق‌ها، البته که زندگی خیلی راحت‌تر میشد اگر قرار نبود و مجبور نبودیم اینهمه پوست بندازیم. اما خب هر کسی یه سبکی داره برای زیستن:) 

برای همگی سالی پرتلاش آرزو میکنم، و امیدوارم تلاش‌ها در مسیر درست باشه و کام همگی به شیرینی نتیجه شیرین بشه. 

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۰۳ ، ۰۱:۵۷
زری ..

سلام، نهایتا موفق به اسباب کشی شدیم! و البته هنوووووز کلی وسیله اونطرف هست ولی خب مهم اینه که خودمون را کندیم و انداختیم تو خونه ی جدید:)) بقدری این اسباب‌کشی برای من طاقت‌فرسا و فرسایشی بود که به هیچ وجه به روحیه ی سابق من شباهتی نداشت! ولی خب آدمیزاد همینه دیگه! گهی پشت به زین، گهی زین به پشت!

ساعت چهار و نیم صبح هست، ساعت سه بود بیدار شدم و خوابم نمیبره. امیدوارم زودتر خوابم بگیره چون ساعت هشت صبح قراره نیروی کمکی بیاد که وسایل را باز کنیم و تمیزکاری کنیم و بچینیم. من هیچ وقت برای اسباب کشی نیروی کمکی نمیگرفتم ولی این دفعه دیدم دیگه واقعا در توانم نیست دو هفته هم اینطرف طولش بدهم تا چهار تا تیکه وسیله را باز کنم! این شد که گفتم نیرو کمکی بگیرم که به واسطه ی اون من هم فرز بشم و کارم را جمع کنم. 

 

روحیه ام الان بهتره هرچند بکگراند ذهنم غم دارم و همه اش میگم این خونه بزرگ و نو اون چیزی نبود که من میخواستم، ولی خب باز هم خداروشکر که توانش بود و هست که زندگی را پیش برد. 

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۷ اسفند ۰۲ ، ۰۴:۴۱
زری ..

«جهان با من برقص» یه تیکه از یه متنی بود که الان تو یه پست تلگرامی خواندم، مردی که با مریضی سرطان دست و پنجه نرم میکنه و‌عاشقانه برای زنده ماندن مقاومت میکنه. این را میخوندم با یه تعجبی متن را نگاه کردم که خب این مرد، چی تو دنیا دیده که اینقدر برای زنده ماندن تلاش میکنه؟ یه لحظه خودم را جاش تصور کردم و خودم را دیدم که بدون ذره ای مقاومت تسلیم میشم، نه که بگم زندگی را دوست ندارم اما اونقدرها برام جذابیت نداره که حاضر باشم براش اونقدرها زحمت بکشم و تلاش کنم، شاید هم یه جذابیت هایی داره ولی خودم را خیلی دور از اونها میبینم. آنقدر دوووووور که اصلا انگار برای من نیستند. جهان من را برای رقصیدن انتخاب نکن، من خسته تر از اونم که بتونم باهات برقصم، و‌مطمینم رقص زیبایی از رقص با من درنمیاد، من را رها کن که به تختم پناه بیارم و فارغ از هر چیز جدیدی و هر تنوعی فقط بخوابم. 

این روزها اسباب‌کشی داریم و‌چنان به سختی و صعوبت خودم را مجاب به جمع‌آوری وسایل میکنم که گویی گنجی بر بلندای بزرگ‌ترین کوه‌هاست و من ناتوان از فتح بلندترین قله هستم! هیچ وقت تو عمرم تا این حد ناتوان نبوده ام:( یادم میاد که با بچه شش ماهه اسباب‌کشی کردم و مجدد سه سال بعدش با دو بچه کوچیک دست تنها وقتی که کرونا بود و هیچ کمکی نبود، اسباب‌کشی کردیم و من چه راحت و مسلط بر همه چیز بودم. فقط دلم میخواد این بساط زودتر جمع بشه و خیالم راحت بشه که از پسش براومدم. امشب آقای شوهر میگفت هنوز هم دیر نشده برای پشیمون شدن، سر جامون نشسته ایم‌ها! برای یک دقیقه داشتم خام میشدم که گیو آپ کنم که درجوابش گفتم اون‌وقت تا آخر عمرم حس این شکست برام باقی می‌مانه. 

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۰۲ ، ۲۲:۳۰
زری ..

چو باد، عزمِ سرِ کویِ یار خواهم کرد

نفس به بویِ خوشش مُشکبار خواهم کرد

به هرزه بی می و معشوق عمر می‌گذرد

بِطالتم بس از امروز کار خواهم کردsmiley

هر آبروی که اندوختم ز دانش و دین

نثارِ خاکِ رهِ آن نگار خواهم کرد

چو شمعِ صبحدمم شد ز مهر او روشن

که عمر در سر این کار و بار خواهم کرد

به یادِ چشم تو خود را خراب خواهم ساخت

بنایِ عهدِ قدیم استوار خواهم کرد

صبا کجاست؟ که این جانِ خون گرفته چو گُل

فدای نَکهَتِ گیسویِ یار خواهم کرد

نفاق و زَرق نبخشد صفایِ دل حافظ

طریقِ رندی و عشق اختیار خواهم کرد

 

فقط اینجا که حافظ میگه:

به هرزه بی می و معشوق عمر می‌گذرد

بِطالتم بس از امروز کار خواهم کرد

یعنی قشنگگگگگ رگ خواب من دستشه laughfrown

مرد حسابی! من خودم که هی دارم به خودم میگم بیشتر تلاش کن و الاف نچرخ:( تو دیگه چرا باز همین را میگی؟!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۰۲ ، ۲۲:۴۷
زری ..

دیروز خبر منفیِ یه برنامه ریزی مهمی که برای زندگیمون کرده بودیم بهم رسید. پیام را خوندم و مبهوت به صفحه مانیتور نگاه میکردم نمیدونستم چقدر باید ناراحت باشم، آیا اصلا باید ناراحت باشم؟ بالتبع برای این کار کلی برنامه ریزی کرده بودیم، انرژی روانی و هزینه ی مالی براش کرده بودیم و الان جواب منفی باید من را ناراحت میکرد اینقدر که حداقل واکنشم بهش باید گریه کردن میبود ولی من فقط صفحه مانیتور را نگاه میکردم و با خودم میگفتم چرا برای من اینطوری رقم خورد؟ یعنی نمیشد روی بهتر و خوش شانسی اش را نشونم میداد؟ آیا بهترین اتفاقی که میتونست برام پیش بیاد همین بود که الان پیش اومده؟ ذهنم درگیر ماهیتِ اتفاق و جواب منفی بود و مغزم به هیچ وجه من رو به سمت گریه کردن هول نمیداد یعنی انگار هیچ دلیلی نداشتم برای گریستن! آدمی که چندین ساله که برای اشکهاش دلایل منطقی و به زعم خودش انسانی داشته الان چه مسخره بود که گریه کنه برای چیزی که بهش هیچ قطعیتی نداره و گریه کنه وقتی که نمیدونه که آیا الان وقت گریستنه؟ این شد که شروع کردم به چند تایی از دوستان و پدر مادرم که در مورد این موضوع باهاشون حرف زده بودم پیام بدهم و خبر جدید را بدهم. فکر کردم اینطوری کمی ذهنم را سبک کنم ولی هنوز هم دلم میخواست با خودم به یه قطعیتی برسم و تکلیفم با خودم روشن بشه که الان چه حسی دارم؟ با خودم فکر کردم الان اگر جواب مثبت بود وارد یه فاز جدید میشدم که همون مرحله نیاز به تصمیم گیری های جدید و اقدامات جدید داشت که حتما با خودش کلی استرس میاورد ولی خب به هر حال مگه من دنبال همون نبودم؟ آیا ترجیح میدادم به جای این خبر منفی، هنوز تو بلاتکلیفی و امیدواری میموندم؟ نه! شاید انتظار و انفعال راحتتر بود ولی آخرش چی؟ مدام متن پیام جلوی چشمهام رژه میرفت و من درگیر این بودم که الان باید در خودم دنبال چه حسی بگردم؟ تو خونه هم با یه حالت انفعالی حضور داشتم، حتی ذره ای از ناراحتی با بچه ها بروز ندادم، نشستم پیش پسرم و دیکته اش را گفتم و نوشت. دخترم یه امتحان سراسری برای تعیین سطح داشتند که بهش گفتم برو کتاب عربی ات را بیار و یه ربعی بهش گفتم چند تا فعل ماضی و مضارع را صرف کنه، شام خوردیم و خوابیدیم. مثل یک شب معمولی! 

صبح بیدار شدم، برای دوستم کامنت گذاشتم و بهش گفتم انگار همه ی ناراحتی ام صرفا بابت اینه که منتظر یه شادی بوده ام و الان ضد حال خورده ام و نهایت ناراحتی ام از نبودنِ اون شادی است. سعی میکردم درون خودم را بشناسم و احساساتم را پیدا کنم. براش از بی حسی و کرختی ام گفتم، از اینکه حتی نمیتونم با قطعیت ناراحت باشم. بهش گفتم شاید بیشتر از نتیجه ای که حاصل نشده، از تلاش و استرسی که متحمل شده ام غمگینم. اینها را نوشتم و رفتم برای یه دوستی که مدتیه بی انگیزه هست وویس گذاشتم و براش گفتم که حق نداره اینطور بی انگیزه باشه، حق نداره با زندگی خودش اینطور بازی کنه و باید قدر لحظات و موقعیتش را بدونه و بچسبه به تلاش و تلاش و تلاش. وویسم تموم شد به خودم اومدم دیدم اون چشمه ی اشک سرازیر شد. ده دقیقه پونزده دقیقه ای گریه کردم. بلند شدم رفتم دستشویی صورتم را شستم و شروع کردم دوباره برنامه ریزی کنم که الان چه باید کرد؟ 

۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۰۲ ، ۱۱:۴۸
زری ..

زن با دوستش قرار داشت، ساعت ده صبح سر کارگرشمالی، شب موقع خواب گوشی را آلارم گذاشت برای ده دقیقه به هفت، و یه آلارم دیگه هم گذاشت برای هفت صبح. با خودش گفت صبح بلند بشم تا ساعت هشت آشپزخونه را تمیز کنم و بعدش دیگه بچه ها بیدار شده اند، خونه را یه جارو برقی بکشم که مامانش که قرار بود بیاد پیش بچه ها بمونه نخواد خونه را تمیز کنه. ده دقیقه به هفت گوشی زنگ خورد، قطعش کرد، با خودش گفت با آلارم ساعت هفت بلند میشم. ده دقیقه بعد باز گوشی زنگ زد و باز هم قطعش کرد. با خودش گفت جارو برقی نمیکشم، فقط آشپزخونه را تمیز میکنم و اسباب بازی ها و لباسهایی که روی مبل ها هست را جمع میکنم بسه دیگه، وقتی برگشتم بعدا جارو برقی میکشم که بعدش هم بروم حموم. اینطوری با خودش گفت خب تا ساعت هفت و نیم هم تو تخت میمونم. خوابش نمیبرد ولی دلش نمیخواست بلند بشه، یه جوری اهمال کاری. نگاه صفحه گوشی کرد،هفت و بیست و هفت دقیقه. باز گوشی را گذاشت کنار، انگار میخواست با خودش محاسبه کنه که تا چقدر میتونه کشش بده، به نحوی که به ضرب و زور خودش را برسونه به ساعتی که بدون تاخیر به قرار برسه. دفعه ی بعدی که نگاه صفحه ی موبایل کرد ساعت هفت و پنجاه و دو دقیقه بود. با خودش گفت بسه دیگه یکساعته داری کشش میدهی! از تخت بلند شد و رفت آشپزخونه. شوهرش چایی دم کرده بود و از خونه رفته بود بیرون. دو تا لگن سینک ظرفشویی پر بود از قابلمه و در قابلمه و ظرف دردار پلاستیکی و از این جور چیزها تو سینک بود. شروع کرد به شستن ظرفها. پسر بزرگه بیدارشد و اومد سراغ باباش را گرفت، گفت رفته بیرون، پسر کوچیکه هم بیدار شد و قبل از اینکه شروع کنه به نق زدن، سرش گرم شد با داداشش، مثل مستندهای حیات وحش که نشون میده توله شیرها به سر و کول هم بالا میروند اینها هم با هم مشغول شدند،زن نمیدیدشون، فقط صداشون را میشنید و یه جورایی ته دلش خوشحال بود از داشتن بچه هاش، یه جورایی اینها دستاوردهای زندگیش بودند و با اینکه از خودش خجالت میکشید ولی هر موقع احساس ناموفق بودن یا کم بودن میکرد انگار با توسل به بودنِ بچه هاش خودش را قانع میکرد که خب اینها هم بخشی از زندگیت هستند! ظرفهها تموم شده بود، قبل از اینکه شروع کنه به تمیز کردنِ اجاق گاز، سه لیوان برداشت که چایی بریزه، ماگ بزرگ خودش و دو تا فنجون کوچیکتر برای پسرها، تازه یادش افتاد که عه اگر همون اول زیر کتری را خاموش کرده بود الان سرشعله سردتر بود و احتمال سوزوندن دستش کمتر! گاز را خاموش کرد و با احتیاط شروع کرد گاز را تمیز کردن، بعدش هم روی اپن آشپزخونه و ظرفهای کثیف روی اپن را چید تو ماشین، بیشترش لیوانهایی بود که نیمه تمیز، نیمه کثیف بودند، بدون معطلی همه را چید تو ماشین. نگاه ساعت کرد هشت و چهل دقیقه بود. یادش افتاد دیشب دخترش که میخواست نیمرو بخوره غر زده بود که نون ندارند! ظرف کیک سیبی را که دیروز پخته بود از یخچال درآورد، یه تیکه برای خودش یرید که با چایی اش بخوره و دو تیکه هم برای پسرها، بدون اینکه چاییشون را شیرین کنه با ظرف کیک آورد گذاشت روی میز، بهشون گفت کیک و چاییتون رو میزه، چایی را شیرین نکردم که با کیک بخورید، پسرها هنوز مشغول بازی بودند و محلش نذاشتتند. شروع کرد لباسها را از روی مبل ها جمع کردن، اووووف خدایا چرا اینقدر ما شلخته ایم، چرا هرچی داریم از لباس و اسباب بازی و هر چیزی دیگه همیشه همه اش تو کل خونه ریخت و پاشه! نگاه ساعت کرد به پسرها گفت دستشوییتون را برید میخوام بروم دستشویی را بشورم. پسر بزرگه سریع رفت دستشویی، کوچیکه مقاومت کرد که دستشویی بو میده من نمیرم! اول دستشویی را بشور من بعدش میرم!!! باهاش بحث نکرد، رفت توالت را شست و بعدش هم صورتش را شست و اومد بیرون. به بچه گفت شستم، دقت کن فقط تو دستشویی جیش کنی ها! جایی دیگه نریزی ها! تازه همه جا را شستم. صورتش را خشک کرد، سریع یه کرم ضد آفتاب زد و لباس عوض کرد و به دخترش که خواب بود گفت من دارمن میرم، مامان جون میاد پیشتون، با بچه ها تنهایی خونه ای، حواست بهشون باشه. سریع یادش افتاد گوشت چرخکرده از فریزر بذاره بیرون، سیر و پیاز و رب گوجه و ادویه را هم گذاشت کنار مایکروفر با دو بسته ماکارونی پونصد گرمی. به پسرها گفت من دارم بیرون، با آبجی خونه هستید و مامان جون میاد خونه پیشتون، تا پسر کوچیکه بیاد نق بزنه بهش گفت آدامس با چه طعمی میخواهید که براتون بگیرم؟ پسر کوچیکه حواسش پرت شد به سمت انتخاب طعم آدامس! ترفندش موفقیت آمیز بود:) شالش را پیچوند دور گردنش و پالتو را پوشید و رفت بیرون. قبل از اینکه کتونی هاش را بپوسه دکمه آسانسور را زد که تا کفش میپوشه آسانسور رسیده باشه بالا، تو آسانسور بود که دو تا رژ لب از کیفش در اورد و تو آیینه آسانسور رژ زد. سر خیابون داشت عرض خیابون را رد میشد که تاکسی ایستاد و با دست اشاره کرد میره بالا، با سر جواب داد بله، ماشین کامل متوقف شد، ماشین خالی بود، همیشه قدیم ها وقتی صندلی جلو خالی بود میرفت جلو مینشست، اما در لحظه با خودش فکر کرد روسری سرم نیست، همین عقب بشینم که یه موقع ماشین مسافرکش جریمه نشه، صندلی عقب نشست. به محض اینکه نشست گوشی را درآورد، زنگ زد به مامانش، براش توضیح داد که دو تا بسته ماکارونی گذاشتم یکی و نصفی اش را بپز و رب گوجه هم زیاد بزن. مامانش پرسید کجا میری؟ گفت با دوستم انقلاب قرار دارم، میرم تا ظهر میام، مامانش از اونطرف داشت میگفت اون روسری را بکش رو سرت، مامورهاشون زنها را میگیرند، تقصیر خودش بود همین دیروز برای مامانش تعریف کرده بود که ماشین دو تا از دوستاش را توقیف کرده اند و یکی از دوستاش دو ماه پیش یک و نیم میلیون جریمه نقدی پرداخت کرده بود برای بی حجابی، با خودش گفت چرا بیخود زر زدی و براش تعریف کردی؟ دیگه با هر ضرب و زوری بود نفهمید زودتر از مامانش یا بعد از تموم شدن حرف مامانش مکالمه را قطع کرد، همیشه بدش میآد اینطوری گوشی را قطع کنه ولی واقعا در توانش نبود اون حرفها را بشنوه. یه کم جلوتر ماشین ایستاد و  یه دختری که روسری سرش بود جلو نشست. کرایه را داد و پیاده شد، قبل از اینکه وارد ایستگاه مترو بشه ماسکش را از کیفش در آورد و زد  با خودش گفت احتیاط شرط عقله. تو ایستگاه مترو چند تا دختر دیگه را دید که بدون روسری بودند، یکیشون حتی دور گردنش هم نبود، تو دلش شجاعتش را تحسین کرد. قبل از اینکه برسه میدون انقلاب دوستش زنگش زد که ببخشید من ده و ربع میرسم، میخواهی نیا بالا هوا سرده، به دوستش گفت عیب نداره میام بالا، یه کم قدم میزنم تا برسی. دفعه قبلی اومده بود از ایستگاه مترو انقلاب تا سرکارگر ماموران تذکر حجاب مثل تونل وحشت ایستاده بودند، احتمالا بعدازظهرها میایند! یکی دو دوری زد و از یه فروشگاه کوله پشتی قیمت گرفت، چند وقت پیش تو بازار هم قیمت کوله پشتی گرفته بود و برای دخترش خرید کرده بودند، اما هنوز چشمم دنبال یه کوله ای بود که برای خودش بگیره، فروشنده چند تایی را قیمت داد و زن تشکر کرد، فروشنده گفت بگو کدوم را میخواهی که تخفیف بدم، زن گفت پول کافی ندارم تو کارتم، فروشنده گفت قابل نداره، زن تشکر کرد. چند دقیقه بعد دوستش زنگ زد که دم داروخانه ایستاده ام، گفت اومدم دو تا مغازه باهات فاصله دارم. دوستش به تازگی ابلاغیه بی حجابی گرفته بود، شالش سرش بود. با هم رفتند به سمت بالای، قبلا یه کافه رفته بود با یه دوست دیگه که سلف سرویس مانند بود، خوشش اومده بود از محیطش، به این دوستش هم گفته بود بیا بریم اینجا. تو مسیر میرفتند به دوستش گفت تا تو بیایی داشتم قدم میزدم یادم افتاد به روزهایی که دبیرستانی بودم و هر وقت میاومدم انقلاب یه حس بزرگی و وحشت داشتم که بین اتوبوس ها عرض خیابون را رد میشدم یا تو پاساژهای کتابفروشی قدم میزدم، یه نوعی استرس داشتم، امروز دیدم اووووه چقدر پیر شدم، بدون هیچ ترسی و اضطرابی دارم پرسه میزنم، این خیابون‌ها چقدررررر برام آشناست، انگار هیچ معمای حل نشده ای برام نداره. با خودم فکر میکردم اگر مهاجرت کنم دوباره از اول باید بشم اون دختر دبیرستانی که میاومد انقلاب و با کلی ترس و هیجان اینجاها میگشت! دوستش گفت همینه که مهاجرت را سخت میکنه هر چیزی را باید از صفر شروع کنی، در جواب دوستش گفت پوست آدم کنده میشه ولی دورنمای روشنی داره، اینجا هم داره پوستمون کنده میشه اما بیهوده:( رسیدند به کافه، دو تا نوشیدنی گرم سفارش دادند و کروسان و چیزکیک. حرف زدند و صبحانه شون را خوردند. دوستش بلیط کنسرت داشت، قرارشد یه جوری بروند که تا تالار وحدت را پیاده بروند و یه چند تا مجله به زبان انگلیسی هم دوستش میخواست بخره. هوای بهاری در نیمه ی دوم دیماه مثل یه فحش بدجور تو صورتش میخورد، به دوستش گفت حتی از این هوا هم بدم میاد. مجله ها را خریدند، فکر میکرد دوستش میخواد اونها را بخونه، بعد فهمید که نمیخواد بخونه میخواد باهاش به چیزی درست کنه، دوستش سعی کرد توضیح بده که چی میخواد درست کنه و تو اینستاگرام دیده، دوستش گفت یکی دوساعتی که وقت میذارم برای این چیزها و ذهنم مشغول این چیزها میشه بعدش حس بهتری دارم، به دوستش گفت لینک اینستاگرامش را برام بفرست. پیاده رفتند تا رسیدند به چهارراه ولیعصر، پارک دانشجو. دوستش گرسنه بود و البته گفت تا پایان کنسرت تا ساعت چهار اذیت میشه، بیا دو نفره یه ساندویچ بخوریم. یه کافه بود رفتند داخلش فضای خوبی داشت و تازه میخواست حس خوب از کافه بگیره که دختر کافه چی اومد جلو و به آرامی رو کرد بهش و گفت میشه لطفا شالتون را سر کنید، اول متوجه نشد دوباره که گفت، در جواب دختر گفت اووووم خب اگر اینطوره اینجا نمیمونیم، رو به دوستش گفت ببخشید من نمیتونم، شرمنده ی دوستش بود که بخاطر ذهنیت خودش الان دوستش هم باید کافه را ترک میکرد:( همینطور که داشتند میاومدند بیرون به دوستش گفت ببخشید نمیتونستم سرم کنم. دوستش گفت عیبی نداره که میریم یه جای دیگه. از وسط پارک دانشجو که رد میشدند دوستش گفت اینجا محله ی بچگی اش بوده، تعریف کرد که میاومده دور ساختمان تئاتر شهر دوچرخه سواری میکرده، به دوستش گفت واااااو تو چه محله ی بچگی قشنگی داشتی:) پارک داشت تموم میشد که یهویی بغضش ترکید، خیلی حالش بود، یعنی از قبل هم حالش بد بود، ولی انگار به قول دوستش اون لحظه لبریز شد، نشستند روی یه نیمکت، کمی گریه کرد، از ترس هاش گفت، از احساس ناامنی، از حس بی پناهی، از خستگی های روحی روانی اش. بهتر شد، بلند شدند که بقیه مسیر را بروند، خیابون روبروی پارک را که وارد شدند دوستش شروع کرد نشونی یه خونه ای را بده وسط کوچه، بعد از اون ساختمان سیاهه، اون پنجره و بالکن را میبینی؟ اون اتاق خواب من بود! کف کوچه سنگفرش بود به دوستش گفت واااااای چه خونه و کوچه ی قشنگی! دوستش گفت نه اون موقع ها کوچه آسفالت بود، ما اصلا این خونه را دوست نداشتیم فکر میکردیم خیلی سطحمون پایینه! همبنطوری داشت با دهن باز و ذهن متعجب شرایط بچگی دوستش و خودش را مقایسه میکرد و البته که قبلا هم این حرف‌ها را با هم زده بودند و به دوستش گفته بود ببین سطح زندگی بچگی من خیلی از تو پایینتر بود ولی چون در بین اطرافیان و اقوام خودمون ما جز رده ی بالا بودیم من همیشه یه حس خوب و اعتماد بنفسی داشتم که وضعمون خوبه، شاید بدشانسی تو این بوده که اطرافیانتان از شما بالاتر بودند و تو تو یه مقایسه ی بدی قرار گرفته بودی وگرنه انصافا مشخصا از هیچ نظر سطح پایین نبودی، این حس خودت بوده. همینطور که دوستش محله بچگی اش را براش معرفی میکرد، با یه ذوق و شعف گوش میداد و لذت میبرد. مدرسه ی ابتدایی دوستش، خونه ی یکی دو تا از دوستاش، قنادی خیلی قدیم محل و .... . رسیدند به یه کافه، داخل رفتند و نشستند تنها آدم‌های اونجا بجز صاحب کافه آنها بودند، دیوارهای روبرو و پشت سر پر بودند از عکسهای قدیمی، از شخصیتهای معروف. به قول دخترش وایب خوبی میداد:) ساندویچشون را سفارش دادند، همینطور به کافه و عکسها نگاه می‌کردند و حرف میزدند و به آهنگ‌های آروم قشنگی که پخش میشد گوش میدادند، به دوستش گفت ببین فکرمیکنم من کلا آدم خوش شانسی هستم، هرچند اون کافه نموندیم و اومدیم اینجا ولی انگار شاید بهتر هم شد، بعد خودش باز گفت هرچند ما که اونجا نموندیم شاید اگر دختره نمیخواست روسریم را سر کنم و اونجا مونده بودیم هم حسم بهتر از الان بود! دوستش گفت خفه شو بابا چقدر اوورثینکینگ میکنی:/ ساندویچشون آماده شد و شروع کردند به خوردن که دوستش گفت وااااااو چقدر خوشمزه هست:) همینطور که میخورد رو کرد به صاحب کافه، گفت آقا ساندویچتون خیلی خوشمزه هست:)) آخرهای غذا بود که دوستش که صبح هم موقع صبحونه خوردن شالش سرش نبود و اونجا هم شالش از سرش پایین افتاده بود گفت روسری سرمون نکردیم ناهار خوشمزه مون را هم خوردیم:) با شنیدن این حرف دوستش و خوشحالی اون، انگار باری از رو دوشش برداشته شد. ناهار را خوردند، راه افتادند رفتند به سمت تالار وحدت، جلوی تالار وحدت دوستش را بغل کرد خداحافظی کرد، دوستش رفت داخل و اون برگشت به سمت ایستگاه مترو.

۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۱ دی ۰۲ ، ۲۰:۱۹
زری ..

من از پست قبلی که نوشته ام هنوز ذهنم خالی نشده و حس میکنم شاید اگر بیشتر ازش بنویسم شاید کمی بهتر بشم. اون روزی که صبح زود تو فضای مجازی دیدم س پ اه اعلام کرده که اون انفجار خطای انسانی! بوده و کار خود سراپاتقصیرشون بوده، پسر کوچه ده یازده ماهه بود و پسر بزرگه که دو سال از این بزرگتره، دخترم رفته بود مدرسه فکر کنم. یادمه همینطوری وسط هال ایستاده بودم گوشی دستم بود و داشتم صفحه را میخوندم و نمیتونستم بفهمم این کلمات معنی اش چیه؟ واقعا چرا سه روز تمام اصرار داشتم که نقص فنی بوده و سقوط هواپیما عمدی نبوده؟ آیا دنبال ذره ای شرافت در این ها بودم؟ آیا نیاز داشتم بسان گوسفندی در گله ای به چوپانم اطمینان داشته باشم که اینقدر ها بد نیست؟ اونها که مرده بودند و دیگه برنمیگشتند پس چی بود دلیل اینهمه حال بدیِ من؟ از دروغ اینقدر بهم ریخته بودم؟ خب اینها که اصلا اساس و پایه ی بودنشون بر مبنای دروغه! هنوز هم نمیدونم چرا اینقدر بهم ریختم. هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که مامان بابام نمیدونم چرا اومدند خونه ی ما؟ همینطوری هاج و واج بودم و با بغضی که در گلو داشتم سعی یکردم حرفی نزنم که بغضم نترکه. رفتارم تحت کنترلم نبود و فکرم درست کار نمیکرد. فکر کردم باید یه کاری بکنم، نمیدونم چرا صبح به اون زودی فکر کردم باید بشقاب میوه بیارم براشون. نشسته بودند روی مبل و من بین آشپزخونه و هال رفت و آمد میکردم. دو تا پیشدستی خالی دستم گرفتم و آوردم گذاشتم روی میز جلوشون، بعد رفتم در یخچال را باز کردم دو تا پرتقال برداشتم همونطوری دست گرفتم آوردم گذاشتم تو بشقابهایی که جلوشون بود و دوباره همون مسیر را رفتم و این دفعه با دو تا سیب برگشتم و بار سوم رفتم دو تا چاقو برداشتم آوردم. یادمه بهم گفتند میدونی هواپیما کار خودشون بوده؟ با بغض بدون اینکه حرفی بزنم با تکون دادن سر گفتم آره، اینقدر برام سنگین بود که حتی توان فحش دادن هم نداشتم. یادم نیست مامانم اینها برای چی اومده بودند خونه مون، فقط یادمه زود رفتند و تا ظهر هی صفحات را بالا پایین کردم و اشک ریختم، خدایا دیدن اون چهره های خندان، جوان و پر از نشاط و نبوغ... چقدر سخت بود هنوز هم سخته و امکان نداره یادآوریشون برای من بدون بغض و اشک باشه، حتی الان هم که دارم مینویسم صفحه مانیتور از اشک هام محو میشه. ظهر بود که شوهرم اومد خونه، تو آشپزخونه جلوی سینک ایستاده بود که که آروم و بی رمق بهش گفتم میدونی هواپیما کار خودشون بوده؟ با یه حالت بی تفاوتی که شایعه هست و چرته و باور نکن، اومد سرش را بالا بندازه بگه نه بابا، که بهش گفتم خودشون اطلاعیه داده اند و قبول کرده اند که کار خودشونه. یهو چهره شوهرم عوض شد، چشمهام دو دو زد و مات و مبهوت نگاهم کرد، یه مکثی کرد و بدون اینکه چیزی بگه از آشپزخونه رفت بیرون.  

من هیچ دوست یا فامیل آشنایی تو اون هواپیما نداشتم، همونطور که کشته شده ها و اعدامی های پارسال تا امسال هیچکدوم نسبتی با من نداشته اند اما طوری برای تک تک اونها سوگواری کردم که برای مرگ هایی که در اقوام و نزدیکان رخ داده، اینطور غم و بغض نداشته ام. نمیدونم چی تو این مردن ها هست که اینقدر من را میسوزنه و داغی بر قلبم هست که سر سوزن کمرنگ نشده. ایکاش مرهمی بود. 

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۰۲ ، ۱۷:۵۹
زری ..