یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

هفته ی گذشته اون مقاله ی کذایی را دست گرفتم تا کامنتهایی را که استاد روش گذاشته بود را بخونم و انجام بدهم، میگم مقاله ی کذایی چون نه من آدم کار بلدی هستم تو این زمینه و نه استاد گرامی حاضره خودش وقت و انرژی براش بذاره فقط گهگداری یه ایمیل یا کامنت تخریبی میفرسته!  آذرماه پارسال متن مقاله را براش فرستادم، نیمه ی اسفند دیدم خبری نشد ازش، بهش پیام دادم که استاد میشه بخونید و نظراتتون را بفرستید که تو عید دستم باشه و وقت بذارم روش، ایشون بیست فروردین برا من فرستاد! و با این متن ایمیل که وااااای خیلی طولانی شده کار و تا بیست و هشتم مقاله را نهایی کن و برا من بفرست! بعد نگم که اصلا و اساسا چند تا اختلاف نظر فاحش و بدجور با هم داشتیم! بعد یه همچین کاری را با اینهمه حجم زیر و رو شدن را گفته یه هفته ای تحویل بده اوووووف اصلا حالم خرابه یه جورایی انرژی ام ته کشیده، نه از بابت کارها، نه! اصلا! از بابت فیدبک های غیرمنصفانه ای که ازش میگیرم ... خلاصه اینکه پریروز فایل را تموم شده براش فرستادم، یکسری چیزهایی را گفته بود اضافه کنم که اصلا منطقی نبود و شدنی نبود من هم اون تیکه را انجام ندادم و براش توضیح دادم که چرا اصلا حرفش نشدنی هست و اساسا اشتباه فکر میکنه و بعدش گفتم اگر خواستید خودتون انجام بدهید که من ببینم اصلا چه جوری انجام میشه :)))) این بود که مقاله را بصورت فرمت نشریه در نیاوردم و  گفتم باشه بعد از اصلاحات شما انجام میدهم. فکر میکنید چکار کرد؟ سریع ایمیل زد که تا فردا مقاله را بصورت نهایی مطابق دستورالعمل نشریه و قابل ارسال به نشریه بفرست!!! البته با کلی غرغر که چرا اون چیزهایی که گفتم را انجام ندادی و توضیحات من اقناع نکرده شما را! جالبه ها نه؟ حاضر نیست یه نصف روز وقت بذاره و اونچیزی را که فکر میکنه درسته و میگه را انجام بده! و البته دوباره تخریب که اطاله ی کار مقاله باعث ایراد خسارات بسیار بهش شده! زمان هایی که چند ماه مقاله تو دستش بود و آخر هم با پیگیری من نشست خوند را یادش نیست؟ نمیدونم بهش بگم این حرف را که اینقدر منت زمان را سر من نذاره؟ این بود که دیشب دوباره نشستم سرش و ساعت از دو نصفه شب گذشته بود که براش فرستادم.  

خلاصه اینکه خیلی خیلی خسته ام کرده و امیدوارم دیگه تموم بشه، به هیچ وجه حوصله ی تخریب شدن و حرفهای منفی شنیدن را ندارم. 

دلیل عنوان مطلب هم این بود که چالش هام با این استاد اصلا علمی نبود بلکه بیشتر درگیر این موضوعات این مدلی بودم باهاش. فکر میکنم اگر تو یه محیط اکتیو علمی با مناسبات درست باشم و هر چیزی جای خودش باشه و تکلیف آدم و چشم انداز کارش معلوم باشه و از اون مهمتر روی همون چشم انداز گام برداره، چقدر این محیط برام لذت بخشه؟ 

 

+ به پسر بزرگه میگم پتو بندازم روت یخ نکنی؟ از این پتو بهاره نازک ها منظورم بود، جواب میده نه مامان گرمم میشه آخه من خونگرمم :)) اینقدر غر زدم گفتم این هم بگم خستگی تون در بره :)))

 

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۱:۰۱
زری ..

وارد فاز جدید بیماری کرونا شدیم، باز استرس من برگشته. دقیقا حس آدمی را دارم که داره یه بازی کامپیوتری را میکنه و میدونه با تموم شدن این مرحله وارد مرحله ی بعدی میشه که یه مرحله سختتره! اوووووووف لعنتی:( 

 

صبح ها در اتاق خواب را که به بالکن باز میشه را باز میکنم تا هوای خنک صبح بیاد داخل، بهم یه حس سبکی و تازگی میده. یعنی اگر این هوای تازه نبود من رسما مرده بودم. 

 

با مامان بابام هر روز یه چند دقیقه ای تلفنی حرف میزنم مامانم هر روز تاکید میکنه جایی نروید و خونه باشید که خب ما هم جایی نمیرویم. میفهمم نگرانند، مخصوصا با هر خبر فوتی از اقوام یا آشنایان و خوندن آمار این نگرانی اشان تشدید میشه :( 

 

آقای شوهر هم تقریبا کار جدیدی دستش نگرفته و تقریبا همه روز خونه هست مگر در حد یک ساعت دوساعتی. کلاسهای دختری هم که آنلاین هست و من هم مشغولم به زبان خوندن و زدن اصلاحات مقاله و یه چندتایی کارهای خرد و ریز شرکتی که همه شون تو یه مرحله ی استپ فرو رفته، کارهایی گه دستم بوده را انجام دادم اما خب طرف نمیره کار اداری اش را انجام بده و من هم طبق روال بعد از نهایی شدن ازشون پول میگیرم اینه که الان چند تا کاری را تموم کردم که بابتشون پولی نگرفته ام و یه جورایی رو مخمه wink، یه کورس سختی بود از وایپو گرفته بودم که تو تعطیلات عید امتحانش را دادم و پاس شد باید نهایتا دو هفته بعد سرتیفیکیتش را میدادند که اونها هم ندادند، دو سه باری هم ایمیل زدم که بابا این سرتیفیکیت را بدهید اون هم نه جواب ایمیل میده نه سرتیفیکیت صادر میشه! یعنی قضیه این بود که وقتی من این کورس را گرفتم رایگان بود، بعد دیدم اوووف چقدر سخته فکرکردم امتحانش را ندهم باشه بعدا باز دوباره میگیرمش، که چند روز قبل امتحان رفتم تو سایت دیدم دوباره کورس گذاشته اما این سری پولی شده بود!!! این بود که طمع کردم و نشستم خوندمش و امتحانش را دادم حالا اینها میخواهند سرتیفیکیت من را بکشند بالا devil  یعنی کاری هم باهاش ندارم ولی عجیب رفته رو مخم و انگار تا این سرتیفیکیته را نگیرم آروم نمیشینم laugh  

و اما پسری ها خدا رو شکر خیلی خوب با هم همبازی شده اند. بجز بد غذایی پسر کوچیکه که یه موقعهایی عجیب میره رو اعصابم.

  

یه چیز عجیب بگم، پست قبلی  را که گذاشتم برای دو روزی تو خونه تنها بودم،بطرز عجیبی دیدم دلم تنهایی نمیخواست!!! باورم نمیشد که دلم میخواست بچه ها و شوهرم برگردند! آخه تا همین قبل از عید هر وقت اینها میرفتند باغ، من از خوشحالی سر از پا نمیشناختم که یکی دو روز برای خودم تنها باشم! اما این دفعه انگار در و دیوار خونه داشت من را میخورد! فکر میکنم دلیلش اینه این مدت بچه ها دارند بزرگتر میشوند و چالشهاشون کمتر شده و از طرفی آقای شوهر بیشتر خونه بوده و عملا بخش بزرگی از مسوولیت از رو دوش من برداشته شده، همه ی اینها باعث شده اون حجم فشار و خستگی مخصوصا روحی کمتر بشه. 

 

 

۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۲:۰۲
زری ..

دیروز شوهر و بچه ها رفتند باغ، من موندم خونه که به کارهام برسم تا امروز غروب تنها هستم، حجم کارها و درس خیلی زیاده و همت من کم ... هرچقدر کارهام بیشتره، بجای اینکه متمرکز بشینم سرشون وقت کشی میشه، نمیگم وقت کشی میکنم چون واقعا خیلی هم تقصیر من نیست... ولش کن .... صبح بلند شدم تا چایی دم بکشه رفتم حموم یه دوش گرفتم و اومدم یه لیوان چایی ریختم گوشی را روشن کردم یه دور کوچیک تو گوشی زدم و چشمم خورد به اپ شافل که پخش موسیقی هست یه تصنیف از شجریان گذاشتم و همینطور که پست مینویسم تصنیف گوش میدم و چایی میخورم و با خودم فکر میکنم تو صدای شجریان چیه؟ که اینطور من را با خودش میبره؟ الان دارم تصنیف صنما را گوش میدهم :)) صنما جفا رها کن ... کرم این روا ندارد ... بنگر به سوی دردی ... که ز کس دوا ندارد

 

دیروز دوستی پادکست هلی تاک را برام فرستاد که با پانته آ وزیری صحبت کرده بود با موضوع ارزش های فردی... باید دوباره گوشش بدهم واقعیت اینه نیاز دارم حلاجی کنم خودم را و یه چیزهایی را روشن کنم. 

 

پریشب در راستای چهارشنبه های فیلم دیدن با دخترم، به پیشنهاد دخترم فیلم خانواده ی فوری را دیدیم، زن و شوهری که تصمیم میگیرند که پدرخوانده و مادرخوانده ی یه بچه بشوند که این تصمیم منجر میشه  به پذیرفتن سه تا خواهر و برادر که هر کدوام چالش های مخصوص خودشون را دارند یه دختر نوجوان پانزده ساله و یه پسر هشت نه ساله و یه دختر بچه تقریبا شش ساله. جایی از فیلم زن و شوهر بقدری خسته شده اند و تردید دارند که فقط فکر میکنند دلشون میخواد بچه ها را پس بدهند و در جواب اون حس بدی که دارند که اطرافیان فکر میکنند اینها ادمهای بدی بوده اند با هم میگویند به همه میگیم این دوره ی آزمایشی ما بوده و خانواده ی اصلی بچه ها آماده ی پذیرفتن بچه هاشون شده اند! فیلم ضعیف بود این تردیدها را خوب مطرح میکرد اما نمیتونست خیلی خوب فراز و فرودهای زن و مرد را نشون بوده وخب چون قرار بود به هر حال داستان پایان خوش داشته باشه زودتر سر مشکلات را به هم آورد، اما حتما همه ی ماها تو موقعیت هایی قرار گرفتیم که از قبل اصلا و اساسا در موردش اونگونه که هست فکر نکرده بودیم و خب واقعیت اینه حتی نمیشده خیلی هم خوب فکر کرد چون علاوه بر اینکه همیشه همه چیز مطابق نظر ما پیش نمیره، اصلا وقتی چیزی بقدری برامون جدیده که هیچ تجربه ای نداریم در مورد چی اش میخواهیم فکر کنیم؟ اونوقته که تعارض ها خودش را نشون میده، توانایی های واقعی ما  به نبرد با مشکلات واقعی میروند و آدم میفهمه همه چیز اینقدر ناز و گوگولی نیست که ما فکر میکردیم و حتی اگر به مشکلات هم فکر کرده بوده باشیم در عمل راه حل ها اینقدر خوب جواب بده نیستند، بنظر من فارغ از نتیجه، اون آدم دیگه اون آدم سابق نیست.  انگار آدم در خودش فرو میریزه. 

 

*عنوان پست یه تیکه از تصنیف صنما شجریان 

 

 

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۰:۱۶
زری ..