یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

۱۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

1_ پریروز تولد یکسالگی پسر کوچیکه بود:) میخواستم بیام یه چیزی بنویسم براش که نشد. هفته ی دیگه هم تولد سه سالگی پسر بزرگه هست:) برای پس فردا شب، پنجشنبه شب، مهمون دعوت کردم انشاالله جشن تولد پسرا را بگیریم:))

2_ هر شب که میخوام بخوابم میگم فردا صبح هشت صبح بیام کتابخونه اما باز صبح که میشه اینقدر کارهای ریز ریز هست که تا بجنبم و به اینها برسم باز میشه نه و نیم که کتابخونه ام:( باید جدی بگیرم این یک ساعت و نیم صبح را.

3_ دارم برای تافل میخونم یعنی هدفم اینه برای تافل بخونم اما الان یه سری فایل های وکب و لیسنینگ را دارم میخونم و یه جزوه ی گرامر اعلایی. اگر برسم اینها را تا آخر اسفند تموم کنم خیلی عالی میشه که هزار بار بعیده! خیلی کند پیش میرم و کلا اوضاع خیلی داغونه به داغونیه وقتی که آدم شروع به خوندن میکنه و میبینه واااای چقدر بلد نبودن هاش زیاده! همون اندازه اوضاعم داغونه و حالم خرابه:(

4_ جمعه هم انتخاباته که حتما رای نمیدهم. یه پیامی دیدم تو فضای مجازی، که علاوه بر اینکه رای نمیدهید تو اون روز حدالامکان از خانه هامون خارج هم نشویم که شهر ها به شدت خلوت باشه. یه جورایی با این کار موافقم چون تو کشوری که هر وقت مردمش اعتراض داشته باشند به ضرب گلوله خفه میشوند شاید برای نشان دادن اعتراض بهترین کار همان در خانه ماندن باشد.

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۸ ، ۰۹:۵۴
زری ..

صبح رفتم تشییع جنازه ی یکی از اقوام که البته بیشتر از اینکه از اقوام باشه با دو تا از دختراش دوست صمیمی هستم، الان داشتم تلگرامم را بالا پایین میکردم که دیدم عکس باباش را گذاشته پروفایل، رفتم چت های هفته ی پیش را خوندم، هفته ی پیش تازه خبردار شده بودم باباش مریض شده و بیمارستانه که پیام دادم احوالپرسی و بعدش زنگ زدم صحبت کردیم، طفلکی ها چقدر دل بسته بودند به نتیجه ی روند درمان، چقدر بغضم گرفت از اونهمه امید و دعا و ... که بیفایده بوده. نمیدونم در مورد مسایل اینطوری چندان آدم امیدواری نیستم که دعا و نذر و نیاز جواب بده، به این نتیجه رسیدم دعا و نذر فقط سپری کردن دوران انتظار را برامون راحتتر میکنه وگرنه قرار نیست در نتیجه تاثیری بذاره. 

+ امروز روز زن هست، اصلا از این تاریخ ها و مناسبت های تقویمی خوشم نمیاد. تو تاریخ میلادی نامگذاری روزها با فلسفه ی اینه که حق و حقوق صاحبان اون روز بهتر و بیشتر بشه! تو مملکت ما همه چیز لوس و لوث شده:( 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۸ ، ۱۸:۱۲
زری ..

به خودم سه دقیقه وقت دادم بنویسیم و هر جا تموم شد وقتم انتشار را بزنم!

صبح بلند شدم و از شب قبل تصمیم داشتم قبل از هشت بیام کتابخونه. رفتم دستشویی دیدم اینقدر دستشویی کثیفه که دیگه والله از روی پرستار هم خجالت میکشم خخخ گفتم جهنم بشورش! کلی  شستم با تاید و سفیدکننده و جرم گیر. مثل نو شد ....( یا ابوالفضل دختره اومده میگه میشه یه کم آرومتر بزنی!!! منظورش دکمه های کیبورده :0 )

میگفتم اون را شستم و  بدو اومدم رفتم حموم بعدش مرغ را گذاشتم رو گاز و کف آشپزخونه تمیز شد و هزار بار پسری ها را بغل کردم و هزار بار با دختری حرف زدم . نهایتا خونه را سپردم به پرستار و به دختری گفتم تا ظهر خونه را جارو برقی بکشند  و دختری هزار پانصد بار غررررر زد :0

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۸ ، ۰۹:۴۸
زری ..

پسر کوچیکه از دیروز یه کم سرماخورده بود و دیشب نیمه شبی بیدار شدم از ناآرامی اش یعنی کلا نتونستم بخوابم، دیدم داغه دیگه تب سنج نگذاشتم و قطره ی استامنفون بهش دادم و‌ شکر خدا خوابید. صبح ساعت هشت بیدار شدیم که بیست و دو بهمن بود و تعطیل. همینکه از پنجره چشمم به بیرون و درخت کاج جلوی پنجره افتاد دیدم پر از برف شده؛) اصلا دیشب اونقدر هوا سرد نبود که بخواد همچین برفی بیاد! بعد از ناهار سریع جمع کردیم که تا هوا گرمه بریم برف بازی، آماده کردن سه تا بچه و لباس گرم پوشوندن و وسایل ضروری احتمالی را جمع کردن کلی انرژی از آدم میگیره و یه فلاکس چایی برداشتم و از همه دیرتر رفتم پایین. رفتیم ابتدای جاده ی لشکرک، خوب بود مردم هم نسبتا زیاد اومده بودند و بساط لبو و آش و بلال و ..... براه بود. خیلی نتونستیم بمونیم هوا سرد بود و حقیقتا با دو تا بچه ی یکساله و سه ساله که کوچیکه سرماخورده باشه  اصلا کار راحت و به صلاحی نبود. پسری که خوابش برده بود اول من تو ماشین بودم اما بعد از یه ربع شوهرم اومد که بچه را بگیره و من بروم پیش دختر و‌پسری؛)) یک ربع هم بودم و برگشتیم تو ماشین. بچه ها هنوز دوست داشتند بمونند اما پسر کوچیکه بی حوصله بود، اول قرار شد برویم جلوتر یه جا بایستیم چایی بخوریم که پسر کوچیکه استفراغ کرد، تمیزکاری کردیم و من گفتم  نه دیگه نمیشه با این وضع با بچه تو ماشین نشست، اینطور بود که فلاکس چایی دست نخورده برگشت خونه. رسیدیم خونه دیگه  پسرکوچیکه هم الحمدلله حالش خوب شد. البته فردا صبح وقت دکتر براش گرفتم.

زنگ زدم به بابام احوالپرسی، میگه کجایید بیایید اینجا!  براش تعریف کردم چه ها کردیم، میگه واقعا خیلی همت دارید با چند تا بچه! تو این هوای سرد!!! میگم بابا گیر بچه ی زبون نفهم نیفتادی؛))) بابام میگه: برا خودت پپسی باز کن(یعنی خودت را تحویل بگیر) منظور من این بود که ما خیلی بچه های خوبی بودیم؛)) که بابام هم سریع نکته اش را گرفت  ، بعد میگه خدا رو شکررررر بچه هات خوبند، خودتون هم خوبید؛))

- میگم این‌ جاده ی لشکرک و تلو خیلی قشنگه ها! انشاالله اواخر اسفند و اوایل بهار وقت بذاریم بریم طبیعت گردی 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۸ ، ۲۲:۲۹
زری ..

هی میخوام بیام بگم آیدای وبلاگ پیاده رو لینک کتابش به اسم "دکتر برایان از دودکش بالا میرود" را گذاشته تو وبلاگش، میتونید دانلود کنید و بخونید و البته که لذتش را ببرید. نمیدونم چطور لینک بذارم و حقیقتش نمیخوام وقت بذارم ور برم ببینم چه جوری لینک میذارند. اگر خواستید کتاب را بخونید از وبلاگ خودش مستقیم بیرید:))

خیلی وقت پیشتر ها یه دوستی بهم گفت شخصیت افسانه در کتاب مردی به نام اوه خیلی شبیه شخصیت منه:)) از اون موقع فایل پی دی اف را گذاشتم تو گوشی، در بین اون چند تایی کتاب دیگه هم خوندم اما این هنوز نصفه مونده. اون را هم بخونم ببینم شخصیت افسانه چطوریه؟ فعلا اونجایی رسیدم که بچه سوم را حامله است و اسباب کشی کرده اند به همسایگی اوه.

الان تو کتابخونه ام، شارژ لپتاپ رفت روی اخطار، اومدم شارژر بزنم دو تا پریز نزدیک این میزه که یکی اش را یه خانمی زده، بهم گفت من بکشم؟ گفتم نه یه پریز دیگه هم هست. زدم و دیدم انگاری اون پریز خرابه بهش آروم گفتم انگار اون خرابه من برا شما را بکشم بعد جابجا میکنیم. دقیقا همینقدر کلمه! و فوق العاده ارام ! بعد فکر کنید صدای نچ نچ یه دختره میآد!!! که یعنی چرا صدای حرف میآد؟ واقعا نمیفهمم! خب بابا پانزده ثانیه صبر کن! بعدش یعنی اینقدر شما حواست پرته؟ حالا مثلا من بخوام بیشتر از این رعایت کنم دقیقا باید چکار کنم؟

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۸ ، ۱۱:۴۱
زری ..

پنج صبحه و بیدار شدم. با اینکه ذهنم درگیر برنامه ریزی هست اما برای فرار از برنامه ریختن هی میرم تو شبکه های اجتماعی:( خب تو این خوندن ها یه چیزایی به ذهن آدم خطور میکنه:) 

میدونید من خیلی وقتها به این فکر میکنم که چرا وضعیت ما تکونی نمیخوره؟ چرا اوضاع کشورمون اینقدر بد هست؟ همه مون از ضعف مدیریتی و اقتصادی و سیاسی و‌حتی علیرغم ادعای حضرات ضعف نظامی! مینالیم، پس چرا هیچی هیچ جا درست نمیشه؟ 

میدونید چون تغییر سخته! چون تغییر باید در همه ی سطوح جامعه و بین همه ی مردم باشه. به این نتیجه رسیدم تا وقتیکه ما هنوز مرده هامون و مراسم تسلیت گویی اشان را به این جماعت میسپاریم، وضعیت ما همینطور باقی خواهد ماند:( ما مانده ها، ما بازماندگان تا این حد جسارت نداریم، مراسم وداع عزیزانمان را فارغ از اراجیف اینهایی برپا کنیم که هیچ کدوم به هیچی قبولشون نداریم! بنظرم وقتی میشه به تغییر امیدوار بود که در همه ی اموراتمون به اینها نههههه!!! بگیم. اتفاقا همین مسایل جزیی!

+اول سرحال بودم اما الان ذهنم بین خواب و بیداریه! نمیدونم منظورم را درست رسوندم؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۸ ، ۰۵:۲۱
زری ..

امروز هم دوباره بچه ها را گذاشتم خونه و اومدم کتابخونه. یعنی دومین روزیی که بچه ها با پرستار تنها میمانند البته در حد دوساعت. دیروز پسر بزرگه خیلی خوب کنار اومد و قشنگ خداحافظی کرد، تردید داشتم چون مامانم خونه مون بود اینقدر خوب کنار اومده باشه، اما امروز هم گوش شیطون کر خیلی خوب با قضیه کنار اومد، تا دم در اومد و بوس فرستاد و بای بای کرد اما کوچیکه به محض اینکه دید شال و پالتو پوشیدم شروع کرد به نق نق کردن اما خب دیگه من اومدم.

انشاالله از هفته ی دیگه تمام تایمی که پرستار خونه هست من بیام کتابخونه:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۸ ، ۱۱:۵۱
زری ..

امروز چهارمین روزی هست که پرستار اومد خونه. خب این چند روز را خونه بودم تا بچه ها به حضورش عادت کنند و البته هر روز یه یک ساعتی به کارهای خودم رسیدم اما بقیه ی زمان را تو خونه میپلکیدم و خونه زندگی را سامون میدادم و کارهای خونه را میکردم. اون یکساعتی را که میشستم پای لپ تاپ پسر بزرگه میاومد مینشست پیش من! گهگاهی حرفی و سوالی میکرد و بقیه اش را با اسباب بازی خودش مشغول میشد. امروز مامانم اومد خونه مون، از قبل تصمیم داشتم امروز یه ساعت از خونه بیام بیرون با اومدن مامانم نظرم برگشت اما باز فکر کردم بیام کتابخونه، تا ساعت یازده خونه بودم و ساعت یازده لباس پوشیدم و اومدم بیرون. با تردید به پسر بزرگه گفتم من میرم بیرون کار دارم و تو پیش خاله باش! برخلاف تصورم با لبخند گفت باشه:) حالا نمیدونم چون مامانم خونه بود اینقدر خوب برخورد کرد یا واقعا اینقدر خوب پذیرفته؟ تازه اومد دم در برام بوس فرستاد و خدافظ گفت و در را هم اون بست:))
فردا که با پرستار با هم باشند معلوم میشه، چکاره ایم؟ اما تصمیم دارم اگر هم گریه کرد بیام بیرون اما همین ساعتای یازده که تا ظهر خیلی طولانی نشه.

این چند روز تازه فهمیدم این دوسال اخیر چقدررررررر من خسته میشدم! یعنی همینکه با آرامش ناهاری گذاشتم و راحت خونه را تمیز کردم و نباید بین این کارها دو تا بچه را ضبط و ربط کنم کلی احساس سبک بودن کارها را کردم:) تازه کلی کارهای عقب مونده ی خونه را گذاشتم همین چند ساعت که پرستار بچه ها را نگه میداشت و یک ساعت هم کارهای لپ تاپی را انجام دادم. اما همون تقریبا سه ساعت که با فراغ بال کارهای خونه را میکردم و مدام یه بچه بغلم نبود کلی مزززه داد:) حقیقتش قبلا خیلی بهم میگفتن یه پرستار بگیر حتی اگر خودت خونه ای اما نمیدونم چرا فکر میکردم باید با هر ضرب و زوری خودم همه ی کارها را بکنم؟ علاوه بر اینکه من الان پرستار گرفتم قرار نیست باز کارم را سبک کنم بلکه عملا میخوام تو اون تایم برنامه های کاری را رسیدگی کنم و باز کار خونه میمونه برای عصر که پرستار نیست و من با سه تا بچه اونوقت خونه ام! فقط این چند روز مزه ی زندگی سبکتر یادم اومد:)) همینجا در مورد همسر یه توضیح بدهم، انصافا شوهر من برای بچه ها بابای خیلی خوبه و براشون خوووب وقت میذاره اما در مورد من و کارهای خونه تا کارد به استخون نرسه فکر نمیکنه باید کاری بکنه خخخ حالا من هم از اون زن هایی نیستم که همه اش تمیز کنن و خونه مرتب باشه ها! نه بابا!!! اون که نمیکنه، من هم فقط در حد ضرورت و اینکه خونه حداقل های نظافت را داشته باشه:) خلاصه در و تخته با هم جور شدیم:0

آهاااان راستی کتاب آئورا را تعریفش را شنیده بودم و دوست داشتم بخونم، تو سامانه کتابخانه نگاه کرده بودم و دیدم این کتابخونه که من میام داره، اون را هم امانت گرفتم:) یه کتاب کوچیک نود صفحه ای هست.

صبح ناهار قیمه گذاشتم، ده دقیقه دیگه برم خونه که ناهار بخوریم:)

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۱۹
زری ..

چند وقته قرار‌ دختری را ببرم استخر، خلاصه چهارشنبه که بدلیل شهادت استخرها تعطیل بود! اصلا باور نمیکردم! اونوقت فکر کن یه روحانی را رییس سازمان ورزشی بولینگ و بیلیارد و فلان کرده اند(سمت اداری اش را دقیق نمیدونم اما تو مایه های ریاست بود)، خب ذهنیت این مدلی غالبه:( خلاصه چهارشنبه کنسل شد و برا پنجشنبه گفتم برادرزاده ام را هم ببرم که اخوی گفت بذار فردا جمعه من بلیط هم دارم، شب مهمونی بودیم و قرار بود برادرزاده بیاد خونه ی ما بخوابه که امروز صبح ببرمشون استخر، که اونجا تردید ویروس کرونا مطرح شد، البته من گفتم عموما شخص مریض که نمیاد استخر و اصلا استخر نرفتن جز موارد پیشگیری نیست! و حقیقتا جرأت نداشتم به دختری بگم کنسل! طفلک خیلی وقته میگه و خودم هم دوست داشتم برویم، نهایتا با تغییر برنامه موافقت کرد با این توصیف که ایشون رفتن خونه ی دایی شون و دیشب اونجا خوابید:) تا کی بشه برنامه ی استخر را عملی کنیم.

امروز میخوام خونه را مرتب کنم که فردا پرستار اومد، خونه مون تر و تمیز باشه؛) 

پسر بزرگه هنوز خوابه و کوچیکه سه ساعته بیداره:( 

خیلی دوست دارم یه روز بساط جوجه ردیف کنم و یه جمعه ظهر دو تا از دوستان را با خانواده شون پارک جنگلی دعوت کنم، هر کدومشون یه بچه دارند که تقریبا همسال پسر بزرگه هستند. انشاالله بشه تو همین بهمن ماه، اصلا هواشناسی را ببینم اگر هوا مساعد بود برای جمعه ی آتی، انشاالله. چون جمعه ی بعدی اش هم انشاالله تولد پسرا باشه:) 

برم پسر بزرگه را بیدار کنم تا جیشش در نرفته:(

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۸ ، ۱۰:۰۹
زری ..

من تصمیمم این بود که پرستار بگیرم برای هشت ساعت در روز، از طرفی دیگه دنبال این بودم که در دایره ی آشناها جستجو کنم. یه پرستاری قبلا برای برادرزاده هام میرفت که بنظرم خانم خوبی میاومد یعنی مهم‌ترین نکته اش جدیتش بود و اینکه بلد بود با بچه بازی کنه! باهاش تماس گرفتم و‌چون بچه ی خودش مدرسه میرفت و ظهر میاومد گفت نمیتونه تمام وقت بیاد، من هم همون لحظه با خودم فکر کردم شاید همین نیمه وقت برا من هم بهتر باشه تا بچه هام به حضور پرستار عادت کنند. این بود که همون موقع تو مکالمه بهش پیشنهاد نیمه وقت تا ظهر را دادم و قرار شد فکرهاش را بکنه.... الان با هم صحبت کردیم و قرار شد انشاالله از شنبه بیاد، از هشت صبح تا دوازده و نیم:) برای شروع بنظرم خوبه! البته که میدونم شاید هفته ی اول مجبور باشم خودم پیششون بشینم تا بچه ها عادت کنند. آهان فقط یه نکته که گفت احتمالا تا آخر اردیبهشت بیاد به یسری دلایل شخصی، که اون را هم من قبول کردم یعنی فکر کردم تا اون موقع ببینیم چه کاره ایم:)) خلاصه با سیستم توکل به خدا پیش بریم:)) 

+ هر موقع میخوام یه کار ریسکی طور انجام بدهم میگم با سیستم توکل بر خدا:)) یکبار به یه دوستی گفتم با این سیستم برو‌‌جلو! گفت این سیستم به تو خوب ساخته:)))) 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۸ ، ۱۱:۲۵
زری ..