یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

۶ مطلب در آبان ۱۴۰۲ ثبت شده است

سلام به همگی:)) 

میدونم خیلی ها استانبول رفته اند و چم و خم اونجا را بلدند، من تا حالا نرفتم، احتمالا قسمت بشه از آخر این هفته مسافرم با پسرها و آقای شوهر. دخترم از اول گفت نمیام، نمیخوام مدرسه غیبت بخورم. 

میشه لطف کنید راهنمایی کنید برای خرید کجاها بروم، چیزهایی که قصد خرید دارم اینها هستند: کفش کتونی، کوله، چمدان، لباس خونه ای و لباس گرم و یکسری ظروف آشپزخونه مثل ظروف استیل و گوشتکوب برقی (اصلا نمیدونم خرید این ظروف از اونجا منطقی هست یا نه، فقط چون لازم دارم گفتم بگم)

در مورد جاهای تفریحی هم ممنون میشم بهم بگید کجاها خوبه و دسترسی راحت و ارزان را بهم بگید، با توجه به اینکه دو تا بچه چهار و نیم و شش و نیم ساله باهامون هست باید حواسم به حضورشون باشه:) دلم میخواد برای بچه هام هم خاطره بشه.

راستی نمیخوام تور بگیرم، برای جای موندن هم پیشنهادی دارید بهم بگید لطفا:)

مرسی:) انشالله جبران کنم براتون :) 

 

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۰۲ ، ۰۹:۳۶
زری ..

تا حالا دیدید یه نفر تو مراسم عزاداری عزیزش از زور احساس بی کسی و تنهایی یا نمیدونم چه حسی، یه دفعه یه مهمونی را که خیلی وقت ندیده بوده و یا حتی باهاش از قبل کدورت داشته را تو مراسم میبینه و انگار نمیخواد به هیچ کدورت قدیمی فکر کنه و بغلش میکنه و های های گریه کنه :( 

همیشه دیدن یا تصور همچین صحنه هایی برام خیلی رقت انگیز بوده.

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۰۲ ، ۲۲:۳۷
زری ..

 

سلام، اومدم اون دو تا پست باقیمانده از سفر ژنو را بذارم، الان دیدم حقیقتش با اون ترتیبی که نوشتم خیلی جذابیت نداره، تصمیم گرفتم اول یه پست بذارم در مورد "مقدمات سفر ایتالیا و سفر ایتالیا و دریاچه ی کومو، یک روز در شهر اننسی فرانسه و ماجرای برگشت به ایران" و بعدش اون یکی پست مربوط به داخل خود زنو و دانشگاه  ... را بذارم. خب پس بریم بقیه سفرنامه :)) 

دلم براتون بگه، که من اول تصمیم داشتم اون ویکند بین کلاسها را بروم فرانسه یعنی مشخصا پاریس، بعد یکی از دوستان بهم گفت ببین پاریس اونقدر که اسمش خاص هست برای تفریح و گشت و گذار خفن نیست، مخصوصا که تعداد روزهات هم زیاد نیست و گزینه میلان خیلی بهتره و جاهای بیشتری برای گشت و گذار داری. یادمه چهارشنبه بود که دیگه فکر کردم باید شروع کنم برای آخر هفته یه تصمیمی بگیرم و یهویی اصلا ترس برم داشت که وقت کم دارم برای برنامه ریزی :)) سر یکی دو تا کلاس صبح با گوشی سرچ میکردم که چطوری بروم میلان و اتوبوس قیمت هاش چطوره و چه ساعتی بروم که از اونطرف کی برسم میلان که خیلی دیر نباشه و با حساب سه ساعت و نیم فاصله زمینی بین ژنو تا میلان، نهایتا تصمیم گرفتم نصف کلاس آخر روز جمعه را زودتر بلند بشوم و بروم ترمینال، برای این هم زدم تو گوشی که از دانشگاه چطوری بروم ترمینال که دیدم با یه اتوبوس از روبروی دانشگاه ژنو میره تا نزدیکی ترمینال و یه کوچولو پنج دقیقه پیاده روی دارم. از اونطرف هم برای تا ظهر جمعه خوابگاه ژنو را گرفته بودم که صبح ساعت هشت قبل از کلاس اتاق را تحویل دادم و با دو فرانک یه کمد کوچیک گرفتم که وسایل اضافی ام را بذارم توش که میخوام بروم میلان بار و بندیل اضافه باخودم نبرم. بیشتر شامل دو دست لباس و کمی آذوقه بود که از ایران برده بودم :) همون روز چهارشنبه با کارت یکی از دوستان که ایرانی و ساکن سوییس بود و با هم اتاق هاستل را گرفته بودیم بلیط اتوبوس را گرفتم. فرداش هم زووم کردم یه تخت تو میلان اجاره کنم به طرز غیرقابل باوری میلان واقعا شهر گرونی بود از نظر هزینه جا اصلا ارزونتر از ژنو نبود البته جایی که گرفتم ده یورو شبی ارزونتر از ژنو بود اما اصلا اتاقش و امکاناتش با خوابگاه ژنو قابل مقایسه نبود! یه ساختمان بزرگ سه طبقه که تو هر راهرو کلی اتاق داشت و تو هر اتاق مثل اتوبوس شش تخت بود که در واقه سه تا تخت دو طبقه که یه راهرو باریک بینشون بود! بدون اشپزخانه و حمام دستشویی هم انتهای سالن مشترک بین همه اتاق ها و اینکه اتاق ها میکس بود:) زن و مرد قاطی بود. حقیقتش اتاقی که تو ژنو داشتم اصلا سطح توقع من را برده بود بالا و به محض اینکه وارد اتاق شدم تو ذوقم خورد عجیب :) بعد با خودم گفتم همینه که هست اینهمه آدم با همین شرایط دارند شب را میخوابند :)) حالا تجربه میکنی.

برگردیم به جمعه ظهر که کلاس آخر را زودتر پیچوندم که بروم ترمینال یه بیست دقیقه زودتر رسیدم یه اتاق بود تقریبا بیست متر مربع که توش بیست تایی صندلی بود و یه آقایی که تو یه فضای مثل باجه مانند نشسته بود و بلیط میفروخت و ... بلیطم را تو گوشی بهش نشون دادم و گفتم من درست اومدم همینجاست که گفت آره. بعد هر یه ربع یکبار بهش میگفتم چرا اتوبوس نیومد که میگفت تاخیر داره! دیگه یه کم میرفتم بیرون اتوبوس هایی که میاومدند را نگاه میکردم. بی سروصدا میاومدند گوشه ترمینال میایستادند مسافرها را پیاده یا سوار میکردند و راه میافتند میرفتند اصلا بدون داد و بیداد و سر وصدا که تو ترمینال ها زیاد میشنویم :)) یه عده هم بیرون اون اتاق کنار پنجره ها که شیشه ای بلند بود تو همون فضای ترمینال ماشین ها ایستاده بودند، یه پسر هندی کم سن و سال هم بینشون ایستاده بود ازش پرسیدم اینجا بجز این فضا که اتوبوس ها میایستند فضای دیگه ای هم هست که اتوبوس بیاستند؟ بهش گفتم اتوبوس من بیشتر از یکساعت هست که تاخیر داره و من نگرانم که جای اشتباهی منتظر ایستاده ام:) که گفت نه همینجاست فقط! اتوبوس من هم همینقدر وقت هست که تاخیر داشته! بهش گفتم میلان میری که گفت |آررره خخخخ خلاصه یه نیم ساعتی اونجا حرف زدیم و فهمیدم دانشجوی مستر برق یا مکانیک (الان شک کردم) دانشگاه واشنگتن هست و بیست و سه چهار ساله بود و استادش فرستادتش ژنو که سه ماه تابستون اونجا کار کنه و اون هم الان برای ویکند داره میره میلان :) دیگه حرف زدیم تا اتوبوس اومد. راستی در مورد محل اقامتمون تو میلان هم حرف زدیم که از تو نقشه متوجه شدیم اصلا نزدیک نیستیم یعنی از ترمینال میلان یه خط مترو را سوار میشدیم اما اون دو ایستگاه بعد خط عوض میکرد و من چند ایستگاه بعدش باید خط عوض میکردم. دیگه از همونجا من استرس افتادم تو جونم که الان دیر برسم میلان نصف شبی چکار کنم :( خلاصه رسیدیم میلان و رفتیم بلیط مترو و اتوبوس درون میلان بگیریم، این پسره گفت برای سه روز میشه یه بلیط گرفت سیزده یورو. و روزانه هم بگیری هفت یورو. خلاصه اون بلیطش را گرفت و منتظر شد من هم بگیرم که با هم برویم اون قطار مترو را سوار بشیم. من پولم برای سوییس فرانک بود و مقداری هم یورو همراهم بود که خوردترینش پنجاه یورویی بود، پول را دادم دستگاه و پس داد که پول خوردتر بده! که خب من هم نداشتم. این پسره هم گفت من برات میگیرم بعدا بهم بده. دیگه خلاصه برام بلیط مترو خرید و بدو بدو رفتیم تا سوار قطار قبل از ساعت دوازده شب بشیم. سوار شدیم و قرار شد فردا با هم برویم میلان را بگردیم:) من هم از خدا خواسته خخخخ آآآخ نمیدونید چقدر برنامه ریزی برای گشت و گذار سخته مخصوصا که گوشی ات هم اینترنت نداشته باشه و مثلا فقط بخواهی از اینترنت هاستل استفاده کنی. سریع شماره من را گرفت که بهم پیام داد که بعدا رسیدم هاستل پیامش را ریپلای کنم. اون پیاده شد رفت و من تو قطار بودم که خیلی هم خلوت نبود که تو ایستگاه بعدی یهویی هزار تا آدم ریختند تو قطار! اصلا انگار نه انگار نصف شب گذشته بود به یه دختره گفتم من خیلی نگران بودم که نصف شب برسم میلان و همه جا خلوت باشه اما الان میبینم چقدر شلوغه که اون هم گفت همه ما از کنسرت فلانی اومدیم و خیلی خوب بود و به به چه چه :) واقعا هم جمعیت جالبی بودند اصلا انگار کارناوال عروسی بود :) دختره فکر کنم گفت 27 سالش بود و گفت تو یه شهری دیگه زندگی میکرده برای کار اومده میلان و رسپشن یک هتل هست و پدر مادرش تو شهر خودش هستند و الان تابستونها خیلی سرش شلوغه چون میلان پر از مسافره. پرسید کجا جا گرفتی که بهش گفتم و نقشه را تو گوشی ام نشونش دادم و گفت عه باید فلان ایستگاه خط عوض کنی و ... که خب البته خودم میدونستم. یه حرکت بامزه دختره این بود اول صحبتمون یه نگاهی به صندلی ها کرد و گفت ببخشید خیلی شلوغه و صندلی خالی نیست که بشینی :) خیلی برام حرکتش بامزه بود بهش گفتم اوکیه از ژنو تا اینجا نشسته بودم راحتم. اوووف رسیدم ایستگاه آخر و دیدم خدایا یه اتوبان مانند هست که یه طرفش درخته و یک طرفش خونه های مسکونی و باید این را بروم تا یه جایی و بعدش بپیچم چپ و بعدش اونجا اون هاستل هست. پیاده چهار دقیقه بود ولی بنظرم اصلا امن نیومد. ایستاده بودم تراموا اومد به راننده اش گفتم میخوام بروم فلان جا، اینجا امن هست الان این موقع؟ یه فکری کرد گفت آره خخخ خلاصه گفت بخواهی میتونی با اتوبوس هم بروی اما اتوبوس زود نمیاد و این فقط پنج دقیقه راه هست. خلاصه با ذکر صلوات اون مسیر را رفتم. تو مسیر چند گروه دختر و پسر را دیدم که با هم بودند و کلی هم شیشه های مشروب که خالی شده بودند و کنار خیابون بودند. کلا میلان خیلی آشغال سیگار روی زمین میدیدی و شییشه های مشروب کنار خیابون. بقیه چیزهاش تمیز بود :) دیگه رسیدم به هاستل که دیدم اوووه یه ساختمان بزرگ چند طبقه هست. رفتم بهم کلید اتاق و کلید صندوقم که وسایلم را داخلش بذارم و قفل میشد را داد. رفتم بالا، در اتاق را که باز کردم از دیدن اتاق یهووووویی دلم گرفت اصلا دوستش نداشتم :) که خب با ژنو مقایسه میکردم.  رفتم دیدم همه تخت ها پر هست و از روی کفش ها فهمیدم فقط یه زنه و بقیه مرد هستند. البته موقع رزرو تو درخواست نوشته بودم که اتاق ترجیحا خانمها باشند میخواهم ولی خب اونها هم به هیچ جا نگرفته بودن این درخواست را :) دیدم یه ملافه اضافه هر تخت داره که روی میله ی تختش اویزان میکنند که روی تخت دیده نشه یه جورایی برای خودشون پشت اون پرده مانند یه فضای خصوصی ایجاد میکردند. دیگه رفتم گرفتم خوابیدم و همینکه به اینترنت هاستل وصل شدم دیدم پسر هندی بهم پیام داده رسیدی؟ که گفتم آره تازه رسیدم. گفت فردا بیام دم هاستلت دنبالت؟ گفتم اونطوری راه تو دور میشه نمیخوام اینطوری بشه. گفتم تو یه ایستگاه مترو که میخواهیم برویم قرار بذاریم که گفت تو اینترنت نداری احتمالش زیاده نشه پیدات کنم. دیگه خودش درجا لوکیشن یه داروخونه را فرستاد نزدیک یه ایستگاه مترو که از اونجا میرفتیم. گفت ببین اینجا را میتونی بیایی؟ زدم تو مپ و دیدم راحته. گفتم آره و خلاصه فردا صبح قرارمون هشت صبح از اونجا شد. 

میخواستم همه ایتالیا را تو یه پست بنویسم ولی زیاد شد، بنظرم بهتره این را ثبت کنم بقیه اش را بعدا مینویسم.   

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۰۲ ، ۱۶:۴۰
زری ..

ایکاش همت کنم بشینم اون دو تا پست باقیمانده از سفر ژنو را بنویسم، بعدش میخوام یه برنامه ی روزانه نویسی بذارم! مثلا شاید یکماه! 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۰۲ ، ۲۱:۰۹
زری ..

امروز یه مطلبی تو تلگرام خوندم در مورد احساس رضایتمندی، میگفت شما از یه دوره ای میفهمی که تلاشهات برای موفقیت و داشتن دستاورد تو را شاد نمیکنه و شادی را در جایی دیگه جستجو میکنی، این یک مهارت هست که بمرور و ذره ذره این مهارت را یاد بگیریم که چطور میشه با وجود اینهمه غم و اتفاقهای ناگوار که اتفاقا عموما هم خارج از پیش بینی ما سرمون آوار میشوند به یک شادی و حس رضایتمندی برسیم. دقیقا من همونی هستم که همیشه فکر کردم راه رضایتمندی و خوشحالی از سختکوشی میگذره، همیشه خودم را تشویق کردم که قرار نیست هیچ کسی هیچ کاری برای من بکنه هرچیزی میخوام باید خودم براش تلاش کنم، واقعا هم آدم بدشانسی نبودم هر جایی تلاش کردم و پشتکار داشتم کمابیش نتیجه عینی تلاشم را دیدم، از نظر تحصیلی و شغلی و مالی تو رده پایین نیستم اما اون خوشحالی و رضایتمندی نیست، واقعیت اینه فکر میکنم از نظر رضایتمندی از زندگی در پایین ترین رده بین آدمها باشم، اتفاقا پریروز میگفتم من به آدمهایی که با پول شاد میشوند و پول براشون رضایتمندی میاره حسودی میکنم، خودم میدونم اگر وضع مالی ام بد بود الان مشکلات و بدبختی های بیشتری رو سرم ریخته بودند اما این باعث نمیشه که الان غمم را نبینم، این چه آموزش مزخرفی هست که ما داریم که برای نالیدن و ناراضی بودن سریع یه بدبخت بیچاره تر از خودمون را جلوی خودمون علم میکنیم و میگیم ببین ببین اگر جای این بودی پس چی؟ پس زر نزن خفه شو برو خدا رو شکر کن و خلاصه جای سفت نشاشیدی که عاشقی یادت بره :(  خلاصه اینکه بله من میتونستم بدبختر از الان هم باشه، ولی حالا که نیستم آیا این یک دستوره که باید شاد باشم؟ اصلا یه دستور، ولی وقتی شاد نیستم، نیستم دیگه، زوریه؟؟؟

من نمیتونم خودم را گول بزنم و برای خوشحالی به دستاوردهای ریز و درشت بچسبم  چون میبینم تو سرزمینی که جان جوان‌ها و آینده شون به اندازه یک پشگل ارزش نداره حماقت محضه خودم را گول بزنم و خوشحال باشم، از اونطرف هم میدونم این رویکرد من بجز افسردگی هر روزه و هر روز لباس غم و رزم پوشیدن هیچ خوشحالی و رضایتمندی ای از زندگی بهمراه نداشته و نداره، زندگی من شده سعی صفا و مروه بین غم و رزم. مطابق اون پست تلگرام، واقعیت اینه برای آدمهایی مثل من، دیگه تلاش برای موفقیت و سختکوشی راه حل رضایتمندی نیست بلکه نیاز به آموختن یک مهارت دیگه داریم، و البته که این مهارت یک شب حاصل نمیشه، یک اپرووچ هست این مهارت.

به این نتیجه رسیدم  که تو این خاک برای من تخم غم پاشیده اند، من آدمی نیستم که بتونم خودم را گول بزنم، این مهارت باید طوری باشه که بر اساس لذت بردن از اینکه در موقعیت آدم‌های بدبخت بیچاره تر از خودم نیستم، نباشه. چون همچین مقایسه و خوشحالی ای حالم را از خودم بهم میزنه. من همیشه فکر میکردم نیاز به یه شادی جمعی دارم، اینکه ببینم یعالمه آدم رضایتمندی دارند حالم را خوب میکنه ولی خب این که نشدنی هست، باید به راه حل ها و اپرووچ های دیگه فکر کنم، اما واقعا سرنخ یادگیری اون مهارت چیه؟ راه حل شما چیست؟

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۰۲ ، ۱۰:۵۸
زری ..

 

پر از بغضم، حالم خوب نیست، یعنی بد هستم.از پس اینهمه بغض و غم برنمیام. تو یه برزخی زندگی میکنم که  برامون ساختند. 

 

پسر بزرگه دو هفته ای هست که مریض احواله، سرماخوردگی گرفته. هر هفته دو روزش را نتونست بره مدرسه. بچه ای که عاشق کتاب و یادگیری بود و نه تنها من که همه اطرافیانم هم مطمین بودیم که این بچه با درس و مشق مشکلی نخواهد داشت، گریه میکنه که نمیخواد بره مدرسه. صبح با بغض پاشدم رفتم مدرسه، خیلی تحملم کم شده، همیشه انگار یه بغض و اشک دم دست نشسته اند که خودشون را نشون بدهند. صبح رفتم مدرسه و به معلمش گفتم که من نمیدونم باید چکار کنم، گفت پسرت جز بهترین بچه های کلاس منه ،گفت بغل دستی اش راعوض کرده بودم و بغل دستی اش سه روز میاومد گریه که برشگردونم پیش پسرت، میگفته من فلانی را دوست دارم باهام مهربونه. گفت این مدت چند بار هم تو کلاس گریه کرده. بچه ام هیچی تو خونه نگفته بود، فقط رفتارش بد شده , عصبی و پرخاشگر و زودرنج شده. الهی من بمیرم که بچه ام اینطوری داره اذیت میشه.  قبل از صحبت با معلمش، جلسه بود و داشت از سختی و فشردگی کار کلاس اول میگفت؛ پرسیدم خانم فلانی کلاس دوم هم اینقدر سخته؟ گفت نه! نصف میشه سختی هاش. گفتم خب وقتی قراره چهار کلاس بروند دوم چه اصراریه اول هم همون تعداد باشند خب اول هشت کلاسشون کنند که معلم بتونه به بچه ها برسه، یهوو چند تا مادر گفتن خب نیرو ندارند! گفتم کمتر پول بفرستند غزه و فلسطین. نمیدونم چرا خندیدند! تو راهرو ایستاده بودم که پسرم بره حیاط تا من بروم تو کلاسش که جلسه با معلمش اونجا بود، معاون پایه اول خانمه، اومده به من میگه خانم روسریت را سر کن اینجا مرد هست، گفتم باشه و داشتم با بچه ام حرف میزدم یهوو دیدم یه دستی داره روسری ام را میکشه روی سرم!!! باورتون میشه معاون مدرسه با سابقه کار فلان و .... اینقدر احمق باشه که نفهمه نباید به سر و روسری من دست بزنه!!! با یه حرکت دستش را از سرم دور کردم، اما الان به شدت پشیمونم که چرا نزدم پشت دستش زنک احمق! کوره نمیبینه بچه ی دست گل آدم میره مدرسه و بخاطر کمبود امکانات اینها پژمرده میشوند و هیچ غلطی نمیکنند اونوقت دستش را میاره سمت سر من که روسری من را بکشه بالا!؟

 

اومدم خونه همینکه گوشی را باز کردم، دیدم مرگ آرمیتا را اعلام کردند. یکعالمه نوشتم و نهایتا پاک کردم. خیلی جسته گریخته نوشته بودم، از تمام حال بدی های این مدتم، از شرایط بد جامعه، از سالگرد جوون هایی که پارسال تو اعتراضات کشته شدند، از آرمیتا گراوند، از اینکه هنوز بغض هام برای نیکا و سارینا و مهسا و محسن و حمیدرضا و .... خشک نشده که باز هر روز، روز از نو و روزی از نو،  چی میخواهند از مردم ؟ دیگه همه چیز که دست خودشونه؟ واقعا ما چه تاوانی را باید پس بدیم؟ متنفرم از تمام کسانی که پشت این سیاست کثیف را میگیرند و به ضرب و زور توجیه میکنند. برید حیا کنید. 

 

یه زمانی شعار میدادند، نه غزه، نه لبنان/ جانم فدای ایران .....نه غزه ای باقی مونده و نه ایرانی .... همه چیز قربانی سیاست های قدرت طلبانی شده که از جان و مال مردم بیدفاع مایه میذارند. یه دیوار نوشته دیدم به زبان عربی بود، نوشته بود کسانی که مستحق مرگ نبودند، به دست کسانی که مستحق زندگی نبودند کشته شدند. احتمالا دیوار نوشته ای از غزه بود، میخوام بگم درسته، بله این جمله از اینجا، تا افغانستان و سیستان و بلوچستان و از غرب تا سوریه و غزه درست صدق میکنه. 

۱۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۰۲ ، ۱۲:۲۱
زری ..