یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

شرح مرثیه ای که گذشت ...

سه شنبه, ۱۹ دی ۱۴۰۲، ۰۵:۵۹ ب.ظ

من از پست قبلی که نوشته ام هنوز ذهنم خالی نشده و حس میکنم شاید اگر بیشتر ازش بنویسم شاید کمی بهتر بشم. اون روزی که صبح زود تو فضای مجازی دیدم س پ اه اعلام کرده که اون انفجار خطای انسانی! بوده و کار خود سراپاتقصیرشون بوده، پسر کوچه ده یازده ماهه بود و پسر بزرگه که دو سال از این بزرگتره، دخترم رفته بود مدرسه فکر کنم. یادمه همینطوری وسط هال ایستاده بودم گوشی دستم بود و داشتم صفحه را میخوندم و نمیتونستم بفهمم این کلمات معنی اش چیه؟ واقعا چرا سه روز تمام اصرار داشتم که نقص فنی بوده و سقوط هواپیما عمدی نبوده؟ آیا دنبال ذره ای شرافت در این ها بودم؟ آیا نیاز داشتم بسان گوسفندی در گله ای به چوپانم اطمینان داشته باشم که اینقدر ها بد نیست؟ اونها که مرده بودند و دیگه برنمیگشتند پس چی بود دلیل اینهمه حال بدیِ من؟ از دروغ اینقدر بهم ریخته بودم؟ خب اینها که اصلا اساس و پایه ی بودنشون بر مبنای دروغه! هنوز هم نمیدونم چرا اینقدر بهم ریختم. هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که مامان بابام نمیدونم چرا اومدند خونه ی ما؟ همینطوری هاج و واج بودم و با بغضی که در گلو داشتم سعی یکردم حرفی نزنم که بغضم نترکه. رفتارم تحت کنترلم نبود و فکرم درست کار نمیکرد. فکر کردم باید یه کاری بکنم، نمیدونم چرا صبح به اون زودی فکر کردم باید بشقاب میوه بیارم براشون. نشسته بودند روی مبل و من بین آشپزخونه و هال رفت و آمد میکردم. دو تا پیشدستی خالی دستم گرفتم و آوردم گذاشتم روی میز جلوشون، بعد رفتم در یخچال را باز کردم دو تا پرتقال برداشتم همونطوری دست گرفتم آوردم گذاشتم تو بشقابهایی که جلوشون بود و دوباره همون مسیر را رفتم و این دفعه با دو تا سیب برگشتم و بار سوم رفتم دو تا چاقو برداشتم آوردم. یادمه بهم گفتند میدونی هواپیما کار خودشون بوده؟ با بغض بدون اینکه حرفی بزنم با تکون دادن سر گفتم آره، اینقدر برام سنگین بود که حتی توان فحش دادن هم نداشتم. یادم نیست مامانم اینها برای چی اومده بودند خونه مون، فقط یادمه زود رفتند و تا ظهر هی صفحات را بالا پایین کردم و اشک ریختم، خدایا دیدن اون چهره های خندان، جوان و پر از نشاط و نبوغ... چقدر سخت بود هنوز هم سخته و امکان نداره یادآوریشون برای من بدون بغض و اشک باشه، حتی الان هم که دارم مینویسم صفحه مانیتور از اشک هام محو میشه. ظهر بود که شوهرم اومد خونه، تو آشپزخونه جلوی سینک ایستاده بود که که آروم و بی رمق بهش گفتم میدونی هواپیما کار خودشون بوده؟ با یه حالت بی تفاوتی که شایعه هست و چرته و باور نکن، اومد سرش را بالا بندازه بگه نه بابا، که بهش گفتم خودشون اطلاعیه داده اند و قبول کرده اند که کار خودشونه. یهو چهره شوهرم عوض شد، چشمهام دو دو زد و مات و مبهوت نگاهم کرد، یه مکثی کرد و بدون اینکه چیزی بگه از آشپزخونه رفت بیرون.  

من هیچ دوست یا فامیل آشنایی تو اون هواپیما نداشتم، همونطور که کشته شده ها و اعدامی های پارسال تا امسال هیچکدوم نسبتی با من نداشته اند اما طوری برای تک تک اونها سوگواری کردم که برای مرگ هایی که در اقوام و نزدیکان رخ داده، اینطور غم و بغض نداشته ام. نمیدونم چی تو این مردن ها هست که اینقدر من را میسوزنه و داغی بر قلبم هست که سر سوزن کمرنگ نشده. ایکاش مرهمی بود. 

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲/۱۰/۱۹
زری ..

نظرات  (۵)

حقیقتش من امسال تصمیم گرفتم تو حالت انکار بگذرونم تا دووم بیارم. واسه همین حتی همین پست رو هم کامل نخوندم چون میدونستم به شدت به هم میریزم. از دست دادن آدمهای نزدیک تو جنایتی به این ابعاد واقعااا وحشتناکه. 

 

پاسخ:
میفهمم مهسا جان، من هم بعد از چهار سال دارم فکر میکنم‌چرا نمیتونم آروم بشم:( 
کار خوبی میکنی نمیخونی و خودت را دور نگه میداری، من هم یه دوره ای از همه جا لاگ آوت کرده بودم که بتونم دوام بیارم.

نمیدونم به خاطر سنم بوده یا چی که قبل از این اتفاق هنوز موضعم مشخص نبود انگار. اما بعد از این اتفاق من دیگه اون آدم قبل نبودم. دیگه نمیتونم اون آدم قبل باشم. 

 

واقعا چی گذشت بهشون و به خانواده هاشون و به ما؟

پاسخ:
میفهمم چی میگی عزیزم، میدونی انگار اینها چند سالی هست که دارند تلاش میکنند به ما بفهمانند که ما چقدر در دستانشون اسیر هستیم و ما هی مقاومت میکردیم و با تک تک این کارهاشون هر دفعه بر گروهی از ما، حجت تموم شد ‌‌و واقعیت با همه ی تلخی اش خورد تو صورتمون. 
هیچکدوم از ما که این حس ها را تجربه کردیم، دیگه اون آدم سابق نمیشیم.

من از همون اول فهمیدم کار خودشونه،بدون هیچ شکی،مثل مدارس که شیمیایی شدن مثل تی تاپ ها که قرص توشون بود،مثل سینما رکس 

پاسخ:
ما هم الکی داشتیم دست و پا میزدیم:(  


 

زری جان، من هنوز هم این حجم از رذالت رو هضم نکردم، از هر کدوم از این فجایع چهره بعضی از قربانیان بیشتر تو ذهنم می مونه و دلم رو آتیش می زنه. مثلا در مورد هواپیما چهره آرش و پونه و شیرینی لبخندهاشون. نمی دونم خانواده هاشون چه می کشن و چجوری روزگار میگذرونن.

پاسخ:
دقیقا شادی جان، برای من هم همینطوره. بین خیلی از دوستانم هم دیده ام که هر کدام با بعضی از چهره ها بیشتر داغمیبینند:( ولی همه مون ته دلمون میدونیم هر کدوم از این افراد در هر کدوم از جنایت ها چشم و چراغ خانواده شون بودنند و طفلک خودشون و بیچاره خانواده هاشن :((

سلام

لازم نبود عزیزی از نزدیکانمون توی هواپیما باشه، ته مانده امید ما کشته شد، با هر کشته تو خیابان، توی زندان، توی هواپیما، توی تصادف، تکه ای از وجود ماست که می‌ره و روحمون به تمام شدن میرسه

پاسخ:
امیدوارم ما باشیم و روزهای بهتر را ببینیم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی