یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

همه چیز از یه تار موی سفید شروع شد ...

جمعه, ۱۲ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۲۶ ق.ظ

- موهای سفیدی که گه گاه بین موهای کنده شده از سرم میبینم :) همچین هم برفی و براق هستند قشنگ ابریشمی طور ...

- چروک های اطراف چشمم که وقتی برای اولین بار متوجهش شدم چشمهام را از آینه کشیدم کنار، با خودم گفتم واقعا اینها یک شبه اینجا درست شده؟ 

- دخترم که یک دفعه قد کشیده و دیگه نمیتونم از بالا به پایین نگاه کنم و میدونم هنوز به روبرو نگاه کردن عادت نکردم که باید عادت کنم از پایین به بالا بهش نگاه کنم :)) 

- همبازی بودن دو تا پسرها با هم ... اینکه پسر بزرگه در عین حال که از داداشش مقابل بقیه دفاع میکنه، اما به خودش حق میده برای داداشش قلدری کنه :) 

- اینکه وقتی یه متنی به انگلیسی ببینم خیلی راحت و معمولی این توانایی را در خودم  میبینم که شروع کنم به خوندنش و کلیت موضوع را بتونم بفهمم، اما نگم که ذره ای از این اطمینان در گوش دادن و فهمیدن به انگلیسی و همینطور حرف زدن وجود نداره...

- اینکه وقتی یه موکل جدید به گوشی ام زنگ میزنه و شروع به صحبت میکنه، راحت میتونم صحبت ها را مدیریت کنم و علاوه بر اینکه استرس ندارم حتی میدونم برای یه آشنایی اولیه ی تلفنی چقدر اطلاعات دادن کافیه:)) 

- بودن شوهر، اطمینانی که بهش دارم و اینکه به معنای واقعی کلمه نقش پدر بودنش را ایفا میکنه، اینکه واقعا هیچ وقت لازم نبوده باهاش کلنجار بروم،  لازم نبوده بهش یادآوری کنم که بابای خوبی برای بچه هایش باشد، این موهبتی هست که مثل یه امر بدیهی بهش عادت کردم اما میشد چالشی بزرگ باشه که خدا رو شکر نیست:))   

اینها خوشایندهایی هست که به حضورشون تو زندگیم عادت کردم و میکنم... 

بله!!! موهای سفید کنده شده هر چند در لحظات اول یه حس بدی بهم میداد اما خب من هر وقت در واقعیت یا در عکس یه پیرزنی را میبینم با موهای نرم ابریشمی طور سفید دلم غنج میره براش :)) البته که شبیه اون عکسها نمیشم اما دلم را خوش کردم که شبیه اون نمونه های واقعی بشم :))

 از اینکه میبینم نزدیک چهل سال از عمرم گذشته، تو این چهل سال خیلی چیزها را تجربه کردم، خیلی حس های خوشایند جدیدی را برای اولین بار تجربه کرده ام که دیگه الان بودنشون برام عادی شده، و حس های غمگینی که به اونها هم عادت کردم و یه جورایی اثرشون را روی من گذاشته اند و ورژن جدیدی از من را ساخته اند؛ رد پایِ همه ی اینها لایه لایه، ذره ذره تو اون موهای سفید باقی مونده... 

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۹/۱۰/۱۲
زری ..

نظرات  (۵)

نوش جونت باشه 

چهل سالگی زندگی به ثبات رسیده و اکثر تلاشهات نتیجه داده و بچه ها از آب و گل در اومدند ، درسته هنوز خیلی جا برای پیشرفت هست اما من چهل سالگی روم اینطور می بینم که بدوبدوهام باید تموم شده باشه و یه چیزهای جزئی بمونه اما شما رو می خونم می بینم هنوز کلی کار نکرده دارم ، تو بیست سالگی هم برای سی سالگی این برنامه ها رو چیده بودم ، فکر کنم باید نگهشون دارم برای پنجاه ، هنوز کلی زمان دارم .

دیشب اتفاقی چشمم خورد به مقاله در ستایش بطالت برتراند راسل ، نظریات جدیدی داشت ، نمی دونم چرا یاد اون افتادم :-) شاید چون یه ذره تنبل شدم .

امیدوارم همیشه ته ته دلت خوش باشه.

پاسخ:
وااای رویا جون، اینجایی که گفتی بچه ها از آب و گل دراومده باشند و تلاشها نتیجه داده باشند، خودم را دیدم که هیچکدومشون را ندارم :))) میدونی به این نتیجه رسیدم که هیچ نسخه ی  تعیین شده ای نیست بعضی ها تا هشتاد سالگی هنوز کلی برنامه برای کارهای جدید دارند یعنی دیدم همچین ادمهایی را! بعضی ها هم تو بیت سالگی قششششنگ الک را آویخته اند :))
این مقاله را تونستی برام لینکش را بفرست. 

سلام، موهای خاکستری و ردپای همه خاطرات گذشته:)

پاسخ:
سلام آسمان جان، دقیقا رد پای همه ی خاطرات را میشه تو موهای خاکستری دید

فقط لبخند اومد رو لبم از خوندن تک تک های بندهای نوشته ت.

 

ایشالله که خوشی ها روز به روز بیشتر بشن.

 

و جوابت به رویا رو دوست داشتم بعضی ها خیلی زود به مرحله آویختگی الک می رسند و من فکر میکنم من جزو اون دسته ای هستم که اصلا به این مرحله نمیرسم :) 

پاسخ:
ممنونم صبا جونم، ماچ بهت :*)
آره همینطوره ما مدام برای خودمون قله ای جدید میسازیم :)
۱۳ دی ۹۹ ، ۱۷:۱۴ در بازوان

سلام زری جان. خدا حفظ کنه بچه ها و همسرتون رو. چه دلنشینه این دیدن موهای سفید همراه با قد کشیدن و رشد خانواده...

پاسخ:
سلام دوست عزیزم ...ممنونم ... حالا اگر ما پیر نمیشدیم فقط اونها قد میکشیدند بهتر بودها :)) 
واقعا همینطوره که میگی برا خود من خوشایند های زندگیم حساب میشه :*)
۱۴ دی ۹۹ ، ۲۱:۰۸ ربولی حسن کور

سلام

عالی بود!

سن ما داره بالا میره چه خوشمون بیاد و چه بدمون بیاد!

چند روز پیش توی تلگرام خوندم:

هر انسانی دوبار زندگی میکنه

و زندگی دوم او از زمانی آغاز میشه که میفهمه فقط یک بار زندگی میکنه!

پاسخ:
سلام! 
ممنونم. 
خیلی دارم به این جمله ای که نوشتید فکر میکنم اما واقعا اینقدر سبک زندگی ام و عادت هام در هم تنیده شده که دانستن این موضوع  انگار هیچ چیزی را عوض نمیکنه. 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی