یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

منِ ناکافی

يكشنبه, ۲۲ اسفند ۱۴۰۰، ۰۷:۰۰ ب.ظ

بیشتر از یکماهه که ننوشتم... دخترم چند روزی هست که بهم میگه نمیخواهی پست جدید بذاری؟ میدونی چند وقته هیچی ننوشتی؟ تقریبا مرتب وبلاگ دوستان را میخونم اما نمیدونم چرا دلم به نوشتن اینجا نبود. یه جورایی نمیدونم چی بنویسم یعنی مدام خودم را نقد میکنم که خب که چی؟ باز بروی ینویسی که فلان برنامه ا را دارم و از فلان برنامه ام عقبم! خب که چی بشه!؟ باورتون میشه همینقدر خشک و محکم با خودم حرف میزنم! و البته که انگار از روی بقیه خجالت میکشم که باز هم هیچ تیکی کنار کارهام نخورده :(

 یادمه چند روز پیشترها برای دوستی (شاید ترانه، وبلاگ بدون ویرایش) نوشتم که خیلی خوبه که میتونه هر روز اینطور از جزییات بنویسه، بعدش ذهنم درگیر این شد که چرا من هیچ وقت نمیتونم اینطور اینقدر با اهمیت جزییات را بنویسم؟ چرا اینقدر این جزییات برام بی اهمیت هستند؟ البته بگم وقتی برای دوستان را میخونم از جزییاتشون لذت میبرم و همیشه فکر میکنم چقدر خوبه یه آدم بتونه به همین موضوعات ریز زندگی اش توجه کند. اما من اینقدر خودم را شماتت میکنم و نقد تیز میکنم که اصلا کارهای روزمره و زندگی و شغلی ام برایم هیچی نیست و فقط یه برنامه ی بلند مدت برای خودم گذاشتم که همیشه هم از اون عقبم و از همه بدتر انگار آبروریزی برای خودم میدونم که بیام و باز هم بگم از برنامه هام عقبم. نمیدونم انگار باید همیشه یه دستآوردی ستودنی (از دید خودم) داشته باشم تا بتونم بیام و خودم را مطرح کنم. امروز دیگه با خودم گفتم بیام همه ی اینها را بنویسم، بیام بنویسم که من هیچ چیزی را به هیچ کسی بدهکار نیستم! اگر از برنامه هام عقبم، اگر هزار ساله که میخوام زبان بخونم و تقریبا همیشه هم به نوعی باهاش درگیر بوده ام و هنوز هم هیچی نشده، اصلا اینجا باز هم مینویسم هزار بار دیگه هم مینویسم که هنوز براش هیچ کاری نکردم :( منظورم از اینکه هنوز هیچ کاری براش نکرده ام اینه که امتحان ندادم و نمره ای ندارم، وگرنه که هر روز دارم میخونم. من همه ی اینها هستم اما همه ی من اینها نیست، من بخش هایی دیگه هم دارم که از دید خودم هم مغفول مونده و من چقدر به خودم کم مهر هستم، چقدر همیشه فقط کارهای عقب مانده ام را چماق میکنم بر سر خودم! چرا این کارهای ریز ریز را که انجام میدهم و باعث میشه به هرحال خونه و زندگی ام و بچه هام اوضاعشون مساعد باشه از دید من بی ارزش هستند و غیر قابل تحسین. هییی الان یادم افتاد من تربیت شده ی فضایی هستم که اگر کار خوبی میکردیم یا درس میخوندیم وظیفه مون را انجام داده بودیم و چه معنی داشت منتظر تقدیر و ستایش باشیم؟ اما اگر کم کاری میکردیم چماق عذاب وجدان را جوری پر زور کرده بودند برامون که حتی خودمون را لایق نفس کشیدن هم نمیدونستیم و این نوع تربیت ناشی از اون فضای مزخرفِ خویشتن گناهکار پنداشتنِ آموزش پرورش بود. و الان هم من دقیقا در این فضا گیر کردم. اگر هزار کار دیگه هم بکنم، تا وقتی که پرونده ی زبان خوندن و اپلای کردن و مهاجرت را نتونم به جایی برسونم، ذره ای احساس کافی بودن و خوب بودن و موفقیت و رضایتمندی ندارم. 

دیگه کار دیگه ای که میکنم، این مدت یکسری کارهای شغلی انجام دادم، حقیقتش اینه هم وقتم و هم ذهنم را درگیر خودش میکنه و از نظر مالی هم هیچ توجیهی نداره این کار من، اما این هم شده یکی از نقاط ضعف من که انگار با پول در آوردن توانمندی خودم را اثبات میکنم. حالا به کی دارم اثبات میکنم؟ به خودم؟ به شوهرم؟ به اطرافیانم؟ واقعا چرا این کار را میکنم؟ وقتی میبینم درگیر درس خوندن و سه تا بچه هستم و نیاز مالی هم ندارم چرا وقتی کاری بهم ارجاع میشه، قبول میکنم؟ 

چقدر دلم میخواد یکی بیاد دستم را بگیرم و بهم بگه ببین من همه چیز را درست میکنم تو اصلا نمیخواد اینقدر همه چیز را سبک سنگین کنی، همه چیز را بذار به عهده من. فقط یه سری کارها را  که حتما هم میدونه از پسش بر میآم بذاره به عهده ی من و مسوولیت همه چیز را خودش برعهده بگیره. 

 

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۰/۱۲/۲۲
زری ..

نظرات  (۱۳)

 حرفات رو بسیار خوب متوجه میشم و می تونم باهات هم حسی کنم :)

 

همه ما به نوعی درگیر این احساسات بودیم و هستیم! و خیلی موقع ها درد کشیدیم بخاطر همین احساس ناکافی بودن! انگار زندگی مسابقه هست و ما باید توش برنده بشیم و ازمون تقدیر بشه و وقتی ازمون تقدیر نمیشه حس میکنیم حتما به اندازه کافی خوب نبودیم و بهتره بریم سراغ یه موضوع جدید و گنده و حتما وقتی از پس اون موضوع براومدیم ازمون تقدیر میشه و آدمها میفهمند با همه محدودیت هایی که داشتیم چقدر توانمند و خوب و موفق هستیم :| 

 

در صورتیکه اون تصویری که دیگران از ما دارند اصلا ربطی به احساسات درونی ما نداره! و نمیگم تصویر دیگران از ما مهم نیست که قطعا برای همه ما مهمه! ولی واقعیت این هست که برای کافی بودن لازم نیست شاخ غول بشکنیم! باید یاد بگیریم خودمون رو بخاطر همه کارهای ریز و درشتی که انجام میدیم تحسین کنیم و در آغوش بگیریم. متاسفانه یا خوشبختانه حجم زیادی از زندگی متشکل از همین کارهای ریز هست!

 

من اون یه نفری که دستت رو بگیره رو می شناسم :)

 

اون خودت هستی عزیزم :)

 

 

مرسی که باعث شدی حرفام رو برای خودم مرور کنم و برای تو هم بنویسم :*

پاسخ:
مرسی بابت اینکه وقت گذاشتی و نوشتی 

دقیقا همینه که میگی اون یک نفر فقط خودمون هستیم که میتونیم دست خودمون را بگیریم و چقدررررر رسیدن به این باور مشکله! کار یک روز و دو روز نیست زمان میبره حسابی... 

و واااای از اینکه بخش زیادی از زندگی همین کارهای ریز هستند ... و چقدر برای من سخته پذیرشش :( اون ذهن شاخ غول بشکنِ ذهنِ من اصلا نمیتونه ارزشمندی این چیزها را بپذیره اما واقعیت اینه باید یه تغییر اساسی به این ذهنیت بدهم. 

اتفاقا صبا جان با خودم گفتم اصلا بعید نیست خیلی ها بیایند بگویند ما هم همینطور فکر میکنیم، به هر حال همه ی ماها تربیت شده ی همین سیستم هستیم.

باز هم مرسی نوشتی 

سلیقه ها متفاوته. همونطوری که تو دوست داری روزمره های گزارش مانند و لحظه به لحظه رو بخونی، برای بعضیا خسته کننده میشن. با خودشون فکر می کنند چرا من باید از هر لحظه خوردن و خوابیدن و لباسشویی یه نفر اطلاع داشته باشم. 

کلا بنظرم اونقدر در زندگی واقعی جبر روی همه سواره که توی این دنیای مجازی می خوایم راحت باشیم. هر وقت دلمون خواست و از هر موضوع خاصی دوست داشتیم صحبت کنیم. پس من یکی خودمو اصلا مقید نمی کنم. وبلاگ برای من یه کنج دنجه که هیچ فامیلیم آدرسشو نداره و راحت هر چی دلم بخواد می نویسم. هرچند بخونن هم مهم نیست.

خلاصه که خانم جان به خودت کمتر سخت بگیری بد نیست.

در مورد اینکه نیاز نداری اما کار می کنی باید بگم، کار کردن برای مردم خیلی لذتبخشه. اینکه برای دیگری کاری را انجام میدی که خودش نمی تونه. درسی خوندی و شغلی داری، لذتشو ببر عزیزم

پاسخ:
در مورد تفاوت سلیقه ها، باهات موافقم اما حرف من این بود که من با چه نیتی از این موضوعات نمینویسم؟ اینکه من فکر میکنم اینها بی اهمیت هستند و ارزش نوشتن ندارند، این قسمتش هست که باید روی طرز فکر خودم کار کنم. شاید شما ننویسی چون به سلیقه ات نمیخوره اما مثلا من نمینویسم چون اساسا این کارها را بی اهمیت میدونم! این بی اهمیت دونستن چیزی هست که باید تغییرش بدم. 

در مورد کار کردن و پول در آوردن باهات موافقم، اما مشکل من اینه وقتم محدوده و عدم رسیدن به برنامه هام باعث میشه از شغلم  و پول در آوردن لذت نبرم :(

کاملاً احساساتت رو درک می کنم تو مثل یک سال پیش من هستی ما آدمای این تیپی، درگیر عقده پدر هستیم یعنی ارزشمندی خود را با میزان و بزرگی دستاوردهای مهم و اصلی مون ارزیابی و سنجش می کنیم. همواره باید دستاورد مهم و خاصی داشته باشیم تا مطرح بشیم و دیگران ما رو دوست داشته باشن و دیده بشیم. همه این ها در کنار والد سرزنشگری که در درون داریم و از والدین مون به ارث بردیم و همچنین کمالگرایی افراطی، تو تخریب ارزش و منزلت ما، غوغا می کنن. من این مشکلاتم رو با مفاهیم فوق العاده روانشناسی یونگ تا حد زیادی مرتفع کردم. 

می تونی از آموزش های بسیار کاربردی و موثر سهیل رضایی در بنیاد فرهنگ زندگی استفاده کنی که خیلی کارآمده.

امیدوارم خود ارزشمندت رو زندگی کنی ...

پاسخ:
دقیقا! هر چی کاری که میکنیم بزرگتر باشه حس بیشتر مفید بودن دارم! واااای امان از والد سرزنشگر سختگیر! یعنی من رسما خودم پدر خودم را در میآرم! در این حد بهت بگم که من حتی پایان نامه ام را به هیچ کس تقدیم نکردم چون فکر کردم این کار پر از ایراد هست و ارزش نداره تقدیم به کسی بشه! 

در مورد روانشناسی یونگ کتاب روون و خوبی میشناسی بهم معرفی کنی؟

سهیل رضایی را سرچ میکنم. مرسی

صحبت ات را درک میکنم.. من هم تا حدی این مشکل را دارم که دستاوردهای کوچک به چشمم نمیان و مدام به خودم میگم که هیچ کار مفیدی نمیکنم .. گاهی کارهای کوچک و کم اهمیت را یادداشت میکنم و با تیک زدنشون حس بهتری پیدا میکنم. شکوندن اهداف بزرگ به قدمهای کوچک باعث میشه آدم یادش بمونه که تلاش هاش بی هدف و بی نتیجه نیست..

پاسخ:
آوا جان من هم اینکار را میکنم که اهداف بزرگتر را به اهداف کوچکتر خورد کنم اماااااا ذهن حسابگرم همه اش بهم یادآوری میکنه این موفقیت ها وقتی ارزش داره که منجر بشه به اون هدف بزرگتر وگرنه هیییییچ نیست :( یعنی یه ذهنم دارم که خودم حریفش نیستم!

منم دقیقا وقتی وبلاگ ترانه رو میخوندم همچین حسی داشتم. دلم میخواست که منم میتونستم روز به روز از کارهام بنویسم و در عین حال حس میکردم که من نمیتونم این مدلی بنویسم چون روزهام واقعا اونقدر پرماجرا یا جالب نیستن و حرفی برای گفتن ندارم. در عین حال حس دوست نداشتم توی مربای کاج راجع به این چیزا بنویسم و از ریز به ریز روزهام بگم.

به خاطر همینم یه وبلاگ دیگه درست کردم و بدون اینکه مطالبش رو انتشار بدم، شروع کردم آخر هر روز اتفاقات رو ثبت کردن. (البته من هر پست رو به یک هفته اختصاص میدم و هر روزش رو با تاریخ و اسم روز هفته (شنبه-یکشنبه...) جدا میکنم)

بعد از یه مدت دیدم که ای بابا! منم هر روز چیزهای تازه برای گفتن دارم و هر روزم مثل اونچه که قبلا فکر میکردم، کاملا شبیه هم نیستن. در عین حال این کار بهم کمک میکرد که از روند پیشرفتم توی کارها یک سند مستند داشته باشم. و آخر هر روز هم فکرم رو جمع و حور کنم که فلان کار هنوز انجام نشده، توی فلان مورد عقبم یا فلان پروژه رو تموم کردم و حالا وقت کافی برای یک کار دیگه دارم.

گفتم در موردش بنویسم شاید این روش به درد تو هم بخوره:)

پاسخ:
مرسی سارا جان، ممنون از اینکه تجربه ات را نوشتی. 

چقدر خوبه که تونستی به نوشتن روزانه ها برای خودت ادامه بدهی و وسطش متوقف نشدی. من چند باری تو زمانهای مختلف این کار را شروع کردم و رهایش کردم. آخرین بارش یه پست برای خودم گذاشتم که منتشر نکنم. با عنوان صد روز! گفتم هر روز را مینویسم و در آخر روز صدم یکجا منتشر میکنم. اما نتونستم ادامه بدهم و  بعد از چند روز  دیگه بهش سر نزدم:( 

سلااام.

چقدر درک میکنم این صحبتتونو که میگین تو فضایی بزرگ شدیم که نمره خوب آوردن وظیفه‌مون بود و اگر نمره‌مون بد میشد سراوار شماتت بودیم... واقعا همینه. خیلییی طول کشیده برای من تا بتونم خودمو بدون دستاوردها و کارای عجیب و غریب هم دوست داشته باشم. نمیگم موفق شدم! ولی خیلی پیشرفت کردم.

برای من اینکه روزمره نمی‌نویسم دلیلش این نیست که دنبال دستاورد میگردم :)) دلیلش اینه که همه‌ش تو خونه‌م تقریبا و چیز جذاب قابل تعریف کردنی پیش نمیاد و به اتفاقات روزمره‌م حس «خب که چی؟» دارم. اگر شروع کنم بیشتر برم بیرون از خونه، بهتر میشه. :)‌

پاسخ:
همینطوره مهسا جان، و تغییر این مشکلات ریشه ای اصلا کار یکروز و دو روز نیست از بس تو ما نهادینه شده اند! خودِ من یعالمه وقت طول کشیده تازه فهمیدم انگار آدمها تو دنیا یه مدل دیگه ای زندگی میکنند! 
لطفا از خونه بیشتر رفتی بیرون پست هات را عکس دار کن :))))))))
۲۳ اسفند ۰۰ ، ۲۳:۴۵ مینو حسینی

انگار که خودم رو خوندم زری جان. خود خودم! جالبه که منم از ترانه ایده گرفتم کمی جزییات رو وارد نوشته هام بکنم.

باهات موافقم که ما نتیجه محیطی هستیم که همچین چیزایی رو برای ما ارزش کردن. 

 

پاسخ:
همینطوره مینو جان، همه ی ما تربیت شده ی یک سیستم هستیم و به همین دلیل مشکلات پایه ای شبیه هم زیاد داریم :) دستشون درد نکنه اینقدر موفق بودند یه نسل را اینطوری بیچاره کنند :(

سلام زری جانمممم... د‌وست عمیق و دقیق خودم...هم نوشته تو خوندم و هم نوشته دوستان رو. و حالا نظر من راجبه همه شون...۱. زری جان وقتی پستت رو می خوندم دیدم تو همین الانشم داری خودت رو سرزنش و شماتت می کنی جالبه ها یعنی حتی به خاطر اینکه خودت رو زیاد سرزنش می کنی هم خودت رو سرزنش می کنی.۲. اون سیستم وحشتناک و ترسناکی که ما دهه ۶۰ ها باهاش بزرگ شدیم توی تک تک سلول های مغزمون خونه کرده . کار خیلی سختیه تربیت دوباره خودمون با اون گندی که به روان حساس و کودک درون ما زدن... یکی از دوستان خوب لیست کرده بود...کمال گرایی افراطی والد سرزنشگر وحشی و همیشه ناراضی( یعنی اگه الان بری تو ناسا هم استخدام بشی و اونجا یه سفینه بفرستی فضا بازم دهنش بازه برای اینکه یه چیزی از یه جایی پیدا کنه و گند بزنه به خالت و اینکه چیزی نیست و ببین بچه فلانی فیل هوا کرده و ...) و بدتر از همه این همه خشونت درونی، این حجم از خشونت رو والا آلمان‌های نازی با یهودی ها تو اردوگاه ها نداشتن ما تربیت شده همون سیستم مذخرف یک اشتباه مساوی با صد تا تنبیهه و مجازاتییم...ااااخ زری جانم اینا رو که می نویسم استخوان‌های روحم تیر می کشه... و حالا ماییم و به تن خسته و زخمی یه کودکی که نه بازی کرد نه شادی نه دست گرم نوازشی دید ... بله درسته موافقم فقط و فقط و فقط خودمون باید خودمون رو دوست داشته باشیم باید تمرین کنیم هر روز و البته که این کار اصلن راحتی نیست...اصلن... این کار هم آموزش می خواد کووچ می خواد منتور می خواد...مهربون بودن رو بلد نیستیم واقعیت همینه

 

در مورد کار قبول کردنت اگه بخوام نظر شخصیم رو بگم اینه که اتفاقا خیلیییی کار درستی می کنی بهرحال تو اینهمه درس خوندی... ارزش بذار تو کار تخصصی داری انجام می دی و داری از خودت یه expert می سازی...جدا از مسایل مالی که اتفاقا می دونی که چه قدر اونم مهمه ولی این کار کردنت از زبان خوندت هم مهمتره 

پاسخ:
مهربون بودن را بلد نیستیم ..... واقعیت همینه که تو گفتی

مجتبی شکوری می گفت مردم با افتخار می گن ما کمال طلبیم ولی اگر بدونن کمال طلبی چه دردی هست و چه رنج عظیمی ،هیچ وقت با افتخار نمی گن ما کمال طلبیم .

 و من کاملا اعتقاد دارم به حرفش ، چرا که کمال طلبی مثل یک بیماری می مونه و همین یک سال و نیمه ذهنم رو مختل کرده و باعث افسردگی ام شده و راهی مشاوره .

و فکر نکنم از تله اش بتونیم بیایم بیرون، فقط خدا کنه بچه هامون به این درد دچار نشن یعنی دچارشون نکنیم.

پاسخ:
یعنی این کمال طلبی مثل یه بیماری هست! من تا الان فکر میکردم یه نوعی از شخصیت است :) 

یادته بار با هم در مورد جزییات شادی بخش زندگی صحبت کردیم؟

اون بار هم تو اصلا با من موافق نبودی که این جزییات اصلا مهم هستن یا نه

البته که این فقط یه نگاهه و شاید نباید بذاریم تاثیری تو تصمیم گیری هامون بذاره اما من فکر میکنم اگر بتونیم یه مقدار از ایده آل گرایی فاصله بگیریم و به خودمون اجازه بدیم یه کم اروم بگیریم و تو لحظه زندگی کنیم شاید یه مقدار

کمک کنه حالمون بهتر بشه. مثل جریان تیز کردن تبر شاید

 

اما از اونجایی که میشناسمت، میدونم برای هر کاری باید هدف و برنامه داشته باشی، بیا و اینم به هدف هات اضافه کن که گاهی فقط برای یه لذت کوچیک وقت بذاری و به زندگی ات به چشم لذت نگاه کنی. شاید اون موقع موفق شدی بیشتر خودتو و تلاش هاتو و دست و  پا زدن هاتو دوست داشته باشی. شاید یادت بیاد که چقدر دوست داشتنی هستی

پاسخ:
یعنی عااااااشق اینهمه دقت و نکته سنجی ات هستم. 
اووووف چقدر وقته حرف نزدیم دلم تنگ شد :(
۲۸ اسفند ۰۰ ، ۰۹:۲۰ ربولی حسن کور

سلام

پس من تنها کسی نیستم که از برنامه ام عقبم! خیالم راحت شد!

اون یک نفر پاراگراف آخرو اگه پیدا کردین یه وقت هم برای من ازش بگیرین!

پاسخ:
خیالتوووووون رااااااحت :)))) 
آآآآآخ از اون یه نفرِ پارگرافِ آخر :((

سلام. حدود 4 هفته است که چیزی ننوشتین...

پاسخ:
سلام عزیزم. اتفاقا امروز دخترم میگفت دو تا پست بدهکاری، یکی سال نو و یکی هم تولد خودش :)) 
ممنونم که به یاد من هستی، حتما میام مینویسم 

سلام.چه حوصله اییییییی.خوشم آمد.

آفرین بارابن متنهای طولاااانی

پاسخ:
 :))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی