یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

 

سال جدید آمده است و هنوز همان کم و کسری های سال قبلی به جای خود هستند. 

 

هنوز موبایلم به وایفای وصل نمی‌شود، هنوز نوتیفیکیشن های پیامها نمیاید و مشکلی جدید هم به مشکل های قبلی اضافه شده است فیس‌تایم گوشی موبایلم هم دیگه کار نمیکند. 

 

چایی هم زیادی تلخ است… اصلا یک تلخی عجیبی دارد که انگار یک علف تلخ، فوق‌العاده تلخ، قاطی برگ‌های چایی شده است و هر وقت با اشتیاق سراغ قوری کتری می‌روم تا یک لیوان چایی بریزم، به جای طعم گس چایی، یک تلخی گزنده نصیبم می‌شود. 

 

آدم‌های اطرافم هم درست کارنمیکنند و من هم خسته تر از آن هستم که بتوانم اینهمه پیچیدگی در روابط را بفهمم و تحلیل کنم. 

 

چند روزی با گوشی موبایلم سروکله زدم، تنظیمات دستگاه مودم و گوشی را تغییر دادم. مشکل موقتی رفع می‌شود و باز همان آش است و همان کاسه. رهایش کردم. البته به همین راحتی رها نکرده‌ام هنوز هم ته دلم دلخور هستم که چرا نتوانستم درستش کنم؟ دیروز دوستی بهم گفت باید موبایلت را ببری خدمات موبایل نشان بدهی ولی من نمیتوانم اعتماد کنم. اگر قول بدهد که دیگر ایراد جدیدی رو نکند، دارم با این ایراداتش کنار میآیم. اما این هم ناطور است و دیروز دیدم فیس‌تایمش هم کار نمیکند.  پریروز هم خوب شارژ نمیگرفت، کابل شارژر را عوض کردم ظاهرا درست شد. اما دیگر بهش اعتماد ندارم، میدانم که باز هم یک ایرادی دیگر از یک جایی دیگرش سرخواهد زد و مرا سرخورده خواهد کرد. 

 

چندین بار قوری و کتری را شستم، چایی خشک را عوض کردم ولی باز هم همان تلخی مزخرف را دارد. من مطمین هستم این تلخی با طعم گس چایی متفاوت است. من چایی‌خور قهاری هستم، من که هر زمان خسته از زندگی ‌وکار خستگی را با خوردن چندین لیوان چایی از تن و روانم درکرده‌ام، منی که  بغض در گلو را با لیوان‌های بزرگ چایی فرو داده ام، من طعم گس چایی را میشناسم. این گس نیست، تلخ است، یک تلخی گزنده.   

 

مگر قرار نبود از بودن آدم‌ها در کنارمان انرژی بگیریم؟ مگر قرار نبود یار شاطر باشیم نه بار خاطر؟ چطور شد که آدم‌ها اینقدر سخت و پیچیده شدند؟ چطور شد که از فهم رابطه ی زن و شوهری، مادر و فرزندی و فرزند و والدی و حتی دوستی ناتوان شدم؟ چرا هیچ رابطه ای درست کار نمیکند؟ 

 

سال نو شد، و من حواسم نبود موقع تحویل سال آرزو کنم، یعنی نه اینکه حواسم نباشد، حواسم بود که قدیم ها موقع تحویل سال لیستی از آرزوها از جلوی چشمانم میگذشت ولی الان چند سالی می‌شود که با بی‌آرزویی سال را نو میکنم. فقط خوشحالم که بچه‌هایم صحیح و سلامت کنارم هستند…. هفت‌سین میچینم و سعی میکنم به بچه‌هایم القا کنم که لحظه ی سال نو، لحظه ی خاصی هست…. من که میدانم علیرغم زنده شدن زمین و شکوفه زدن درخت‌ها و در آمدن گلهای نرگس و سنبل، قرار نیست هیچ معجزه ای در زندگی‌‌من رخ دهد. پس چرا دل به نو شدن سال داده بودم و منتظر بودم با نو شدن سال همه چیز درست کار کند؟

 

+این مطلب را در کانال تلگرام هم گذاشتم، متن ها را هر دو جا میگذارم ولی عکس‌ها را فقط در کانال تلگرام میگذارم. ببخشید اگر با مطالب تکراری مواجه میشوید. 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۰۴ ، ۱۰:۵۳
زری ..

پریروز با سین روی گوگل میت جلسه ی کاری داشتم. نفر سوم‌جلسه تأخیر داشت و پیام داد در این شلوغی های آخر سال تو ترافیک گیرکرده است. گفت میآیم ولی بگذارید خودم را به یک جایی برسانم که بتوانم بنشینم و دوربین را روشن کنم. من و سین هم از فرصت استفاده کردیم و شروع کردیم به گپ زدن. ما هم خیلی وقت هست که در این شلوغی ها، نه شلوغی های پایان سال که شلوغی‌های زندگیمان جایی را پیدا نکرده ایم که بتوانیم بنشینیم، دوربین گوشی را روشن کنیم و بنشینیم به صحبت کردن....فقط صحبت کردن. گهگداری حرف میزنیم یعنی چت میکنیم، اختلاف ساعت هشت، نه ساعتهامان اگر هر دو آنلاین باشیم می‌شود آخر شب و صبح زود او یا صبح زود من و آخر شبش... که معمولا صبح من هست و شب او.... هنوز هم او آدم شب بیدار ماندن است و من آدم صبح زود.  

قبل از اینکه نفر سوم بیاید، با سین حرف میزدم و چشمم خورد به انبوه موهایش.... یادم افتاد به روزی که خانه اش دعوت بودم و قرار شد یکی از دوستان صمیمی خودش را هم بگوید بیاید و من هم نمیدانم چطور شد که گفتم من هم بگوید فلان دوستم بیاید؟ قرار شد دوست من هم با واسطه به خانه ی سین دعوت شود. سین آن روز موهایش را تازه شرابی کرده بود و موهای انبوه فر را مدل قشنگی سشوار کشیده بود. همینکه دوستم وارد شد گفت شما چه موهای قشنگی دارید....و از همه عجیبتر اینکه سین سال‌های سال هزینه میکرد تا موها را صاف کند! آن موقع هم دیگه از هزینه و زحمتش خسته شده بود و به قول خودش پذیرفته بود که موهایش فر باشد.... بماند که من هم گفته بودم وااااا خب چرا صاف میکردی؟ اینطوری هم که خوبه! 

با سین حرف میزدم که دستش را کرد زیر انبوه موهایش که الان بلندتر هم شده بود و همه را فرستاد پشت سرش.... همینطور که گوشم به سین بود از ذهنم گذشت چطور سین اینهمه مو دارد و موهای کوتاه و کم پشت من یک بیستم موهای او نمی‌شود؟! همزمان با ورود نفر سوم به گوگل میت، سین انبوه موهای فر شرابی را پشت سرش جمع کرد و با یک گیره محکم بست پشت سرش.

امروز صبح عکسهای سین را تو کانال تلگرامش میدیدم که زیرش نوشته بود چهارشنبه سوری ما بدون آتیش. نگاهم روی چهره ی سین ثابت ماند، یک فرقی کرده بود؟ ای وااااای من آن انبوه فر دیگر نبود! با خودم فکر کردم هنوز هم موهای کوتاه و کم پشت من، یک بیستم موهای سین نیست. 

برایش نوشتم مدل جدید موها مبارک باشد و هنوز حرکت دست و چرخش گردن سین وقتی انبوه موها را میفرستاد پشت سرش برایم روشن و شفاف بود. 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۹ اسفند ۰۳ ، ۰۷:۴۴
زری ..

سلام به همگی .... اول از همه عذرخواهی میکنم که جواب کامنتهای پر محبتتون را ندادم. راستی بچه ها اون کانال تلگرام هست و سعی میکنم هر روز یا هفته ای چند بار عکسی اونجا بذارم.

 

روزها مثل برق و باد میگذره و من هم حیران و سرگردان روزها را شب میکنم. سعی میکنم آدم فعالی باشم و وا ندهم ولی یه روزهایی مثل دیروز دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت. خدمتتون عرض کردم که پرونده ی  مهاجرتمون پریشب برای بار دوم ریجکت شدم .... ناراحت شدم؟ حقیقتش بیشتر دلخور شدم :)) انگار توقع اینقدر بیشعوری را ازشون نداشتم :)) و اینکه اگر اکسپت شده بود حداقل دورنمای آینده ولو خیلی سخت و دشوار تا حدودی برام روشن تر میشد ولی الان باز دوباره بااااااید بشینم به پلن ریختن و سبک سنگین کردن اوضاع ... خلاصه اینکه دوباره دارم فکر میکنم چه کنم؟ چه برنامه ای بریزم ....یعنی تا حدودی میدونم باید چکار کنم...باید بچسبم به زبان خواندن و این را بکشم بالا که ضرورتش برام مثل آب برای ماهی هست ولی نمیدونم چرا اینطوری خسته طور هی امروز به فردا میکنم .... 

 

از سفر ژنو بخواهم براتون بگم، خیلی خوب بود البته بجز بخش مربوط به کلاسها که من باز هم مثل همیشه حس ناکافی بودن و خوب نبودن داشتم که خب این هم ناشی از همان زبان ضعیف هست .... ولی بچه ها بااور کنید که رفیقتون که من باشم یه جای خیلی خفن و یه دوره ی خیلی خفن اکسپت شده بودم :)))) اون حس های ناخوب هم که بین خودمون هست :)) 

 

دوره دو هفته بود، تو ویکند دو روزه هم، یک روز را اشتباه کردم که تو هتل موندم که روی ارایه ام و اسلایدهای ارایه کار کنم .... روز دوم هم داشتم همین اشتباه را مرتکب میشدم و عجیب بیحال بودم :( دیگه ساعتهای یازده بود که لباس پوشیدم و  خودم را از اتاق انداختم بیرون ..... فوقالعاده بود همه چیز، هوا خنک ولی آفتابی.... رفتم به سمت کلیسای سنت پییر که پارسال هاستلم هم تو همون منطقه بود و اولدتاوون هست. یکشنبه بود و یکشنبه بازار هم به راه بود ... از بین غرفه ها گذشتم که بعضی ها خرت و پرت میفروختند و یکسری غذای آماده و سبزیجات و میوه ....دیگه از همونجا پیاده میرفتم که تو مسیر یک کلیسای محلی دیدم رفتم داخلش و خلوت بود و کلی شمع روشن بود ...بعد از آن یه پارکی بود شبیه پارک شهر که دیوار داره و در ورودی داره .... رفتم داخلش که خیلی محیط و فضایش را دوست داشتم .... یه عمارتی هم وسطش بود و بعد از آنجا رفتم کلیسای سنت پییر ..... فوق العاده بود برای من .... چقدر زیبا و هنرمندانه .... سقف ها و ستونهای بلند، تزیینات روی سقف ها و دیوارها و پنجره های رنگی با طرح هایی از مسیح و مریم و و.... یکی دوساعتی آنجا بودم و بعد رفتم سمت دریاچه ی ژنو، چهار خط اتوبوس دریایی روی دریاچه کار میکنند که خب من هر وقت میروم هر خطی را چنر بار رفت و برگشتی و یا اتصال به خط بعدی سوار میشوم. یک طرف آن فضای سبز هست که مثل پارک کنار ساحل میمونه ... اونجا قدم میزدم که یکی از همدوره ایها را دیدم، یک دختر لهستانی. سلام علیک کرئیم و گفت از موزه هنر میآید که امروز باز است و رایگان هست :)) خلاصه آدرس گرفتم و رفتم که برسم به موزه ..... ساعت چهار و خورده رسیدم اونجا و تا شش و خورده که باز بود خودم را از هنر و زیبایی لبریز کردم .... من خیلی از هنر سردرنمیاورم ولی آنجا آنقدر زیبا بود که من هم بتوانم سهم خودم را از زیبایی بردارم. چندین طبقه با دیزاین های متفاوت داشت .... چندین سالن مربوط به تمدن مصر و یونان و سالنهای مجزا برای گالری تابلوهای نقاشی .... اصلا فارغ از اینکه چه چیزهایی به نمایش گاشته شده بود، خود فضاسازی هم عااااالی بود .... تا موزه بسته بشه آنجا بودم و بعد برگشتم هتل. هرچند ویکند هیچ شهری بیرون از ژنو نرفتم، اکثر بچه ها رفته بودند شهراهای اطراف ... من هم اول تصمیم داشتم بروم سمت لوزان یا Montreaux یا interlaken که یکساعتی ژنو بودند و شهر برفی حساب میشدند ....ولی خب اوضاع جوری پیش رفت که نشد....حالا قسمت باشه بعدا :) 

 

دوست دارم تو این شهر مثل یک صاحبخانه زندگی کنم، نه یک توریست و مسافر .... 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۳ اسفند ۰۳ ، ۰۸:۰۵
زری ..

تقریبا یک هفته شد که ژنو هستم. برای یک دوره ی دو هفته ای دعوتنامه داشتم. یعنی در واقع یک دوره بود که فراخوان مقاله داده بودند و من براشون مقاله ام را فرستادم و در کمال ناباوری پذیرفته شد :)) یک مصاحبه ی ده دقیقه ای کردند و بعد از چند روز دعوتنامه برام ارسال شد. هتل و بلیط رفت و برگشت با خودشان هست.

الان تو اتاقم در طبقه ی ششم هتلی در ژنو نشسته ام. بچه های دوره تقریبا همه شون رفته اند شهرهای تطرتف ژنو. من امروز را تو هتل موندم که مقاله ام و اسلایدهایش را تکمیل کنم. امیدوارم کارم امروز تمام بشه و بتونم فردا با بچه اه بروم یه طرفی. 

از پنجره ی اتاقم فواره ی ژنو پیداست، برای اولین بار از پنجره ی اتاق نوک فواره را دیدم و کلی برایش ذوق کردم. 

امیدوارم تا آخر هفته بتونم خودم را برای ارایه هم به خوبی آماده کنم. 

ژنو شهری که دوست دارم :))))) 

۱۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۰۳ ، ۱۵:۱۰
زری ..

سلام.

دوستانی که دیروز لطف کردند و به کانال تلگرام زری.. با موضوع چهل عکس-چهل معنا ملحق شدند ازشون معذرت خواهی میکنم که کانال طی یک اشتباه خیلی مسخره پاک شد😔 

بالتبع دوستانی هم که قبلا تو کانال پرایویت بودند الان دیگه اون کانال وجود نداره، انی وی، کانال جدید زدم.

https://t.me/SociaLSceneShots

 

خوشحال میشم تو کانال ببینمتون🌺

 

پست قبلی را مجبور شدم پاک کنم و کامنت دوستان هم پاک شد. معذرت خواهی میکنم و ممنونم ازتون. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۰۳ ، ۰۷:۳۷
زری ..

از پنجره ی قطار بیرون را نگاه میکردم. با رسیدن به منطقه ی کوهستانی تیکه تیکه قسمتهایی دیده میشد که کمتر افتاب گرفته بود و هنوز برف داشتند. آسمان آبی کمرنگی بود و نور یکدست خورشید در هوا پخش. پسرها دو طرف کوپه بغل پنجره نشسته بودند و پدرم روبرویم نشسته بود و مادرم کنار دستم. با بودنِ دخترم و همسرم جمع همانطوری بود که دلم میخواست. با این حس پیروزمندی خوشحال بودم. 

قطار همینطور به مناطق کوهستانی‌تر نزدیکتر میشد و منظره ی بیرون برفی تر. رسیدیم به جایی که برف یکدست بود و براق. نور صبحگاهی خورشید بر برفها میتابید و انعکاس آن شبیه الماس بود. تمام چشم شده بودم و بیرون را نگاه میکردم.  یک لحظه فکر کردم موبایلم کجاست که این لحظه را با عکس یا تیکه فیلمی در موبایلم جاودانه کنم! از دم در قطار که بلیطها را تو گوشی موبایل نشان مأمور قطار دادم و گوشی را تو کیف گذاشتم، دیگر به گوشی دست نزده بودم و الان اصلا نمیدونستم تو جابجایی کیفها و کاپشن ها و جاگیر شدنمان کیفم را کجا گذاشته ام! لحظه ای شک نکردم و بیخیال گوشی و جاودانگی منظره در موبایلم شدم. همه ی حواسم را دادم به تماشای بیرون. بلورهای برف زیر نور خوشید صبح چنان تلألؤیی داشتند که مطمین بودم خودِ خدا هم از بالا دارد اینهمه زیبایی را نگاه میکند. تا حالا همچین زیبایی ندیده بودم. اولین بار بود که فکر میکردم دیدن برف از پشت پنجره لذتبخش نیست و باید رفت، باید رفت و این هوا را نفس کشید و در این برف و زیر نور این خورشید باید راه رفت و با همه ی وجود این همه شعف را بلعید. باید آنرا ثبت کرد، نه در گوشی موبایل که قطعا ناتوان از ثبت اینهمه حس و زیبایی است. دلم میخواست همه چیز را در دلم ثبت کنم. در روانم. همراه با بقیه و در کنار عزیزانم بیرون را نگاه میکردم و فکر میکردم چقدر زندگی میتواند آرام باشد. صدای تلق تولوق قطار در یک کوپه ی فوق‌العاده متوسط بدونِ هیچ آپشن و لاکچری بازی ای برای من از بهترین موسیقی های عالم گوش‌نوازتر بود. حالم خوش بود. هنوز طعم این خوشی را مزه مزه میکردم که برفها تمام شدند! و من سربلند که با همه ی وجودم، با سلول سلوم این خوشی را چشیدم و در خودم جاودانه کرده ام. فریب جاودانگی‌اش در گوشی موبایلم را نخوردم. تا من هستم، این خاطره زنده است و جاودانه!و چه اهمیت دارد با نبود من، همراه با من این خاطرات نیز به زیر خاک بروند. الان در من لحظاتی ثبت شده است که در حافظه ی هیچ گوشی موبایلی نیست و من میدانم که چقدر شیرین است بودن در کنار عزیزانت ولو در قطاری بی ستاره.  

از آن روز بارها به خودم گفته ام، زندگی همین است. یک قطار بی ستاره ی فرسوده که به زور خودش را میکشد و صدای تلق تولوقش آنقدر زیاد است که نمیتوان نادیده اش گرفت. مانند شوالیه ای سوار بر این کهنه اسب میتازیم و شمشیرمان را در هوا تکان میدهیم. این شوالیه و اسب پیرش چاره ای دیگر جز تاختن ندارند. این قطار بی ستاره راه خودش را میرود ولی در همین مسیر به مناظری میرسد بس چشم نواز. شوالیه ی کاربلد میداند باید لختی درنگ کرد.  باید بعضی چیزها را فقط در دلمان، در روانمان ثبت کرد.

بودن در کنار خانواده ام، آرامشِ بودن در کنار پدر و مادرم وحضور دوستانم و خیلی چیزهای دیگر که اگر حواسمان نباشد زیر هیاهوی یک قطار کهنه ی پرصدا یا زرق و برقِ لاکچریِ یک قطار فوق مدرن گم میشود و ما میمانیم با دستانی خالی و گوشی های موبایلی با حافظه ای پر از ثبت صحنه های زیبا. اما چیزی که از آن غافل هستیم اینست که حافظه ی موبایل فقط یک حافظه است، لحظاتمان را ثبت میکند اما ناتوان است ذره ای از آن همه نور و افکت را در قلبمان و روانمان جاودانه کند. گوشی موبایل چه میفهمد که بودن در کنار عزیزان یعنی چه؟ چه میفهمد دیدن برق نگاه مادرت وقتی خودش را به سمت پنجره ی کوپه میکشاند که بیرون را بهتر ببیند یعنی چه؟ چه میفهمد از نگاه آرام پدرت و از حس آرامشی که بودنش به بچه هایت میدهد؟ گوشی موبایل چه میفهمد از کنجکاوی پسرت و خوشحالی اش که با دوربین شکاری اش پل ورسک را نگاه میکند؟ از خوشحالی تو وقتی میشنوی دخترت در کوپه ی قطار میگوید من به مامان گفته بودم اگر مامان جون، باباجون نیایند من هم نمیآیم! گوشی موبایل چه میفهمد وقتی کاپشن پسر کوچیکه را برمیداری و از سنگینی اش تعجب میکنی! دست در جیبش میکنی و متعجب که این بچه چطور اینهمه سنگ و تخم گیاه و تشتک نوشابه را در یک وجب جیب جا داده است! و قند در دلت آب میشود ولی رو به بچه میگویی اینها را برای چی جمع کردی؟! گوشی موبایل گویی که از همه ی لحظات هم عکس و فیلم بگیرد اما چه میفهمد وقتی همسرت حواسش به همه هست که این سفر یکروزه ی خانوادگی برای همه اشان خاطره ای باشد که تا روزگار دارند دلشان به آن گرم شود. 

از آن روز مدام به خودم یادآوری میکنم که حواسم باشد دارم چکار میکنم. اگر دنبال کیف و گوشی موبایل رفته بودم تا کیف را پیدا میکردم و از بین آنهمه وسایل، گوشی موبایل را درآورده بودم، هیچ چیزی از آن همه زیبایی و شکوه و آرامش نمیفهمیدم و بماند که احتمالا با رفتارم نمیگذاشتم دیگران هم با آرامش از آن لحظات لذت ببرند. قطار منتظر من نمی‌ماند! تا من گوشی را پیدا میکردم، برف ها و نور خورشید و تلألؤ الماس گونه ی آن ها را پشت سر گذاشته بودیم.   

۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۰۳ ، ۰۸:۰۱
زری ..

تلخ ترین جمله ای که میتوانم تصور کنم. بدون شک همین است، جان پدر کجا استی؟ 

مهم نیست پدر چند بار به گوشی موبایل بچه اش زنگ باشد. چند بار تا ته ماجرا را رفته است و باز شماره ی بچه اش را گرفته باشد فقط به این امید، به این کور سو امیدی که شاید بچه اش، بچه اکش از سر سرخوشی جوابش را نداده است و هنوز زنده است. فقط زنده باشد. فقط زنده باشد.  چه استیصالی دارد این سه کلمه. دستانی که هیچ کاری از دستشان بر نمیآید. دل آشوب است. صاحب دل مثل مرغی سر کنده خودش را به همه جا میکوبد که شاید خبری بیابد. 

جان پدر کجا استی؟ تو چه میدانی با نبودت بر پدر چه خواهد گذشت؟ 

چه تلخی هایی که ما زندگی کردیم. از عکسهای عروسی آرش و پونه، از لنگ کفش قرمز دخترک مسافر، از عروسکی که در لاشه های هواپیمای سقوط شده دیدیم. و چه تلخی هایی که میدانیم هستند و فقط ما ندیدیمشان. ندیدنِ ما چیزی از تلخی اشان کم نکرد. هنوز رنگین کمان برای ما معنایی دیگر دارد و هنوز دخترکان پر از شور زندگی که اسیر دستان سرد خاک شدند، ما را شرمنده ی زنده بودنمان میکنند. هر یک از آنها جانِ پدری بودند، نورِ چشم مادری بودند.  

هنوز تا دخترک موبایلش را از میان خاک و خون بردارد و جواب پیام پدرش را بدهد، تا هواپیما بر زمین بنشیند و  مسافرینش موبایل ها را روشن کنند و پیام بدهند، به چشم های به راه پیام بدهند که ما رسیدیم.....تا پیام بدهند ما رسیدیم ...... هنوز ما چشم به راهیم و این تلخی را پایانی نیست ..... شرم ..... شرم باد بر این روسیاهانِ تاریخ

 

+ جانِ پدر کجا استی، مربوط است به پدری در کابل و هواپیما و مسافرینش که هنوز در راه هستند مربوط است به ایران و هزاران غصه ی نانوشته ی دیگر مربوط است به این نقطه از کره ی زمین 

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۰۳ ، ۰۹:۰۱
زری ..

دختر و پسر بزرگتر مدرسه اند. پسر کوچکتر پشت لپتاپ نشسته و کارتن نگاه میکند. دودی، گربه کوچکتر، بین پای پسرک و بالشت مبل خودش را جا داده و خوابیده است.

لیوان خالی چایی در دستانم از جلوی پسرم رد میشود و میروم تو آشپزخانه. لیوان را پر از چایی میکنم و فکر میکنم دلم آشوب شده! روی میز را نگاه میکنم. پلاستیک نان از صبح روی میز است. یک تیکه نان میکنم و میگذارم دهانم. فکر میکنم بچه هم احتمالا گرسنه است. میپرسم صبحانه میخوری؟ جواب نمیدهد. بلندتر میپرسم چیزی میخوری برات بیاورم؟ این دفعه میگوید نه! میگم چی خوردی؟ میگه تخم مرغ! باباش قبل از اینکه از خانه برود بیرون به بچه صبحانه داده است. 

از ترس گربه ها، گوشت را گذاشته ام داخل کابینت تا یخش باز شود. نگاه میکنم میبینم حسابی شل شده است. 

پشت میز آشپزخانه نشسته ام و ارده شیره میخورم. گوشت و پیاز روی اجاق گاز تفت میخورند و دارم فکر میکنم با این گوشت چی بپزم؟ حوصله ی دنگ و فنگ های قیمه پختن را ندارم. یعنی حوصله ی بادمجان یا سیب زمینی سرخ کردن ندارم. اگر لوبیا خیس کرده داشتم قورمه سبزی میگذاشتم. از پشت میز بلند میشم و نگاهی به گوشتهای تو قابلمه میاندازم. انگار منتظرم خودشان بهم بگویند با ما چکار کن! از گوشتها ناامید میشوم و عقلم هم به جایی قد نمیدهد و دلم هم نمیخواهد تسلیم شوم و تن به سرخ کردن بادمجان یا سیب زمینی بدهم. نهایتا با خودم میگویم همینطوری میگذارمشان لای برنج! در کابینت را باز میکنم به امید پیدا کردن شوید خشک. آن هم تمام شده است! عیب نداره زرشک و زعفران میزنم به برنج. 

یکی دو قاشق رب خانگی به گوشتها میزنم. صیرم نیست آرام تفت بخورد، شعله گاز را کمی بیشتر میکنم. آب قابلمه را اضافه میکنم و برمیگردم تو اتاق، روی تختم. 

نیمساعتی پشت لپتاپ کار کرده ام که پسرم با گوشی قدیمی در دست وارد اتاق میشود. یک دستش گوشی است که یک آهنگ بچه گانه انگلیسی میخواند و با دست دیگرش رقصی شبیه هیپاپ میکند! دستش را بالا پایین میکند و UP , DOWN میگوید. تو عالم خودش است و هر چی از آهنگ را که میفهمد و بلد هست تکرار میکند. 

میآید روی تخت کنار دستم مینشیند. نور خورشید به صورتش میتابد و مژگانش زیر نور خورشید بلندتر و قهوه ای تر دیده میشوند. انگار طلایی شده اند. 

لپتاپ را میگذارم کنار. پسرم را به سمت خودم میکشانم. بغلش میکنم و محکم به خودم فشارش میدهم. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۸ دی ۰۳ ، ۰۹:۴۳
زری ..

 

صبح من و آقای شوهر هر کدام دو جای متفاوت کار داشتیم. بهش پیشنهاد دادم بیا با هم برویم، اینطوری پسر کوچکتر را هم با خودمان میبریم و زودتر کارهایمان انجام میشود. این شد که پسر بزرگه را برد مدرسه، پسر کوچیکه را آماده کردیم و هر سه با هم از خونه زدیم بیرون. دخترم هنوز خواب بود. از همان دم در صدایش زدم که بلند شو، خواب نمونی به امتحان نرسی! دوباره بهش یادآوری کردم که یادش نرود کلید را بردارد و دنبال برادرش هم باید برود. 

مسیر یاب از خانه تا مقصد اول را شصت و یک دقیقه نشان داد. از بس استرسی بودم نفهمیدم چطور رسیدیم. کار من خیلی زود و راحت انجام شد. شاید کمتر از پنج دقیقه. آمدم بیرون، سوار ماشین شدم و رفتیم به مقصد دوم که آقای شوهر کار داشت. بیست دقیقه ای رسیدیم  و چون میدانستیم کار او طول میکشد، جای پارک  باید پیدا میکردیم. ده دقیقه ای دنبال جای پارک مناسب گشتیم و بعد هر سه با هم روانه شدیم. آقای شوهر رفت داخل ساختمان و من که هنوز از استرس صبح سبک نشده بودم، نگران کار شوهرم و خوب پیش رفتن کارش بودم. یکی از عواقبی که این شغل برای من داشته است اینطور مضطرب شدن است. از بس در جریانات کارهای اداری دیده ام که خیلی الکی و بیخودی یک کار شدنی، نشدنی میشود و یا بالعکس! این عدم یقین باعث استرسی شدنم شده است. 

با پسر کوچیکه جلوی مغازه ها قدم میزدیم و سعی میکردم حواس خودم را پرت کنم. بچه بدجور بدقلقی میکرد. گیر داده بود که چرا تزیینات کریسمی تمام شده؟! تلاشم در پیدا کردن مغازه ای با تزیینات کریسمسی بی‌نتیجه ماند و بداخلاقی بچه بیشتر شد. متوجه نبودم نزدیک ظهرشده است و نه من و نه پسرم هیچکدام از صبح هیچ چیزی نخورده ایم. پسرم گفت مامان یه چیزی برام میخری؟ فکر کردم تو ویترین مغازه چیزی دیده است! پرسیدم چی؟ یه چیزی که سیرم کنه! تازه فهمیدم وااااای خودم هم چقدر گرسنه ام!

چهل پنجاه قدمی بیشتر نرفته بودیم که آن دست خیابان، تابلوی ساندویچ هایدا را دیدم! من که تازه فهمیده بودم گرسنه ام! با دیدن تابلوی ساندویچ هایدا از شکاری که کرده بودم شاد و خوشحال، با خودم گفتم یعنی این موقع صبح ساندویچ دارند؟ داشتم فکر میکردم به جای صبحانه به پسرم ساندویچ بدهم؟! که تازه مغزم روشن شد که زن! صبحانه چیه؟ نزدیک ظهر است! مغز مجوز خوردن ساندویچ هایدا را داد. رو به پسرک گفتم با ساندویچ موافقی؟ گفت هات داگ برام میگیری؟ بله!  

رفتیم داخل. مادر و پسری پشت میزی پشت شیشه نشستیم. پسرم که از صبح همراه با ما بدو بدو دنبال کارهایمان بود، قرار گرفت. بچه هنوز چیزی نخورده از گرمای داخل ساندویچی حالش بهتر شد. 

یک نیمکت بزرگ قرمز چرمی یکطرف یک میز چوبی را گرفته بود و سه صندلی هم بقیه ی اطراف میز را پر کرده بود. میز پشت پنجره را انتخاب کردیم و نشستیم. 

کاپشن ها را در آوردیم و صفحه ی منوی ساندویچی را برداشتم. منویِ عکس دار را جلوی روی خودم و پسرم گرفتم. بهش گفتم فقط هات داگ؟ نمیخواهی بدونی دیگه چی دارند؟ چشمم خورد به پیتزا! گفتم عه! هایدا، پیتزا هم داره! نمیخواهی؟ پسرک دل به شک شد و پرسید پیتزا چی؟ شروع کردم به خواندن! پیتزا قارچ و مرغ، پیتزا گوشت و قارچ و .... پسرک گفت نه ساندویچ! ساندویچ میخوام! صفحه منو را نگاه کردم، ساندویچ رویال! بنظر از همه  بهتر میآمد. پسرم پرسید هات داگش را درسته میذاره؟ نگاه عکسش کردم و گفتم آره بنظرم!

کارت پول را برداشتم و رفتم سمت صندوق. بجز ما هیچ مشتری دیگری در ساندویچی نبود و سه چهار کارگر ساندویچی، سینی های پر از ساندویچ های آماده را از پشت یخچال ها میآوردند و در یخچال میچیدند. یک خانم هم با یک ماشین حساب بزرگ و کلی ورقه پشت میز چسبیده به صندوق نشسته بود. حدس زدم از کارمندهای آنجاست و احتمالا به حسابهای مالی رسیدگی میکرد. چشمم به یخچالها خورد و از اینکه ساندویچ گرم سفارش میدادم راضی بودم. پول ساندویچ را حساب کردم و برای نوشیدنی بنا به نظر پسر یک نوشابه نارنجی. 

روی نیمکت چرمی قرمز بغل دست پسرم نشستم. هر دو حالمان خوب بود. گهگداری یاد کار شوهرم میافتادم و اینکه کارش چطور پیش میرود؟ تا میآمدم استرسی شوم، با خودم میگفتم هر کاری از دستت برمیآد انجام بده! الان این بچه از آنچه که در ذهن تو میگذرد خبر ندارد! بیخود فضای خودت و بچه را خراب نکن! چسبیدم به گرمای داخل رستوران و انتظار شیرین خودم و پسرم برای آماده شدنِ ساندویچ گرم! حال هر دویِ مان خوب بود!  

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۰۳ ، ۱۸:۴۱
زری ..

بچه ها و باباشون و گربه ها رفته اند بیرون. در واقع همگی با هم گربه ها را برده اند دامپزشکی. دامپزشکی هم آن کله ی تهران است. تا بروند و برگردند حداقل سه ساعتی تنها هستم. بعد از کلی سروصدا و داد و بیداد، بالاخره همگی آماده شدند و رفتند.  الان خانه در سکوتی است که بجز من و گیاهان، و دو ماهی که در آکواریوم هستند هیچ جنبنده ای در خانه نیست. البته که قدرتی خدا آنها هیچ وقت هیچ صدایی ندارند.  

قضیه ی این بچه گربه از این قرار است که یک روز در اوایل تابستان یکی از دوستان وبلاگی بهم پیام داد که یک بچه گربه ی دو هفته ای را از کنار جوب آب پیدا کرده است که مادر نداشته است و اگر تمایل داریم برای سرپرستی اش پیش‌قدم شویم. از اینطرف دخترم خیلی وقت بود که میگفت گربه میخواهد و من هم موکول میکردم به اینکه خودش بزرگتر شود و مسوولیت پذیرتر. انگار این بچه گربه اراده کرده بود بیاید خانه ی ما! همه ی کارها طوری پیش رفت که ما رفتیم خانه ی این دوست وبلاگی و بچه گربه ی کوچولوی سی روزه را بردیم دامپزشکی. معاینه شد و اولین دوز واکسن و انگل تراپی را دریافت کرد و با ما به خانه امان آمد. این دوست وبلاگی اسمش را آلوچه گذاشته بود. در دامپزشکی وقتی اسمش را پرسیدند دخترم گفت آلوچه:) و وقتی اسم صاحبش را پرسیدند من  اسم دخترم را گفتم. 

اما جریان آمدن دودی به خانه ی ما؛ یک روز پاییز که هوا یکهو خیلی سرد شده بود صبح قرار بود بروم دادگاه برای پیگیری یک پرونده. چند قدمی از خانه دور شده بودم که سر خیابان اصلی صدای بلند یک بچه گربه را شنیدم. بقدری صدا بلند بود که نمیشد بهش بی توجه باشم. نگاه کردم و یک بچه گربه ی کوچک به اندازه ی کف دست دیدم. نتوانستم در آن سرما رهایش کنم. یک دستم بچه گربه را برمیداشت و دست دیگرم میگذاشتش روی زمین که نه! ما نمیتوانیم دو بچه گربه را نگهداری کنیم. نهایتا زور دستی که بچه گربه را برمداشت بیشتر شد و قول داد که تا ظهر که کمی هوا گرمتر شود برمیگردم و بچه گربه را میگذارم که مادرش بیاید سراغش. میدانستم که این بچه ماندگار خواهد شد. همان هم شد. عصری با پسرها لباس پوشیدیم و بچه گربه را آوردیم تو خیابان، همان جای صبحی.  با فاصله از او ایستاده بودیم که مادرش اگر هست و بیاید و ببیندش اما بچه گربه با عجله و میو میو کنان خودش را به ما اینطرف کوچه میرساند و پسر بزرگترم گریه کنان که اگر الان کلاغی بیاید و برش دارد ما هیچ کاری نمیتوانیم بکنیم! پسر کوچکتر با چشمانی مضطرب نگاهم میکرد که اگر گریه‌های برادرش کارساز نبود، او نیز دست بکار شود. به پسرها گفتم اوکی، برش دارید برویم خانه! داشتم فکر میکردم که اگر دختر باشد اسمش را بگذاریم سوده! پسر کوچکتر گفت اسمش دودی است. 

چند روز اول روزهای سختی بود. آلو به هیچ وجه روی خوشی به دودی نشان نمیداد. مدام باید مراقبشان میبودیم که مبادا آسیبی به آن برساند. آلو برای دودی و خاکش فیف فیف میکرد و به ما هم کم محلی میکرد. بابای بچه ها، همانطور که با تولد هر کدامشان مراقب بود که بچه ی قبلی آسیب نبیند بطرز عجیبی اینبار هم همین کار را کرد. مراقب آلو بود که احساس دلتنگی و غم نکند. آلو چند روزی با دخترم قهر کرده بود و سمتش نمیرفت. دخترم از اینطرف گریه میکرد که آلو دیگر پیش من نمیآید. میگفتم چکار کنم؟ یکی را پیدا کنم دودی را نگه دارد؟ باز گریه میکرد نه! چند روزی همگی صبوری کردیم و بمرور دیدیم آلو شروع به لیسیدن دودی کرد! و این شد سرآغاز دوستی این دو بچه گربه. آلو شش ماه و دودی دو هفته. 

  سفری که یکماه پیش رفتیم مادربزرگ بچه ها نگهداری از گربه ها را قبول کرد.در همان روزها آلو بالغ شده بود. روزی که ما برگشتیم مادربزرگ گفت تازه امروز آرام شده است. چند روز گذشته فقه میو میو میکرده است و حوصله ی دودی و بازی کردن هم نداشته است. ما که میو کردن‌های آلو را ندیده بودیم متوجه ی عمق ناراحتی حیوان بیچاره نشدیم تا این چند روز گذشته که باز هم آلو فحل شده بود و مدام با یک حالت ناله ای میو میکرد و هر کدام ما که دستمان خالی بود میرفتیم و ناز و نوازشش میکردیم. زنگ زدم دامپزشکی و گفتند باید فحل بودن حیوان بگذرد و بعد برای عقیم کردنش اقدام کنید. امروز آلو را برده اند برای آزمایش خون و دودی هم دوز دوم واکسن هایش است. 

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۰۳ ، ۱۶:۰۰
زری ..