یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

من اصلا دوست نداشتم دختری از ادرس وبلاگم مطلع بشه devil اما خب با توجه به گپ هایی که با هم میزنیم و اینکه لپ تاپ و گوشی ام یه وقتهایی دستش هست قابل پیش بینی بود که متوجه بشهindecision  اولین جمله اش هم این بود که تو وبلاگ داری؟ چرا به من نگفته بودی؟

شماها هم اینطوری هستید که مثلا ترجیح بدهید بچه یا شوهرتون از ادرس وبلاگتون اطلاعی نداشته باشه؟ 

حالا یکی از چالش هایم این شد که بی توجه به اینکه احتمالا اینجا را خواهد خواند، بنویسمsurprise

معلم زبان گرفتم، امیدوارم وقت کشی نشه و خوب پیش برویم. 

 

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۹ ، ۱۱:۳۱
زری ..

هفته ی پیش که روز دختر بود، آخرهای شب که من دیگه طاقتم طاق شده بود و دیگه واقعا داشت حالم بهم میخورد از اینهمه حجم سادگی مردم و اینکه هی روز دختر را تبریک میگفتند! خب من هم کلا آدمی نیستم که ساکت بمونم! این بود که استاتوس گذاشتم تو واتساپم، با این مضمون که خوشحالم داره روز دختر و حجم تبریکات تموم میشه! و در صفحه ی دوم عکس از ماده ی قانونی گذاشتم که میگه اگر آلت مردی ضربه ببیند و .... اگر از کار بیفته دیه اش مساوی یک مرد کامل است. خوب میدونید هم که دیه ی زن هم کلا نصف مرد هست. و در صفحه ی سوم استاتوس کردم که اگر به دخترتون روزش را تبریک گفتید، اگر روتون شد بهش بگید دیه اش نصف آلت مرد است. 

این استاتوس را که گذاشتم، چند تایی از دوستانم پیام مخالفت دادند و خب چند تایی موافقت و تایید. دختری تو واتساپ ریپلای کرد که روز‌زن و مادر و کادوی روز زن پس چی؟ براش توضیح دادم که چرا از این رفتارها در این روز ها بدم میاد و اینکه فلسفه ی واقعی نامگذاری این روزها اینه که مردم متوجه ی مشکلات اون اشخاص بشوند و  امکانات بیشتری در جامعه براشون فراهم بشه. و البته که در جوابش که از قبل گفته بود روز دختره برام کتاب کادو بخر توضیح داده بودم که چرا من برای این روز کادو نمیگیرم. وقتی پرسید چه مشکلاتی و چه امکاناتی؟ در حد خودش از مشکلات زنان گفتم. 

این قضیه تموم شد تا دیشب که دیدم استاتوس گذاشته. باز کردم و با دیدن استاتوسش تمام وجودم پر از ذوق و غرور شد.از خوشحالی داشتنش ذوق کردم. یه عکس گذاشته بود با این متن نوشته، دختر روز نمیخواد، برای دخترا امنیت فراهم کنید، همه ی روزها روز دختره

صداش زدم، بغلش کردم و بهش گفتم بهش افتخار میکنم.

یعنی این ها میشه اول حرکات مطالبه گرایانه ی دخترم:) خوشحالم از اینکه میبینم دارم روی یکی از نزدیکترین و مهم‌ترین افراد زندگی ام تأثیر میگذارم.

۱۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۹ ، ۰۷:۵۵
زری ..

دختری ده ساله ی من خیلی کتاب خونه، چند وقتی هست که تشویقش میکنم که نظراتش را در مورد کتابهایی که میخونه بنویسه. مخصوصا اگر کتابی را در طاقچه خونده باشه بهش میگم بی تفاوت رد نشه و حتما تو قسمت نظرات نظرش را بنویسه. جدیدا هم شروع کرده به خلاصه نویسی کتابهایی که میخونه.  البته هنوز فقط یه دونه نوشته:)) به دو دلیل خلاصه ی کتابی را که نوشته اینجا میذارم. دلیل اولش اینه که موضوع کتاب برام خیلی جالبه؛ کتاب با عنوان تو اخراجی! در مورد پسری هست که مادرش بهش میگه من بین تو و خودم، خودم را انتخاب میکنم چون نمیخوام وقتی چهل سالم شد موهام بریزه و دیوونه بشم! موضوع جالبیه نه!؟ دلیل دوم که خلاصه ی کتاب را اینجا میذارم که شاید دلیل اصلی تری باشه اینه که میخوام پز بدهم که بچه ام کتابخون هستsmiley

خلاصه کتاب را تو لپ تاپ تایپ کرده و من همون را بدون هیچ تغییری کپی میکنم و میذارم اینجا:

خلاصه داستان بر اساس کتاب ( پسرعزیزم، تو اخراجی !!!!!!!!!! )

مادر نامه را به میگل داد و یک ماه بهش وقت داد تا جا برای ماندن پیدا کند!

میگل فکر کرد مادر با او شوخی می کند ولی دید او کاملا جدی است، در نامه نوشته شده بود: ( پسر عزیزم به این دلیل که از خیلی وقت پیش یعنی از وقتی که چهاردست و پا راه میرفتی همه جا را بهم می ریختی، ولی اصلا به نظر نمی اید که بخواهی رفتارت را عوض کنی.

من اصلا دوست ندارم تو 40 سالگی موهام بریزه و دیوانه بشم، به همین خاطر باید بین خودم و تو یکی را انتخاب کنم و من خودم را انتخاب میکنم.

من به این نتیجه رسیدم که تو را اخراج کنم ولی به طور قانونی، بهت یک ماه وقت میدم که برای خودت جایی برای موندن پیدا کنی ، تا این یک ماه تموم شود تو زندگیت مثل همیشه است، پول تو جیبی، تلویزیون و ... همه ی این ها سر جاش هستن اما بعد از آن، نه!!!!   )                                                      

                                                                                                                                         مارتیز....................

 

میگل رفت پیش مادرش و دید مادرش بدون توجه به اون داشت لباس هایش را اتو میکرد.

به مادرش گفت تو نمی تونی من را اخراج کنی!

مادرش گفت چرا نمیتونم؟

میگل گفت: نمیدونم.

مادر گفت اگه نمی دونی چرا حرف میزنی. برو برای خودت جا پیدا کن و بگذار تا من به کارم برسم . جا پیدا کردن را مثل همه ی کارهات نگذار برای دقیقه ی 90!

ولی میگل در طول این 30 روز جایی پیدا نکرد، چون فکر میکرد مادرش این سی روز را بهش فرصت داده تا پسر خوبی باشد.

تو این سی روز میگل اتاقش را مرتب کرد و از این جور کارهای خوب.

وقتی اخرین روز رسید میگل دید جلوی در دوتا چمدون بود!

مادرش گفت وسایل مهمت را برات گذاشتم هر وقت جا پیدا کردی بیا بقیه اش را هم ببر.

میگل رفت تو پارک تا ماجرا را به دوستانش بگه.

وقتی رفت  سه تا از دوستاش را دید که توی پارک بودن دوستاش گفتن میگل بیا!

ولی میگل از جاش تکون نخورد، دوستاش از او پرسیدند چی شده؟

میگل گفت مامانم از خونه من را انداخته بیرونL  یعنی اخراج کرده! دوستاش گفتن وحشتناکه، ولی امی گفت: من مامانم حامله است به زودی داداشم دنیا می اید اگه داداش نداشتم حتما بهت اجازه میدادم بیایی خونمونJ

امی بهش گفت: چه چیزی لازم داری؟ میگل گفت امممممم یک چیزی برام میاری بخورم؟

بعد رفت جلوی خونشون ومادرش و پدرش را دید که بی تفاوت از کنارش رد می شوند!

میگل رفت پیش همسایشون که وکیل بود و مشکلش را بهش گفت.

اقای وکیل گفت اگه پول نداری باید بعد از ظهر را پیش من کار کنی و میگل قبول کرد.

بعد اقای وکیل برایش یک نامه نوشت و به او گفت درنامه از پدر و مادر میگل خواهش کرده که یک فرصت دیگه به میگل بدهند. میگل آن نامه را به مادرش داد. مادرش رفت تا با بابای میگل حرف بزند. مادر و پدر میگل یک فرصت دیگه به میگل دادند :)

                                                                  

                                                                                                                                     

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۹ ، ۱۲:۰۸
زری ..

ه

هفته ی پیش شوهر و بچه ها رفتند باغ، من نیومدم به چند دلیل، یکی اینکه هفته ی قبلش حساسیتم به گیاهان اینقدر زیاد بود که واقعا کلافه ام کرده بود و فکر کرده بودم چند هفته ای نیایم تا بهتر بشه، از طرفی هم با آقای شوهر رابطه ام شکراب بود و ترجیح میدادم یکی دو روزی کمتر ببینمش، خوب ایشون هم حالا بدلیل غرور هست یا محبتش به بچه ها، هیچ مشکلی نداره بچه ها را تنهایی نگه داره و من هم همیشه از این موهبت کمال استفاده را کرده ام:)) اینکه میگم غرور از این جهت که مثلا نشون بده بدون من هم مشکلی نداره برای نگهداری بچه ها! خلاصه که اونها پنجشنبه و‌جمعه باغ بودند. این هفته هم من اعلام کرده بودم که نمیآم و آقای شوهر هم هیچ حرفی نزد، وسایل را جمع کردند راه بیفتند که پسر بزرگه گفت مامان هم بیا، فسقل بچه گفت هفته پیش تو نبودی بهم خوش نگذشت! اینقدر این بچه قانع هست که دلم نمیاد به حرفش نکنم و البته آقای شوهر هم نیمچه حرکتی زدند مبنی بر اینکه من بیام باغ! دیگه خلاصه قید لذت تنهایی و سکوت دو روز خونه را زدم و آماده شدم باهاشون اومدم باغ! 

امروز از صبح یک دقیقه هم کار نکردم، ظهر رسیدیم باغ. مادرشوهر ناهار گذاشته بود و با اینکه دیر رسیدیم منتظرتون بودند برای ناهار، بعد از ناهار هم که رفتیم تو استخر آبتنی و بعدش هم با دختری رفتیم قدم زدن و توت خوری و‌عکاسی، جاتون خالی:) 

به پیشنهاد ترانه ی عزیز از باغ عکس گرفتم و براتون میذارم البته از میوه ها:) سه سال بود که سرما میزد و میوه ای نمی موند اما شکر خدا امسال سرما نزد و‌میوه هست. 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۹ ، ۲۰:۲۹
زری ..

 خسته و کوفته نگاه ساعت کردم ساعت هشت و نیم گذشته بود، فایل های روی لپ تاپ را بستم و وسایلم را جمع کردم که بروم خونه. فکر کردم تا نه، نه و ربع میرسم خونه. داشتم تو اتوبان رانندگی میکردم و به مسایل اخیر فکر میکردم، به قسمتهایی از کامنت های استاد که هیچ جوره نمیشه عملی اش کرد و به خستگی های خودمم و اینکه مثل همیشه که خسته میشم سوالهای فلسفی به مغزم فشار میآره که اصلا چه کاریه این کارها! چرا یه کم بیخیال نمیشم بشینم سر خونه زندگی ام! و هر چیزی که بهم ثابت کنه که دارم اشتباه میکنم اینقدر خودم و خانواده ام را اذیت میکنم! صبحش که همین مسیر را میرفتم ذهنم به بازی ام گرفته بود و فکر میکردم خدا بیامرزه ننه و باباجونم را، الان ده پونزده سالِ که فوت کرده اند و هنوز درختهایی که کاشته بودند هر سال داره ثمر میده، با خودم فکر کرده بودم ایکاش میشد یه کاری میکردم یا یه فعالیتی داشتم که ثمره اش به بقیه و به دنیا میرسید حالا بعد از مرگ پیشکش! حداقل تا زنده ام یه فایده ای برای بهتر شدن کیفیت زندگی بقیه میداشت! میدونستم اینها همه ی بازی های ذهنم هست و هر وقت خسته میشم با این حرفهای کمابیش منطقی میخواد دلسردم کنه، اما واقعیت اینه هیچ حرف حسابی هم براشون نداشتم:( تو سبک سنگین کردن فکرهای صبح و فکرهای اون موقع بودم که فرمون را پیچوندم سمت خروجی اتوبان، از اتوبان که خارج شدم به محض اینکه ماشین رو به سمت غرب شد یهو چشمم افتاد به ماه نو و لاغر! مامان هر وقت چشمش میافته به ماه نو صلوات میفرسته! و من هر وقت چشمم میافته به ماه نو به فال نیک میگیرمش و به هر چیزی که اون موقع دارم فکر میکنم خوشبین تر میشم:)) 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۹ ، ۰۹:۵۳
زری ..

پروژه ای که پارسال این موقع ها با استادم شروع شد، هنوز ادامه داره!!! قرارداد پروژه رسما سه ماهه بود، یعنی تا اوایل مهر ماه. اون موقع پرسیدم کی باید پروژه تحویل داده بشه که فرمودند نهایتا دیماه. من هم آذر ماه نشستم و کار را تحویل دادم که ایشون و یه خانم دکتر دیگه که همکار پروژه هستند بخونند و کامنت ها و اصلاحات و یا مطالب تکمیلی خودشون را اضافه کنند. اما دیگه ازشون خبری نشد تا بیست روز پیش که استاد پیام گذاشتند برای من که اتمام پروژه را جدی بگیرید و من نمیتونم اینقدر تمدید کنم!!!! جل الخالق!!! من هم پیام دادم مگه از آخرین مطلبی که من برای شما و خانم دکتر فرستادم شما چیزی برای من فرستادید که من باید انجام بدهم! ایشون گفتند یادم نیست بذار نگاه کنم خبر میدهم!!! خلاصه ده دوازده روز پیش ایمیل زد با کلیییییییی کامنت و اصلاحات و .... . و اینکه جدول زمانبندی که بخش اول را تا سه تیر تحویل بدهم. خب من همون موقع کامنت ها را خوندم و دیدم یکسری هاش مطالبی هست که میتونم انجام بدهم اما واقعا وقتگیر است و یکسری مطالبی خواسته مثلا در مورد قانون فلان کشور و گفته چرا فرضا مطالب قوانین اتحادیه اروپا یا آمریکا بیشتره ولی برای کانادا یا ژاپن کمتر است؟ و اینکه چون مطلب مقایسه ی تطبیقی قوانین است باید حجم مطالب به هم بخوره! که خب من بهشون گفتم مطالب و مقالاتی که گرفته بودم هم همینطور بود و معلومه مقالات برای امریکا بیشتره! اصلا نصف این فعالیت تو کل دنیا تو امریکاست خب باید هم قانونگذاری هاش و رویه های قضایی اش بیشتر باشد! خلاصه اینکه من از اون ده روز پیش که ایمیل را گرفتم تا دیروز اصلا دستی به پروژه نزدم، حقیقتش زورم میاد کاری که شش ماه پیش تو ذهنمجمع شده را دوباره بیام شروع کنم از اول!!! و از طرفی لجم میگیره اینکه استادم فکر میکنه من بیکارم و همه ی زندگی ام فقط پروژه ی ایشونه! و البته که پذیرفته ام اسم من یکی از همکاران پروژه است اما درواقع باید کار را من جمع کنم:( حالا چرا من اینکار را همون پارسال قبول کردم؟ خب من در زمینه ی علمی و دانشگاهی نیاز به تقویت رزومه ام دارم. و اینکه من فکر کردم اگر روزی بخوام ریکامند بگیرم باید به همین استاد بگم! این بود که وقتی استادم بهم زنگ زد و پیشنهاد این پروژه را داد با اینکه پسر کوچیکه چهار ماه و نیمه بود و واقعا برام سخت بود و باید مطابق قرارداد هفته ای دو روز میرفتم اونجا، اما کار را قبول کردم.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۹ ، ۰۹:۵۶
زری ..

صبح بیدار شد دید شوهرش زودتر رفته بیرون، قرار بود پیش بچه باشه تا اون بره به کارهاش برسه. با خودش فکر کرد شاید رفته تا نونوایی، یه ربع صبر کرد وقتی دید خبری از شوهرش نشد بهش زنگ زد.

- سلام کجایی؟

- سر کارم!

- مگه قرار نبود پیش بچه باشی تا من برم؟ 

- مگه قرار نبود مامانت بیاد؟

- مگه من دیشب ازت نپرسیدم که هستی خونه؟ گفتی آره؟

- نه!

- مگه نپرسیدم خونه اید براتون ناهار بذارم؟ گفتی بذار!(در حین اینکه داره این جمله را میگه با خودش فکر میکنه ولش کن حالا اثبات این و بحث کردن فایده ای نداره) دوباره سریع میگه:خب! حالا کی میآیی؟

- قرار بوده این اقا صبح بیاد براش یه چیزایی را توضیح بدهم، اون بیاد نیم ساعت بیشتر کار ندارم!

- خیلی خب باشه! همزمان زن نگاه ساعت میکنه و میبینه یک ربع به نه شده!

یک ساعت بعد مرد زنگ میزنه:

- این آقا نیومده هنوز! میخواهی بروی بچه را بیار خونه ی مامانت!

- بعدش بچه را برداری، دوباره راه بیندازی بیاری خونه؟

- آره!

زن همزمان که با خودش فکر میکنه اوووووف تو این وضعیت کرونا بچه را عین گوشت قوربونی برای نیم ساعت راه بیندازه دنبال خودش و تازه باز دوباره خونه ی مامانش هی تعارفهای مادر که بمونه بچه خب! فلان چیز را درست کنم براش و .... در جواب مرد میگه برا نیم ساعت نمیخوام بچه را راه بیندازم، منتظر میمونم تو خونه تا بیایی.

دیگه زن بیخیال ساعت و نیومدن مرد میشه و شروع میکنه به کارهای روتین خودش و همزمان فکر کردن به رفتارهای مرد که چطور یه طرفه برنامه ریزیها را بهم میریزه و هر جور خودش صلاح بدونه رفتار میکنه و این حس نادیده گرفته شدن که به زن القا میشه .

صدای توقف آسانسور توی طبقه شون که میشه نگاه ساعت میکنه و میبینه ساعت دوازده و ربع شده.

همزمان با وارد شدن مرد به واحد، بچه میره جلوی در و زن بلند میشه مانتویش را میپوشه و بدون اینکه یک کلام با مرد یا بچه اش حرفی بزنه از خونه میره بیرون، تو ماشین که میشینه همزمان با استارت زدن با خودش فکر میکنه دیگه حوصله ی حرف زدن باهاش را ندارم.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۲۵
زری ..

خیلی خسته ام. خستگی از نوع وقتی که کاری فکری را شروع میکنی و مدام  داری باهاش کلنجار میری و فکر میکنی چرا لعنتی تکون نمیخوره؟ چرا رو غلطک نمی افته؟ نکنه روشم درست نیست؟ اما باز میدونی راه دیگه ای نیست باید این مسیر را رفت، باید این دوره ی تردید ها و چه کنم ها را پشت سر گذاشت و فقط امیدوار بود که راه، راه است و بیراه نیست. 

+ موضوع پست و سردرگمی و خستگی فقط خوندن زبان است! خیلی فکرهای عرفانی و عمیق نکنید:))

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۹ ، ۱۹:۴۳
زری ..

وقتهایی که تو ذهنم تصمیم های یزرگ میگیرم اون موقع هاست که همه ی وجودم میشه انگیزه و اراده. اون موقع است که انگار یه ماهی کوچولو تو دلم داره خودش را به در و دیوار میزنه و هی میپره بالا که ببینه بیرون چه خبره؟! اون موقع است که با بالا پایین پریدن اون، انگیزه ی من و بالتبع آن اراده ام برای عملی کردن نقشه هام بیشتر میشه. 

این روزها برای من دقیقا مصداق روزهایی هست که این ماهی کوچولو هی خودش را میزنه به در و دیوار و تقلا میکنه که به من انگیزه و اراده بده. اون موضوع زبان خوندنم روزبروز داره برام جدی تر میشه و برنامه هام منظم تر. البته که هنوز خیلی مونده تا به برنامه ی درست و مدنظرم برسم اما بیحرکت نیستم و دارم براش تلاش میکنم. حقیقتش اینه من میخوام برای ویزای وورک اسکیل استرالیا با عنوان شغلی مدیر یا کارشناس قرارداد اقدام کنم، اما با توجه به سنم از الان فقط یکسال وقت دارم تا بتونم به این هدف برسم وگرنه بعدش بخاطر بحث امتیاز سن شرایطم سختتر میشه و عملا برام نشدنی میشه:(  

آذر ماه سال پیش فایل پروژه ای که با استادم داشتم را براش فرستادم، فکر کنید هنوز هیچ کاری اش نکرده بود تا اینکه هفته ی پیش به من پیام داد که زودتر جمعش کن که من نمیتونم مدت پروژه را تمدید کنم!!! من هم براش زدم که استاد مگه بعد از فایل من شما چیزی برای من فرستاده اید که حاوی کامنت اصلاحی باشه؟ که ایشون جواب داد یادم نیست چی شد! بررسی میکنم بهتون میگم!!! تا اینکه امروز ایمیل زده برام و فایل را خونده و کامنت هاش را روی کار گذاشته. حالا فکر کنید مطالبی که من شش هفت ماه پیش نوشته ام را الان باید بشینم دوباره بخونم و مقالات منبع را ببینم و اصلاحات را انجام بدهم اووووووف چقدر سخته دوباره زنده شدن مطلبی که تو ذهنت بسته بودی اما خب چاره ای نیست به هر حال باید اینکار انجام میشد اما واقعا بهترین حالتش این بود که همون قبل از عید این استاد مطالب را میخوند و من هم اصلاحات را انجام میدادم. حالا کنار این پروسه زبان خوندن این هم پرونده اش باز شده و چاره ای ندارم مجبورم براش وقت بذارم و جمعش کنم. 

این موقع ها هست که اون ماهی کوچولویی که گفتم سریع خودش را بهم میرسونه و اینقدر تو دلم بالا پایین میپره و تلاش میکنه که من را هم تحت تاثیر تلاشگری خودش قرار میده :) 

روزهای سختی پیش رو دارم. ددو تا هدف بزرگ و فوق العاده وقت گیر جلوی رویم هست و از طرفی وظایف بچه ها و نگهداری اونها و ... هم که هست. این وسط شوهرم هم کمک میکنه اما تا حدودی یعنی تا الان که نشده که کار و وظایف بیرونش را سبک کنه و بیاد برای بچه ها وقت بذاره. هر وقت کار بیرونش تموم شده اومده خونه، با بچه ها بوده. تازه همون هم خیلی وقتها مجبورم خودم ورود کنم مثلا وقتهایی که میبینم نمیتونه بهشون یه چیز بده بخورند و .... . گزینه ی پرستار را هم دوباره پیگیرم. پرستاری که تا قبل عید میاومد، گفت باردار شده و دیگه نمیآد، پرستار جدید هم  همه ی اون مسایل اولیه را داره اما چاره ای نیست گویا، اگر پیدا کنم ختما میگم بیاد. 

+ یکی از نعمتهای خدا برای من وجود دوستانی هست که تشویقم میکنند و به نوعی پیشرفتم را رصد میکنند. 

۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۹ ، ۱۸:۱۲
زری ..

کسی از خواننده های اینجا، احیانا از سمر نویسنده ی وبلاگ "زندگی در پیش رو .... زندگی در پشت سر " خبری داره؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۲۱
زری ..