یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

از دست این طاقچه :( حالا که ما مشتری اش شدیم داره هی بازی در میآره:(

زده بود هشتاد درصد تخفیف کتاب کودک داره و هفتاد درصد کتاب بزرگسال. اومدم برا دختری با هشتاد درصد تخفیف کتاب بگیرم که میشد مبلغ هشتصد تومن. هر چی میزدم میگفت بانک این مبلغ را پشتیبانی نمی کنه. اومدم حساب کاربری را پنج هزار تومن شارژ کردم. که نخواد از کارت خرید کنم و از شارژش برداشت کنم اینقدر ادا در آورد و هی خطا داد تا نهایتا بدون اینکه کد تخفیف را بزنم خرید نهایی شد و چهار هزار تومن کم شد اوووووپس

بعدا نوشت: دوستان بعد از اون مشکل بالایی یه خرید دیگه داشتم که کلا پول کم شد و کتاب تو حساب نیومد! من پیگیر شدم با چند سری زنگ زدن و‌نهایتا پول به حساب کاربری برگشت و مجدد خرید را انجام دادم! میدونید میخوام بگم این امکانات تو‌کشور ما نوپاست و ما باید پی همه چیزش را به تن بمالیم و فرصت بدهیم و پیگیر باشیم تا انشاالله بهتر شوند:) 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۲۲
زری ..

کلا تو جامعه ی ما خیلی ارزش ها عوض شده :( خیلی چیزهایی که ارزش بوده اند و بنظر من هنوز هم ارزشند جاشون را داده اند به چیزهای دیگه که دربرگیرنده ی مفاهیم راحت طلبی و زرنگی به معنی منفی و ... هستند. این روزها تو اطرافیان و اقوام که تلفنی از هم احوالپرسی میکنند زیاد میشنوم که مثلا فلانی الان پنجاه روز از خونه بیرون نیومدند و مواد غذایی را هم سوپری براشون میآره. اتفاقا اینها آدمهای همسن خودم هستم میخوام بگم افراد پیر و یا ریسک بالا نیستند. من قبول دارم که خیلی فرهنگ اجتماعی خوبی هست که تو خونه مونده اند و قرنطینه را رعایت میکنند اما این تفاخر به راحت طلبی حالم را بد میکنه! پریروز که مادر شوهرم داشت با برادرش حرف میزد و برادرشون گفتن که پسرشون الان چهل و پنج روز از خونه بیرون نرفته اند و مادرشوهر هم گفتن آره دخترش هم همینطور و مایحتاج را زنگ میزنند سوپری براشون میبرند(این حرف را تو چند مکالمه ی دیگرشون هم شنیده بودم)  یه جورایی حالم بد شد از  این فخر فروشی که ما پول و پس انداز داریم و سوپری یا کارگری که پس انداز کمتری دارد جور ما را میکشد و ... خلاصه مادرشوهر تلفنش تموم شد و شروع کرد به تعریف کردن مکالمه ی تلفنی اش. من هم که قبلا این مکالمات را شنیده بودم و حس بدی داشتم در جوابشون گفتم اینکه آدم پنجاه روز تو خونه بخوره و بخوابه که هنر نیست اگر پنجاه روز بدون تعطیلی هر روز کار کردند هنر کرده اند:)) مادر شوهر هم دیگه چیزی نگفتند حالا ببینم باز هم از این حرفها جلوی من میزنه والله ...

خب حقیقتش اگر میاومدند میگفتن تو این دو ماه که همه اش خونه بوده ایم فلان برنامه را پی ریزی کرده ایم یا این پیشرفت ها را داشته ایم خیلی لذت میبردم و اون قسمتی که طرف پول و پس انداز داشته و تونسته براحتی قرنطینه را ادامه بده و ... اصلا اینقدر تو ذوقم نمیزد. اما تمرکز اینها بر همون بعد راحت طلبی و مثلا آقا منشی به معنای منفی اش بود:(

+ خیلی عروس پر رویی هستم رک نظرات مادرشوهر را نقد هم میکنم خخخ

+ الان هم زیرانداز را آورده ام تو باغ پهن کرده ام و راحت نشستم دارم مطلب میذارم و بعدش هم میخوام برم کمی زبان بخونم. نزدیک غروبه و احتمالا نیم ساعتی بیشتر نتونم اینجا بشینم. جاتون خالی عالیه.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۹ ، ۱۷:۵۴
زری ..

امروز تولد ده سالگی دخترمه، یک دهه بودن با هم را تجربه کردیم، اون نوزاد کوچولو را که میترسیدم از دستم بیفته الان که بغل میکنم همه ی آغوشم را پر میکنه، با هم قدم میزنیم، با هم گپ میزنیم، با هم کل کل میکنیم، با هم کتاب میخونیم و بهم کتاب و موسیقی ‌و لباس و ... پیشنهاد میده یعنی صاحب سلیقه و علاقه هست :)) 

خداوندا زندگی دخترم پر باشد از روزهای روشن و انسان های پرنور و‌ خودش باشد یکی از نورهای روزگار 

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۹ ، ۱۰:۱۱
زری ..

امروز صبح بیدار شدیم هوا بارونی بود یه بارون نم نم، صبحونه را خوردیم و با پسرا رفتم تو باغ به قدم زدن یه بیست دقیقه ای قدم زدم و پسرا را آوردم داخل و دختری که صبحونه اش را خورده بود آماده شد برویم قدم بزنیم، گوشی را برداشتم یه مطلبی بود تو تلگرام که برام اومده بود، اول اون را براش خوندم و بعدش شروع کردیم حول اون مطلب با هم گپ زدن (متن اون مطلب را میذارم تو ادامه ی مطلب)

بعد از اون مطلب، با دختری در مورد رضایتمندی از خود و از خود راضی بودن حرف زدم. اینکه فرقشون چیه؟ اول هر دو اصطلاح را مطرح کردم و ازش خواستم نظرش را در مورد هر کدوم بگه و فرقشون را بگه؟ کاملا روی هر دو موضوع اشراف داشت و مفاهیم را میشناخت و در موردش صحبت کردیم مخصوصا در مورد رضایتمندی از خود، ازم پرسید مامان تو از خودت حس رضایتمندی داری؟ صادقانه بهش گفتم سعی میکنم مسیر زندگی ام را جوری بچینم که روزبروز این حس در من تقویت بشه. پرسید چرا آدم یه وقتهایی یه جوری میشه که از خودش خوشش نمیآید؟ من پا را فراتر گذاشتم و گفتم اصلا شاید یه وقت هایی که ما از دیگران هم بدمون میآد دلیل اصلی اش اینه که در واقع از خودمون راضی نیستیم و چون اون حس رضایتمندی را نداریم ناخودآگاه در دیگران و اطرافیانمون دلیل ناراحتی امان را میگردیم و به اشتباه فکر میکنیم دلیل عدم رضایت ما اطرافیانمون هستند! و بهش گفتم واقعا خیلی سخته که بدونیم الان دلیل حال بد ما خومون هستیم یا دیگری؟ خیلی وقتها دلیل اصلی خودمون هستیم و بجای اینکه خودمون را درست کنیم میافتیم روی دور توجیه کردن و دیگران را مقصر کردن و اینجا دیگه خیلی بد هست چون کلا مسیر را اشتباه رفته ایم!!! و امیدی هم به بهبود اوضاع نیست:(

بعدش صحبتمون کشیده شد به اینکه اینها هرکدام چه تاثیری در دوستیابی داره؟ بین صحبتهام بهش گفتم چه جالب تو انگلیسی میگیم make friend یعنی یه رابطه ی دوستی را باید ساخت! بنظرم این اصطلاح خیلی بهتر از دوست پیداکردن در فارسی هست! نظر شما چیه؟

بعدش ازم پرسید مامان تو چطوری دوست پیدا میکنی؟ خب من خیلی شخصیت برونگرایی دارم و واقعا زود به زود میتونم دوست های جدید پیدا کنم و رابطه را بسازیم:) اما حقیقتا سلیقه ام خیلی سختگیرانه هست در دوستیابی و براش از روند دوست شدنم با صاحب وبلاگ نگاه روشن گفتم:)) که البته این وسط کلی تعریف کردم که تو فضای مجازی هر دو یه وبلاگ مشترک را میخوندیم (کلی هم از قضایای اون وبلاگ و شخصیت صاحب اون وبلاگ گفتم) و بعدش منجر شد به زدن گروه توسط صاحب وبلاگ و بعدش ما از کامنتهای هم خوشمون میاومد و دیدیم نگاه هم را میپسندیم و فکرهامون شبیه همه:) و خب بعدش منجر به دیدارهای حضوری و الان هم دخترم کامل این دوست را میشناسه و با هم رفت و آمد داریم:) من اصلا ابایی نداریم که مثلا به شوهرم یا خانواده ام بگم با این دوستم تو فضای مجازی آشنا شدم:) الان نگاه میکنم میبینم در واقع این دوستان این مدلی ام دو نفر هستند یکی همین دوست هست و دیگری هم دوست جونم صبا صاحب وبلاگ غارتنهایی من هست:)

با دختری کلی هم عکس گرفتیم از شکوفه ها و گل ها و خودمون:)) ابتکار به خرج دادیم یه قطره بارون را گذاشتیم بیفته روی لنز جلوی گوشی و با اون وضعیت سلفی گرفتیم خخخ بامزه شد:)

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۱۸
زری ..

هی میخوام بیام بنویسم ولی از ترس اینکه یهو مجبور بشم بلند بشم، نمیام تو صفحه ی مدیریت وبلاگ و فقط یه دور وبلاگ گردی میکنم و به دوستان سر میزنم. حالا گفتم شروع کنم به نوشتن هر وقت مجبور شدم بذارم کنار، ثبت موقت میکنم. 

خب ما هنوز باغ هستیم و هوا هم شکر خدا خوبه و آفتابی، الان هم کنار استخر زیر آفتاب نشستم؛) 

دختری عاشق گردونه ی طاقچه شده، دیروز زد پوچ بود، پیام داد دوباره فردا شانست را امتحان کن که بهش گفتم ساعت دوازده شب میتونی دوباره بزنی و ازم قول گرفت اگر بیدار بودم براش بزنم:) با یه استرسی شانسم یا شانسش را امتحان کردم خخخ گفتم حالا برا من هم پوچ میاد خخخخ اما زدم و یک هفته بینهایت رایگان اومد هوووووورررررراااااا  صبح از طاقچه کتاب شدن از میشل اوباما را گرفتم؛) البته قبلا فایل پی دی اف انگلیسی اش را گرفته بودم اما خوب صادقانه دیدم من بخون اون نیستم و دلم میخواست این را بخونم:) قبلا از خوندن کتاب هیلاری کیلینتون راضی بودم! فکر میکنید ملانیا ترامپ هم کتاب بنویسه؟؟؟!!!! 

- پسر بزرگه داره گریه میکنه و صداش از تو باغ به گوش میرسه:( بخیر گذشت ظاهرا من را لازم ندارند نخیر لازم شدم من برم!

خب میگفتم، از صبح یه هفتاد صفحه ای از کتاب شدن را خوندم، البته هزار و هفتصد صفحه هست و چون بینهایت من یک هفته ای هست، و صد البته که دختری هم مترصد این هست که گوشی من را بردارم و از طاقچه کتاب بخونه:) امیدوارم بتونم بخونمش:) 

امیدوارم همه تون حالتون خوب باشه و در سلامت کامل باشید، 

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۰۷
زری ..

در زیر لینک مطلبی را میذارم که در مورد ویروس کرونا است، مطلب مفیدی هست و به زبان فارسی ترجمه شده است.

https://virgool.io/@jafkheir/%D8%A8%D9%87%D8%AA%D8%B1%DB%8C%D9%86-%D8%B1%D9%88%D8%B4-%D9%85%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D8%B2%D9%87-%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%B1%D9%88%D9%86%D8%A7-s8jbshrpoepq

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۹ ، ۰۵:۱۲
زری ..

سلام، سال نو همگی دوستان مبارک باشه و امیدوارم برای همگی سالی باشه پر از سلامتی .

خب از خودم بگم که ما از یک هفته قبل از عید اومدیم باغ پدرشوهر و هنوز  هم اینجا هستیم. بقیه ی بچه ها نیومدند یعنی روز اول عید برادر شوهرم و زن و بچه اش اومدن ناهار بودند و رفتند و بقیه هم که هر روز زنگ میزنند و تلفنی احوالپرسی پدر مادرشون را میکنند. دو سه روزی هست که هوا سرد شده و نمیشه خیلی تو باغ رفت وگرنه تا قبلش هواااااا عااالی بود و آفتاب بود و باد ملایمی می اومد.

هر روز دو بار زنگ میزنم به مامان و بابام که مراقب باشند و حواسشون باشه یه موقع خدایی نکرده علایم مریضی نداشته باشند. 

روز اول عید هم که زنگ زدم به عموها و .... سال نو مبارکی:) ماشاالله به روحیه عمو بزرگه ام! میگه عمو میره، این مریضی هم میره اینقدر از این مریضی ها اومده و آدمها مونده اند! حالا ما هم نباشیم بچه هامون می مونند، بچه هامون نمونند بچه هایِ بچه هامون می مونند! خدایی از این روحیه اش خوشم اومد. انشاالله که همه صحیح و سالم باشند و این مریضی با حداقل تلفات تموم بشه.

سعی میکنم گهگداری بشینم پای لپ تاپ، درسی بخونم یا از فایل های کتابهای پی دی اف بخونم اما اینقدر هی ریز ریز کار هست که نمیشه:( حال من هم مثل روزهای مدرسه است که عید ها میرفتیم دهات و هی حجم درس ها رو اعصابم بود و من دست و دلم به درس خوندن نمیرفت و روزها زود میگذشت، به این زودی چهار فروردین شد!

مواظب خودتون باشید.

+ آهان راستی یه هدف برای امسالم گذاشتم و البته تا وقتیکه زنده هستم، دوست دارم تا میتونم بهش پایبند باشم؛ عشق بدون قید و شرط! خب حقیقتش در مورد اطرافیانم همچین ادعایی نمیکنم چون میدونم از پسش بر نمیآم، در مورد شوهرم تردید دارم بتونم اما سعی میکنم و اما در مورد بچه هام دوست دارم جوری باهاشون  رفتار کنم که بدونند همیشه ی همیشه میتونند به من اعتماد کنند و من دوستشون دارم بدون هیچ قید و شرطی

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۱۵
زری ..

اومدم از حال و احوال خودم بگم که خدا روشکر خیلی بهترم، یعنی در واقع اصلا قابل مقایسه با قبل نیستم، پسر کوچیکه که تب داشت همون روز که پست قبلی را گذاشتم صبح برده بودمش دکتر و گفته بود تب ویروسی هست و تا پنج روز نهایتا برطرف میشه، که خدا رو شکر قبل از پنج روز تموم شد:) یه تب ساده بود اما چون چند روز بود و سمج شده بود و با این شرایط فعلی خیلی حالم را خراب کرده بود و حسابی من را به هم ریخته بود.

الان همگی خوبیم و روحیه ام هم بهتره. حقیقت اینه هیچ چیزی بهتر از روتین نیست! وقتی وضعیت از حالت روتین خارج میشه آدم بهم میریزه:(

خب من که نمیتونم خیلی مسایل روز را راست و ریست کنم بنابراین دارم سعی میکنم به برنامه ی درس خواندن و کتاب خوندن روزانه ام پایبند باشم:)) 

مراقب خودتون باشید.

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۳۶
زری ..

با خودم فکر کردم باید خودم را با بدترین حالتی که امکان داره مواجه بشم، تصور کنم. زبونم لال اطرافیانم چیزشون بشه و از دستشون بدهم بدون مراسمی گروهی دفن بشوند و بگویند اینه ... اول که خیلی عمیق داشتم فکر میکردم بغض اومد تو گلوم فکر کردم همچین اتفاقی بیفته حتما من غش میکنم و از غصه پیر میشم، اما بعد فکر کردم باید بپذیرم و باید سرم را بندازم پایین زندگی کنم با همه ی دردهاش و این غم میشه سربار همه ی غم هام و یه داغ رو دلم داره تا بمیرم. بعد تصور کردم خودم مبتلا بشم اولش قبل از مرگ رفت و آمد بیمارستان و دست ‌‌پنجه نرم کردن با مرگ را تصور کردم و اینکه من نباشم!  با خودم فکر کردم به هرحال که باید یه جا تموم بشه این زندگی حالا یه کم کمتر تو این دنیا جولان بدهم و کمتر بخورم و بگردم و کار کنم و در بهترین حالتش محبت کنم و عشق بدهم خب به هرحال که مانی نیستم که یه جایی تموم میشه. فکر کردم تنها یکراه داره تسلیم شدن هیچ راه جایگزینی هم نداره و خلاص. 

یه لحظه تو فکرم اومد که بچه هام یه چیزشون بشه، نتونستم اصلا به بقیه اش فکر کنم چون بقیه ای نداره، برای من دنیا همونجا تموم میشه بدون هیچ بقیه ای. فقط طفلک بقیه ی بچه هام که تو همچین غمی بیفتند.... خدایا خودت برای هیچ خانواده ای این داغ را نیاور میدونم قراره بمیریم اما بذار هرچیزی به کمال وجودی خودش برسه.... دیشب که پسر کوچیکه ام حالش بد بود همون نصف شب که بغلم بود و چون استفراغ کرده بود بی رمق بود و نگاهش بی رمق و بیحال بود، با خودم گفتم خدایا بچه ام را ازم نگیر همون موقع فکر کردم چقدر مادرهایی که چشمشون را رو به آسمون گرفتند و گفتن خدایا بچه مون را ازمون نگیر و خدا گرفت.... خدایا نگه دارشون باش، خدایا نگهدارمون باش

+ این مطلب را غروب برا خودم نوشته بودم اما الان اینجا هم میذارم. 

+ میدونم منطقا میدونم که دنیا و طبیعت روند خودش را داره و قرار نیست خدا برای شخص من جداگانه استثنایی قایل بشه فقط امیدوارم خواسته ی من با اراده ی او منطبق باشد.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۱۷
زری ..

هی  دارم فکر میکنم چرا من نمیتونم آرامش داشته باشم و استرسم را کنترل کنم، اون هم با توجه به مدل شخصیتی من که اساسا آدم مضطرب و پر استرسی نیستم. چرا من نمیتونم الان که بچه هام خوابیده اند این یکساعت را تمرکز کنم روی برنامه ام؟ (با توجه به اینکه فعلا پرستار هم نمیاد و همون نصف روز وقت را هم ندارم برا خودم) اولش داشتم خودم را شماتت میکردم که خب بر خودت کنترل داشت و ... بعد دیدم نه! اساسا حال و احوال من با توجه به شرایطم هست، من نگران بچه هام هستم اینقدر که یه موقع هایی جوری دیگه نگاهشون میکنم انگار بخوام در بدنشون ویروسی را پیدا کنم!و بخش دیگری از ذهنم درگیر برادرام و خانواده شون و پدر و مادرمه... خلاصه اینکه نمیدونم دارم توجیه میکنم و میشه باز هم امیدوار و پرانرژی بود! یا احساسات من و حال و روز من طبیعیه؟ نمیدونم روزها و احساساتی را تجربه میکنم که برا خودم غریبه و من اون آدم سابق نیستم!

+ امشب بنا بر درخواست دخترم و تغییر روحیه ی خودم با هم گپ داشتیم. خب این روزها همه اش خونه هست و بالتبع زیاد پیش مبآد که من کارها و برنامه هاش را بهش یادآوری کنم. بنابراین گپ اول شد قورباغه ی لزج و لعنتی را همون اول صبح قورت بده:) وقتی از حس های وقتیکه کارهاش مونده میگفتم دخترم چشمهاش برق میزد و میگفت وای آره تو از کجا میدونی؟ همیشه بهش میگم مامانا همه چیز را میفهمند، بدجنسی کردم و بهش نگفتم چون خودم هم از اون قورباغه ها ی لعنتی دارم و اینها همه واگویه ی حس های خودمه...

موضوع دوم گپ؛ این روزها متاسفانه متوجه شدم دوست به ظاهر محترمی پشت سرم کلی بدگویی کرده! با دخترم در خصوص این موضوع حرف زدم که به جای اینکه بیفتیم تو زندگی بقیه که ایرادات به حق یا ناحق اونها را دربیاییم و با گفتن اونها خیالمون راحت بشه که اون را خراب کردیم و حالا با پایین کشیدن اون خودمون بالا میرویم، بهتره به جای این کارها تمرکز کنیم به زندگی و کارهای خودمون و توانایی هامون و سطح زندگیمون را بالا بکشیم. حتما باید بیشتر در این موضوع با هم حرف بزنیم، ما آدمها تو این قضیه خیلی لب پرتگاه هستیم.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۳۴
زری ..