یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

برخلاف ذهن ما که دوست داره همیشه دنبال راههای میانبر بره، اما واقعیت اینه اصلا راه میانبری وجود نداره! اگر میخواهی بچه ات باهات وقت بذاره باید باهاش وقت بذاری! اگر میخواهی با شوهرت رابطه ی صمیمانه ای داشته باشی باید برای این مقصودت وقت بذاری! اگر میخواهی وزن کم کنی... اگر میخواهی بدنت سلامت داشته باشه... اگر میخواهی پوست خوبی داشته باشی... اگر میخواهی زبانت خوب بشه.... و ... الان که اینها را مینویسم میبینم همه شون اظهر من الشمس هستند، اما تو روال زندگی روزمره انگار را فراموش میکنم:( 

این پست یه پست خطاب النفس هست.

+ پسر بزرگه داره تو خونه راه میره و هی به باباش میگه داره میکروب بهم میچسبه! بریم حماااام:))  

دقیقا هم حمام! نه حموم wink

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۹ ، ۰۹:۵۶
زری ..

کماکان برای خوندن زبان با آقای شوهر دست به یقه هستم که به برنامه ریزی پایبند باشد. 

اما فکر کردم بیخیال این فکرها بشم و بیام یه کم اینجا بنویسم:) 

- پریروز صبای غارتنهایی من، یه پست گذاشته بود که خیلی از اون موقع فکر من را به خودش مشغول کرده و چون نظرم مفصل بود فرصت نشد برم اونجا کامنت بذارم الان فکر کردم اینجا بنویسم؛ موضوع این بود، اینکه مردی از سر کارش زودتر بیاد خونه که زنش بدلیل مشکلی که در محیط کارش پیش اومده، نیاز به حمایت روانی دارد و الان میخواهد شوهرش پیشش باشد. حقیقتش وقتی این را خوندم یهو با خودم فکر کردم اگر من تو موقعیتی باشم که نیاز به حمایت روانی داشته باشم آیا زنگ میزنم به شوهرم که بیا من الان به حضورت نیاز دارم؟ اصلا به مخیله ام هم خطور نکرد که امکان داره همچین کاری بکنم:( یعنی انگار اصلا فضای ما (اصلا کاری به بقیه ندارم، رابطه ی خانوادگی خودم را میگم شاید شما جوری دیگر باشید)،  طوری تعریف شده و چیده شده که تاٌمین این نیاز عاطفی بر دوش همسر نیست:( من اصلا در تصور خودم در اون موقعیت فکر نمیکنم خب الان زنگ بزنم به شوهرم و ازش بخوام که بیاد پیشم. به قول دوستی میگفت و اگر محیط کاری همسر جوری باشد که همچین اجازه ای را به او بدهد که برای تامین نیاز عاطفی همسرش زودتر محل کار را ترک کند. نمیدونم وقتی میآم منصفانه تر به قضیه نگاه کنم میبینم خب شوهرم هم، احتمالا تو این موقعیتها  به من در مورد نیاز عاطفی اش و نیاز به حمایت روانی اش نخواهد گفت:( پریروزها با دوستی حرف میزدم موضوعی در مورد زندگی خانوادگی دخترخاله اش ذهنش را درگیر کرده بود و خلاصه نیاز داشت با کسی حرف بزند و در آخر جمله ی خاصی گفت، گفت ببین الان من هم اگر حس همدلی با شوهرم داشتم این حرفها را با اون میزدم اما چرا نتونستم با اون بگم؟ و البته که خیلی مصادیق زیادی برای خودم و دوستانم پیش اومده که دغدغه ها و حرفهامون را به دوستانمون میگیم و به نوعی همفکری و همراهی و همدلیِ مورد نیازمون را از طرف دوستانمون تامین میکنیم نه با شوهرانمون.  نمیخوام بگم تقصیر شوهرانمون هست که مثل اون نمونه ی خارجی نیستند:))  اما خب قبول کنیم که یه جای کار میلنگه! خیلی هم بد و اساسی میلنگه:( این موضوع یه بعد دیگه هم داره اینکه این ارتباط باید دوطرفه باشد و هر دوطرف باید برای این رابطه آموزش دیده باشند از همان دوران کودکی از طرف خانواده و جامعه و مدرسه و .... آموزش دیده باشند، بنظرم اصلا اینطور نیست که اگر یکی از طرفین آموخته باشد که از طرف مقابلش حمایت روانی بکند و اینکار را انجام دهد، طرف مقابل هم یاد میگیرد و متقابلا این حمایت را میکند. بنظر من اصلا اینطور نیست! به هیچ وجه اینطور نیست که بعد از ازدواج قابل یادگیری و قابل آموختن باشد، این آموزش باید قبل از ازدواج صورت گرفته باشد. شما فکر کن برای اینکه حمایت روانی بگیری، از قبل نیاز باشد بمرور به همسرت آموزش داده باشی! آیا اصلا این حمایت روانی اون حس امنیت را به آدم میدهد؟ فرقی نمیکندمنظورم از  همسر هم میتونه مرد باشد و هم زن، فرقی نمیکند کدامیک از قبل آموزش دیده باشد و اصول حمایتگر بودن را بلد باشد، مهم اینست که این رابطه بدجور الاکنگی است.) 

- دیروز داشتم با بچه ها کارتون پپا پیگ را میدیدم و بهشون غذا میدادم دختری هم که نزدیک ما نشسته بود. موضوع کارتون بی بی سیتر بود، دختری میگه یعنی چی؟ چکار میکنه؟ گفتم خوب مامان باباشون میخواهند بروند بیرون، میگویند یکی میآید چند ساعتی مراقب بچه ها هست. دختری میگه واااا چه خوب!!! تعجب کردم گفتم یعنی ما هم یکی را بگیم بیاد پیش شماها که مثلا من وبابا برویم بیرون؟ خانم فرمودند بیاد پیش پسرا، بعد ما سه تایی برویم بیرون!!! هعی هعی هعی .... من با دیدن این کارتون ها خیلی چیزهای آموزشی یاد میگیرم و میفهمم چطوری فرهنگ این خارجی ها شکل گرفته!

- یه چیز دیگه، جدیدا دختری با سرعت بالایی داره رشد میکنه یعنی قشنگ متوجه ی تغییراتش میشم. فکر کردم باید باهاش حرف بزنم در مورد اینکه امکان داره تو سن های پایین قبل از بیست سالگی از کسی خوشمون بیاد و حتی تو ذهنمون تصور کنیم که باهاش ازدواج کنیم، اما خب این حس ها را همه تجربه کرده اند و فقط یه فکر و خیال هست که میآد و ما باید خودمون و توانایی هامون را قوی کنیم که در موقع اش بتونیم بهترین انتخاب را انجام بدهیم. دختری پرسید تو هم از این فکرها داشتی؟ گفتم آره! گفت از کی خوشت اومده بود و دوست داشتی باهاش ازدواج کنی؟ اولش گفتم والله الان اصلا تو ذهنم نیست که یهو یاد کارتون بابالنگ داراز افتادم و جیمز پندلتون :)) یعنی همون بابالنگ درازwink  

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۵۲
زری ..

این روزها جدی تر دارم زبان میخونم، برای یه مهلت شش ماهه میخوام به امتحان برسم و البته که علاوه بر سخت بودن این پروسه کمبود وقت و انبوه کارها و مسوولیت ها هم هست:( قرار بود آقای همسر تایم بیشتری بذاره برای نگه داری بچه ها که هنوز محقق نشده:( اینقدر عصبی ام و کلافه که درد رگ سیاتیکم هم بیطاقتم کرده. امروز ساعت پنج همسر اومده خونه تازه ناهار خورده و بعدش با بچه ها رفته حموم، یه ربع درس خوندم صدا زده بیا پسر کوچیکه را بگیر! تا اون را لباس پوشوندم، پسر بزرگه را گرفتم. بعدش رفتم آبگوشت ماهیچه براشون گذاشته بودم را کشیدم آوردم، طبق معمول آقای شوهر نتونسته بهشون غذا بده، اول به کوچیکه دادم و بعد از نیمه های غذای اون شروع کردم به بزرگه غذا دادن. شروع کردم به غرغر کردن که تا عصر نیستی و من هی چشمم به ساعت که پس کی بشینم درس بخونم وقتی هم اومدی که باز هم باید بچه ها را ضبط و ربط کنم اوووووف! نشستم پای لپ تاپ شروع کردم به خوندن که یهو پسر کوچیکه لیوان چای کنار دستم را ریخت روی میز و فرش؛( دیگه با عصبانیت بلند شدم تمیز کاری و بعدش هم اینقدر ملافه و عصبانی بودم و از درد رگ سیاتیک کمر و پام درد میکرد که اومدم رو تخت دراز کشیدم. نمیدونم شوهر بچه ها را کجا برداشت آماده کرد برد. دختری اومد رو تخت چسبید بهم و هی سوال و جواب الکی که حرصی شدم و سرش داد زدم که وقتی یکی میخواد تنها باشه اینطوری کنه نشو ! خلاصه قهرش دادم رفت که عذاب وجدان گرفتم و رفتم سر فریزر ظرف بستنی را آوردم و صداش کردم بیا با هم بستنی بخوریم طفلکی با چشمهای اشکی اما با لبخند زود اومد:( یه کم با هم حرف زدیم که حداقل عذاب وجدان من کم بشه:(  بعدش دختری رفت سراغ لپ تاپ که با کتابهای فمیلی اند فرندز زبان انگلیسی بخونه که بهش گفتم یه ربع دیگه من اپ تاپ را میخوام تا اون موقع کارت را تموم کن:) این یه ربع هم گفتم بیام بنویسم از دردسرهای یه مامان که من باشم:( 

تنها نقطه ی مثبت این روزها اینه که دختری خیلی فوق العاده و مستقل خودخوان شده! با برنامه ی دولینگو فرانسه میخونه و با فایل صوتی و پی دی اف کتاب فمیلی اند فرندز انگلیسی را پیش میبره:)

برم دیگه بشینم یه ساعت بخونم تا اینها برمیگردند! 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۹ ، ۱۸:۵۲
زری ..

سحری را خوردم، سریع دو تا لیوان آب هم خوردم و الان معده ام در نهایت درجه ی کشسانی اش قرار دارد خخخ ! دراز کشیدم روی مبل و دارم تایپ میکنم و صدای خفیف زمزمه وار اذان از پنجره میآد. یکی از دلایلی که من اصرار داشتم امسال روزه بگیرم علاوه بر اون حس خوب اینکه توانسته ام یه کاری را به سرانجام برسونم، حس خوب تجربه ی اینکه همه چیز مثل قدیم باشه! هرچند که  سحر بلند شدن و سحری خوردنم اصلا هیچی اش مثل قدیم نبود و در نوع خودش ورژن جدیدی بود؛) قدیم ترها رادیو روشن میکردیم و بعدش تلویزیون را روشن میکردیم و با دعای سحر تند تند سحری میخوردیم و با همون چشمهای نیمه بسته مسواک‌ و‌نماز :) اما الان من گوشی ام را میذارم کنار دستم و با یه نگاه به تقویم گوشی ام موقع اذان حساب را نگاه میکنم و با ساعت گوشی ام چک میکنم که تا قبل اذان  غذا و آب را خورده باشم، دیگه هم مثل قدیم ها اینقدر ترسو نیستم و وسواسی که اصرار داشته باشم تا قبل از اذان مسواکم را زده باشم:) مسواک و نخ دندان بدون هیچ وسواسی میمونه برای بعد از اذان صبح. خلاصه میخواستم بگم هیچی هیچی مثل قدیم نیست اما من باز چنگ زدم به نوستالژی های قدیمی ام:( همیشه ها خیلی ماه رمضون بنظرم طولانی میاومد اصلا انگار دو ماه بود خخخ اما الان باورم نمیشه یکماه ماه رمضون گذشت! یه جورایی هنوز کشش دارم که ماه رمضون ادامه میداشت، هر سال واقعا ازش سیر میشدم و یه جورایی منتظر بودم تموم بشه اما امسال غافلگیر شدم از تموم شدنش! باید نسخه ای جدید از ماه رمضون برای خودم پایه ریزی کنم و با اون شروع کنم به خاطره سازی و بعدها خاطره بازی...

الان دیدم ای بابا، با خاطره بازی های عیدفطر چه کنم!؟ قدیم ها صبح عیدفطر بلند میشدیم و پیاده از تو مسیر پارک میرفتیم مسجد و نماز عیدفطر را میخوندیم و برمیگشتیم خونه بدون استثنا صبحانه یا تخم مرغ خرما میپختیم یا املت:) این مدل روتین ساختن عموما کار بابام بود و من بهش علاقه داشتم و انگار به پاسداشت روتین ها متعهد بودم:)) خب گفتم بگم این خاطره هم در همون مرحله ی خاطره باقی موند و از روتین خارج شد:( 

میخواستم در مورد خودم و چیزهای دیگه و روزمره هام هم بنویسم اما خب باشه برای بعد و این پست بمونه برای خاطره هام... 

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۹ ، ۰۴:۳۸
زری ..

بخشی از دعای کمیل هست که میگه خدایا یا من را به خواسته و طلب قلبی ام برسان یا فکر آنرا از ذهنم خارج کن. بارها و بارها شده که این قسمت از دعای کمیل را به زبان آورده ام. ولی الان میخوام خودم هم یه تیکه به این دعا اضافه کنم؛ خدایا جوری نشه که اینقدر نتونم کارهام را پیش ببرم که از خستگی و سرخوردگی بیفتم به جون خلقت و بندگانت و از آنها عیبجویی کنم. یه موقع هایی ما آدم‌ها وقتی نمیتونیم خودمون را بکشیم بالا، اون دوست یا آشنایی که به زعم ما موفق بوده را میبریم زیر ذره بین بدبینی امان و میکشیم پایین:( امروز بعد از سحری خوردن قبل از مسواک نشسته بودم نخ دندان میکشیدم که یهو مچ خودم را گرفتم که داشتم کشف می کردم که فلانی با فلان کارش میخواست موفقیتش را تو‌چشم دیگران کنه! بعد به خودم نهیب زدم که از کی تا حالا اینقدر نکته سنج شدی؟ نکنه حالا چون فلان موفقیت ها را کسب کرده اینقدر دقیق شده ای و مثلا داری پنبه ی شخصیتی فلانی را می‌زنی ؟! این بود که با خودم گفتم همین یه مورد را هم بفهمی و رعایت کنی برای شب قدر امسال کافیه. این را اینجا نوشتم که بماند از شب قدر امسال ...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۴:۵۹
زری ..

واااای که چقدر وقتها دلم میخواد بنویسم و حتی شالوده کلی نوشته را تو ذهنم میسازم اما فرصت نمیشه و بعدا هم کلا از ذهنم میپره:( حالا مثلا کجا ها و تو چه موقعیت هایی هستم که حس نوشتن و موضوع نوشتن میاد تو ذهنم؟ مثلا دارم پسری را تو دستشویی میشورم! لباسهام را برداشتن برم حموم و هول هول بدون اینکه پسر کوچیکه بفهمه و دنبالم راه بیفته دارم میرم حموم:) زیر دوش دقیقا وقتی که در اوج خوشحالی ام که تنهام:)))

من آدم خیلی برونگرا و اهل معاشرتی هستم اما حقیقتا وقتها و زمانهایی را برای تنهایی خودم نیاز دارم! اصلا یه موقع هایی از اینهمه دیدن بچه هام و شوهرم و از اینکه هی باید هر لحظه یه چیزی را به یکی بگم و خلاصه تا بیدارم فکم بجنبه، خسته میشوم و نیاز به وقتی و زمانی برای خودم دارم حالا این جور مواقع فکر میکنم بیچاره مادرهای درونگرایی که چند تا بچه دارند و همه چیز اینقدر خلاف ذات و اخلاقشون هست نمیدونم البته شاید اون درونگرایی و برونگرایی در برابر بچه هامون مفهومی نداشته باشه؟ هان؟ 

این روزها خیلی نسبت به دختری با نگاه سختگیرانه ای نگاه میکنم و نمیدونم چرا اینقدر بکن نکن بهش میکنم و چرا اینقدر تو این بچه ایراد میبینم:( خودم میدونم کارم اشتباه هست اما نمیتونم رهایش کنم و بهش هیچی نگم! که وقتی بهش میگم خونه را جمع و جور کنه و شروع میکنه به چونه زدن، نمیتونم جور دیگه ای رفتار کنم جز اینکه دقیقا عین مامانم که میگفت اصلا نمیخواد کار کنی! یا اینکه کاری ارزش داره که نگفته انجام بدهی! اووووووف. خلاصه از نظر کیفیت ارتباطی با دختری دارم به سمت صفر سقوط میکنم:( میدونم یه جای کار ایراد داره اما در توانم نیست غیر از عادت و اونچه که در من نهادینه شده رفتار کنم:( باید یه فکری بکنم برا این قسمت از رابطه مون، نباید همینطور ادامه بدهم. 

پریروزها میخواستم پسر کوچیکه را خواب کنم روتخت روی پا گذاشته بودمش و تکونش میدادم و پسر بزرگه هی میاومد انگولکش میکرد. دختری را صدا کردم و گفتم ده دقیقه با این بازی کن تا من کوچیکه را بخوابونم. دختری وقتی خودش بچه بود و یه کار اشتباهی میکرد روش من این بود که دستش را میگرفتم تو دستم و خطاب به دستش میگفتم دست خوب کار بد نکن:) حالا فکر کنید دختری داشت همین کار را با برادرش میکرد! وااااای کیف کردم یعنی ببینید کاری که من نهایتا تو چهار پنج سالگی اش کرده بودم تو ذهنش مونده بود تا اینکه الان اون را رو برادرش پیاده کرد:) یعنی فکر کنید وقتی خودش مادر بشه و این کار را با بچه اش بکند و همینطور هزاران رفتار دیگه ای که از من بهش رسیده! حالا هم رفتارهای بد و منفی ام را شامل میشود و هم رفتارهای درست و سنجیده ام را ! حالا در نظر بگیرید رفتارهای ابداعی که خودم پایه ریخته ام:)) خیلی از تصور این قسمت لذت میبرم. دارم روی خودم کار میکنم رفتارهای ابداعی بیشتری برای دخترم ارث بگذارم :))

یه دوستی دارم  که روانشناسی خونده و خلاصه بعنوان مشاور کودک شروع کرده به فعالیت و فکر کنم فعلا بیشتر فعالیتش در همین فضای مجازی و جا انداختن خودش تو این حیطه باشد. حالا تو این گروه شروع کرده وویس گذاشتن و برخی تکنیک های رفتاری با بچه را توضیح میدهد. اما وقتی شروع میکنه به توضیح دادن لحن و حالت صحبتش کاملا بچه گونه میشه و انگار مخاطبش بچه های چهار پنج ساله هستند! نمیدونم برم تو خصوصی براش کامنت بذارم و این نظرم را بگم و یا صرفا این یه نظر شخصی من هست و لزومی ندارد هر چی را که حس میکنیم و برداشت میکنیم نظرمون را برویم به طرف بگوییم؟ مخصوصا که اون از من در مورد کیفیت کارش نظر نخواسته . نظر شما چیه؟ برم بهش بگم یا نه؟ 

این روزها شدید دارم روی برنامه و طرحی فکر میکنم و اطلاعات جمع میکنم که به شدت وقتم و فکرم را به خودش مشغول کرده! و اگر بشه کل زندگیمون را تحت الشعاع خودش قرار میده. امیدوارم به بهترین نتیجه ختم بشه.

فعلا همین خداحافظ

 

 

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۵۸
زری ..

خب از اول بگم که ما یه تبلت تو خونه داشتیم که من مالکیتش را به هیچکسی نمیدادم و میگفتم تبلت خونه:) دلیلم هم این بود که بتونم حس مالکیت خواهی بچه ها را کنترل کنم مخصوصا دختری که با پسر بزرگه سر استفاده ی از تبلت جدال نداشته باشه و انصافا خیلی هم موفق بودم. اما  بعد از اون کتاب خوانی در طاقچه در ایام عید و بعدش هم آنلاین شدن کلاسها، عملا تبلت شد برای دختری و اصرارش را دیدم که واتساپ نصب کنه! خب دیدم دیگه ده سالش شده و شاید باید اجازه بدهیم تبلت شخصی برای خودش داشته باشه. خلاصه اینطور شد که تبلت شد تبلت خانوم:) واتساپ نصب شد و پروفایل خودش را ساخت و عکس خودش را گذاشت که اون را هم یکروز در میان عوض میکنه و هی با عکسهای خوشگلتر آپدیت میکنه خخخ :)) 

حالا گهگداری برای من هم پیام میفرسته و من موندم این ادبیات را از کجا یاد گرفته؟ یعنی واقعا کی و کجا اینها را یاد گرفته؟ اصلا انگار نه انگار ده سالشه! برای نمونه: برا من کلی قلب فرستاده و زیرش نوشته " همش مال تووووووووو" ، کامنت بعدی نوشته " یادت باشه با هیچ کس تقسیم نکن، باشه" ، و کامنت بعدی زده "خیییییییییییییییییییلی دوست دارم" یا مثلا طرح نقاشی یا کاردستی قشنگی میبینم براش میفرستم به یه کلمه بسنده میکنه و میزنه واااو ، یا مثلا نظرم را در موردی خاص میپرسه؟! خلاصه خیلی برام جدیده مراودات مجازی و کامنتی با دختری و نکته اش اینه کامنت هاش و ادبیاتش خیلی از رفتاهای عملی اش هست. شاید برای شمایی که میخوانید خیلی عادی بیاید و بگویید وااا حالا انگار بچه اش چه نثر پر طمطراقی افاضه کرده؟! خخخ اما باور کنید برا من خیلی تازگی داره! باور کردید؟ یا هنوز بنظرتون من ندید بدید هستم؟

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۲۷
زری ..

ساعت دو نصف شب شده و من بین خواب و بیداری دارم پست میذارم:) البته شانسی که هست اینه با لپ تاپ دارم تایپ میکنم اگر با گوشی بودم صد در صد خوابم برده بود. 

خب از اونجا بگم که ما هفته ی پیش از باغ برگشتیم سر خونه زندگی خودمون و برخلاف تصورم که بچه ها خیلی اذیت میشوند تو محیط آپارتمان، ظاهرا اکی هستن و با اسباب بازی ها مشغولند. 

تا یه ربع به یک خواب کردن پسر کوچیکه طول کشید و طفلکی پسر بزرگه که هوس کرده بود من خوابش کنم خودش خوابش برده بود دیگه:( یه موقع هایی از قانع بودن این پسری دلم میگیره. ظهر هم میخواستم خوابشون کنم پسر بزرگه تو تختش بود و بهش گفتم من و داداش اینجا پیشت هستیم بذار این را اول رو پا خوابش کنم و بعدش نوبت تو بشه و طفلکی قبول کرد اما باز هم زودتر از این داداش سرتق خان خوابش برده بود. ما خیلی سعی میکنیم بار برادر بزرگتر روی دوشش نندازیم و بهش به اندازه ی یه بچه ی سه ساله رسیدگی کنیم و .... مخصوصا وقتی باباش هست حقیقتا خیلی براش وقت میذاره اما یه وقتهایی مثل امروز که عصر باباش نبود و شب هم خودش دوست داشت من خوابش کنم و این شد که طفلکی با صبوری تحمل کرد و نهایتا هم نشد اون چیزی که میخواست :( 

دختری هم عصری به دعوت دختر دایی اش رفت خونه ی اونها و یه چند روزی اونجا میمونه. خیلی با هم جور هستند و خلاصه بهشون خوش میگذره عموما! مگر یه وقتهایی که دختری بعدا گلایه میکنه که دختر دایی اش به پیشنهادهای بازی اون عمل نمیکنه و میگفته باشه برای بعد خخخ واقعا وقتی اینطوری گله گذاری و شکایت گذاری میکنه نمیدونم در جوابش چی بگم؟ اگر تاییدش کنم که دیگه نمیتونه خودش را قانع کنه که با دختر دایی اش رابطه ی دوستانه را ادامه بدهد و اگر رد کنم و یه جورایی باهاش همراهی نکنم که شاکی میشه و با من هم اوقات تلخی میکنه! دیگه مجبورم یکی به نعل بزنم یکی به میخ! امیدوارم زودتر بزرگ بشوند و عاقل تر:) 

روزه ها را کماکان میگیرم اما خیلی تایم خوابم را خراب کرده. دیروز سحری که خوردم تا خوابم برد ساعت شده بود شش و نیم و هشت پسر کوچیکه بیدار شد دادمش به باباش و به زور یه ساعت دیگه هم خوابیدم که اون هم دیگه دیرش شده بود و ساعت نه تحویل من داد و رفت. البته عصر که بچه ها را خوابونده بودم و دختری هم که نبود خودم یه ساعت و نیمی خوابیدم! بیدار شدم یه ربع به هشت بود و شوهرم اومده بود خونه و داشت چایی دم میکرد. قبل خواب زعفران خیس کرده بودم که حلوا درست کنم بیدار شدم دیدم دیگه افطاره! دختری هم که حلوا دوست داره نبود گفتم ولش کن باشه برای یه روز دیگه. پیاز داغ درست کردم و گوجه ها را ریز کردم برا املت که شوهری گفت برا من تخم مرغ نشکون. دیگه من هم بی خیال شدم  گفتم پس املت را هم ول کن :) دیگه دیدم سبزی خوردن داریم گفتم همین نون پنیر سبزی را میخوریم اگر تا آخر شب خواستند املت را ردیف میکنیم که دیگه کسی نخواست. خلاصه الان قبل از پست گذاشتن گرسنه ام شده بود شدید که یه لیوان شیر گرم کردم با بیسکویت خوردم:) 

تو طاقچه هم هنوز بینهایت دارم و این روزها فرصت بشه رمان بیلی از آناگاوالدا را میخونم. 

کمتر از دو ساعت دیگه به تایم سحری خوردنم مونده، برم ببینم میشه بخوابم ؟

 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۳۷
زری ..

این مطلب در واقع یه پیام فورواردی بود که در واتساپ دیدم، اون لینک سایتی که در انتها هست را رفتم و ظاهرا هدف جذب مخاطب برای کارگاههای آموزشی اشان است، اما خب فارغ از اینکه تو این سایت و کارگاهها چی بگذرد و چقدر مثل خیلی کارهای مملکتمون فقط شعار و ظاهرسازی باشد و چقدر مفید باشد، و اینکه اصلا چقدر این پیام و محتوایش در رابطه با نظام آموزشی فنلاند صحت داشته باشد، بماند.

این پیام را اینجا کپی کردم چون بنظرم کاملا قابل تأمل بود و اینکه ببینیم چطور روی تک تک مهارتهای آدم کار میشه، خلاصه هیچ موفقیتی شانسی نیست! هم برای پیشرفت خودم خوبه و هم بچه هام:)  
♦️⁩رویکرد _مهارت ها در آموزش
 برای کودکان ١٥-٩ سال از کتاب تحول نظام آموزش فنلاند.،⁦♦️
⁩⁦ ١- مهارت درست  لباس پوشیدن
٢- مهارت درست راه رفتن
٣- مهارت خوب حرف زدن
٤- مهارت حرف خوب زدن
٥- مهارت منظم بودن
٦- مهارت شعر خواندن
٧- مهارت نقاشی کردن
٨- مهارت نوشتن
٩- مهارت ترانه و دکلمه خواندن
١٠- مهارت بهداشت 
١١- مهارت تیمی عمل کردن
١٢- مهارت درست انتقاد کردن
١٣- مهارت و تمرین شجاعت
١٤- مهارت تشخیص درست از نادرست
١٥- مهارت درست غذا خوردن
١٦- مهارت گره زدن
١٧- مهارت کار با قیچی و برش زدن 
١٨- مهارت سعی در خوش خط بودن
١٩- مهارت شستن اشیا
٢٠- مهارت مطالعه
٢١- مهارت تقسیم زمان در امور
٢٢- مهارت کنترل خشم
٢٣- مهارت تحمل حرف مخالف
٢٤- مهارت پژوهش و تحقیق
٢٥- مهارت تشخیص دوست خوب
٢٦- مهارت بازی کردن
٢٧- مهارت غذا پختن
٢٨- مهارت کار با سوزن 
٢٩- مهارت تشکر
و سپاسگزاری  کردن
٣٠- مهارت خوب توجه کردن
٣١-مهارت تفکر کردن
٣٢- مهارت تفکر خوب داشتن
٣٣- مهارت دوست خوب پیدا کردن
٣٤- مهارت نگهداری دوست خوب
٣٥- مهارت نگهداری لوازم 
٣٦- مهارت انتقاد و نقد کردن
٣٧- مهارت راز دار بودن
٣٨- مهارت برنامه ریزی کردن
٣٩-ومهارت گذشت
٤٠- مهارت صبور بودن
٤١- مهارت دریافتن راه حل
٤٢- مهارت نگهداری گیاه و گل
٤٣- مهارت دقت به پیرامون
٤٤- مهارت صادق بودن
٤٥- مهارت وفادار بودن
٤٦- مهارت نوشتن 
٤٧- مهارت اینده نگری
٤٨- مهارت تلاش کردن
٤٩- مهارت نا امید نشدن
٥٠- مهارت هدف داشتن
٥١- مهارت کار با ابزار
٥٢- مهارت کار با کامپیوتر
٥٣- مهارت در فضای مجازی و سایبری
٥٤- مهارت در تصویر ذ هنی داشتن
٥٥- مهارت احترام گذاشتن
٥٦- مهارت کم مصرف بودن
٥٧- مهارت بهره گیری از اشیا
٥٨- مهارت مشورت گرفتن
٥٩- مهارت مشورت و همفکری کردن
٦٠-... مهارت ١٢ و مهارت ٣١ و مهارت ٣۶
🌹🌹🌹🌹🌹 الان یکی از درس های واجب در دبستان، درس فلسفه برای کودکان است.
P4C 
Philosophy for Children

اگر کودکان درس P4C را بیاموزند قادرند مطالب منطقی، فلسفی و علمی با اراجیف و خرافات و ادعاهای نامعقول را تشخیص داده و با سفسطه فریب نخورند.
🌹🌹🌹🌹🌹
این مهارتی است که هم اکنون اکثرا اساتید دانشگاهی ایران از آن برخوردار نیستند.
 http://www.p4c.ir
/Index/schools.htm

پارک علوم در خدمت دانشمندان آینده ایران 
@park.olum
https://www.instagram.com/p/B_X_8SNH2lc/?igshid=bg36ul9h26z8

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۱:۳۷
زری ..

خیلی وقتها دلم میخواد بیاد اینجا بنویسم اما اینقدر ریز ریز کار دارم که تا میآد فکرم متمرکز بشه، یه کاری پیش میاد و مجبور میشم برم. (الان یه پرنده ای داره صدا میده شبیه جیغ کشیدن هست منظورم اینه جیک جیک نیست، پسری میگه مامان صدای میمونه؟؛)) )

خب هنوز ما باغیم و شوهر هفته ای چند روز صبح ها میره تهران و شب برمیگرده. با بچه ها خیلی سخته بخوام بیام تهران و برگردیم باغ، از بس باید مراقب باشیم دست به جایی نزنند و خلاصه استرس ویروس دارم. اینه که من کماکان اینجا هستم. هوا هم که فوق العاده هست، شکر خدا. راستی یه خبر خوب میوه ها را سرما نزده و وقتی میرم تو باغ چغله بادام و چغله زردآلو و گوجه سبز هست که میشه خورد. امروز صبح هم رفتم تو باغ راه برم یادم نبود روزه شده ام، یهو اومدم دست کنم گوجه سبز بکنم بذارم دهنم که لعنتی یادم افتاد:)) خخخ 

دیشب با دختری نشسته بودیم به کتاب خوندن تا سه نصفه شب بیدار بودیم! آهان آخه ما که کارت عضویت کتابخونه داشتیم یکماه طاقچه ی بی نهایت برامون باز شده؛) از اول اردیبهشت. اینه که هر کدوم جدا جدا برا خودمون تو گوشی و تبلت کتاب میخوندیم. تو این چهار پنج روز دو تا کتاب طنز خوندم یکی از مونا زارع به اسم‌ چگونه با پدرت آشنا شدم؟ و یکی کتاب آبنبات پسته ای. قبلا آبنبات هل دار را خونده بودم. بنظرم طنزهای اون بهتر بود و نکته ی دیگرش اینکه تو آبنبات هل دار تحت تاثیر قرار میگرفتی تا میاومد اشکت سرازیر بشه یهو یه چیز خنده دار میگفت اما تو آبنبات پسته ای یا یکنواخت بود یا خنده دار:) آبنبات دارچینی را هم دوست دارم بخونم. 

دیشب ساعت سه خوابیدم و‌چهار و نیم بلند شدم یه کم سحری خوردم و یه نصف سیب. چون تنها بودم همت نکردم چایی بذارم. اذان شد مسواک و نخ دندان و وضو گرفتم نماز خوندم و سریع خوابیدم:) خیلی کسری خواب داشتم و میدونستم پسر کوچیکه هفت و هشت صبح بیدارم میکنه که همونم شد:(

این روزها به دختری مقداری مسوولیت کارهای خونه را میدهم، در حد اینکه ظرفهای یک وعده ی غذا را بشوره. اوایل خیلی چونه میزد و از اونطرف مادرشوهرم هم ازش حمایت میکرد که من بیکارم و میشورم و بعدا هر وقت لازمش شد یاد میگیره و فلان و...خلاصه باید در دو جبهه میجنگیدم اووووف چند باری تو باغ راه میرفتیم به دختری اعتراض کردم که وقتی کاری بهت میگم و مسوولیتی رو دوشت هست اول بی صدا اون را انجام بده، بهش گفتم من خیلی بدم میاد وقتی چونه می‌زنی و مامان جونت میاد میگه من میشورم و .... به دختری گفتم مگه خدایی نکرده ضعیفی یا مشکل جسمی داری که اینطور رفتار میکنی و دیگران بیایند بهت کمک کنند؟ از اونطرف هم به مادرشوهرم چند باری به صراحت گفتم من برام مهمه دختری تا این اندازه متوجه ی کارهای خونه باشه و حواسش باشه این کارها الکی الکی انحام نمیشه و یه نفر باید براشون وقت و انرژی بذاره. این چند روزه خیلی بهتر شده و فکر کنم دارم نتیجه میگیرم ! دیروز سر سفره ی ناهار یهو دیدم دختری داره ظرفها را میشماره و گفت من ظهر ظرف میشورم:)) خخخ 

دو هفته ای میشه روزها به پسر کوچیکه شیر نمیدهم و محدود شده به شیر دادن در شب. انشاالله تا پایان پانزده ماهگی کامل از شیر گرفته میشه:) 

در مورد ماه رمضون، من آدم مذهبی ای نیستم مثلا روزه هایی که در روزهای ماه رمضون نگرفته باشم را دیگه بعدا قضا نمیگیرم و یا خیلی چیزهای دیگه مثل تکالیف روزانه ی مذهبی را. اما همیشه یه جور خاصی ماه رمضون و روزه گرفتنش را دوست دارم. هیچ دلیل عقلانی و یا مذهبی ای ندارم ها فقط دوست دارم نماز بخونم و روزه بگیرم. به همین دلیل انشاالله امسال بتونم روزه ها را بگیرم. 

 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۳:۰۳
زری ..