یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

بخشی از دعای کمیل هست که میگه خدایا یا من را به خواسته و طلب قلبی ام برسان یا فکر آنرا از ذهنم خارج کن. بارها و بارها شده که این قسمت از دعای کمیل را به زبان آورده ام. ولی الان میخوام خودم هم یه تیکه به این دعا اضافه کنم؛ خدایا جوری نشه که اینقدر نتونم کارهام را پیش ببرم که از خستگی و سرخوردگی بیفتم به جون خلقت و بندگانت و از آنها عیبجویی کنم. یه موقع هایی ما آدم‌ها وقتی نمیتونیم خودمون را بکشیم بالا، اون دوست یا آشنایی که به زعم ما موفق بوده را میبریم زیر ذره بین بدبینی امان و میکشیم پایین:( امروز بعد از سحری خوردن قبل از مسواک نشسته بودم نخ دندان میکشیدم که یهو مچ خودم را گرفتم که داشتم کشف می کردم که فلانی با فلان کارش میخواست موفقیتش را تو‌چشم دیگران کنه! بعد به خودم نهیب زدم که از کی تا حالا اینقدر نکته سنج شدی؟ نکنه حالا چون فلان موفقیت ها را کسب کرده اینقدر دقیق شده ای و مثلا داری پنبه ی شخصیتی فلانی را می‌زنی ؟! این بود که با خودم گفتم همین یه مورد را هم بفهمی و رعایت کنی برای شب قدر امسال کافیه. این را اینجا نوشتم که بماند از شب قدر امسال ...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۴:۵۹
زری ..

واااای که چقدر وقتها دلم میخواد بنویسم و حتی شالوده کلی نوشته را تو ذهنم میسازم اما فرصت نمیشه و بعدا هم کلا از ذهنم میپره:( حالا مثلا کجا ها و تو چه موقعیت هایی هستم که حس نوشتن و موضوع نوشتن میاد تو ذهنم؟ مثلا دارم پسری را تو دستشویی میشورم! لباسهام را برداشتن برم حموم و هول هول بدون اینکه پسر کوچیکه بفهمه و دنبالم راه بیفته دارم میرم حموم:) زیر دوش دقیقا وقتی که در اوج خوشحالی ام که تنهام:)))

من آدم خیلی برونگرا و اهل معاشرتی هستم اما حقیقتا وقتها و زمانهایی را برای تنهایی خودم نیاز دارم! اصلا یه موقع هایی از اینهمه دیدن بچه هام و شوهرم و از اینکه هی باید هر لحظه یه چیزی را به یکی بگم و خلاصه تا بیدارم فکم بجنبه، خسته میشوم و نیاز به وقتی و زمانی برای خودم دارم حالا این جور مواقع فکر میکنم بیچاره مادرهای درونگرایی که چند تا بچه دارند و همه چیز اینقدر خلاف ذات و اخلاقشون هست نمیدونم البته شاید اون درونگرایی و برونگرایی در برابر بچه هامون مفهومی نداشته باشه؟ هان؟ 

این روزها خیلی نسبت به دختری با نگاه سختگیرانه ای نگاه میکنم و نمیدونم چرا اینقدر بکن نکن بهش میکنم و چرا اینقدر تو این بچه ایراد میبینم:( خودم میدونم کارم اشتباه هست اما نمیتونم رهایش کنم و بهش هیچی نگم! که وقتی بهش میگم خونه را جمع و جور کنه و شروع میکنه به چونه زدن، نمیتونم جور دیگه ای رفتار کنم جز اینکه دقیقا عین مامانم که میگفت اصلا نمیخواد کار کنی! یا اینکه کاری ارزش داره که نگفته انجام بدهی! اووووووف. خلاصه از نظر کیفیت ارتباطی با دختری دارم به سمت صفر سقوط میکنم:( میدونم یه جای کار ایراد داره اما در توانم نیست غیر از عادت و اونچه که در من نهادینه شده رفتار کنم:( باید یه فکری بکنم برا این قسمت از رابطه مون، نباید همینطور ادامه بدهم. 

پریروزها میخواستم پسر کوچیکه را خواب کنم روتخت روی پا گذاشته بودمش و تکونش میدادم و پسر بزرگه هی میاومد انگولکش میکرد. دختری را صدا کردم و گفتم ده دقیقه با این بازی کن تا من کوچیکه را بخوابونم. دختری وقتی خودش بچه بود و یه کار اشتباهی میکرد روش من این بود که دستش را میگرفتم تو دستم و خطاب به دستش میگفتم دست خوب کار بد نکن:) حالا فکر کنید دختری داشت همین کار را با برادرش میکرد! وااااای کیف کردم یعنی ببینید کاری که من نهایتا تو چهار پنج سالگی اش کرده بودم تو ذهنش مونده بود تا اینکه الان اون را رو برادرش پیاده کرد:) یعنی فکر کنید وقتی خودش مادر بشه و این کار را با بچه اش بکند و همینطور هزاران رفتار دیگه ای که از من بهش رسیده! حالا هم رفتارهای بد و منفی ام را شامل میشود و هم رفتارهای درست و سنجیده ام را ! حالا در نظر بگیرید رفتارهای ابداعی که خودم پایه ریخته ام:)) خیلی از تصور این قسمت لذت میبرم. دارم روی خودم کار میکنم رفتارهای ابداعی بیشتری برای دخترم ارث بگذارم :))

یه دوستی دارم  که روانشناسی خونده و خلاصه بعنوان مشاور کودک شروع کرده به فعالیت و فکر کنم فعلا بیشتر فعالیتش در همین فضای مجازی و جا انداختن خودش تو این حیطه باشد. حالا تو این گروه شروع کرده وویس گذاشتن و برخی تکنیک های رفتاری با بچه را توضیح میدهد. اما وقتی شروع میکنه به توضیح دادن لحن و حالت صحبتش کاملا بچه گونه میشه و انگار مخاطبش بچه های چهار پنج ساله هستند! نمیدونم برم تو خصوصی براش کامنت بذارم و این نظرم را بگم و یا صرفا این یه نظر شخصی من هست و لزومی ندارد هر چی را که حس میکنیم و برداشت میکنیم نظرمون را برویم به طرف بگوییم؟ مخصوصا که اون از من در مورد کیفیت کارش نظر نخواسته . نظر شما چیه؟ برم بهش بگم یا نه؟ 

این روزها شدید دارم روی برنامه و طرحی فکر میکنم و اطلاعات جمع میکنم که به شدت وقتم و فکرم را به خودش مشغول کرده! و اگر بشه کل زندگیمون را تحت الشعاع خودش قرار میده. امیدوارم به بهترین نتیجه ختم بشه.

فعلا همین خداحافظ

 

 

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۵۸
زری ..

خب از اول بگم که ما یه تبلت تو خونه داشتیم که من مالکیتش را به هیچکسی نمیدادم و میگفتم تبلت خونه:) دلیلم هم این بود که بتونم حس مالکیت خواهی بچه ها را کنترل کنم مخصوصا دختری که با پسر بزرگه سر استفاده ی از تبلت جدال نداشته باشه و انصافا خیلی هم موفق بودم. اما  بعد از اون کتاب خوانی در طاقچه در ایام عید و بعدش هم آنلاین شدن کلاسها، عملا تبلت شد برای دختری و اصرارش را دیدم که واتساپ نصب کنه! خب دیدم دیگه ده سالش شده و شاید باید اجازه بدهیم تبلت شخصی برای خودش داشته باشه. خلاصه اینطور شد که تبلت شد تبلت خانوم:) واتساپ نصب شد و پروفایل خودش را ساخت و عکس خودش را گذاشت که اون را هم یکروز در میان عوض میکنه و هی با عکسهای خوشگلتر آپدیت میکنه خخخ :)) 

حالا گهگداری برای من هم پیام میفرسته و من موندم این ادبیات را از کجا یاد گرفته؟ یعنی واقعا کی و کجا اینها را یاد گرفته؟ اصلا انگار نه انگار ده سالشه! برای نمونه: برا من کلی قلب فرستاده و زیرش نوشته " همش مال تووووووووو" ، کامنت بعدی نوشته " یادت باشه با هیچ کس تقسیم نکن، باشه" ، و کامنت بعدی زده "خیییییییییییییییییییلی دوست دارم" یا مثلا طرح نقاشی یا کاردستی قشنگی میبینم براش میفرستم به یه کلمه بسنده میکنه و میزنه واااو ، یا مثلا نظرم را در موردی خاص میپرسه؟! خلاصه خیلی برام جدیده مراودات مجازی و کامنتی با دختری و نکته اش اینه کامنت هاش و ادبیاتش خیلی از رفتاهای عملی اش هست. شاید برای شمایی که میخوانید خیلی عادی بیاید و بگویید وااا حالا انگار بچه اش چه نثر پر طمطراقی افاضه کرده؟! خخخ اما باور کنید برا من خیلی تازگی داره! باور کردید؟ یا هنوز بنظرتون من ندید بدید هستم؟

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۲۷
زری ..

ساعت دو نصف شب شده و من بین خواب و بیداری دارم پست میذارم:) البته شانسی که هست اینه با لپ تاپ دارم تایپ میکنم اگر با گوشی بودم صد در صد خوابم برده بود. 

خب از اونجا بگم که ما هفته ی پیش از باغ برگشتیم سر خونه زندگی خودمون و برخلاف تصورم که بچه ها خیلی اذیت میشوند تو محیط آپارتمان، ظاهرا اکی هستن و با اسباب بازی ها مشغولند. 

تا یه ربع به یک خواب کردن پسر کوچیکه طول کشید و طفلکی پسر بزرگه که هوس کرده بود من خوابش کنم خودش خوابش برده بود دیگه:( یه موقع هایی از قانع بودن این پسری دلم میگیره. ظهر هم میخواستم خوابشون کنم پسر بزرگه تو تختش بود و بهش گفتم من و داداش اینجا پیشت هستیم بذار این را اول رو پا خوابش کنم و بعدش نوبت تو بشه و طفلکی قبول کرد اما باز هم زودتر از این داداش سرتق خان خوابش برده بود. ما خیلی سعی میکنیم بار برادر بزرگتر روی دوشش نندازیم و بهش به اندازه ی یه بچه ی سه ساله رسیدگی کنیم و .... مخصوصا وقتی باباش هست حقیقتا خیلی براش وقت میذاره اما یه وقتهایی مثل امروز که عصر باباش نبود و شب هم خودش دوست داشت من خوابش کنم و این شد که طفلکی با صبوری تحمل کرد و نهایتا هم نشد اون چیزی که میخواست :( 

دختری هم عصری به دعوت دختر دایی اش رفت خونه ی اونها و یه چند روزی اونجا میمونه. خیلی با هم جور هستند و خلاصه بهشون خوش میگذره عموما! مگر یه وقتهایی که دختری بعدا گلایه میکنه که دختر دایی اش به پیشنهادهای بازی اون عمل نمیکنه و میگفته باشه برای بعد خخخ واقعا وقتی اینطوری گله گذاری و شکایت گذاری میکنه نمیدونم در جوابش چی بگم؟ اگر تاییدش کنم که دیگه نمیتونه خودش را قانع کنه که با دختر دایی اش رابطه ی دوستانه را ادامه بدهد و اگر رد کنم و یه جورایی باهاش همراهی نکنم که شاکی میشه و با من هم اوقات تلخی میکنه! دیگه مجبورم یکی به نعل بزنم یکی به میخ! امیدوارم زودتر بزرگ بشوند و عاقل تر:) 

روزه ها را کماکان میگیرم اما خیلی تایم خوابم را خراب کرده. دیروز سحری که خوردم تا خوابم برد ساعت شده بود شش و نیم و هشت پسر کوچیکه بیدار شد دادمش به باباش و به زور یه ساعت دیگه هم خوابیدم که اون هم دیگه دیرش شده بود و ساعت نه تحویل من داد و رفت. البته عصر که بچه ها را خوابونده بودم و دختری هم که نبود خودم یه ساعت و نیمی خوابیدم! بیدار شدم یه ربع به هشت بود و شوهرم اومده بود خونه و داشت چایی دم میکرد. قبل خواب زعفران خیس کرده بودم که حلوا درست کنم بیدار شدم دیدم دیگه افطاره! دختری هم که حلوا دوست داره نبود گفتم ولش کن باشه برای یه روز دیگه. پیاز داغ درست کردم و گوجه ها را ریز کردم برا املت که شوهری گفت برا من تخم مرغ نشکون. دیگه من هم بی خیال شدم  گفتم پس املت را هم ول کن :) دیگه دیدم سبزی خوردن داریم گفتم همین نون پنیر سبزی را میخوریم اگر تا آخر شب خواستند املت را ردیف میکنیم که دیگه کسی نخواست. خلاصه الان قبل از پست گذاشتن گرسنه ام شده بود شدید که یه لیوان شیر گرم کردم با بیسکویت خوردم:) 

تو طاقچه هم هنوز بینهایت دارم و این روزها فرصت بشه رمان بیلی از آناگاوالدا را میخونم. 

کمتر از دو ساعت دیگه به تایم سحری خوردنم مونده، برم ببینم میشه بخوابم ؟

 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۳۷
زری ..

این مطلب در واقع یه پیام فورواردی بود که در واتساپ دیدم، اون لینک سایتی که در انتها هست را رفتم و ظاهرا هدف جذب مخاطب برای کارگاههای آموزشی اشان است، اما خب فارغ از اینکه تو این سایت و کارگاهها چی بگذرد و چقدر مثل خیلی کارهای مملکتمون فقط شعار و ظاهرسازی باشد و چقدر مفید باشد، و اینکه اصلا چقدر این پیام و محتوایش در رابطه با نظام آموزشی فنلاند صحت داشته باشد، بماند.

این پیام را اینجا کپی کردم چون بنظرم کاملا قابل تأمل بود و اینکه ببینیم چطور روی تک تک مهارتهای آدم کار میشه، خلاصه هیچ موفقیتی شانسی نیست! هم برای پیشرفت خودم خوبه و هم بچه هام:)  
♦️⁩رویکرد _مهارت ها در آموزش
 برای کودکان ١٥-٩ سال از کتاب تحول نظام آموزش فنلاند.،⁦♦️
⁩⁦ ١- مهارت درست  لباس پوشیدن
٢- مهارت درست راه رفتن
٣- مهارت خوب حرف زدن
٤- مهارت حرف خوب زدن
٥- مهارت منظم بودن
٦- مهارت شعر خواندن
٧- مهارت نقاشی کردن
٨- مهارت نوشتن
٩- مهارت ترانه و دکلمه خواندن
١٠- مهارت بهداشت 
١١- مهارت تیمی عمل کردن
١٢- مهارت درست انتقاد کردن
١٣- مهارت و تمرین شجاعت
١٤- مهارت تشخیص درست از نادرست
١٥- مهارت درست غذا خوردن
١٦- مهارت گره زدن
١٧- مهارت کار با قیچی و برش زدن 
١٨- مهارت سعی در خوش خط بودن
١٩- مهارت شستن اشیا
٢٠- مهارت مطالعه
٢١- مهارت تقسیم زمان در امور
٢٢- مهارت کنترل خشم
٢٣- مهارت تحمل حرف مخالف
٢٤- مهارت پژوهش و تحقیق
٢٥- مهارت تشخیص دوست خوب
٢٦- مهارت بازی کردن
٢٧- مهارت غذا پختن
٢٨- مهارت کار با سوزن 
٢٩- مهارت تشکر
و سپاسگزاری  کردن
٣٠- مهارت خوب توجه کردن
٣١-مهارت تفکر کردن
٣٢- مهارت تفکر خوب داشتن
٣٣- مهارت دوست خوب پیدا کردن
٣٤- مهارت نگهداری دوست خوب
٣٥- مهارت نگهداری لوازم 
٣٦- مهارت انتقاد و نقد کردن
٣٧- مهارت راز دار بودن
٣٨- مهارت برنامه ریزی کردن
٣٩-ومهارت گذشت
٤٠- مهارت صبور بودن
٤١- مهارت دریافتن راه حل
٤٢- مهارت نگهداری گیاه و گل
٤٣- مهارت دقت به پیرامون
٤٤- مهارت صادق بودن
٤٥- مهارت وفادار بودن
٤٦- مهارت نوشتن 
٤٧- مهارت اینده نگری
٤٨- مهارت تلاش کردن
٤٩- مهارت نا امید نشدن
٥٠- مهارت هدف داشتن
٥١- مهارت کار با ابزار
٥٢- مهارت کار با کامپیوتر
٥٣- مهارت در فضای مجازی و سایبری
٥٤- مهارت در تصویر ذ هنی داشتن
٥٥- مهارت احترام گذاشتن
٥٦- مهارت کم مصرف بودن
٥٧- مهارت بهره گیری از اشیا
٥٨- مهارت مشورت گرفتن
٥٩- مهارت مشورت و همفکری کردن
٦٠-... مهارت ١٢ و مهارت ٣١ و مهارت ٣۶
🌹🌹🌹🌹🌹 الان یکی از درس های واجب در دبستان، درس فلسفه برای کودکان است.
P4C 
Philosophy for Children

اگر کودکان درس P4C را بیاموزند قادرند مطالب منطقی، فلسفی و علمی با اراجیف و خرافات و ادعاهای نامعقول را تشخیص داده و با سفسطه فریب نخورند.
🌹🌹🌹🌹🌹
این مهارتی است که هم اکنون اکثرا اساتید دانشگاهی ایران از آن برخوردار نیستند.
 http://www.p4c.ir
/Index/schools.htm

پارک علوم در خدمت دانشمندان آینده ایران 
@park.olum
https://www.instagram.com/p/B_X_8SNH2lc/?igshid=bg36ul9h26z8

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۱:۳۷
زری ..

خیلی وقتها دلم میخواد بیاد اینجا بنویسم اما اینقدر ریز ریز کار دارم که تا میآد فکرم متمرکز بشه، یه کاری پیش میاد و مجبور میشم برم. (الان یه پرنده ای داره صدا میده شبیه جیغ کشیدن هست منظورم اینه جیک جیک نیست، پسری میگه مامان صدای میمونه؟؛)) )

خب هنوز ما باغیم و شوهر هفته ای چند روز صبح ها میره تهران و شب برمیگرده. با بچه ها خیلی سخته بخوام بیام تهران و برگردیم باغ، از بس باید مراقب باشیم دست به جایی نزنند و خلاصه استرس ویروس دارم. اینه که من کماکان اینجا هستم. هوا هم که فوق العاده هست، شکر خدا. راستی یه خبر خوب میوه ها را سرما نزده و وقتی میرم تو باغ چغله بادام و چغله زردآلو و گوجه سبز هست که میشه خورد. امروز صبح هم رفتم تو باغ راه برم یادم نبود روزه شده ام، یهو اومدم دست کنم گوجه سبز بکنم بذارم دهنم که لعنتی یادم افتاد:)) خخخ 

دیشب با دختری نشسته بودیم به کتاب خوندن تا سه نصفه شب بیدار بودیم! آهان آخه ما که کارت عضویت کتابخونه داشتیم یکماه طاقچه ی بی نهایت برامون باز شده؛) از اول اردیبهشت. اینه که هر کدوم جدا جدا برا خودمون تو گوشی و تبلت کتاب میخوندیم. تو این چهار پنج روز دو تا کتاب طنز خوندم یکی از مونا زارع به اسم‌ چگونه با پدرت آشنا شدم؟ و یکی کتاب آبنبات پسته ای. قبلا آبنبات هل دار را خونده بودم. بنظرم طنزهای اون بهتر بود و نکته ی دیگرش اینکه تو آبنبات هل دار تحت تاثیر قرار میگرفتی تا میاومد اشکت سرازیر بشه یهو یه چیز خنده دار میگفت اما تو آبنبات پسته ای یا یکنواخت بود یا خنده دار:) آبنبات دارچینی را هم دوست دارم بخونم. 

دیشب ساعت سه خوابیدم و‌چهار و نیم بلند شدم یه کم سحری خوردم و یه نصف سیب. چون تنها بودم همت نکردم چایی بذارم. اذان شد مسواک و نخ دندان و وضو گرفتم نماز خوندم و سریع خوابیدم:) خیلی کسری خواب داشتم و میدونستم پسر کوچیکه هفت و هشت صبح بیدارم میکنه که همونم شد:(

این روزها به دختری مقداری مسوولیت کارهای خونه را میدهم، در حد اینکه ظرفهای یک وعده ی غذا را بشوره. اوایل خیلی چونه میزد و از اونطرف مادرشوهرم هم ازش حمایت میکرد که من بیکارم و میشورم و بعدا هر وقت لازمش شد یاد میگیره و فلان و...خلاصه باید در دو جبهه میجنگیدم اووووف چند باری تو باغ راه میرفتیم به دختری اعتراض کردم که وقتی کاری بهت میگم و مسوولیتی رو دوشت هست اول بی صدا اون را انجام بده، بهش گفتم من خیلی بدم میاد وقتی چونه می‌زنی و مامان جونت میاد میگه من میشورم و .... به دختری گفتم مگه خدایی نکرده ضعیفی یا مشکل جسمی داری که اینطور رفتار میکنی و دیگران بیایند بهت کمک کنند؟ از اونطرف هم به مادرشوهرم چند باری به صراحت گفتم من برام مهمه دختری تا این اندازه متوجه ی کارهای خونه باشه و حواسش باشه این کارها الکی الکی انحام نمیشه و یه نفر باید براشون وقت و انرژی بذاره. این چند روزه خیلی بهتر شده و فکر کنم دارم نتیجه میگیرم ! دیروز سر سفره ی ناهار یهو دیدم دختری داره ظرفها را میشماره و گفت من ظهر ظرف میشورم:)) خخخ 

دو هفته ای میشه روزها به پسر کوچیکه شیر نمیدهم و محدود شده به شیر دادن در شب. انشاالله تا پایان پانزده ماهگی کامل از شیر گرفته میشه:) 

در مورد ماه رمضون، من آدم مذهبی ای نیستم مثلا روزه هایی که در روزهای ماه رمضون نگرفته باشم را دیگه بعدا قضا نمیگیرم و یا خیلی چیزهای دیگه مثل تکالیف روزانه ی مذهبی را. اما همیشه یه جور خاصی ماه رمضون و روزه گرفتنش را دوست دارم. هیچ دلیل عقلانی و یا مذهبی ای ندارم ها فقط دوست دارم نماز بخونم و روزه بگیرم. به همین دلیل انشاالله امسال بتونم روزه ها را بگیرم. 

 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۳:۰۳
زری ..

من از قبل عید که مامان اینا را دیده بودم دیگه این مدت نرفته بودیم پیششون البته شوهر میرفت تهران اما من نرفته بودم، بخاطر اینکه رفتن با بچه ها و حفظ مسایل بهداشتی خیلی سخت بود. اول هفته بار و بندیل را جمع کردیم و اومدیم تهران که برویم عیدمبارکی مامانم اینا:)) واقعا دلم براشون تنگ شده بود. دو روز و نصفی تهران بودیم که سه مرتبه رفتیم خونه شون:) کلی هم با بابام گپ زدم. من و بابام همیشه با هم خیلی حرف داریم برای زدن:)) خداروشکر خیلی خوب بود و واقعا از صمیم قلب خدا را شاکرم. یه چیزی همینجا بگم؛ من هر موقع برای نعمتی خدا را شکر میکنم یه جوری ته دلم خجالت میکشم انگار خوشحالم که جای اونهایی که از اون نعمت محرومند نیستم:(  نمیدونم تونستم منظورم را برسونم؟ 

این روزها هم همینطور میگذرند و نمیتونم خیلی بر زبان خوندن متمرکز بشم، هرچند هروقت هوا آفتابی باشه بچه ها توی باغ هستند اما خب نمیشه که رهاشون کنم مدام باید حواسم بهشون باشه، راهبراه تغذیه دادن و دستشویی بردن و تعویض لباس و اینطور کارها را به پخت و پز و کارهای روتین اضافه کنیم عملا زمان مفید و منسجمی باقی نمی مونه که بتونم روی برنامه هام متمرکز بشم:( آخه نمیشه هم مثلا بچه ها تو باغ با مادرشوهرم باشند و هم اون بنده خدا بیاد ناهار بذاره! خخخ خلاصه اینکه به زور خودم را میکشونم در حد روزی نیم ساعت بشه:( 

اما حقیقتا هوای آزاد و آفتاب اینجا خیلی روحیه ام را خوب کرده.

کناب خوندن هام هم خیلی رکود داشته:( الان چند تا کتاب نصفه نیمه دارم:( دختری از ایران تا پیروزی انقلاب خونده شده و همونطور مونده، کتاب گوشواره ها از شیدا اعتماد صاحب وبلاگ روزنگار خانم شین، با اینکه فوق العاده خوش خوان هست همینطور مونده! کتاب مردی به نام اوه تا تلاش چند باره اش برای خودکشی را خوندم و مونده بقیه اش، کتاب شدن میشل اوباما تا نوجوانی میشل و اولین قرارهای دوست دختری دوست پسری اش را خوندم و بقیه اش مونده:( هی هی هی چقدر من به زمانی برای خودم نیاز دارم!

مهم‌ترین نکته ای که این روزها فهمیدم؛ اینکه من آدم زندگی در باغ و هوای آزاد هستم، منظورم اینه اصلا هیچ وقت آپارتمان های شیک من را وسوسه نکرده ‌و نمیکنه اما زندگی در فضای باز با امکانات معمولی و بعضا غیرشیک خیلی با روحیه ام سازگار هست:)

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۹ ، ۰۹:۲۳
زری ..

امروز صبح بیدار شدیم و دیدیم داره برف میآد:( پدرشوهر و مادرشوهرم بندگان خدا دیشب کلی بیدار مونده بودند و تو باغ آتیش درست کرده بودند که دود کمک کنه درخت‌ها را سرما نزنه. صبح بلندشدیم، من و شوهر هم رفتیم کمک. دقیق سه ساعت تموم داشتیم با چوب شاخه ها را تکون میدادیم و برف‌هاش را پایین میکردیم، پدرشوهر هم تو بشکه لاستیک و‌ هیزم آتیش میزد یعنی همه مون یخ زده بودیم اساسی، خیلی سخت بود. اما خب آدم دلش هم نمی اومد که بیاد تو خونه، من با خودم فکر میکردم دیگه داره تموم میشه! اما همینجور زیاااااد میاومد یعنی برف شدید میباریدها! از اینطرف شاخه ها را میتکوندیم از اونطرف تا وسط باغ میرسیدیم دوباره پرشده بود روی شاخه ها:( دیگه بدنمون حس نداشت، انگشت‌ها مون سر شده بود. دیگه ظهر بود اومدیم داخل، لباسهای خیس را درآوردیم و صبحونه خوردیم، نیم ساعت بعد دوباره لباس پوشیدیم رفتیم تو باغ البته مادرشوهر موند داخل که هم ناهار درست کنه و هم اینکه خیلی  زانوهاش اذیت شده بود، من و شوهر و پدرشوهر رفتیم باغ برای آتیش درست کردن و تکون دادن شاخه ی درخت ها. واقعا کتف و گردن آدم از کار میافتاد یعنی بهتره بگم برای من خیلی سخت بوووود. نزدیک یکساعت و نیم مشغول بودیم، اونموقع دیگه بارون میبارید و با تکون دادن شاخه ها برف‌های روی شاخه مثل تیکه های یخ زده پایین میاومد. دیگه ساعت یک و نیم، دو شده بود که دختری صدا زد پسر کوچیکه خوابش میآد و نمیتونن ساکتش کنند، اومدم داخل. سریع لباسهای خیس را درآوردم و پسری را خوابش کردم. بعد از ناهار هم من و مادرشوهر دیگه نرفتیم بیرون، اما باز هم آتیش درست کردن و دود دادن درخت‌ها پابرجا بود تا تقریبا غروب. نمیدونم امشب هم باز باید آتیش درست کنند یا نه؟ امیدوارم دیگه برف نیاد چون واقعا رو شاخه ها حسابی نشسته بود و پایین کردن اونهمه برف سخت بوووود. هیچکدام ما مطمین نبودیم و نیستیم کاری که کردیم فایده داشته یا نه!؟ اما هیچکدام نمیخواستیم بی خیال بشیم و تسلیم بشیم. امیدوارم با این همه زحمتی که کشیدیم میوه ها را سرما نزنه. این برف مزخرف ترین برفی بود که تا حالا دیده ام.

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۹ ، ۱۷:۵۵
زری ..

از دست این طاقچه :( حالا که ما مشتری اش شدیم داره هی بازی در میآره:(

زده بود هشتاد درصد تخفیف کتاب کودک داره و هفتاد درصد کتاب بزرگسال. اومدم برا دختری با هشتاد درصد تخفیف کتاب بگیرم که میشد مبلغ هشتصد تومن. هر چی میزدم میگفت بانک این مبلغ را پشتیبانی نمی کنه. اومدم حساب کاربری را پنج هزار تومن شارژ کردم. که نخواد از کارت خرید کنم و از شارژش برداشت کنم اینقدر ادا در آورد و هی خطا داد تا نهایتا بدون اینکه کد تخفیف را بزنم خرید نهایی شد و چهار هزار تومن کم شد اوووووپس

بعدا نوشت: دوستان بعد از اون مشکل بالایی یه خرید دیگه داشتم که کلا پول کم شد و کتاب تو حساب نیومد! من پیگیر شدم با چند سری زنگ زدن و‌نهایتا پول به حساب کاربری برگشت و مجدد خرید را انجام دادم! میدونید میخوام بگم این امکانات تو‌کشور ما نوپاست و ما باید پی همه چیزش را به تن بمالیم و فرصت بدهیم و پیگیر باشیم تا انشاالله بهتر شوند:) 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۲۲
زری ..

کلا تو جامعه ی ما خیلی ارزش ها عوض شده :( خیلی چیزهایی که ارزش بوده اند و بنظر من هنوز هم ارزشند جاشون را داده اند به چیزهای دیگه که دربرگیرنده ی مفاهیم راحت طلبی و زرنگی به معنی منفی و ... هستند. این روزها تو اطرافیان و اقوام که تلفنی از هم احوالپرسی میکنند زیاد میشنوم که مثلا فلانی الان پنجاه روز از خونه بیرون نیومدند و مواد غذایی را هم سوپری براشون میآره. اتفاقا اینها آدمهای همسن خودم هستم میخوام بگم افراد پیر و یا ریسک بالا نیستند. من قبول دارم که خیلی فرهنگ اجتماعی خوبی هست که تو خونه مونده اند و قرنطینه را رعایت میکنند اما این تفاخر به راحت طلبی حالم را بد میکنه! پریروز که مادر شوهرم داشت با برادرش حرف میزد و برادرشون گفتن که پسرشون الان چهل و پنج روز از خونه بیرون نرفته اند و مادرشوهر هم گفتن آره دخترش هم همینطور و مایحتاج را زنگ میزنند سوپری براشون میبرند(این حرف را تو چند مکالمه ی دیگرشون هم شنیده بودم)  یه جورایی حالم بد شد از  این فخر فروشی که ما پول و پس انداز داریم و سوپری یا کارگری که پس انداز کمتری دارد جور ما را میکشد و ... خلاصه مادرشوهر تلفنش تموم شد و شروع کرد به تعریف کردن مکالمه ی تلفنی اش. من هم که قبلا این مکالمات را شنیده بودم و حس بدی داشتم در جوابشون گفتم اینکه آدم پنجاه روز تو خونه بخوره و بخوابه که هنر نیست اگر پنجاه روز بدون تعطیلی هر روز کار کردند هنر کرده اند:)) مادر شوهر هم دیگه چیزی نگفتند حالا ببینم باز هم از این حرفها جلوی من میزنه والله ...

خب حقیقتش اگر میاومدند میگفتن تو این دو ماه که همه اش خونه بوده ایم فلان برنامه را پی ریزی کرده ایم یا این پیشرفت ها را داشته ایم خیلی لذت میبردم و اون قسمتی که طرف پول و پس انداز داشته و تونسته براحتی قرنطینه را ادامه بده و ... اصلا اینقدر تو ذوقم نمیزد. اما تمرکز اینها بر همون بعد راحت طلبی و مثلا آقا منشی به معنای منفی اش بود:(

+ خیلی عروس پر رویی هستم رک نظرات مادرشوهر را نقد هم میکنم خخخ

+ الان هم زیرانداز را آورده ام تو باغ پهن کرده ام و راحت نشستم دارم مطلب میذارم و بعدش هم میخوام برم کمی زبان بخونم. نزدیک غروبه و احتمالا نیم ساعتی بیشتر نتونم اینجا بشینم. جاتون خالی عالیه.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۹ ، ۱۷:۵۴
زری ..