سهم من از خوشی ها…
پنجشنبه و جمعه را رفتیم شمال، کلی مطلب تو ذهنم آماده کرده بودم که بنویسم؛ از کوتاه بودن عمر و دم دستی بودن تفریحات. از نسبتا ارزان بودن تفریحات در ایران. از اینکه این دفعه لب ساحل پوشک بچه و آشغال پوست هندوانه ندیدم و چقدر بابت این ندیدن خوشحال شدم. از اینکه لب رودخانه که ایستادیم و آتش روشن کردیم برای درست کردن جوجه کباب، و پسرها ساقه های خشک نی را با چاقو میبریدند و خوشحال بودند که مزرعه بامبو دیدهاند. از کمبودن سطل آشغال در شهر که زن فروشنده ی سوپرمارکت هم بابت آن شاکی بود. زن فروشنده ی سوپر مارکت که مثل من صبح زود بیدار شده بود، زودتر از تمام نانواهای شهر.
صبح زود بیدار شدم، با صدای پرنده ها و خروسها. شب با اندکی احساس سرماخوردگی خوابیده بودم ولی از فرط خستگی نتوانستم بلند شوم و دارو بخورم. صبح با صدای پرنده ها و فکر دارو خوردن بیدار شدم. رفتم تو بالکن. هنوز خورشید بالا نیامده بود و هلال باریک ماه و ستاره قطبی در آسمان بود. هوا پر بود از بوی بهارنارنج. فکر کردم چقدر خوشبختم که امروز اینجا بیدار شده ام و من هم از این هوا و این آرامش سهمی دارم. امروز این زیبایی و آرامش قسمت من بوده است.
بیدار میمانم تا هوا روشنتر شود، قرمزی طلوع خورشید جای هلال باریک ماه و ستارهی قطبی را میگیرد… لباس میپوشم بروم نانوایی. همسر میگوید میروم نان میگیرم، تا میآیم کمی شل کنم و فکر کنم که نروم، میگویم نه، میروم. حتما کوچه هم پر از بوی بهارنارنجها است.
کوچه و خیابان خلوت است، تنها مغازه ی باز، سوپرمارکت سر کوچه است. میروم داخل و زن فروشنده را میبینم. فکر میکنم حتما یک چهره ی خندان و یک صبح بخیر حال خوبی بهش میدهد. با لبخند سلام صبح بخیر میگویم. زن شمالی با چهره ای چند برابر شادابتر از من جواب میدهد. اشاره میکنم به سمت راستم، همانجایی که نانوایی تافتونی است و میپرسم نانوایی باز نمیکند؟ میگوید دیروز تعطیل بود، امروز حتما باید باز کنه! میپرسم نانوایی دیگه ای این اطراف نیست؟ با دستش اشاره میکند به سمت چپ و میگوید بعد از پمپ بنزین نانوایی تافتونی و بربری است.
راسته ی خیابان را میگیرم تا برسم به تابلوی پمپ بنزین و بعد از آن نانوایی تافتونی که آن هم بسته است! نگاه صفحه ی گوشی موبایلم میکنم، ساعت شش و نیم است. میروم جلوتر تا برسم به نانوایی بربری. از دور نانوایی را میبینم که لامپ جلویش روشن است! میدانم که لامپ روشن یعنی نان داریم و وقتی پخت تمام شود، به نشانه ی تمام شدن نان، لامپ را خاموش میکنند.
نان داغ در دست، شاد و سرحال مسیر رفته را برمیگردم و گهگداری تکه ای از نان میکنم و میخورم. با خودم فکر میکنم بروم سوپرمارکت و از زن یه چیزی برای صبحانه بخرم… وسایل سبد را مرور میکنم کره و پنیر و گردو داریم. یاد شیشه ی مربا در سبد میافتم و میگویم خامه میخرم.
نان در دست وارد مغازه میشوم.
زن میگوید نانوایی باز بود؟ این تافتونی هم تازه باز کرد! میگویم تافتونی بسته بود ولی بربری باز بود و نان را به سمتش میگیرم و میگویم بفرمایید. تعارف میکند و یک تکه کوچک میکند، میگویم نه، زیاد گرفته ام بردارید و با دست خودم نصفه ای از یک نان را نشان میدهم و این دفعه که اصرارم را میبیند یک تکه بزرگتر میکند. نان تازه است و بعید است زن هنوز صبحانه خورده باشد. خامه را میخرم و زن که دارد حساب میکند میپرسد تازه آمدهاید این محل؟ میگویم دیشب آمدهایم و فقط برای یک شب اینجا هستیم. میگوید آها! مسافرید! خوش بگذرد!
زن با جاروی بلندی همراه من از مغازه بیرون میاید و به سمت کیسه ی بزرگ زباله میرود که پاره شده است و زباله ها اطرافش ریخته اند. میگوید پسرم دیشب فراموش کرده است کیسه را بگذارد داخل. احتمالا تعجب من را میبیند که خب چرا باید شب کیسه آشغال را بگذارند داخل؟ میگوید اینجا هفته ای دو شب میآیند آشغالها را میبرند و اگرآشغالها بیرون بماند موشهامیآیند کیسه ها را پاره میکنند و با دستش بزرگی موشها را نشان میدهد که بنظرم باید همجثه گربه باشند!
میگویم بهتر نیست از شهرداری بخواهید سطل آشغال بگذارند سر خیابان؟ میگوید کجا بگذارند؟ کی راضی میشه جلوی خانه اش سطل آشغال باشد؟ هر جا بگذارند جلوی خانه ی یک نفر میشود. سر میچرخانم و اطراف را نگاه میکنم راست میگوید. میگویم خودتان سطل بگذارید، از این سطرهای بزرگ دردار که از این آشغال بیرون و داخل گذاشتن راحت شوید؟ میگوید پارسال گذاشتیم ولی همه ی محل فکر میکردند سطل را شهرداری گذاشته و جلوی مغازه شده بود محل تجمع آشغالهای محل! تا هر دو سه شب یکبار شهرداری میآمد و آشغالها را میبرد، دیگه به شوهرم گفتیم بیا این سطل را جمع کنیم، جمع کردیم و از آشغالهای همسایه ها حداقل راحت شدم و لبخند پیروزمندانه ای میزند! من هم لبخند میزنم و بهش حق میدهم که نخواهد آشغالهای مردم جلوی مغازه اش باشد.
هر راه حلی بلد بودم قبلا امتحان شده بود و جواب نداده بود. شرمنده از اینکه نتوانسته ام کمکی کنم و راه حلی برای مشکلش پیدا کنیم خداحافظی میکنم. و با نان و خامه به خانه برمیگردم و با فکر خوردن صبحانه در بالکن با آن ویووی زیبا پیش پیش این لذت را مزه مزه میکنم….