تا پرده را کنار میزنم، خشکم میزند. کبوترها برگهایِ گلدانی را که شیدا برایم آورده بود را خورده اند. فقط یک دیروز که خانه نبودیم کبوترهای احمق آمدهاند سراغ گلدانم و اینطور داغونش کرده اند. بجز چند ساقه ی لخت هیچی ازش نمانده است. یکی دو ساقه را هم از ریشه درآورده اند. چند لحظه ای به گلدان بینوا زل میزنم، پنجره را باز میکنم و گلدان را از روی هره پنجره برمیدارم. گلدان روی پیشخوان آشپزخانه است و من نگاهش میکنم. هنوز دو ساقه ی آبدار دارد که ظاهرا ریشه دارند و به خاک وصلند. ساقه هایی که از ریشه درآمده اند در گرمای دیروز خشک شده اند، انگار هزار سال است مرده اند. ساقه های مرده را از گلدان جدا میکنم و میاندازم در سطل زباله. الان از آن گلدان زیبا با برگهای قلبی آبدار که با دمبرگ های قرمز به ساقه وصل بودند، چیزی جز چند ساقه ی لخت نمانده است. به گلدان آب میدهم و همانجا روی پیشخوان رهایش میکنم.
برای صبح شنبه اتفاق خوشایندی نبود، گیاه زیبایم که هر روز حداقل چند بار نگاهش میکردم و تک تک برگهایش را میشناختم و برای درآمدن دانه دانه برگهایش انتظار کشیده بودم، مرده و از آن فقط دو ساقه ی ده پانزده سانتی لخت به جا مانده است.
برمیگردم به اتاقم، پشت میز رو به پنجره مینشینم، به جای خالی گلدان نگاه میکنم و تصور میکنم آن دو ساقه ی لختِ هنوز به خاک چسبیده، جانی گرفته اند و برگهای تازه درکرده اند. لبخند کمرنگی بر لبانم مینشیند.