یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

پانزده سال پیش…

پنجشنبه, ۱۵ فروردين ۱۴۰۴، ۰۷:۳۶ ق.ظ

 

جوان بودم و بی‌تجربه و شاید همین بی‌تجربگی باعث شده بود بدون استرس تا پایان هفته ی چهل و دوم بارداری منتظر بمانم تا زایمان طبیعی و فیزیولوژیک داشته باشم. 

 

در سونوگرافی ‌های ابتدای بارداری تاریخ تقریبی زایمان را زده بود نیمه ی اول اسفند و دکتر گفته بود نهایتا هفته ی سوم و چهارم اسفند.   

 

هفته ی چهلم بارداری سپری شده بود و هنوز دخترم نمیخواست دنیا بیاید. اسفند تمام شد و من با شکمی بزرگ سال را نو کردم. 

 

هوا بهاری بود و من که ترس از درد زایمان طبیعی داشتم، روزانه سه چهار ساعت پیاده روی میکردم که زایمان راحت‌تری داشته باشم. 

 

تعطیلات عید هم با همان شکم بزرگ و پیاده روی های طاقت‌فرسا تمام شد و بعدازظهر دوازدهم فروردین بدون آنکه ساک وسایل نوزاد را بردارم رفتیم بیمارستان. معاینه شدم و گفتند کیسه آب نشتی دارد که خودم از همان صبح زود متوجه شده بودم و میدانستم از نشانه های آمادگی برای زایمان طبیعی است… تا پذیرش شوم و در بیمارستان بستری شوم ساعت نه شب گذشته بود.

به مادرم گفتم کار من حداقل تا فردا ظهر طول میکشد، شب را اینجا نمانید. بروید خانه و فردا صبح خواستید بیایید ساک نوزاد را هم با خودتان بیاورید. 

 

سرم به دستم وصل شد و میدانستم برای تسریع زایمان در آن آمپول فشار ریخته‌اند. در انتظار دردهای محکم‌تر و شدیدتر ، شروع کردم نفسهایم را بشمارم و سعی کنم نفس‌های عمیق بکشم… تمام مطالبی که در کلاسهای آمادگی زایمان طبیعی شنیده بودم را برای خودم مرور میکردم. 

 

ساعت بزرگی دقیقا روبروی تختم بود. با هر درد دقیقه ها را میشماردم و فاصله ی هر درد با درد بعدی را استراحت میکردم  تا برای درد بعدی توان بیشتری داشته باشم و با نفس‌های عمیق فشار درد را مدیریت کنم. 

 

میدانستم دردهای اول با فاصله های بیشتر میآیند و وقتی فاصله ی دردها به دو دقیقه برسد باید منتظر نزدیک شدن زمان تولد نوزاد باشم و در لحظات آخر فاصله ی دردها بقدری کم می‌شود که دیگر نمیتوان بین دردها استراحت کرد. 

 

ساعت را نگاه میکردم و مدام با خود میگفتم هنوز تازه شروع شده است و احتمالا تا فردا صبح روی این تخت هستی…سعی کن بیصدا درد را تحمل کنی… این دردها هنوز دردهای اول است …. تحمل کن….تحمل کن… تو توانایی‌اش را داری… نتوانستن و نشدن نداریم…. نفس عمیق بکش تا درد بگذرد …. هر درد محکمی که میآمد خودم را مبارزی میدیدم که آمده بود بیصدا در نبرد پیروز شود،  بیصدا ….بیصدا…. پرستار آمد بالای سرم، معاینه ام کرد و با دیدن وضعیتم و اینکه با نفس های عمیق، بیصدا درد را تحمل میکنم  پرسید ماما هستی؟ نمیدانم رمق داشتم لبخند بزنم یا نه ولی در دلم سرشار از غرور بودم، جواب دادم نه. 

 

سه ساعت گذشت و من که منتظر بودم و فکر میکردم هنوز دردهای اصلی نیامده است و حداقل تا فردا صبح این وضعیت ادامه دارد، در میان بهت و ترس‌من پرستار گفت بچه دارد میآید… از اتاق درد باید برویم اتاق زایمان… شوک شده بودم.  زود نیست برای زایمان؟ من فقط سه ساعت است که در بیمارستان بستری شده‌ام، مطمئنید؟  

پرستار دستپاچه گفت، نه خانم، زود باش وگرنه بچه همینجا دنیا میآد… ترسیده بودم، پرستار دستمانم را گرفته بود و دست من دور کمرش را گرفته بود. انگار تکیه گاهی مطمین میخواستم… بدم نمیآمد ازش بخواهم که پیشم بماند. همینکه ظرف سه ساعت گذشته چند باری معاینه ام کرده بود، بهم حس نزدیکی میداد حداقل بخاطر همان چند معاینه از همه ی آدم‌های آنجا به من نزدیکتر شده بود. 

 

پرستار من را تا اتاق مخصوص زایمان آورد، تحویل دکتر و ماما داد و خودش برگشت به اتاق درد. 

 

فکر کنم از بس بیصدا زایمان کردم، شده بودم بیمار محبوب آن شب. دکتر و ماما تشویقم میکردند که  چقدر خوب مسیر زایمان را آمده ای…. همینطور مامان خوبی باشی الان بچه را میگیریم و نوزاد دنیا آمد….. رها شدم… با تولد نوزاد رها شدم…. بار بزرگی از روی دوشم برداشته شد و من یک مادر قهرمان بودم که بدون آنکه بگوید من نمیتوانم، ترس هایش را قورت داده بود و زایمان کرده بود. 

 

دخترم را بغلم دادند. طفلک صبور من که چهل و دوهفته در دلم مانده بود…. نمیدانم این خصلت من هست که همه ی کارهایم را دقیقه نود انجام میدهم یا از خصلت این بچه است که هر کاری را باید هزار مرتبه بهش بگویم تا انجام بدهد که برای دنیا آمدن هم تا دقیقه ی آخر هفته ی چهل و دوم صبر کرد:))

 

دخترم دنیا آمد، من مادر شدم. با مادر شدنم بخش‌هایی از من روشن شد که قبلا اصلا از آن خبر نداشتم. با آمدن دخترم نسبت به همه ی بچه های دنیا احساسات مادرانه پیدا کردم. قلبم رقیق‌تر شد و دکمه ی مادرانگی در من روشن شد. 

هیچ وقت ادعای مامان خوب بودن نداشته ام، میدانم پر از اشتباه هستم اما سعی کرده‌ام به دخترم یاد بدهد نتوانستن نداریم. همه ی تلاشم بر این بوده است که توانمند باربیاید و مستقل. دستانش پر باشد از مهارتهای مختلف و دلش گرم باشد به اطمینانی که من بعنوان مادرش به او دارم. هیچ وقت ادعا نکرده‌ام که مامان کاملی هستم ولی می‌توانم ادعا کنم دخترم دختر توانمندی است و حمایت من را دارد.

 

تولدت مبارک !

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴/۰۱/۱۵
زری ..

نظرات  (۳)

عزیزم🥹 چقدر قشنگ بود! چند سالت بود مه مامان شدی زری جون؟ 

چقدر قوی بودی🥹 البته هنوزم هستی!

پاسخ:
ممنونم عزیزم، بیست و نه سالم بود. 

چقدددددر قشنگ بود ؛ آفرین .واقعا زن قوی هستی من همیشه تحسین میکنم شما را... من همین تجربه رو اول فروردین داشتم .چهارشنبه سوری از همه بیشتر از روی آتش پریدم و به همه هم در پذیرایی کمک میکردم . و دو روز بعد رفتم برای زایمان اولین نفری بودم که در سال جدید در آن بیمارستان زایمان میکرد😁

 

تولد دختر توانمند و عاقلت مبارک قطعا آخرین نقطه ای که تو از توانایی کسب کردی اولین پله او خواهد بود و هر روز شاهد درخشش خواهی بود . 

پاسخ:
مرسی عزیزم، شما لطف داری به من. 

چه خوب که از تجربه ات نوشتی:) پس شما و بچه ات همیشه همه ی کارها را همون اول وقت انجام میدید:))))) خیلی باحال بود:) 

دقیقا همینطوره که میگی، ما پا میگذاریم بر دوش پدران و‌مادرانمان. 

چقدر زیبا توصیف کردی!

پاسخ:
ممنونم نگار جان.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی