یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

پراکنده نویسی

دوشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۲:۵۸ ق.ظ

واااای که چقدر وقتها دلم میخواد بنویسم و حتی شالوده کلی نوشته را تو ذهنم میسازم اما فرصت نمیشه و بعدا هم کلا از ذهنم میپره:( حالا مثلا کجا ها و تو چه موقعیت هایی هستم که حس نوشتن و موضوع نوشتن میاد تو ذهنم؟ مثلا دارم پسری را تو دستشویی میشورم! لباسهام را برداشتن برم حموم و هول هول بدون اینکه پسر کوچیکه بفهمه و دنبالم راه بیفته دارم میرم حموم:) زیر دوش دقیقا وقتی که در اوج خوشحالی ام که تنهام:)))

من آدم خیلی برونگرا و اهل معاشرتی هستم اما حقیقتا وقتها و زمانهایی را برای تنهایی خودم نیاز دارم! اصلا یه موقع هایی از اینهمه دیدن بچه هام و شوهرم و از اینکه هی باید هر لحظه یه چیزی را به یکی بگم و خلاصه تا بیدارم فکم بجنبه، خسته میشوم و نیاز به وقتی و زمانی برای خودم دارم حالا این جور مواقع فکر میکنم بیچاره مادرهای درونگرایی که چند تا بچه دارند و همه چیز اینقدر خلاف ذات و اخلاقشون هست نمیدونم البته شاید اون درونگرایی و برونگرایی در برابر بچه هامون مفهومی نداشته باشه؟ هان؟ 

این روزها خیلی نسبت به دختری با نگاه سختگیرانه ای نگاه میکنم و نمیدونم چرا اینقدر بکن نکن بهش میکنم و چرا اینقدر تو این بچه ایراد میبینم:( خودم میدونم کارم اشتباه هست اما نمیتونم رهایش کنم و بهش هیچی نگم! که وقتی بهش میگم خونه را جمع و جور کنه و شروع میکنه به چونه زدن، نمیتونم جور دیگه ای رفتار کنم جز اینکه دقیقا عین مامانم که میگفت اصلا نمیخواد کار کنی! یا اینکه کاری ارزش داره که نگفته انجام بدهی! اووووووف. خلاصه از نظر کیفیت ارتباطی با دختری دارم به سمت صفر سقوط میکنم:( میدونم یه جای کار ایراد داره اما در توانم نیست غیر از عادت و اونچه که در من نهادینه شده رفتار کنم:( باید یه فکری بکنم برا این قسمت از رابطه مون، نباید همینطور ادامه بدهم. 

پریروزها میخواستم پسر کوچیکه را خواب کنم روتخت روی پا گذاشته بودمش و تکونش میدادم و پسر بزرگه هی میاومد انگولکش میکرد. دختری را صدا کردم و گفتم ده دقیقه با این بازی کن تا من کوچیکه را بخوابونم. دختری وقتی خودش بچه بود و یه کار اشتباهی میکرد روش من این بود که دستش را میگرفتم تو دستم و خطاب به دستش میگفتم دست خوب کار بد نکن:) حالا فکر کنید دختری داشت همین کار را با برادرش میکرد! وااااای کیف کردم یعنی ببینید کاری که من نهایتا تو چهار پنج سالگی اش کرده بودم تو ذهنش مونده بود تا اینکه الان اون را رو برادرش پیاده کرد:) یعنی فکر کنید وقتی خودش مادر بشه و این کار را با بچه اش بکند و همینطور هزاران رفتار دیگه ای که از من بهش رسیده! حالا هم رفتارهای بد و منفی ام را شامل میشود و هم رفتارهای درست و سنجیده ام را ! حالا در نظر بگیرید رفتارهای ابداعی که خودم پایه ریخته ام:)) خیلی از تصور این قسمت لذت میبرم. دارم روی خودم کار میکنم رفتارهای ابداعی بیشتری برای دخترم ارث بگذارم :))

یه دوستی دارم  که روانشناسی خونده و خلاصه بعنوان مشاور کودک شروع کرده به فعالیت و فکر کنم فعلا بیشتر فعالیتش در همین فضای مجازی و جا انداختن خودش تو این حیطه باشد. حالا تو این گروه شروع کرده وویس گذاشتن و برخی تکنیک های رفتاری با بچه را توضیح میدهد. اما وقتی شروع میکنه به توضیح دادن لحن و حالت صحبتش کاملا بچه گونه میشه و انگار مخاطبش بچه های چهار پنج ساله هستند! نمیدونم برم تو خصوصی براش کامنت بذارم و این نظرم را بگم و یا صرفا این یه نظر شخصی من هست و لزومی ندارد هر چی را که حس میکنیم و برداشت میکنیم نظرمون را برویم به طرف بگوییم؟ مخصوصا که اون از من در مورد کیفیت کارش نظر نخواسته . نظر شما چیه؟ برم بهش بگم یا نه؟ 

این روزها شدید دارم روی برنامه و طرحی فکر میکنم و اطلاعات جمع میکنم که به شدت وقتم و فکرم را به خودش مشغول کرده! و اگر بشه کل زندگیمون را تحت الشعاع خودش قرار میده. امیدوارم به بهترین نتیجه ختم بشه.

فعلا همین خداحافظ

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۲/۲۲
زری ..

نظرات  (۸)

آخی کار دختری که دست داداشش رو گرفته خیلی قشنگ بود. قلب قلبی شدم :*

 

شاید بد نباشه هر از گاهی به خودت یادآوری کنی که اگر دختری تنها فرزندت بود چطوری باهاش رفتار  می کردی!

 

چقدر اونجا که نمی دونی بری به دوستت نظرت رو بگی سوال منم بود. البته مشکل من یه چیز دیگه س. و من بخاطر اون مدل رفتارهای دوستم که البته باعث شکست های متعددی تو زندگی خودش هم شده دلم می خواد ارتباطم رو باهاش کم و کمتر کنم :| 

پاسخ:
ارره صبا جون یه موقع  هایی هست تو زندگی آدم خیلی احساس خوشبختی میکنه، این لحظه از اون موقع هاست:)
هرازگاه یادآوری کنم؟ خود دختری  هر روز به یادمون میآره:( و جواب من اینه در راستای قانع کردنش اینه که وقتی تو سن اینا بوده ما همین کارها را با اون هم کردیم و همین توجهات و مراقبت ها را گرفته و اینکه اونها هم ده ساله بشوند باید مسوولیت ها یی را قبول کنند. اما خب واقعیت اینه اصلا منطقی برخورد نمیکنه. یواش یواش داره مشکلات قرنطینه تو خونه ی ما هم خودش را نشون میده:))
اوووه آره اون مدلی هم بین دوستانم دارم که از بس اشتباه میکنه که دیگه دلم نمیخواد ازش بپرسم داری چکار میکنی؟ بعد فکر میکنم خود اون هم انگار خیلی از ارتباط با من حال نمیکنه. و عملا رابطه مون خیلی خیلی کم شده در حد سالی یکبار احوالپرسی و اطمینان از سلامت جسمی:)

زری جونی تو وبلاگ زدی که ما بیایم نظر بدیم دیگه! درسته؟

چرا از یک بچه ده ساله توقع داری منطقی برخورد کنه؟ اگر منطقش اندازه بزرگترا بود که دیگه بچه نبود. شاید بهتر باشه که بجای حالت اینکه واسش توضیح بدی مسیولیتش چیه و چی در خور سنش هست و چی نیست خلاقانه تر بهش درخواست بدی بهت کمک کنه.  یه جوری که حس کنه همش بازی هست یا حس خوبی بهش دست بده از انجام اون کار. نه اینکه وظیفه ش هست.

 

البته می فهمم قرنطینه اوضاع خوبی ایجاد نکرده و بالاخره آدم دلش می خواد فرار کنه سر به بیابون بگذاره :)))

 

در مورد دوستم هم دقیقا مشکلش این هست که به شدت آدم نچسبی! هست. یعنی سرد و خشک و مقرراتی. حتی در مورد دوستای دخترش. با این اخلاقش هی وارد رابطه میشه و هی پس زده میشه و هی فکر میکنه که چقدر آدمها بدن. این در حالی هست که منم که دوست صمیمی ش هستم هیچ تمایلی ندارم رابطه م رو باهاش حفظ کنم بس که مود آدم رو میاره پایین و از بس که از مشکل اصلی ش پرت هست ولی خب عذاب وجدان دارم نسبت بهش. بخاطر اینکه تنها زندگی میکنه و خب من هی منتظرم یه کم حالش خوب باشه بعد من برم محو بشم ولی تا میاد حالش خوب بشه میره تو یه رابطه دیگه :| دوباره روز از نو روزی از نو :( 

 

بعضی وقتا به ذهنم میاد برم بهش بگم مشکلت اینه ولی نمیشه! سخته! بعدشم خب هر آدمی یه مدلی هست دیگه مثلا یکی بیاد به من بگه تو چرا سرد نیستی!! 

خلاصه تو سوال پرسیدی ولی من سواستفاده کردم و دردودل کردم و سوال پرسیدم :))

 

در مورد دوستت و کارش هم به نظر من یه کم که جلو رفت ازش بپرس که کارش رو چطور ارزیابی میکنه و چطور می فهمه که خوب بوده تا حالا. اگر راضی بود خودش که هیچی نگو. ولی اگر دوست داشت نظرات جدید بشنوه خب اوکی تو هم پیشنهاد بده. 

پاسخ:
مررررسی صبا جون چه کامنت پر و پیمونی:)) 
در مورد دختری، صبا جون بچه های الان مثل ما نیستند که زود وارد بازی میشدیم و یا اینکه خرمون میکردند یا دوست داشتیم خر بشیم(شرمنده من تجربه ی بچه گی خودم را گفتم) الان دختری اصلا بازی نمیخوره مثلا بهش پیشنهاد میدهم دارم کیک درست میکنم اگر دوست داری بیا! با اشتیاق میآد و کلی وسط کار هم میزنه و الک کنه و ... یعنی کارهایی که خودش دوست داره اما بعدش بهش بگم بیزحمت این الک و ظرف کیک را بشور به صراحت میگه دوست ندارم:)) اونوقت من بهش میگم خوب این هم یه مرحله ای هست از کیک پختن! اگر نمیکنی باشه خودم میشورم اما دفعه بعد انتظار نداشته باش هر کاری که دارم انحام میدهم خبرت کنم ها:( ببین خودم میدونم اینکارم به نوعی تهدید هست و خیلی هم روش ضایعی هست اما خب گفتم صادقانه بگم که عمق فاجعه را متوجه بشی:( وقتی بهش رک میگم اینها همه درهمه:)) سوا جدا کردنی نداریم:)) پیش خودش فکر میکنه یا میآد یا نمیآد. عموما شده گفته باشه قبول میآم و یا جذابیت اون کار برا خودش کم بوده قید معاشرت با من را زده. یه جورایی منفعت گرایی خودش! باید ببینه چی خوشش میآد؟ اصلا وارد بازی نمیشه. سریع حساب کتاب میکنه! ببین تو پست قبلی گفتم سر سفره ناهار ظرف های سرسفره را شمرد بعد گفت من ظهر ظرف میشورم خخخ میخوام بگم یه مرزی بین منطق و بچگی هستند. و همین سخت میکنه کار والد را. البته من فقط تجربه ام را گفتم اصلا دفاع نمیکنم از روشم. 
در مورد دوست خودت حالا من نظر بدهم:) ببین بنظرت چطوره وقتی حالش خرابه در قالب سوال و پیشنهاد باهاش صحبت کنی؟ اتفاقا به صراحت دست بذاری روی همون ایرادات ولی حوری سوال بپرسی که به ضعف ها منتهی بشه صحبتتون و در آخر بهش پیشنهاد بدهی که کتاب مربوطه بخونه یا نمیدونم اگر کارگاه آموزشی داره شرکت داره و خلاصه بهش بگی باید چشم‌هایش را باز کند هر کاری آدم‌های موفق تو اون زمینه انجام داده اند را تقلید کند و یاد بگیرد. 
در مورد دوست خودم، خوب بنظرم خودش را موفق میدونه چون شاخصه های تعداد افراد گروه و کیفیت مباحث مربوطه خوبه. در مجموع.

آهان الان واضح شد تو از دختری شاید یه جورایی توقع داری فداکاری کنه. یعنی اون چیزی که میگی مرز بین منطق و بچگی هست مرز بچگی نیست دقیقا مرز بلوغه. بلوغی که بتونه درهم بودن رو بفهمه. خب خیلی از آدم بزرگ هایی هم که من می شناسم همون حساب و کتاب دختری رو دارن و قید یه سری کارها رو میزنند چون درهمه و باید رنج و لذت رو با هم ببرن و چون اون قسمت رنج رو نمیخوان قید لذت رو  هم می زنند.

 

البته خب من نمی دونم چطور باید این مساله رو اصلاح کرد و آیا به سنش مرتبطه یا کلا به سنگ بنای شخصیتش؟ دیگه خیلی تخصصی شد داستان.

 

دوست من یه چیزی داره به اسم مقاومت یه خودگول زنی که از دید من به شدت واضحه ولی خودش مطلقا نمیخواد در موردش حرف بزنه یا بشنوه. ببین در این حد بی انعطاف هست که زنگ می زنه به من و من حالش رو می پرسم و میگه فقط میگم در جریان باشی نمیخوام تحلیل کنی که چرا حالم بده چون تحلیلش هم حالمو بد میکنه!!!

یا مثلا بیا فلان پادکست  یا فلان کتاب یا فلان سخنرانی رو گوش کن. جوابش اینه که خسته شدم از بس تمرکزم رو این چیزا بوده. در واقع هیچ تاثیر پذیری از منی که دختر هستم نداره ولی کافیه مثلا یه پسر بهش بگه فلان چیز به درد میخوره کمتر از ۲۴ ساعت بعدش رفته دوره ش رو ثبت نام کرده :|   بعد هم اینقدر منطق و استدلال واسه من میاره که چرا فلان کار رو نمی کنه یا می کنه که من همیشه به خودم شک میکنم که من چقدر غلطم کلا !! 

 یا همیشه میگه الان من اینقدر حالم بده که فکر کردن به ایرادام فقط حالمو بدتر میکنه من الان فقط به فکر خوب کردن حالم باشم.  اصلا یه چیز عجیبی!!  منم جدیدا فقط هی میگم هر جور خودت صلاح می دونی. نمی دونم چی بگم والا. اهان و ...  و اگر مثلا یه چیز قابل تعریفی داشته باشه از اون تعریف میکنم و البته اینجوری هست که حالم از خودم به هم می خوره که دارم واسش نقش بازی میکنم و واسه همین دلم میخواد حذف بشیم از زندگی هم. 

 

 

خب دوستت موفقه. چیکارش داری دیگه. بگذار به موفقیتش ادامه بده. 

پاسخ:
افرین صبا چقدر خوب مسأله را فهمیدی! دقیقا همینه من انتظار بلوغ فکری ازش دارم. انگار اونجا دیگه اون لحظه یه دختر بچه ی ده ساله را نمیبینم بلکه خودم را میبینم که قرار میدهم تو همون موقعیت دخترم و انگار توقع دارم با منطق و نوع نگاه تصمیم بگیره! (داخل پرانتز بگم الان داره مسأله برای خودم روشن میشه) الان نمیدونم باید چی بگم و یا چکار کنم، باید حواسم باشه در ارتباط با دختری در موقعیت های مربوطه  با لحاظ کردن این حرفها و‌فکرها تصمیم بگیرم. 
در مورد دوستت، واااای جایی که گفتی بهت میگه تحلیل نکن فقط در جریان باش! خخخ خدایی فکم افتاد؛) دهنم باز موند؛)) صبا میگم بنظرت بهتر نیست بجای اینکه روی دوستت تمرکز کنی، روی خودت تمرکز کنی؟ یعنی تمرین کنی جایی ایده بدهی و فکر بسوزونی که فایده داشته باشد و البته اصلا صداقت و رضایتمندی قلبی خودت را به هیچ وجه قربانی نکنی.(ببین من ته این پاسخ را برا خودم باز میذارم که اگر چیزی به ذهنم رسید چون الان ذهنم بین خواب و بیداری شده)

وای که به نظرم تربیت بچه سختترین کار دنیاست. خصوصا اگه حساس باشی که اشتباه نکنی و همیشه بهترین کار و انجام بدی. کار سختیه هر سن هم به نظر جزییات و ریزه کاریای خودشو داره اینکه الان در آن واحد بخوایی رفتارت با هر سه تاشون درست باشه و تعادل رو بر قرار کنی .منم میخونم و از تجربیاتت استفاده میکنم چون خودم دیگه دارم قاطی میکنم که چیکار بکنم.

پاسخ:
خوب صادقانه بگم دختر مهربون عزیز! تربیت سخت هست اما نه آنقدرها؛)) آخه میدونی همه ی زندگی آدم در جریان هست و اینطور نیست ما محکم بشینیم فقط بچه تربیت کنیم:) در کنار همه ی مسایل زندگی در جریان هست. ببین خود ما هم نتیجه ی تربیت های فوق  العاده پرفکت که نیستیم؟ اما خوب خیلی هم آدم‌های درب و داغونی نشدیم؛)))) بچه هامون هم همین مسیر را ادامه میدهند العاده پرفکت که نیستیم؟ اما خوب خیلی هم آدم‌های درب و داغونی نشدیم؛)))) بچه هامون هم همین مسیر را ادامه میدهند 

من سر درد و دلم تو این پست تو باز شده بود. 

 

خب واسه همین سوالم رو اینجا پرسیدم ازت. چون دوستم هر چی که هست به خودش مربوطه. چرا من باید بخاطر آدمی که جایگاهش تو زندگی من فقط به واسطه نیازش به من هست اینقدر حس بد رو تجربه کنم؟!  من عذاب وجدان داشتم که ساکت باشم و بگذارم تو همین حال باشه ولی خوب که نگاه میکنم چاره ی دیگه ای ندارم. من اول در برابر خودم و حرمت خودم مسیولم و بعدش هم اون از من کمکی نخواسته که من دریغ کرده باشم که حالا عذاب وجدان داشته باشم :|

پاسخ:
ببخش صبا جون دیر پاسخ میدهم چون باید با تمرکز بنویسم. 
میفهمم چی میگی بین دو راهی اخلاقی و وجدانی خودت و راهی که دوستت جلوی پایت گذاشته باقی موندی! از نظر دلی دوست داری رفیق خوبی باشی و هرچی فکر میکنی برای دوستت مفیده را بهش بگویی اما در عمل میبینی اون اصلا به راه حل و همفکری تو  توجهی نداره بلکه خر خودش را سواره:)) ببین یه مثال برات بزنم، پسرعموی من به بابام گفته بود عمو خدا خیرت بده، شما فکر این را به سر من انداختید که یه زمین کوچیکی که داشتیم را خودم آپارتمان بسازم  و خیلی ممنون و فلان . بعد بابام میگفت بهش گفتم نه عمو من از تو ممنونم که حرفم را گوش دادی:)) من این حرف را به همه ی بچه هاتون و بقیه ی برادرزاده هام هم زده ام اما فقط تو بودی که ابنکار را پی اش را گرفتی و خدا روشکر سود اقتصادی اش هم بردی و راضی هستی:) میخوام بگم ببین ما خیلی حرفها را میزنیم اینکه طرف مقابلمون چقدر به دردش بخوره در واقع بستگی به خودش و روحیه اش و تربیت فکری اش دارد. حالا میمونه این مساله که ما تا کجا و چه میزان این حرف را بزنیم؟ دقیقا حرف بابام، میگفت خدا خیرش بده این پسرعمویم را که رفت دنبال حرفم:) یه جورایی انگار با موفقیتش به بابای من حس خوب داده که اصطلاحا حداقل یه نفر حرفش را شنید! نمیدونم چقدر درست دارم میگم و حرفم گویا باشه؟ الان بنظرم تو با این دوستت دچار اون حال بدی شده ای که کلی انرژی میذاری و انگار در شوره زار داری تخمی میکاری! و اون بازخورد مناسب را در رابطه ی دوستانه نمیگیری. برای من هم خیلی پیش اومده مثلا دوستی که وضع مالی خوبی نداره برای زایمان بهش میگم ببین همین یه خرج را که نداری که هفت میلیون جور کنی و بدهی برای زایمان! برو زایشگاه دولتی و پولت را بذار برای هزینه های بعدی که مجبورتری. میگه واااا نمیتونم بروم بیمارستان دولتی که بچه ام چیزی اش بشود! (حالا نه خودش و نه بچه اش هیچ مشکلی نداشتند که بگویم منطقی بود و نیاز به مراقبت ویژه داشت ) برا خودم داشتم تکمیلی رد میکردم زایمان هامون با هم بود بهش گفتم بیا این تکمیلی را رد کن حداقل کمک باشه! اومد رد کرد بعد موقع زایمان دیدم اسم بیمارستانش که تو لیست نبود میگم خوب اینهمه بیمارستان های خوب گشتی جرجیس را پیدا کردی؟ میگه دکترم اینجا را معرفی کرد! میگم خوب دکترت که تو زایمان تو اصلا ایران نبود که! میگه خوب برگه ی معرفی نامه داده بود برا همکارش!!!  اوایل خیلی برای این عقل معاش نداشتنش حرص میخوردم بعد دیگه گفتم خدایا بنده ی خودته! والله خودت حواست بهش باشه من که خدا نیستم از توان من هم که خارجه:)) خلاصه جاخالی دادم اساسی! الان هم حقیقتش ازش هیچ سوالی نمیپرسم که داری چکار میکنی و برنامه هاتون چیه و ... چون واقعا نمیتونم سر سوزنی درکش کنم. 
میدونی صبا این مواقع به خودم میگم اینقدر برای دیگران خدایی نکن! من مسوول زندگی خودم هستم و باید انرژی ام را بذارم برای ارتقای سطح زندگی ام. حالا اگر کسی کمکی خواست یا نظری خواست بله باید همفکری کرد اما اینکه بخواهم ذره ذره در جریان کارهاش باشم و بار بی فکری هایش را به دوش بکشم!نه، بنظرم درست نیست. 
عزیزم من هم سر درد دلم باز شد و به جای پاسخ به کامنتت خودم کلی حرف داشتم برا زدن:(

مرسی زری جون بابت همفکریت :* 

پاسخ:
عزیزم من ممنونم ازت که سر حرف را راه انداختی و کلی کمک کردی ذهن من هم مرتب شد:) ماچ بهت

اخ اخ اون قسمت مادر های درونگرا رو که گفتی همچین دست گذاشتی روی زخم من. یعنی ساعت های تنهایی برای من از نون شب واجب تر بود همیشه تو همه عمرم و الان این زمان تنهایی خلاصه شده به زمان دوش گرفتن. میدونی حتی وقتی تو دستشویی هم هستم باید جواب بچه رو بدم. یعنی حتی وقت خواب تنهایی ندارم. چون مدام بیدار میشه و میاد تو تخت من و هر چند بار هم که برگردونمش بازم میاد و خلاصه اخرش صبح تو تخت منه. برای همین شدم جغد. شب تا نزدیک صبح بیدارم که زمان برای خودم داشته باشم و تمام روز دنبال فرصتی برای چرت زدن. واقعا این بود ارمانهای ما....

منم از این فرصت برای غرغر های خودم استفاده کردم.

پاسخ:
دست گذاشتم روی زخم تو و همه ی مادرها:)) چه درونگرا برونگرا اما خب واقعا این درونگراها خیلی طفلکی هستن!

عزیزم اصلا ما اگر همین یه ذره غرغر را نکنیم که نمیتونیم ادامه بدهیم ههه :)

مرسی که اینقدر خوب فهمیدیم عزیزم :*

 

من فقط میخواستم دوست خوبی باشم برای آدمی که به شدت مشکل تنهایی داره. الان که خوب نگاه میکنم آدم های قطعا با معرفت تر و بهتری هم تو زندگی ش بودن و این انتخاب خودش هست که تنها باشه و من هم به این انتخاب احترام می گذارم :|

پاسخ:
عزیزمی صبا جون
دقیقا همینه ما نمیتونیم زوری با کسی دوستی کنیم و همینطوره که خودت گفتی نهایتا باید به انتخاب دوستانمان احترام بذاریم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی