یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

در خشت خام…

جمعه, ۳۰ فروردين ۱۴۰۴، ۰۹:۴۸ ق.ظ

 

 

عکسهای خانه‌ی باباجون را نگاه میکنم، با کشیدن انگشت بر روی صفحه ی موبایلم، یکی یکی عکسها را میبینم. عجله ای ندارم. سر صبر و حوصله یکی یکی عکسها را نگاه میکنم، به جزییات دقت میکنم و با هر عکسی که از روی صفحه می‌رود تکه ای از قلبم را همراه خودش می‌برد. دلتنگی است؟ نکند معنی ریشه و خاطره همین است؟ با همان سرعتی که نوک انگشتانم بر روی صفحه‌ی موبایل کشیده می‌شود و عکسی از روی صفحه محو می‌شود، انگار قلبم تنگ‌تر می‌شود و تنگ‌تر، و نفسم حبس‌تر. 

 

پشت بام با ایزوگام براق نقره‌ای وصله ای ناجور است بر خانه. نه فقط بر خانه که بر کل کویر،  در میان آنهمه خاک و رنگ خاکی این آلومینیوم براق چه می‌گوید….

 

من هنوز پشت بام‌های کاهگلی را همانطور به‌یادمیآورم که شبهای تابستان میرفتیم روی ‌آن میخوابیدیم. من، ننه و خاله ام. یادم نیست باباجون کجا می‌خوابید؟  روی تراس تو حیاط که بهش میگفتند تخت؟ یا او هم یک گوشه ای از پشت‌بام تشکش را روی زیراندازی پهن میکرد و میخوابید… یادم نیست.

 

از روز برایم روشن‌تر است که سرشب موقع خوابیدن با خاله‌ام پچ پچ میکردیم و ننه میگفت بخوابید، اینقدر حرف نزنید صدا میره خونه ی همسایه ها، زشته! و من که عادت داشتم به خانه های تهران که به هم چسبیده بودند اصلا نمیتوانستم باور کنم که خانه ی باباجونم با باغچه‌ی اطرافش همسایه ی خانه‌ی حسین کربلایی محمد و سید‌مهدی می‌شود که کلی آنطرفتر بود، وسط باغچه و درخت‌های خودشان.

 

 خاله ام میگفت اینجا هوا صافه، صدا راحت‌تر میره، آروم حرف بزن. و من فکر میکردم چقدر خاله از من عاقلتر و فهمیده تر است که این چیزها را میفهمد. خاله ام خیلی چیزهای بیشتری میفهمید، مثلا از یک نور خیلی کوچک، خیلی خیلی کوچک میفهمید که پسر سیدمهدی سیگاری است و آن نور کوچولو بین آنهمه درخت و از آن همه فاصله نور آتش سیگار پسرسیدمهدی است. من سعی میکردم یواش حرف بزنم تا کمتر آبروریزی کنم و نمیدانم چرا موقع یواش حرف زدن فکم درد می‌گیرد؟ 

 

انگار همین دیروز بود که بین ننه و خاله‌ام میخوابیدم که اگر غلت زدم از پشت‌بام پایین نیفتم و من که نمیتوانستم به پهلو‌ها غلت بزنم، نیم متری رو به بالاسر میرفتم… 

 

هنوز خنکی هوای کویر موقع سحر یادم هست که از زور سرما دنبال چادرشب  چهارخانه ای میگشتم که رویم بکشم، بچه بودم و به خودم روا میدانستم که هرچه هست را من رویم بکشم تا گرم شوم، گرم شدن من مقدم بر ننه ام و خاله ام بود… 

 

از عکس میفهمم همه ی پشت‌بام و همه ی شیبهای طاق گنبدی اش ایزوگام شده است، زشت است. بین آنهمه رنگ خاک و گل این رنگ براق نقره ای آلومینیومی زشت است و من را پس میزند ولی چیزی از جنس ریشه و خاطره من را به این عکس و این خانه و کاهگل زیر این ایزوگام‌ها میچسباند.

 

* خدابیامرز ابراهیم نبوی یک کتابی دارد به نام در خشت خام، مجموعه ی صحبتهایش است با مرحوم احسان نراقی…. نمیدانم چرا این یادداشت را نوشتم برای عنوان یاد «در خشت خام» افتادم….

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴/۰۱/۳۰
زری ..

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی