امروز چهارمین روزی هست که پرستار اومد خونه. خب این چند روز را خونه بودم تا بچه ها به حضورش عادت کنند و البته هر روز یه یک ساعتی به کارهای خودم رسیدم اما بقیه ی زمان را تو خونه میپلکیدم و خونه زندگی را سامون میدادم و کارهای خونه را میکردم. اون یکساعتی را که میشستم پای لپ تاپ پسر بزرگه میاومد مینشست پیش من! گهگاهی حرفی و سوالی میکرد و بقیه اش را با اسباب بازی خودش مشغول میشد. امروز مامانم اومد خونه مون، از قبل تصمیم داشتم امروز یه ساعت از خونه بیام بیرون با اومدن مامانم نظرم برگشت اما باز فکر کردم بیام کتابخونه، تا ساعت یازده خونه بودم و ساعت یازده لباس پوشیدم و اومدم بیرون. با تردید به پسر بزرگه گفتم من میرم بیرون کار دارم و تو پیش خاله باش! برخلاف تصورم با لبخند گفت باشه:) حالا نمیدونم چون مامانم خونه بود اینقدر خوب برخورد کرد یا واقعا اینقدر خوب پذیرفته؟ تازه اومد دم در برام بوس فرستاد و خدافظ گفت و در را هم اون بست:))
فردا که با پرستار با هم باشند معلوم میشه، چکاره ایم؟ اما تصمیم دارم اگر هم گریه کرد بیام بیرون اما همین ساعتای یازده که تا ظهر خیلی طولانی نشه.
این چند روز تازه فهمیدم این دوسال اخیر چقدررررررر من خسته میشدم! یعنی همینکه با آرامش ناهاری گذاشتم و راحت خونه را تمیز کردم و نباید بین این کارها دو تا بچه را ضبط و ربط کنم کلی احساس سبک بودن کارها را کردم:) تازه کلی کارهای عقب مونده ی خونه را گذاشتم همین چند ساعت که پرستار بچه ها را نگه میداشت و یک ساعت هم کارهای لپ تاپی را انجام دادم. اما همون تقریبا سه ساعت که با فراغ بال کارهای خونه را میکردم و مدام یه بچه بغلم نبود کلی مزززه داد:) حقیقتش قبلا خیلی بهم میگفتن یه پرستار بگیر حتی اگر خودت خونه ای اما نمیدونم چرا فکر میکردم باید با هر ضرب و زوری خودم همه ی کارها را بکنم؟ علاوه بر اینکه من الان پرستار گرفتم قرار نیست باز کارم را سبک کنم بلکه عملا میخوام تو اون تایم برنامه های کاری را رسیدگی کنم و باز کار خونه میمونه برای عصر که پرستار نیست و من با سه تا بچه اونوقت خونه ام! فقط این چند روز مزه ی زندگی سبکتر یادم اومد:)) همینجا در مورد همسر یه توضیح بدهم، انصافا شوهر من برای بچه ها بابای خیلی خوبه و براشون خوووب وقت میذاره اما در مورد من و کارهای خونه تا کارد به استخون نرسه فکر نمیکنه باید کاری بکنه خخخ حالا من هم از اون زن هایی نیستم که همه اش تمیز کنن و خونه مرتب باشه ها! نه بابا!!! اون که نمیکنه، من هم فقط در حد ضرورت و اینکه خونه حداقل های نظافت را داشته باشه:) خلاصه در و تخته با هم جور شدیم:0
آهاااان راستی کتاب آئورا را تعریفش را شنیده بودم و دوست داشتم بخونم، تو سامانه کتابخانه نگاه کرده بودم و دیدم این کتابخونه که من میام داره، اون را هم امانت گرفتم:) یه کتاب کوچیک نود صفحه ای هست.
صبح ناهار قیمه گذاشتم، ده دقیقه دیگه برم خونه که ناهار بخوریم:)