یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

گوشی موبایلم را چک میکنم. دو پیام مشابه از آن طرف دنیا دارم؛ سلام! خوبی؟ بیداری؟ یکی از کانادا و دیگری از امریکا. دوستانم هستند. به دوستی که آمریکا هست زنگ میزنم، دو تا زنگ میخورد و جواب نمیدهد. سریع قطع میکنم که لابد خوابیده است. دوست مقیم کانادا را میگیرم و سریع جواب می‌دهد. مابین صحبتهایمان گهگداری تلاش می‌کند که پسرش را راضی کند که برود بخوابد. حواسم نیست میگویم فردا که شنبه است، ولش کن بذار دیر بخوابد! می‌گوید نه! ما هنوز تو پنجشنبه هستیم! همینطور که با دوستم صحبت میکنم، بوی لنت سوخته ماشین به مشامم میخورد. به سین میگویم بوی لنت از هوا میاید! اما خیابون‌ها که خالیه!!! بلند میشوم پنجره‌ها را ببندم که میفهمم بوی باروت است. هیچ دودی در هوا نیست ولی بوی باروت میآید. کمی حرف میزنیم و بعد دوستم خداحافظی می‌کند که برود پسرش را بخواباند. 

 

پیام میدهم به دوستی و ازش اوضاع و احوال را میپرسم، تعدادی خبر برایم فوروارد می‌کند و کمی چت میکنیم. می‌گوید بچه‌هایش هنوز خوابند و می‌گوید نمیآیند تهران و مهمانی ناهار شنبه را کنسل میکنیم.

 

کتری آب روی اجاق جوش آمده‌است. قبل از اینکه چایی دم کنم قابلمه‌ی غذای گربه‌ها را از یخچال درمیآورم و ظرفهایشان را  پر میکنم. چایی دم میکنم و برمیگردم به گوشی‌ام. پیامها را جواب میدهم. در جواب اینکه کجاییم؟ میگویم که پسرها و پدرشان باغ هستند و من با دخترم در خانه‌ایم. فکر میکنم میترسم؟ نه. 

 

چایی دم کشیده است، بلند میشوم یک لیوان بزرگ چایی میریزم. برخلاف همیشه که ظرف 

خرما را میگذاشتم کنار دستم، این دفعه دو تا خرما برمیدارم و با لیوان چایی برمیگردم به مبل کنار پنجره ی سرتاسری پذیرایی که بتوانم شهر و آسمان آبی را ببینم. تا میشینم یادم میافتاد که دوستی دیروز گفته بود خوردن دارچین در صبح برای متابولیسم بدن خوب است. دوباره برمیگردم به آشپزخانه و شیشه دارچین را هم با خودم میاورم. دومین روزی هست که رژیم لاغری گرفته‌ام. به لیوان چایی که پودر ‌دارچین روی آن مانده است نگاه میکنم و فکر میکنم معلوم نیست نتیجه ی جنگ چه بشود و تو به فکر نگه‌داشتن رژیمت و چربی‌سوزی بدنت هستی؟!  خودم را خسته ی پیداکردن‌جواب نمیکنم. 

 

روی مبل دراز میکشم و چشمهایم گرم خواب می‌شود. دودی میاید خودش را در بغلم جا می‌کند و با خرخر میخوابد.

 

برادرم سفر خارج از ایران بوده است، نمیدانم هنوز در سفرند یا برگشته‌اند. در واتساپ بهش پیام میدهم که کجایید؟ تهرانید؟ چند دقیقه بعد زنگ میزند و می‌گوید دیروز غروب برگشتیم. میگویم عه! آدم نمیدونه بگه ایکاش میموندید یا برمیگشتید؟ منتظر جوابش نمیشوم و میگویم هرچند خود من بودم برمیگشتم، چه کاریه قبل از اینکه آواره بشویم، پیشاپیش خودمون را آواره کنیم. می‌گوید آره، من هم فکر میکنم بهتر که برگشتیم… کمی از احوالات و احتمالات جنگ حرف میزنیم…به همدیگه میگوییم حالا خیلی اسم کسی را نیاوریم… از روزی که من یادم میآد همیشه همه به هم میگفتیم حالا اسم کسی را نیار و همه جور تحلیلی را از هرجا که شنیده‌ایم را گفته‌ایم. تحلیل‌ها و حرفهای تکراری‌امان تمام می‌شود و خداحافظی میکنیم.

 

با یکی دیگر از دوستان تهرانی حرف میزنم که مادرم میآید پشت خط. قطع میکنم تا جواب تماس مادر را بدهم. خیلی جزئی در مورد مساله جنگ حرف میزند و می‌گوید بابا باهات کار دارد. گوشی را می‌دهد به بابا، مسأله ی حقوقی هست. کمی حرف میزنیم و بعد در مورد مسأله ای که بین خودمان پیش آمده بود کمی صحبت میکنیم و پدرم ازم دلجویی می‌کند. میگویم من که باشم که بخواهم باعث ناراحتی شما بشوم. چند بار میگویم باشه، چشم و خداحافظی میکنم. 

 

برمیگردم به تلگرام و گروه‌های دوستان… باز هم همان حرف‌ها. 

 

نوتیفیکیشن پیام دوستم از بجنورد میآید. حال تایپ کردن ندارم. شماره اش را میگیرم و ده دقیقه‌ای احوالپرسی میکنیم. می‌گوید نگرانمان بوده است که تهرانیم. میگویم خوبیم. میگویم پسرها با پدرشان باغ هستند. می‌گوید بیایید بجنورد. میگویم یعنی بنظرت قراره جنگ طولانی بشه؟ 

 

پیام وانیا تو گروه واتساپ میاد که گفته امیدوارم تو و خانواده ات در حمله ی اسراییل در سلامت باشید. وانیا یک زن موزامبیکی است که در دوره‌ی اخیر ژنو با هم بودیم. یک زن سیاهپوست با موهای بافته‌شده‌ی آفریقایی که رشته‌های بافت نخهای رنگی بین موهایش بافته شده بود. آن موقع که در ژنو بودیم یک بچه ی شش ماهه داشت که در کشورش گذاشته بود و آمده بود دوره دو هفته ای را شرکت کند. الان پسرش ده ماهه است، حتما یکی دو تا دندان دیگر درآورده است و شاید دستش را به دیوار یا وسایل بگیرد و بایستد. جواب پیام گرمش را میدهم و تشکر میکنم. بعد از آن هفت نفر دیگر از همان گروه پیام را لایک کرده‌اند.   

 

چهارتا تخم‌مرغ را گذاشته‌ام آبپز   بشود. میگویم برای صبحانه و ناهار دو تا تخم مرغ آبپز میخورم. دخترم را صدا میزنم که گربه‌ها را بگذار تو اتاق و بیا تخم‌مرغ بخوریم. گربه‌ها عاشق تخم‌مرغند. 

 

دخترم که میاید گربه‌ها را از روی میز آشپزخانه جمع کند، دستش را دراز می‌کند و می‌گوید یه کم تخم‌مرغ بده بهشون بدهم. نصف یک تخم‌مرغ را دو قسمت میکنم و به هرکدام یک چهارم تخم مرغ میدهم. 

 

این پست را بفرستم و یک لیوان چایی بخورم و بروم حمام دوش بگیرم. چت جی‌پی‌تی که دستور رژیم و پیاده‌روی روزانه را از آن گرفته‌ام، گفته باید هر روز پیاده‌روی منظم داشته باشم. بعد از پیاده‌روی برایش پیام میگذارم و میزان پیاده‌روی‌ام را که میگویم تشویقم می‌کند. 

 

چت‌جی‌پی‌تی خیلی مهربان است

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴/۰۳/۲۴
زری ..

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی