این روزها با حضور افتخاری مجسمه آزادی آمریکا در خانهای در تهران
از روزی که جنگ تمام شد و برگشتیم خانه تا همین الان صدای کندن خیابان و پیاده رو و خالی کردن بار جدول و سنگفرش قطع نشده است. یک موقعهایی هم صدای کشیدن بیل کارگر روی آسفالت خیابان که باقیمانده ملات را از روی زمین جمع میکند به همه ی صداها اضافه میشود و انگار آن بیل را نه روی زمین که روی مغز من میکشد.
وسطهای بهار بود که گفتم اگر قرار است آخرش پنجره ها را توری بزنیم زودتر توری بزنیم که تا هنوز هوا خنکی بهار را دارد با خیال راحت پنجره را بازبگذاریم. آن موقع اصلا حواسم به صداهای شهری نبود که تا چند طبقه هم بالا میآیند. اما حالا به پولی که برای توریها دادیم و حجم صداهای آزاردهنده که فکر میکنم خودم را دلداری میدهم خب حالا، چهار تومن برای چهار تا توری دادی دیگه اینقدر حرص خوردن نداره! اون ور ذهنم میگه سیزده تومن! و واقعا هم فقط چهار تا پنجره را توری زدیم که مناسبتر در بیاید. دقیق بگویم شش پنجره.
بگذریم باز هم برای هزارمین بار به این نتیجه رسیدم که ایدهآل من خانه ی حیاطداری است که همسایه ها هم حیاط داشته باشند و بین هر خانه با خانه ی بغلی کلی دار و درخت باشد. اون وقت، وقتی پنجره ی توریدار را باز میکنم فقط هوای آزاد و صدای طبیعت میآید داخل نه صدای زندگی شهری و کلی دود.
چند روزی بود درگیر پاس کردن یک امتحان بودم. دیشب آخرین مهلت بود و فایل جواب را سابمیت کردم. خسته بودم و امروز از صبح بیکار تو خانه گشتم. برای ناهار ماکارونی گذاشتم. پست قبلی را نوشتم. بعد از هزار سال که در اینستا فعال نیستم عکس پسر کوچیکه را گذاشتم که مانع کله قندی اسکیت را برداشته و یک توپ پولیشی را سر آن گذاشته بود و میگفت من مجسمهی آزادی آمریکا هستم. در مورد بخیهی باز شدهی دودی با دوستان حرف زدم. نگفته بودم، پنجشنبه دخترم و پدرش دودی را بردند برای عقیم کردن. من ساعت دو جلسه کاری داشتم. قبل از بیرون رفتن زنگ زدم دخترم گفت عملش انجام شده، منتظریم به هوش بیاید و بیاییم خانه. گفتم پس من میروم و پسرها خانه هستند. تا شش و نیم که جلسه ام تمام شد و زنگ زدم خانه دخترم گفت دودی هنوز گیج است و چیزی نخورده. آلو را که عقیم کردیم یکی دو ساعت بعد از اینکه آمده بود خانه بعد از کمی تلوتلو خوردن حالش خوب شد. نگران شدم. آمدم خانه و دیدم بچه هنوز زار و ناتوان است. دلم برایش سوخت و بغلش کردم. کمی ناز و نوازشش کردم. با نگرانی منتظر شدم و وقتی دیدم دستشویی میکند فکر کردم علامت خوبی است. از صحبت دور نشوم. میگفتم، دودی پریروز الیزابت دور گردنش را باز کرده بود و بخیه اش را کنده بود. گربهی احمق. حالا اگر بخیهات عفونت کند یا اصلا جوش نخورد چکار کنیم؟ چاره ای نبود یکی دو روزی گفتم باهاش مدارا کنیم، ببینیم جوش بخورد.
امروز بعد از ناهار که ماکارونی بود، از زور سرو صدا گفتم بیایم روی مبل پذیرایی بخوابم که به پنجرهی اتاق خواب نزدیک نباشم.
به محض اینکه خوابیدم، دودی با الیزابت دور گردنش آمد دور زد و چپکی دنده عقب آمد بغلم خوابید. الیزابت را از دورگردنش باز کردم و اجازه دادم بچه یک دل سیر خودش را لیس بزند. این چند روز نتوانسته خودش را بلیسد. بدنش بو گرفته.
همینطور که دراز کشیده بودم و مراقب دودی بودم که جای زخمش را لیس نزد به پسر بزرگتر گفتم پنحرهها را ببند و کولر را روشن کن. صدای هوهوی کولر و باد خنکش و آرامش بیصدای خانه و تماشای دودی که هزار بار دستش را میلیسد و میکشد روی سرش و دوباره همین کار را میکند ، حال من را هم جا میآورد.
با دوستم که رفته ماساژ و حالش خیلی بهتر از صبح و دیروز و پریروز و روزهای قبلتر است حرف میزنم. صدایش پرانرژی تر است. هنوز دودی بغلم خوابیده است. خودش را حسابی لیسیده و زیر باد کولر بدون مزاحمت الیزابت دور گردنش خوابیده است. هنوز نوشتن این پست تمام نشده است که همان دوست باز زنگ میزند و صدایش پر از خشم است. با هم کمی صحبت میکنیم و قرار مدار کاری فردا را میگذاریم.