یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

ریشه‌هایم در خانه‌ی نعنا

سه شنبه, ۹ مهر ۱۴۰۴، ۰۱:۲۲ ب.ظ

 

 

شهریور ماه خیلی شلوغی داشتیم. دو بار رفتیم دهات و هر دفعه پنج روزی آنجا بودیم.

 گفته بودم که خانه‌ی باباجون‌ را خریده‌ایم، همان خانه‌ی نعنا. باغچه ی دور خانه که در واقع باغ‌است کلی درخت خرما دارد و چندتایی درخت انار و یک درخت بادام و دو درخت انجیر که اصلا انجیر نداشت. باغچه‌ی میان حیاط یک درخت بادام دارد که بیشتر از نصف تنه و شاخه‌ها خشک شده بود و ما هم همه‌ی خشک‌شده‌ها را با اره بریدیم. 

عمده کاری که داشتیم جمع‌آوری خرماها بود. 

خانه رسیدگی میخواهد. خانه ی دهات هزار برابر بیشتر رسیدگی میخواهد. خوشحالم از انرژی و وقتی که برایش میگذاریم؟ بله. حس تعلق و ریشه داشتن بهم می‌دهد. اینکه یادم است باباجون تو این زمین‌ها تابستان‌ها یونجه میکاشت و پاییز تخم شلغم و باقلا میریخت. عیدها که میرفتیم باغ پر بود از گلهای زرد شلغم و گلهای بنفش و سیاه باقلا. اونجایی ها به باقلی میگویند باقلا. 

این زمین های آشنا برایم حس وابستگی میآورد. 

وقتی نگاه زمینهای خالی از کشت و کار میکنم انگار دلم می‌گیرد و وقتی نگاه درخت‌های خرمایی میکنم که هرس کرده ایم و در این چند ماه بهشان رسیدگی کرده‌ایم دلم باز می‌شود. فکر میکنم لابد روح ننه و باباجونم آگاه هستند و لابد باید خوشحال باشند که خانه و باغ را رها نکرده‌ایم. 

این خانه، خانه ای است که ننه و باباجون به معنای واقعی کلمه با دست خودشان ساختند. 

خدا رحمتش کند دایی مامان را. هر چند سال چند روزی میآمد دهات که به خواهرش که ننه ی من بود سر بزند. دائی ساکن تهران بود و به ننه میگفت دده. دده یعنی آبجی. من ده دوازده ساله بودم و آن سال هم مثل همه‌ی تابستان‌ها دهات مانده بودیم. یک روز دائی که از خواب بعدازظهر بیدار شده بود همینطور که اطراف و اتاق‌ها را نگاه میکرد تعریف میکرد که اینجا بیابون بوده، ننه با شکم بزرگ خشت‌ها را که تو آفتاب چیده بودند جمع میکرده و میآورده ور دست باباجون که دیوارهای خشتی را بچیند. دائی دستش را میآورد جلوی شکمش و با دستانش یک دایره بزرگ میگرفت که نشان دهد ننه حامله بوده و شکمش چقدر بزرگ بوده. 

 

دم غروب بود. خسته ی کار نشسته بودم و  با نگاه کردن به خانه و باغ خیالپردازی میکردم که چه زحمت‌هایی کشیده شده تا این خانه، خانه شده و این باغ، باغ شده. باغ در واقع بخشی از بیابان بوده، یک تیکه زمین لم‌یزرع. باباجون زمین را با بیل کنده،  سنگهای خاره را از آن بیرون برده و بوته‌های خار را هم کنده. چندین و چندین بار زمین را آب داده تا شوره‌زار به زمین کشاورزی تبدیل شود.  

 

قبل از اینکه هوا حسابی تاریک شود بلند میشوم و آشاری* که پر از خرماهای دستچین است را برمیدارم. خوشحالم که خانه ی نعنا را داریم، با همه ی زحمت‌هایی که دارد خوشحالم از داشتنش. 

 

*آشار زنبیلی است که از برگه‌ی درخت خرما بافته می‌شود.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴/۰۷/۰۹
زری ..

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی