روز دهم جنگ است.
در محوطه نمایندگی تحویل خودرو نشستهایم. منتظریم خودرو را تحویل بدهند، بعد از اینهمه وقت معطلی نهایتا تصمیمگرفتیم خودرو را بدون پلاک تحویلبگیریم … نمیدانیم کجا امنتر است، پارکینگ نمایندگی یا باغ یا پارکینگ خانه؟
بین کانکسها محوطهسازی کردهاند. فضای سبز ساختهاند، مثلا جایی در خور نمایندگی خودرو… از داخل اتاق انتظار مشتریان آمدیم بیرون روی نیمکت نشسته ایم. از آبدارخانه یک چایی دیگر گرفتم و پشت میز و نیمکت چوبی در فضای باز مینشینم… صدای هایده در فضا پخش شده که میخواند من میخوام روزهای بد، روزهای آفتابی بشه…
انگار همه جا جنگ است بجز اینجا که هایده میخواند حالی واسم نمونده دنیا برام سرابه، داد میزنم که ساقی میخونه بیشرابه…
دوست دارم تحویل خودرو هزار ساعت طول بکشد و من همینجا بنشینم و به هایده گوش بدهم و گربه ای را نگاه کنم که با تازگی زایمان کردهاست و دو تا بچه دارد. مردی که در آبدارخانه کار میکند میگوید گربه دو بچه دارد و بچه هایش را زیر کانکسها پنهان کردهاست. برایش چند تیکه جوجهکباب میآورد.
خدا میداند چقدر دوست دارم زمان در همین لحظه فریز شود… صدای هایده و آفتاب و باد خنک و گربه ای که دارد غذامیخورد و میدانم بعدش به بچه هایش شیر خواهدداد.
فکرمیکنم به مرد آبدارخانه بگویم ایکاش یک ظرف آب هم برای گربه بگذارد. میگویم و مرد میگوید ظرف آب دارد و ادامه میدهد دیشب اطراف اینجا را زدند، اینقدر صدا زیاد بود که گربه و بچههایش هراسان از زیر کانکس آمدند بیرون. میگوید از یک و نیم نصف شب تا چهار صبح همهجا را میزدند، تا صبح دیگر نخوابیدم. مرد میگوید نمیدانم چه بود در آسمان ولی هرچه بود زور پدافندها بهش نمیرسید… میگوید الان یک هفته است که خانه نرفتهام، زن و بچهام تنها در خانهاند. میگویم انشاالله زودتر اوضاع آرام میشود. مرد چیزی نمیگوید، دستانش را مستأصل تکان میدهد و شانه بالا میاندازد، لابد او هم مثل همهی ما میخواهد بگوید هیچکس نمیداند عاقبت چه خواهد شد. مرد میرود داخل آبدارخانه و با سیگاری روشن برمیگردد بیرون.
گوشی را دست میگیرم و شروع میکنم به تایپ کردن. هایده هنوز دارد میخواند…مثل تموم عالم حال من هم خرابه خرابه خراااااابه… حالی واسم نموووونده… دنیا اسم سراااابه... داد میزنم که ساقی، میخوونه بی شرااااااابه…