یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

این را سریع بنویسم و برم برسم به کارم. دیروز تو وبلاگ دوستی به وبلاگی رسیدم که چند ماهی شروع به خوندن زبان کردن و حالا داره پست هاش را به انگلیسی میذاره. به لینک هام اضافه اش کردم که باز هم بهش سر بزنم:)) واقعا خوشم اومد از این کارش و از اراده اش:) عالی بود این حرکتش. بنظرم واقعا نیاز داریم که برای تقویت زبان خروجی داشته باشیم و این مدل نوشتن میتونه یه حرکت خوب باشه. تصمیم گرفتم هر روز یه نیم ساعت اواخر شب وقت بذارم یه چند خطی بنویسم و از متن ها و چیزهایی که خونده ام استفاده کنم. احتمالا یه فایل ورد باز کنم و با قید تاریخ روزانه اینکار را انجام بدهم.

در مورد این شرایط فعلی و ویروس کرونا، هر روزی که میگذره به حجم نگرانی و ناراحتی من اضافه میشه، هر روز بیشتر میترسم که اگر بچه هام این مریضی را بگیرند؟ میدونم گفته اند بچه ها نگرفته اند اما من اصلا اعتماد ندارم به اینها و حرفهاشون. من میترسم برا بچه هام:(

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۸ ، ۰۹:۵۲
زری ..

پریشب تا دوازده تو آشپزخونه بودم که کارهای ناهار فردا را بکنم که صبح ساعت هشت برم کتابخونه، تا کارها تموم شد و اومدم بخوابم گوشی را دست گرفتم و دیدم ای بابا برای دو روز مدارس و کتابخونه ها تعطیل شده! امروز هم که زمزمه اش هست تا آخر هفته تعطیله و یه پیام تو کانال مدرسه دیدم انگار احتمال تعطیلی مدارس تا شانزدهم فروردین بود که دیگه لینک را باز نکردم و اصل مطلب را نخوندم.

این روزها بخاطر این تعطیلی ها بالاجبار تو خونه هستم و نمیشه رفت کتابخونه. دیروز یه سری کار ثبت صورتجلسه و تنظیم کارهای شرکتی داشتم که انجام دادم و بعد از ظهر هم اونقدر ها نتونستم درس بخونم:( باید یه برنامه جدی بذارم و هر جور شده خودم را مقید کنم مقدار ساعت تعیین شده را حتما حتما درس بخونم اما واقعیت اینه اینقدر موضوعات و مسایل ریز و درشت هست که هی مانع میشوند و اگر اون تایم را از دست بدهم انگار دیگه بعدا برام جبرانش غیرممکن میشه:((

در مورد ترس و اضطراب و ندونم کاری مثلا مسئولین در مورد کرونا هیچی نمینویسم که کمتر اذیت بشم.

دختری تحت تاثیر کارتن دختر کفشدوزکی عاشق فرانسه شده البته یادم نیست شاید قبل از اون هم حرفش را میزد، نمیدونم، خلاصه چند وقتی هست با برنامه ی دولینگو روزی یه ربع زبان فرانسه میخونه و برای من بیشتر از یادگیری زبان فرانسه برام مهمه پشتکار و دنبال کردن برنامه هاش را یاد بگیره. هر وقت میام سر لپتاپ که قبل از من سر لپ تاپ بوده، میبینم تو گوگل یه مطلبی در مورد فرانسه و پاریس و برج ایفل و ... سرچ کرده و صفحه اش بازه یا مطلبی را سیو کرده است:))

یکی دو هفته  پیش داشتیم میرفتیم جایی که پسری از تو ماشین یکی از این دکل های برق را دید و با هیجان خواهرش را صدا زد و گفت برج ایفل:)))

دارم کتاب دختری از ایران را میخونم، زندگینامه ی ستّاره فرمانفرماییان هست، فایل پی دی اف رایگانش در اینترنت هست. به اونجایی رسیدم که در اسفند 1324 برای رفتن به آمریکا با خانواده اش خداحافظی میکنه . یعنی در واقع بخش زندگی خارج از باغ شاه شروع میشه. علاوه بر زندگی نامه اش شناخت فضای سیاسی دوران انتهای قاجار و رضاخان و آشنایی با زندگی شلوغ و پرجمعیت یه شازده ی قاجار و مدارس امریکایی و فرانسوی اون موقع را میشه فهمید، خلاصه چون زندگینامه ی واقعی هست و خیلی هم دور نیست خوندنش خیلی جذابه. از دیگر نکاتش تغییر وضعیت و جایگاه اجتماعی زنان و جهش بزرگی که سبک زندگی زنها داشته را میشه از کتاب فهمید. کتاب خوش خوانی هست.

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۸ ، ۱۰:۴۶
زری ..

خب تولد پسری ها هم گرفتیم، خدا رو شکر خوب بود.

از چالش های این روزهام اینه که چطوری میشه حس حسادت را در بچه مون کنترل و مهار کنیم و بهش آموزش بدهیم که چطور با این حسش مواجه بشه! دختری ده ساله ام تو اینجور مواقع خیلی حرکت‌های از سر حسودی داره! البته الان فکر کردم مثلا تولد مهمونی برویم جایی اکی هست، اما نسبت به این پسری ها دیشب به وضوح حسادت کرد اون هم وقتی کادوهاشون را باز کرد، تازه من که اصلا نبودم تو باز کردن کادوهاشون، داشتم کیک میبریدم اما تا کادوها باز شد و کیک هم بریده شد بعدش دیدم با بغض رفت تو اتاقش:(

و باز هم باید بگم که واقعا واقعا بمراتب خدمات و سرویس هایی که به دختری میدهیم اگر بیشتر از پسرها نباشه، کمتر نیست. اگر دوستان فایل یا مطلبی داشتید در مورد آموزش کنترل حس حسادت، لطفا معرفی کنیدyes

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۰۷
زری ..

1_ پریروز تولد یکسالگی پسر کوچیکه بود:) میخواستم بیام یه چیزی بنویسم براش که نشد. هفته ی دیگه هم تولد سه سالگی پسر بزرگه هست:) برای پس فردا شب، پنجشنبه شب، مهمون دعوت کردم انشاالله جشن تولد پسرا را بگیریم:))

2_ هر شب که میخوام بخوابم میگم فردا صبح هشت صبح بیام کتابخونه اما باز صبح که میشه اینقدر کارهای ریز ریز هست که تا بجنبم و به اینها برسم باز میشه نه و نیم که کتابخونه ام:( باید جدی بگیرم این یک ساعت و نیم صبح را.

3_ دارم برای تافل میخونم یعنی هدفم اینه برای تافل بخونم اما الان یه سری فایل های وکب و لیسنینگ را دارم میخونم و یه جزوه ی گرامر اعلایی. اگر برسم اینها را تا آخر اسفند تموم کنم خیلی عالی میشه که هزار بار بعیده! خیلی کند پیش میرم و کلا اوضاع خیلی داغونه به داغونیه وقتی که آدم شروع به خوندن میکنه و میبینه واااای چقدر بلد نبودن هاش زیاده! همون اندازه اوضاعم داغونه و حالم خرابه:(

4_ جمعه هم انتخاباته که حتما رای نمیدهم. یه پیامی دیدم تو فضای مجازی، که علاوه بر اینکه رای نمیدهید تو اون روز حدالامکان از خانه هامون خارج هم نشویم که شهر ها به شدت خلوت باشه. یه جورایی با این کار موافقم چون تو کشوری که هر وقت مردمش اعتراض داشته باشند به ضرب گلوله خفه میشوند شاید برای نشان دادن اعتراض بهترین کار همان در خانه ماندن باشد.

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۹ بهمن ۹۸ ، ۰۹:۵۴
زری ..

صبح رفتم تشییع جنازه ی یکی از اقوام که البته بیشتر از اینکه از اقوام باشه با دو تا از دختراش دوست صمیمی هستم، الان داشتم تلگرامم را بالا پایین میکردم که دیدم عکس باباش را گذاشته پروفایل، رفتم چت های هفته ی پیش را خوندم، هفته ی پیش تازه خبردار شده بودم باباش مریض شده و بیمارستانه که پیام دادم احوالپرسی و بعدش زنگ زدم صحبت کردیم، طفلکی ها چقدر دل بسته بودند به نتیجه ی روند درمان، چقدر بغضم گرفت از اونهمه امید و دعا و ... که بیفایده بوده. نمیدونم در مورد مسایل اینطوری چندان آدم امیدواری نیستم که دعا و نذر و نیاز جواب بده، به این نتیجه رسیدم دعا و نذر فقط سپری کردن دوران انتظار را برامون راحتتر میکنه وگرنه قرار نیست در نتیجه تاثیری بذاره. 

+ امروز روز زن هست، اصلا از این تاریخ ها و مناسبت های تقویمی خوشم نمیاد. تو تاریخ میلادی نامگذاری روزها با فلسفه ی اینه که حق و حقوق صاحبان اون روز بهتر و بیشتر بشه! تو مملکت ما همه چیز لوس و لوث شده:( 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۸ ، ۱۸:۱۲
زری ..

به خودم سه دقیقه وقت دادم بنویسیم و هر جا تموم شد وقتم انتشار را بزنم!

صبح بلند شدم و از شب قبل تصمیم داشتم قبل از هشت بیام کتابخونه. رفتم دستشویی دیدم اینقدر دستشویی کثیفه که دیگه والله از روی پرستار هم خجالت میکشم خخخ گفتم جهنم بشورش! کلی  شستم با تاید و سفیدکننده و جرم گیر. مثل نو شد ....( یا ابوالفضل دختره اومده میگه میشه یه کم آرومتر بزنی!!! منظورش دکمه های کیبورده :0 )

میگفتم اون را شستم و  بدو اومدم رفتم حموم بعدش مرغ را گذاشتم رو گاز و کف آشپزخونه تمیز شد و هزار بار پسری ها را بغل کردم و هزار بار با دختری حرف زدم . نهایتا خونه را سپردم به پرستار و به دختری گفتم تا ظهر خونه را جارو برقی بکشند  و دختری هزار پانصد بار غررررر زد :0

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۸ ، ۰۹:۴۸
زری ..

پسر کوچیکه از دیروز یه کم سرماخورده بود و دیشب نیمه شبی بیدار شدم از ناآرامی اش یعنی کلا نتونستم بخوابم، دیدم داغه دیگه تب سنج نگذاشتم و قطره ی استامنفون بهش دادم و‌ شکر خدا خوابید. صبح ساعت هشت بیدار شدیم که بیست و دو بهمن بود و تعطیل. همینکه از پنجره چشمم به بیرون و درخت کاج جلوی پنجره افتاد دیدم پر از برف شده؛) اصلا دیشب اونقدر هوا سرد نبود که بخواد همچین برفی بیاد! بعد از ناهار سریع جمع کردیم که تا هوا گرمه بریم برف بازی، آماده کردن سه تا بچه و لباس گرم پوشوندن و وسایل ضروری احتمالی را جمع کردن کلی انرژی از آدم میگیره و یه فلاکس چایی برداشتم و از همه دیرتر رفتم پایین. رفتیم ابتدای جاده ی لشکرک، خوب بود مردم هم نسبتا زیاد اومده بودند و بساط لبو و آش و بلال و ..... براه بود. خیلی نتونستیم بمونیم هوا سرد بود و حقیقتا با دو تا بچه ی یکساله و سه ساله که کوچیکه سرماخورده باشه  اصلا کار راحت و به صلاحی نبود. پسری که خوابش برده بود اول من تو ماشین بودم اما بعد از یه ربع شوهرم اومد که بچه را بگیره و من بروم پیش دختر و‌پسری؛)) یک ربع هم بودم و برگشتیم تو ماشین. بچه ها هنوز دوست داشتند بمونند اما پسر کوچیکه بی حوصله بود، اول قرار شد برویم جلوتر یه جا بایستیم چایی بخوریم که پسر کوچیکه استفراغ کرد، تمیزکاری کردیم و من گفتم  نه دیگه نمیشه با این وضع با بچه تو ماشین نشست، اینطور بود که فلاکس چایی دست نخورده برگشت خونه. رسیدیم خونه دیگه  پسرکوچیکه هم الحمدلله حالش خوب شد. البته فردا صبح وقت دکتر براش گرفتم.

زنگ زدم به بابام احوالپرسی، میگه کجایید بیایید اینجا!  براش تعریف کردم چه ها کردیم، میگه واقعا خیلی همت دارید با چند تا بچه! تو این هوای سرد!!! میگم بابا گیر بچه ی زبون نفهم نیفتادی؛))) بابام میگه: برا خودت پپسی باز کن(یعنی خودت را تحویل بگیر) منظور من این بود که ما خیلی بچه های خوبی بودیم؛)) که بابام هم سریع نکته اش را گرفت  ، بعد میگه خدا رو شکررررر بچه هات خوبند، خودتون هم خوبید؛))

- میگم این‌ جاده ی لشکرک و تلو خیلی قشنگه ها! انشاالله اواخر اسفند و اوایل بهار وقت بذاریم بریم طبیعت گردی 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۸ ، ۲۲:۲۹
زری ..

هی میخوام بیام بگم آیدای وبلاگ پیاده رو لینک کتابش به اسم "دکتر برایان از دودکش بالا میرود" را گذاشته تو وبلاگش، میتونید دانلود کنید و بخونید و البته که لذتش را ببرید. نمیدونم چطور لینک بذارم و حقیقتش نمیخوام وقت بذارم ور برم ببینم چه جوری لینک میذارند. اگر خواستید کتاب را بخونید از وبلاگ خودش مستقیم بیرید:))

خیلی وقت پیشتر ها یه دوستی بهم گفت شخصیت افسانه در کتاب مردی به نام اوه خیلی شبیه شخصیت منه:)) از اون موقع فایل پی دی اف را گذاشتم تو گوشی، در بین اون چند تایی کتاب دیگه هم خوندم اما این هنوز نصفه مونده. اون را هم بخونم ببینم شخصیت افسانه چطوریه؟ فعلا اونجایی رسیدم که بچه سوم را حامله است و اسباب کشی کرده اند به همسایگی اوه.

الان تو کتابخونه ام، شارژ لپتاپ رفت روی اخطار، اومدم شارژر بزنم دو تا پریز نزدیک این میزه که یکی اش را یه خانمی زده، بهم گفت من بکشم؟ گفتم نه یه پریز دیگه هم هست. زدم و دیدم انگاری اون پریز خرابه بهش آروم گفتم انگار اون خرابه من برا شما را بکشم بعد جابجا میکنیم. دقیقا همینقدر کلمه! و فوق العاده ارام ! بعد فکر کنید صدای نچ نچ یه دختره میآد!!! که یعنی چرا صدای حرف میآد؟ واقعا نمیفهمم! خب بابا پانزده ثانیه صبر کن! بعدش یعنی اینقدر شما حواست پرته؟ حالا مثلا من بخوام بیشتر از این رعایت کنم دقیقا باید چکار کنم؟

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۸ ، ۱۱:۴۱
زری ..

پنج صبحه و بیدار شدم. با اینکه ذهنم درگیر برنامه ریزی هست اما برای فرار از برنامه ریختن هی میرم تو شبکه های اجتماعی:( خب تو این خوندن ها یه چیزایی به ذهن آدم خطور میکنه:) 

میدونید من خیلی وقتها به این فکر میکنم که چرا وضعیت ما تکونی نمیخوره؟ چرا اوضاع کشورمون اینقدر بد هست؟ همه مون از ضعف مدیریتی و اقتصادی و سیاسی و‌حتی علیرغم ادعای حضرات ضعف نظامی! مینالیم، پس چرا هیچی هیچ جا درست نمیشه؟ 

میدونید چون تغییر سخته! چون تغییر باید در همه ی سطوح جامعه و بین همه ی مردم باشه. به این نتیجه رسیدم تا وقتیکه ما هنوز مرده هامون و مراسم تسلیت گویی اشان را به این جماعت میسپاریم، وضعیت ما همینطور باقی خواهد ماند:( ما مانده ها، ما بازماندگان تا این حد جسارت نداریم، مراسم وداع عزیزانمان را فارغ از اراجیف اینهایی برپا کنیم که هیچ کدوم به هیچی قبولشون نداریم! بنظرم وقتی میشه به تغییر امیدوار بود که در همه ی اموراتمون به اینها نههههه!!! بگیم. اتفاقا همین مسایل جزیی!

+اول سرحال بودم اما الان ذهنم بین خواب و بیداریه! نمیدونم منظورم را درست رسوندم؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۸ ، ۰۵:۲۱
زری ..

امروز هم دوباره بچه ها را گذاشتم خونه و اومدم کتابخونه. یعنی دومین روزیی که بچه ها با پرستار تنها میمانند البته در حد دوساعت. دیروز پسر بزرگه خیلی خوب کنار اومد و قشنگ خداحافظی کرد، تردید داشتم چون مامانم خونه مون بود اینقدر خوب کنار اومده باشه، اما امروز هم گوش شیطون کر خیلی خوب با قضیه کنار اومد، تا دم در اومد و بوس فرستاد و بای بای کرد اما کوچیکه به محض اینکه دید شال و پالتو پوشیدم شروع کرد به نق نق کردن اما خب دیگه من اومدم.

انشاالله از هفته ی دیگه تمام تایمی که پرستار خونه هست من بیام کتابخونه:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۸ ، ۱۱:۵۱
زری ..