یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

هی  دارم فکر میکنم چرا من نمیتونم آرامش داشته باشم و استرسم را کنترل کنم، اون هم با توجه به مدل شخصیتی من که اساسا آدم مضطرب و پر استرسی نیستم. چرا من نمیتونم الان که بچه هام خوابیده اند این یکساعت را تمرکز کنم روی برنامه ام؟ (با توجه به اینکه فعلا پرستار هم نمیاد و همون نصف روز وقت را هم ندارم برا خودم) اولش داشتم خودم را شماتت میکردم که خب بر خودت کنترل داشت و ... بعد دیدم نه! اساسا حال و احوال من با توجه به شرایطم هست، من نگران بچه هام هستم اینقدر که یه موقع هایی جوری دیگه نگاهشون میکنم انگار بخوام در بدنشون ویروسی را پیدا کنم!و بخش دیگری از ذهنم درگیر برادرام و خانواده شون و پدر و مادرمه... خلاصه اینکه نمیدونم دارم توجیه میکنم و میشه باز هم امیدوار و پرانرژی بود! یا احساسات من و حال و روز من طبیعیه؟ نمیدونم روزها و احساساتی را تجربه میکنم که برا خودم غریبه و من اون آدم سابق نیستم!

+ امشب بنا بر درخواست دخترم و تغییر روحیه ی خودم با هم گپ داشتیم. خب این روزها همه اش خونه هست و بالتبع زیاد پیش مبآد که من کارها و برنامه هاش را بهش یادآوری کنم. بنابراین گپ اول شد قورباغه ی لزج و لعنتی را همون اول صبح قورت بده:) وقتی از حس های وقتیکه کارهاش مونده میگفتم دخترم چشمهاش برق میزد و میگفت وای آره تو از کجا میدونی؟ همیشه بهش میگم مامانا همه چیز را میفهمند، بدجنسی کردم و بهش نگفتم چون خودم هم از اون قورباغه ها ی لعنتی دارم و اینها همه واگویه ی حس های خودمه...

موضوع دوم گپ؛ این روزها متاسفانه متوجه شدم دوست به ظاهر محترمی پشت سرم کلی بدگویی کرده! با دخترم در خصوص این موضوع حرف زدم که به جای اینکه بیفتیم تو زندگی بقیه که ایرادات به حق یا ناحق اونها را دربیاییم و با گفتن اونها خیالمون راحت بشه که اون را خراب کردیم و حالا با پایین کشیدن اون خودمون بالا میرویم، بهتره به جای این کارها تمرکز کنیم به زندگی و کارهای خودمون و توانایی هامون و سطح زندگیمون را بالا بکشیم. حتما باید بیشتر در این موضوع با هم حرف بزنیم، ما آدمها تو این قضیه خیلی لب پرتگاه هستیم.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۳۴
زری ..

از چی بگم؟ از کرونا که همه را درگیر کرده؟ از اینکه به زعم آقایون فقط افراد با بیماری های زمینه ای را نمی کشه بلکه کلی جوان بدون هیچ بیماری زمینه ای را کشته! اینکه فقط با شستن دستها مهار نمیشه؟ اینکه آقایون همه چیز را کرده اند مایه ی مباهات و پیشرفت خودشون! اینکه پسر گنده شون میآید توئیت میکنه من هم کرونایی شدم با یه شکلک خنده! اینکه تو این مملکت برای ما همه چیز فاجعه هست و برا حضرات همه چیز فان هست و تفریح؟ اینکه هر چی میکشیم از نادانی و نفهمی کسانی هست که نه بلدن و نه حاضرن بپرسند و نگاه کنند  و یاد بگیرند! خب آخه چشمهاتون را باز کنید ببینید همه ی دنیا چکار میکنه شما هم همون کار را بکنید! همه ی دنیا رفت و آمدها و ورود به کشورشون را با جدیت کنترل کرد اونوقت شما چه کردید؟ میدونید چه حسی دارم! بچه ای را دیدید ده دقیقه ساکت باشه حتما یه گوشه ای داره خرابکاری میکنه! الان نقل اینها شده! اگر یه لحظه ازشون غفلت کنیم یه جایی یه گندی بار میآورند که هیچ کاری اش هم نشه کرد:( بله روزهای کرونایی میره یا با ما یا بدون ما! یا با عزیزان ما یا بدون عزیزان ما!

+ با پرستارها بچه ها هماهنگ کردم فعلا نیاد تا اوضاع بهتر بشه انشاالله

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۵۸
زری ..

امشب دخترم اومد پیشم نشست و گفت مامان بیا باهم گپ بزنیم:)) کلا خیلی این حرف را میزنه و با اینکه خودش شخصتیا کم حرفه اما از صحبت کردن با من لذت میبره و میگه دوست دارم با هام حرف میزنی:) حالا حرفهایی هم که باهاش میزنم بیشتر حرفهای انگیزشی هست! مثلا در مورد اراده داشتن، پشتکار داشتن، جسارت داشتن و استقلال شخصی و از این جور چیزها و بینشون هم از داستانهای بعضا مولانا یا چیزههای دیگه ای که شنیده یا خونده ام تعریف میکنم.

امشب فکر کردم ابتکار بخرج بدهم و گفتم بیا همینجا بشینیم با بابا سه تایی گپ بزنیم، مخالفت کرد که این دو تا نمیذارن منظورش پسرها بود که گفتم اگر نشد بعدش میریم تو اتاق حرف میزنیم. و اینکه گفتم بذار من یه موضوع مطرح کنم که گپ سه نفره اش جالبتر باشه:) نهایتا این سوالهایی را مطرح کردم که اگر قرار باشه برای یه هفته یا یک ماه بروی در یک جزیره ای با خودت چی میبری؟ با خودت کی را میبری؟ دختری گفت کتاب و یه سگ (آخه عاشق اینه سگ داشته باشه) گفتم اگر قرار باشه یه آدم را ببری کی؟ گفت دختر دایی اش را که با هم همبازی بشوند حسابی. از من پرسید تو چی؟ گفتم گوشی ام یا لپ تاپ و اینکه توش یه سری فایل کتاب باشه حتما. در مورد آدم؟ گفتم ترجیح میدهم یه آدم جدید با خودم ببرم که با هم حرف بزنیم و خب بیشتر بشناسیم همدیگه را! حقیقتش این فکر یهویی به ذهنم رسید چون اول داشتم بین آشناها فکر میکردم و نهایتا یهویی فکر کردم ترچیح میدهم آدم جدیدی و رابطه ای جدید باشه. بگم که اصلا من در مورد جنسیت شخص هیچ فکری نکرده بودم! اما یهو چشمهای دخترم برق زد و گفت آدم مجرد باشه جنس مخالف با خودش ببره:)) گفتم که چی؟ که فکر کنه باهاش ازدواج کنه؟ گفت آررره گفتم خب اگر ازش خوشت نیومد و یه ماه مجبور بودی باهاش باشی، چکار میکنی؟ سریع بدون هیچ تأملی گفت با پول خودش براش بلیط میگیرم میفرستمش خونه اش :)))) و کلی هرهر کر کر خندید :)))) گفتم خب چرا آدم متأهل نتونه با جنس مخالف بره؟ احتیاط کرد و فکرش را لو نداد گفت نمیدونم! گفتم میترسی وابسته بشه؟ گفت آره! گفتم خب راست میگی کار سختیه و راحت نیست و آدم باید خیلی مراقب باشه و شاید نتونه مقاومت کنه! {داخل گیومه بگم که تلاش من برای مشارکت همسر کم حرف در گفتمان تقریبا ناکام ماند و ایشون اصلا در بحث مشارکت گرمی نداشت و باید به زور ازش حرف میکشیدیم که خب به قول دختر گپ را یخ میکنه} دیگه یواش یواش گپ ما هم دو نفره شد بین من و دخترم، ازم پرسید مامان قبل از بابا با چند نفر حرف زدی؟ گفتم زیاد بودن کم نبودن اما خب بین اونها فکر کردم بابات بهتر باشه یهویی پقی زد زیر خنده! گفتم چیه؟ از اختلاف نظرهای ما خنده ات گرفت؟ خب اختلاف های ما اصلا جدی نیست و شاید بیشتر بشه گفت یه گیر دادن باشه! پرررووو گفت آره مامان تو خیلی گیر میدی!!! که خب من محل ندادم بهش:)) بعد گفت من با یکی بخوام حرف بزنم کجا باید برم؟ گفتم هر جایی میتونه باشه. پارک، سینما، تیاتر، کافی شاپ . پرسید اونوقت کی پولش را بده؟ گفتم هر کس مال خودش را! با تعجب نگاهم کرد! گفتم خب تو که نمیدهی؟ میدهی؟ پولی که از ما گرفتی یا خودت کار کرده باشی؟ گفت نه!!! گفتم خب اون هم اگر بده بعدش ازت توقع داره مراعات خواسته هاش را بکنی! و اصلا اینکه اون برای تو پولی خرج کنه، در موقعیت تصمیم گیری ات باعث میشه استقلال تو کم بشه! خوب نمیفهمید.ک/ اینها را، که بهش گفتم اصلا دلیلی نداره دیگری برای تو هزینه کنه! گفتم مثلا گرسنه اید و میروید ساندویچ بخورید اگر دیدی داره چرت و پرت میگه اگر پول ساندیچت را خودت داده باشی،راحت میگی من کار دارم ساندویچت را میذاری تو کیفت و میروی:) اما اگر اون پول ساندویچت را داده باشه شاید خودت را مجبور کنی که بشینی و چرت و پرت هاش را گوش بدهی! و یخرده در مورد ضرورت حفظ استقلال در رابطه باهاش حرف زدم.

+ دخترم هنوز ده سالش کامل نشده و من اصلا مطمین نیستم این حرفها درست بوده بهش زدم یا نه؟ اما خب میخواستم یادم بمونه و اینجا نوشتم.

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۱ اسفند ۹۸ ، ۰۲:۰۶
زری ..

این را سریع بنویسم و برم برسم به کارم. دیروز تو وبلاگ دوستی به وبلاگی رسیدم که چند ماهی شروع به خوندن زبان کردن و حالا داره پست هاش را به انگلیسی میذاره. به لینک هام اضافه اش کردم که باز هم بهش سر بزنم:)) واقعا خوشم اومد از این کارش و از اراده اش:) عالی بود این حرکتش. بنظرم واقعا نیاز داریم که برای تقویت زبان خروجی داشته باشیم و این مدل نوشتن میتونه یه حرکت خوب باشه. تصمیم گرفتم هر روز یه نیم ساعت اواخر شب وقت بذارم یه چند خطی بنویسم و از متن ها و چیزهایی که خونده ام استفاده کنم. احتمالا یه فایل ورد باز کنم و با قید تاریخ روزانه اینکار را انجام بدهم.

در مورد این شرایط فعلی و ویروس کرونا، هر روزی که میگذره به حجم نگرانی و ناراحتی من اضافه میشه، هر روز بیشتر میترسم که اگر بچه هام این مریضی را بگیرند؟ میدونم گفته اند بچه ها نگرفته اند اما من اصلا اعتماد ندارم به اینها و حرفهاشون. من میترسم برا بچه هام:(

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۸ ، ۰۹:۵۲
زری ..

پریشب تا دوازده تو آشپزخونه بودم که کارهای ناهار فردا را بکنم که صبح ساعت هشت برم کتابخونه، تا کارها تموم شد و اومدم بخوابم گوشی را دست گرفتم و دیدم ای بابا برای دو روز مدارس و کتابخونه ها تعطیل شده! امروز هم که زمزمه اش هست تا آخر هفته تعطیله و یه پیام تو کانال مدرسه دیدم انگار احتمال تعطیلی مدارس تا شانزدهم فروردین بود که دیگه لینک را باز نکردم و اصل مطلب را نخوندم.

این روزها بخاطر این تعطیلی ها بالاجبار تو خونه هستم و نمیشه رفت کتابخونه. دیروز یه سری کار ثبت صورتجلسه و تنظیم کارهای شرکتی داشتم که انجام دادم و بعد از ظهر هم اونقدر ها نتونستم درس بخونم:( باید یه برنامه جدی بذارم و هر جور شده خودم را مقید کنم مقدار ساعت تعیین شده را حتما حتما درس بخونم اما واقعیت اینه اینقدر موضوعات و مسایل ریز و درشت هست که هی مانع میشوند و اگر اون تایم را از دست بدهم انگار دیگه بعدا برام جبرانش غیرممکن میشه:((

در مورد ترس و اضطراب و ندونم کاری مثلا مسئولین در مورد کرونا هیچی نمینویسم که کمتر اذیت بشم.

دختری تحت تاثیر کارتن دختر کفشدوزکی عاشق فرانسه شده البته یادم نیست شاید قبل از اون هم حرفش را میزد، نمیدونم، خلاصه چند وقتی هست با برنامه ی دولینگو روزی یه ربع زبان فرانسه میخونه و برای من بیشتر از یادگیری زبان فرانسه برام مهمه پشتکار و دنبال کردن برنامه هاش را یاد بگیره. هر وقت میام سر لپتاپ که قبل از من سر لپ تاپ بوده، میبینم تو گوگل یه مطلبی در مورد فرانسه و پاریس و برج ایفل و ... سرچ کرده و صفحه اش بازه یا مطلبی را سیو کرده است:))

یکی دو هفته  پیش داشتیم میرفتیم جایی که پسری از تو ماشین یکی از این دکل های برق را دید و با هیجان خواهرش را صدا زد و گفت برج ایفل:)))

دارم کتاب دختری از ایران را میخونم، زندگینامه ی ستّاره فرمانفرماییان هست، فایل پی دی اف رایگانش در اینترنت هست. به اونجایی رسیدم که در اسفند 1324 برای رفتن به آمریکا با خانواده اش خداحافظی میکنه . یعنی در واقع بخش زندگی خارج از باغ شاه شروع میشه. علاوه بر زندگی نامه اش شناخت فضای سیاسی دوران انتهای قاجار و رضاخان و آشنایی با زندگی شلوغ و پرجمعیت یه شازده ی قاجار و مدارس امریکایی و فرانسوی اون موقع را میشه فهمید، خلاصه چون زندگینامه ی واقعی هست و خیلی هم دور نیست خوندنش خیلی جذابه. از دیگر نکاتش تغییر وضعیت و جایگاه اجتماعی زنان و جهش بزرگی که سبک زندگی زنها داشته را میشه از کتاب فهمید. کتاب خوش خوانی هست.

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۸ ، ۱۰:۴۶
زری ..

خب تولد پسری ها هم گرفتیم، خدا رو شکر خوب بود.

از چالش های این روزهام اینه که چطوری میشه حس حسادت را در بچه مون کنترل و مهار کنیم و بهش آموزش بدهیم که چطور با این حسش مواجه بشه! دختری ده ساله ام تو اینجور مواقع خیلی حرکت‌های از سر حسودی داره! البته الان فکر کردم مثلا تولد مهمونی برویم جایی اکی هست، اما نسبت به این پسری ها دیشب به وضوح حسادت کرد اون هم وقتی کادوهاشون را باز کرد، تازه من که اصلا نبودم تو باز کردن کادوهاشون، داشتم کیک میبریدم اما تا کادوها باز شد و کیک هم بریده شد بعدش دیدم با بغض رفت تو اتاقش:(

و باز هم باید بگم که واقعا واقعا بمراتب خدمات و سرویس هایی که به دختری میدهیم اگر بیشتر از پسرها نباشه، کمتر نیست. اگر دوستان فایل یا مطلبی داشتید در مورد آموزش کنترل حس حسادت، لطفا معرفی کنیدyes

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۰۷
زری ..

1_ پریروز تولد یکسالگی پسر کوچیکه بود:) میخواستم بیام یه چیزی بنویسم براش که نشد. هفته ی دیگه هم تولد سه سالگی پسر بزرگه هست:) برای پس فردا شب، پنجشنبه شب، مهمون دعوت کردم انشاالله جشن تولد پسرا را بگیریم:))

2_ هر شب که میخوام بخوابم میگم فردا صبح هشت صبح بیام کتابخونه اما باز صبح که میشه اینقدر کارهای ریز ریز هست که تا بجنبم و به اینها برسم باز میشه نه و نیم که کتابخونه ام:( باید جدی بگیرم این یک ساعت و نیم صبح را.

3_ دارم برای تافل میخونم یعنی هدفم اینه برای تافل بخونم اما الان یه سری فایل های وکب و لیسنینگ را دارم میخونم و یه جزوه ی گرامر اعلایی. اگر برسم اینها را تا آخر اسفند تموم کنم خیلی عالی میشه که هزار بار بعیده! خیلی کند پیش میرم و کلا اوضاع خیلی داغونه به داغونیه وقتی که آدم شروع به خوندن میکنه و میبینه واااای چقدر بلد نبودن هاش زیاده! همون اندازه اوضاعم داغونه و حالم خرابه:(

4_ جمعه هم انتخاباته که حتما رای نمیدهم. یه پیامی دیدم تو فضای مجازی، که علاوه بر اینکه رای نمیدهید تو اون روز حدالامکان از خانه هامون خارج هم نشویم که شهر ها به شدت خلوت باشه. یه جورایی با این کار موافقم چون تو کشوری که هر وقت مردمش اعتراض داشته باشند به ضرب گلوله خفه میشوند شاید برای نشان دادن اعتراض بهترین کار همان در خانه ماندن باشد.

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۹ بهمن ۹۸ ، ۰۹:۵۴
زری ..

صبح رفتم تشییع جنازه ی یکی از اقوام که البته بیشتر از اینکه از اقوام باشه با دو تا از دختراش دوست صمیمی هستم، الان داشتم تلگرامم را بالا پایین میکردم که دیدم عکس باباش را گذاشته پروفایل، رفتم چت های هفته ی پیش را خوندم، هفته ی پیش تازه خبردار شده بودم باباش مریض شده و بیمارستانه که پیام دادم احوالپرسی و بعدش زنگ زدم صحبت کردیم، طفلکی ها چقدر دل بسته بودند به نتیجه ی روند درمان، چقدر بغضم گرفت از اونهمه امید و دعا و ... که بیفایده بوده. نمیدونم در مورد مسایل اینطوری چندان آدم امیدواری نیستم که دعا و نذر و نیاز جواب بده، به این نتیجه رسیدم دعا و نذر فقط سپری کردن دوران انتظار را برامون راحتتر میکنه وگرنه قرار نیست در نتیجه تاثیری بذاره. 

+ امروز روز زن هست، اصلا از این تاریخ ها و مناسبت های تقویمی خوشم نمیاد. تو تاریخ میلادی نامگذاری روزها با فلسفه ی اینه که حق و حقوق صاحبان اون روز بهتر و بیشتر بشه! تو مملکت ما همه چیز لوس و لوث شده:( 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۸ ، ۱۸:۱۲
زری ..

به خودم سه دقیقه وقت دادم بنویسیم و هر جا تموم شد وقتم انتشار را بزنم!

صبح بلند شدم و از شب قبل تصمیم داشتم قبل از هشت بیام کتابخونه. رفتم دستشویی دیدم اینقدر دستشویی کثیفه که دیگه والله از روی پرستار هم خجالت میکشم خخخ گفتم جهنم بشورش! کلی  شستم با تاید و سفیدکننده و جرم گیر. مثل نو شد ....( یا ابوالفضل دختره اومده میگه میشه یه کم آرومتر بزنی!!! منظورش دکمه های کیبورده :0 )

میگفتم اون را شستم و  بدو اومدم رفتم حموم بعدش مرغ را گذاشتم رو گاز و کف آشپزخونه تمیز شد و هزار بار پسری ها را بغل کردم و هزار بار با دختری حرف زدم . نهایتا خونه را سپردم به پرستار و به دختری گفتم تا ظهر خونه را جارو برقی بکشند  و دختری هزار پانصد بار غررررر زد :0

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۸ ، ۰۹:۴۸
زری ..

پسر کوچیکه از دیروز یه کم سرماخورده بود و دیشب نیمه شبی بیدار شدم از ناآرامی اش یعنی کلا نتونستم بخوابم، دیدم داغه دیگه تب سنج نگذاشتم و قطره ی استامنفون بهش دادم و‌ شکر خدا خوابید. صبح ساعت هشت بیدار شدیم که بیست و دو بهمن بود و تعطیل. همینکه از پنجره چشمم به بیرون و درخت کاج جلوی پنجره افتاد دیدم پر از برف شده؛) اصلا دیشب اونقدر هوا سرد نبود که بخواد همچین برفی بیاد! بعد از ناهار سریع جمع کردیم که تا هوا گرمه بریم برف بازی، آماده کردن سه تا بچه و لباس گرم پوشوندن و وسایل ضروری احتمالی را جمع کردن کلی انرژی از آدم میگیره و یه فلاکس چایی برداشتم و از همه دیرتر رفتم پایین. رفتیم ابتدای جاده ی لشکرک، خوب بود مردم هم نسبتا زیاد اومده بودند و بساط لبو و آش و بلال و ..... براه بود. خیلی نتونستیم بمونیم هوا سرد بود و حقیقتا با دو تا بچه ی یکساله و سه ساله که کوچیکه سرماخورده باشه  اصلا کار راحت و به صلاحی نبود. پسری که خوابش برده بود اول من تو ماشین بودم اما بعد از یه ربع شوهرم اومد که بچه را بگیره و من بروم پیش دختر و‌پسری؛)) یک ربع هم بودم و برگشتیم تو ماشین. بچه ها هنوز دوست داشتند بمونند اما پسر کوچیکه بی حوصله بود، اول قرار شد برویم جلوتر یه جا بایستیم چایی بخوریم که پسر کوچیکه استفراغ کرد، تمیزکاری کردیم و من گفتم  نه دیگه نمیشه با این وضع با بچه تو ماشین نشست، اینطور بود که فلاکس چایی دست نخورده برگشت خونه. رسیدیم خونه دیگه  پسرکوچیکه هم الحمدلله حالش خوب شد. البته فردا صبح وقت دکتر براش گرفتم.

زنگ زدم به بابام احوالپرسی، میگه کجایید بیایید اینجا!  براش تعریف کردم چه ها کردیم، میگه واقعا خیلی همت دارید با چند تا بچه! تو این هوای سرد!!! میگم بابا گیر بچه ی زبون نفهم نیفتادی؛))) بابام میگه: برا خودت پپسی باز کن(یعنی خودت را تحویل بگیر) منظور من این بود که ما خیلی بچه های خوبی بودیم؛)) که بابام هم سریع نکته اش را گرفت  ، بعد میگه خدا رو شکررررر بچه هات خوبند، خودتون هم خوبید؛))

- میگم این‌ جاده ی لشکرک و تلو خیلی قشنگه ها! انشاالله اواخر اسفند و اوایل بهار وقت بذاریم بریم طبیعت گردی 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۸ ، ۲۲:۲۹
زری ..