سالی که نکوست از بهارش پیداست؟
صبح جلوی پنجره ی قدی ایستادهام. تمام دیشب باران آمده و همه جا خیس است و هوا تازه. در دوردستها ابرها و مه پایین آمدهاند تا وسط کوه و حتی شاید تا لابلای خانه هایی که در دامنه ی کوه ساخته شدهاند، خانه های شیک و لاکچری بالاشهر تهران که لابد یکی از مزایایشان اینست که از یکطرف به کوه ویووی ابدی دارد و از طرف دیگر به شهر.
از پشت پنجرهی قدی به خیابان بارانزده و به کوهها نگاه میکنم و به وویسها گوش میدهم. اولین روز کاری سال جدید است و گویی کارها و مشکلات پشت در بسته به صف ایستاده بودند که روز کاری شروع شود و هجوم بیاورند داخل.
وسط وویس ها استپ میکنم تا تیکه تیکه برایش جواب بگذارم. قبل از هر چیز یک عکس از منظرهی روبرویم میگیرم و برایش مینویسم امروز هوا خیلی خوب است و من خوب بودن هوا در اولین روز کاری را به فال نیک میگیرم و امیدوارم امسال، سال کاری خوبی داشته باشیم.
هنوز این وویسها و پاسخ دادن به آنها تمام نشده است که گوشی موبایلم زنگ میخورد و درگیر یک کار مزخرف میشوم که تا ساعت سه نیمه شب در موردش حرف میزنم و وویس میگذارم و پیام میگذارم.
نهایتا پنج دقیقه مانده به ساعت سه نصف شب گوشی را میگذارم کنار و قبل از خواب دفترم را برمیدارم و لیستی از کارهای ضروری فردا را مینویسم که فردا فراموشم نشود. میخوابم.
امروز صبح از پشت پنجره ی قدی بیرون را نگاه میکنم. خبری از تازگی و طراوت باران و هوای دیروز نیست. پاهایم درد میکند. گوشی را چک میکنم ببینم دیروز چند قدم راه رفته ام و حرف زدهام، نوزده کیلومتر راه رفته ام. پاهایم بیشتر درد میگیرد. امیدوارم بقیه ی روزهای کاری امسال به دیروز نگاه نکنند.