یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

روزها همینطوری با یه یکنواختی خاصی میگذره ...

يكشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۲:۳۷ ق.ظ

ساعت دو نصف شب شده و من بین خواب و بیداری دارم پست میذارم:) البته شانسی که هست اینه با لپ تاپ دارم تایپ میکنم اگر با گوشی بودم صد در صد خوابم برده بود. 

خب از اونجا بگم که ما هفته ی پیش از باغ برگشتیم سر خونه زندگی خودمون و برخلاف تصورم که بچه ها خیلی اذیت میشوند تو محیط آپارتمان، ظاهرا اکی هستن و با اسباب بازی ها مشغولند. 

تا یه ربع به یک خواب کردن پسر کوچیکه طول کشید و طفلکی پسر بزرگه که هوس کرده بود من خوابش کنم خودش خوابش برده بود دیگه:( یه موقع هایی از قانع بودن این پسری دلم میگیره. ظهر هم میخواستم خوابشون کنم پسر بزرگه تو تختش بود و بهش گفتم من و داداش اینجا پیشت هستیم بذار این را اول رو پا خوابش کنم و بعدش نوبت تو بشه و طفلکی قبول کرد اما باز هم زودتر از این داداش سرتق خان خوابش برده بود. ما خیلی سعی میکنیم بار برادر بزرگتر روی دوشش نندازیم و بهش به اندازه ی یه بچه ی سه ساله رسیدگی کنیم و .... مخصوصا وقتی باباش هست حقیقتا خیلی براش وقت میذاره اما یه وقتهایی مثل امروز که عصر باباش نبود و شب هم خودش دوست داشت من خوابش کنم و این شد که طفلکی با صبوری تحمل کرد و نهایتا هم نشد اون چیزی که میخواست :( 

دختری هم عصری به دعوت دختر دایی اش رفت خونه ی اونها و یه چند روزی اونجا میمونه. خیلی با هم جور هستند و خلاصه بهشون خوش میگذره عموما! مگر یه وقتهایی که دختری بعدا گلایه میکنه که دختر دایی اش به پیشنهادهای بازی اون عمل نمیکنه و میگفته باشه برای بعد خخخ واقعا وقتی اینطوری گله گذاری و شکایت گذاری میکنه نمیدونم در جوابش چی بگم؟ اگر تاییدش کنم که دیگه نمیتونه خودش را قانع کنه که با دختر دایی اش رابطه ی دوستانه را ادامه بدهد و اگر رد کنم و یه جورایی باهاش همراهی نکنم که شاکی میشه و با من هم اوقات تلخی میکنه! دیگه مجبورم یکی به نعل بزنم یکی به میخ! امیدوارم زودتر بزرگ بشوند و عاقل تر:) 

روزه ها را کماکان میگیرم اما خیلی تایم خوابم را خراب کرده. دیروز سحری که خوردم تا خوابم برد ساعت شده بود شش و نیم و هشت پسر کوچیکه بیدار شد دادمش به باباش و به زور یه ساعت دیگه هم خوابیدم که اون هم دیگه دیرش شده بود و ساعت نه تحویل من داد و رفت. البته عصر که بچه ها را خوابونده بودم و دختری هم که نبود خودم یه ساعت و نیمی خوابیدم! بیدار شدم یه ربع به هشت بود و شوهرم اومده بود خونه و داشت چایی دم میکرد. قبل خواب زعفران خیس کرده بودم که حلوا درست کنم بیدار شدم دیدم دیگه افطاره! دختری هم که حلوا دوست داره نبود گفتم ولش کن باشه برای یه روز دیگه. پیاز داغ درست کردم و گوجه ها را ریز کردم برا املت که شوهری گفت برا من تخم مرغ نشکون. دیگه من هم بی خیال شدم  گفتم پس املت را هم ول کن :) دیگه دیدم سبزی خوردن داریم گفتم همین نون پنیر سبزی را میخوریم اگر تا آخر شب خواستند املت را ردیف میکنیم که دیگه کسی نخواست. خلاصه الان قبل از پست گذاشتن گرسنه ام شده بود شدید که یه لیوان شیر گرم کردم با بیسکویت خوردم:) 

تو طاقچه هم هنوز بینهایت دارم و این روزها فرصت بشه رمان بیلی از آناگاوالدا را میخونم. 

کمتر از دو ساعت دیگه به تایم سحری خوردنم مونده، برم ببینم میشه بخوابم ؟

 

 

 

 

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۹/۰۲/۱۴
زری ..

نظرات  (۲)

سحری رو چه میکنی؟

انتخاب غذا؟

پاسخ:
انتخاب سحری اصلا کار سختی نیست برای من، همون غذاهایی که همیشه ناهار میخوردیم را میذارم برا سحری، خودم ازش میخورم بقیه هم ناهار میخورند:) همیشه هم پلو خورشت میذارم. خب کلا من سحری را کامل میخورم

پس به سلامتی برگشتید خونه خودتون :)

 

دختری مدرسه ش تموم شد؟ درس و مشق نداره؟

 

دیگه وقتی روزه هستی انتظار بهره وری خاصی نداشته باش. همینکه به امورات بچه ها میرسی و خوش اخلاقی و کتاب می خونی خیلی هنرمندی عزیزم. 

پاسخ:
آره عزیزم اومدیم:) 
وای نه صبا جون نمیدونم چرا معلم اینا فقط برنامه ی تکالیف میداد و رندوم روزی چند نفر را میگفت تکالیف را بفرستند! اصلا آموزش گروهی سر زمان معینی ندارند! نهایتا یه تیکه فیلم آموزشی اون هم نه لزوما از خودش از اینهایی که تو فضای مجازی هست میفرسته!!! حالا جالبه معلمشون جوونه و کلاسشون هم هوشمنده یعنی با لپ تاپ درس میده که روی تخته ی کلاس نمایش داده میشه. منظورم اینه معلمشون با این تکنولوژی ها آشناست. دیشب به نماینده ی کلاس پیام دادم و ابراز نارضایتی کردم از شرایط. ایشون هم گفت موافقم و قرار شد با معلمشون صحبت کنه. حالا ببینیم چه کاره ایم. 
اتفاقا صبا دیروز با خودم فکر میکردم که دختری تازه دو سالش بود و من اون سال روزه هام را میگرفتم و اینقدر بی حوصله میشدم که برام سر و کله زدن باهاش خیلی سخت بود! دیروز با خودم فکر کردم اون موقع ها چقدر لوکس و ناز نازی بودم خخخ

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی