یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

ماه نو لاغرووو

چهارشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۹، ۰۹:۵۳ ق.ظ

 خسته و کوفته نگاه ساعت کردم ساعت هشت و نیم گذشته بود، فایل های روی لپ تاپ را بستم و وسایلم را جمع کردم که بروم خونه. فکر کردم تا نه، نه و ربع میرسم خونه. داشتم تو اتوبان رانندگی میکردم و به مسایل اخیر فکر میکردم، به قسمتهایی از کامنت های استاد که هیچ جوره نمیشه عملی اش کرد و به خستگی های خودمم و اینکه مثل همیشه که خسته میشم سوالهای فلسفی به مغزم فشار میآره که اصلا چه کاریه این کارها! چرا یه کم بیخیال نمیشم بشینم سر خونه زندگی ام! و هر چیزی که بهم ثابت کنه که دارم اشتباه میکنم اینقدر خودم و خانواده ام را اذیت میکنم! صبحش که همین مسیر را میرفتم ذهنم به بازی ام گرفته بود و فکر میکردم خدا بیامرزه ننه و باباجونم را، الان ده پونزده سالِ که فوت کرده اند و هنوز درختهایی که کاشته بودند هر سال داره ثمر میده، با خودم فکر کرده بودم ایکاش میشد یه کاری میکردم یا یه فعالیتی داشتم که ثمره اش به بقیه و به دنیا میرسید حالا بعد از مرگ پیشکش! حداقل تا زنده ام یه فایده ای برای بهتر شدن کیفیت زندگی بقیه میداشت! میدونستم اینها همه ی بازی های ذهنم هست و هر وقت خسته میشم با این حرفهای کمابیش منطقی میخواد دلسردم کنه، اما واقعیت اینه هیچ حرف حسابی هم براشون نداشتم:( تو سبک سنگین کردن فکرهای صبح و فکرهای اون موقع بودم که فرمون را پیچوندم سمت خروجی اتوبان، از اتوبان که خارج شدم به محض اینکه ماشین رو به سمت غرب شد یهو چشمم افتاد به ماه نو و لاغر! مامان هر وقت چشمش میافته به ماه نو صلوات میفرسته! و من هر وقت چشمم میافته به ماه نو به فال نیک میگیرمش و به هر چیزی که اون موقع دارم فکر میکنم خوشبین تر میشم:)) 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۴/۰۴
زری ..

نظرات  (۵)

من هم همیشه ته دلم از خودم ناراضی ام که از وقت احسان می گذارم و اگر وقت هایی که اون خوابه کارهام را بکنم و وقتی بیدار شد باهاش بازی کنم خیلی خوب هست نتونسته منصرفم کنه و همش به شکل خار گوشه قلبم اذیت می کنه ولی بعدش می گم بزرگ شد یادش نمی مونه که  می گه زندگیت رو می کردی و به جایی می رسیدی که منم بهت افتخار کنم و عذاب وجدانم کم می شه و اینطوری مساوی می شم

پاسخ:
دقیقا همینه! هیچ وقت نمیگه مرسی همه ی وقتت را گذاشتی برای من، اما حتما میگه خوب میرفتی دنبال علایقت:) خوب کاری میکنی هرجور شده موفقیت های فردی ات را جدی بگیر!

بعد از ۱۰۰ روز اومدم دانشگاه و هی جملات انگیزشی که این ور و اون ور چسبوندم رو میخونم و کیف میکنم :))

 

یکیش میگه:

ستاره ها بدون تاریکی نمی توانند بدرخشند :) 

پاسخ:
وااای صبا ما خودمون جمله های انگیزشی متحرک هستیم:)))

۰۴ تیر ۹۹ ، ۱۲:۱۴ مادر تنها

سلام عزیزم. 

چقدرررررررر اسم وبلاگت برام دلنشینه. مادری که نمی خواد فقط مادر باشه. انگار منم با این تفاوت که من هنوز تو‌مسیرش هم قرار نگرفتم و‌ هنوز یه مادر ۲۴ ساعته ام. 

از این همه پویایی و‌برنامه های ریز و‌درشتی که برای خودت داری لذت می برم و کیف می کنم. شک ندارم همین الانش بودنت خیلی خیلی خیلی برای بچه ها و‌خانواده ات مهم هست و با این پشتکار و انرژی مثبتی که داری فکر کنم برای جهان پیرامونت هم تاثیرگذار هستی و کماکان خواهی بود. 

پاسخ:
ممنونم مادر تنهای عزیز،  دوست عزیز اصلا منتظر نباش که بچه بزرگ بشه و وقت خالی پیدا کنی! هر برنامه ای داری هر جور شده از همین الان شروع کن به انجامش، هیچ وقت فرصت مناسب پیش نمیآد. تو هم بیا از برنامه ها و کارهات بنویس

زری من اینقدر شرمنده شدم پیام های تورو دیدم...

اگه دوست داشتی بیا شماره ای چیزی رد و بدل کنیم که دیگه اینجوری نشه. 

مامان من ماه نو میبینه به صورت یکی از ما بچه ها نگاه میکنه که مثلا خوش یمن بشه ماه براش. 

پاسخ:
آخی چه بامزه هست کار مامانت:)) 
 قبل از اینکه اینجا را ببینم،  اومدم کلی برات کامنت گذاشتم باز:)) 
عزیزم دشمنت شرمنده، فکر کنم من هم ذهنم گیر میده بنظرت دارم پیر میشم؟ 
الان میام برات خصوصی میذارم

آدم وقتی خسته ست هزار دلیل پیدا میکنه که دست بکشه و کوتاه بیاد برای همین این موقعها زمان خوبی برای تصیمیم گیری نیست. اون قسمت آخر پستت در مورد ماه نو چه زیبا و شاعرانه بود.

 

 

پاسخ:
آفرین درست میگی، موقع خستگی ها اصلا نمیشه درست تصمیم‌گیری کرد. 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی