یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱) امروز روز زنان شاغل بود، الان یعنی نزدیک ساعت یازده شب واتساپ را نگاه کردم و دیدم دوستی یه متنی در ستایش زنان شاغل فوروارد کرده بود، از این متنهایی که والله من ندیدم تو زندگی واقعی رخ بده با این مضمون که زنت شاغل باشه باید قربون صدقه ی مانتوی ساده ی محل کارش بشوی و از نچرال بیوتی اش تعریف کنی و از دستان بدون لاکش و اینکه بگویی با همه ی اینها از همه ی داغ های اینستگرامی سر تر است ‌و ...  آخرش گفته بود به همه ی حرف‌هایش گوش میدهی و پابه پای زنت از ترفیعش شادی میکنی و اما ته دلت میترسی که مبادا آنقدر بالا برود که دیگر تو را نبیند!!!

اوووووف حقیقتش من همیشه با این متنها مشکل داشته ام و از اونجایی که نمیتونم ساکت بشینم در جواب این کامنت فورواردی دوستم جوابی دادم که الان عینا همون را اینجا کپی میکنم:

 از کل این متن فقط یک تیکه اش برای من و‌چندین و چندین دوست متاهلم قابل درک بود! قسمت نهایی اش آنجا که ته دلش ترس این را داشته باشد که نکند آنقدر بالا برود که دیگر تو را نبیند! میدونی قسمت دردناک ماجرا کجاست؟ اونجا که برای این ترسشون حاضر نیستند خودشون را بالا بکشند بلکه طرفشون را میکشند پایین!
نه که این حس من باشه ها، تا حالا از چندین دوستم این حرف را شنیدم! دقیقا پریروز بود که یکی از دوستان شاغلم که کارمند بانکه میگفت  دارم به استعفا فکر میکنم! انگار به همه بدهکارم! 
نمیدونم والله چرا تو مملکت ما با بدبختی های زن‌ها متنهای عاشقانه مینویسند 

یه سوال هم الان برام پیش اومد، اگر این آقایون قربون صدقه ی زن‌های خودشون میروند پس این دافهای اینستگرامی چطوری داف شده اند خخخ 

۲) الان‌ که این متن را مینویسم روبروی استخر باغ نشستم، ‌درها باز هست و باد خنک‌ میخوره بهم و صدای شب، صدای جیر جیر جیرجیرک ها به گوش میرسه:) شاید هزاران ساعت اگر به این صدا گوش بدهم باز هم برایم تکراری نشود:) شب و صدای شب

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۱۴
زری ..

خب براتون بگم که کماکان دارم به خودم انرژی مثبت میفرستم و انگیزه میدهم که تو زبان خوندن موتیویتد laugh باشم خخخ حال کردید انگلیسی حرف زدن من را wink

خوب من کلا اوضاع لیسنینگ و اسپیکینگم داغونه! یعنی هرچقدر فک من تو حرف زدن به فارسی گرمه در انگلیسی اصلا قفل میکنه:( اینه که گفتم شروع کنم به گوش دادن فایل های انگلیسی و هی باهاشون تکرار کردن که ببینم چی میشه و کی این قفل فک من میشکنه؟! یه سری فایل های انگلیسی بی/بی/ سی داره که شش دقیقه است و در مورد یه موضوعی حرف میزنه، قبل از گذاشتن این پست داشتم با اون کار میکردم وااااای خدایا چقدر سخته! اصلا فک و زبان و گوش من با هم هماهنگ نیست:( قشنگ قفل میکنم! یک عالمه مغزم خسته شده فقط دو دقیقه از متن را پیش رفتم! دیگه دیدم کارایی ندارم گفتم بیام یه سر اینجا فعلا تا یع کمی مغزم استراحت کنه. 

 

*موتیویتد: باانگیزه :))

۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۳۴
زری ..

با سلام و صلوات بیام بنویسم:) 

این ده دوازده روز چند باری اودم بنویسم، تا وبلاگ را باز کردم اول گفتم برم یه سری به دوستان بزنم و تا مطالب را خوندم و کامنت گذاشتم دیدم بیشتر از یکساعته که اینجا هستم، دیگه گفتم برم دفعه ی بعدی که اومدم فقط پست میذارم و باز همین چرخه تکرار شده :) الان هم همین کار را کردم اما دیگه گفتم باید پست را بذاری!

 

خب این روزها عمده ی وقتم بجز بحث بچه داری و خونه داری که از صبح تا ظهر هست، از ساعت سه به بعد که زمان اختصاصی خودم شروع میشه به زبان خوندن و چت کردن انگلیسی میگذره و یکی دو تا کار دستم بوده که اونها را هم انجام داده ام. یه چند باری هم تصمیم گرفتم به جمعیت رجال یه فرصتی دیگه بدهم wink و یه مکالمه ی جدید را امتحان کنم که گند زده اند به اعصاب من و بی خیال شده ام!  اما خوب فعلا تصمیم دارم بیشتر متمرکز بشم به تکنیک های امتحان خوندن و وقتم را بذارم برای امتحان. 

امروز معلم زبان را کنسل کردم بنظرم اون انتظاری که من داشتم را برآورده نمیکرد البته بنده خدا سعی خودش را میکرد و تایم کلاس را متمرکز بود روی درس و درس میداد اما خوب من دنبال این بودم که مطالب جوری باشه کم من یک هفته بدوم و اینقدر بخونم تا اونها را پوشش بدهم که اینطور نبود. از طرفی دیگه یکی از دوستان یه کانال تلگرامی معرفی کرد این چند روز درس های ریدینگ را اونجا گوش میدادم و انصافا خوب بود عین جلسه ی کلاس بود و قشنگ باید گوش میدادم و نت برمیداشتم، حالا دوستم میگه بقیه ی مطالب و موارد امتحانی را به این خوبی درس نمیدهند اما برم بگردم ببینم شاید برای اونها هم تدریس های خوبی پیدا کردم:) دیدید یه موقع هایی یهویی یه راهی جلوی پاتون باز میشه و یا تو مسیری قرار میگیرید که دقیقا همون چیزی هست که باید باشه! الان دقیقا من به این نیاز دارم!!! آهااااای مرغ آمییییییین کجایی؟ 

یه عکس هم بذارم حال و هوای پست لطیف بشه:))

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۴۷
زری ..

اومدم روبروی استخر نشستم، پاهام را دراز کردم روی میز و لپ تاپ روی پاهام، خنکی هوای صبح میخوره به صورتم و لذت بخشه؛ مشغول وبلاگ گردی شدم و گفتم تا هوسش هست و هنوز پسر بزرگه و دختره خوابند و کوچیکه با باباش تو باغ داره میچرخه سریع بنویسم:)

یک ماهی میشه که دوستم یه اپ معرفی کرد از این اپ های دوست یابی، خب من هیچ وقت تو این اپ ها نرفته بودم نه فارسی اش و نه انگلیسی. فکر کردم احتمالا بتونه برای انگلیسی خوندم خوب باشه. مدلش اینطوریه که سیستم خودش اتوماتیک وار شما را به یه نقطه ای از دنیا به یه کاربر وصل میکنه و اگر دوست داشتید چت را استارت میکنید. بعد از چت اون فرد تو لیست مکالمات شما هست و اگر دفعه ی بعدی خواستید با اون چت کنید که میروید پیام میدهید بهش وگرنه دوباره سیستم بهتون فردی جدید را معرفی میکنه که همون لحظه آنلاین است و اون هم درخواست دوست یابی داده. آهان اگر از کسی هم خوشتون نیاد که بعد از مکالمه بلاکش میکنید، ویدیو کال هم داره که خب من هنوز ازش استفاده نکردم. یه چیز دیگه اینکه شما میتونی ترجمه را فعال کنی و مثلا به فارسی بنویسی و اون طرف اگر ترجمه اش بسته باشه یعنی به انگلیسی برایش ترجمه میشود وگرنه مثلا اگر زبانش عربی باشه سیستم برایش عربی ترجمه میکنه. خب من چون میخواستم انگلیسی کار کنم زبان خودم را همون اول انگلیسی گذاشتم اما وقتی طرف به یه زبان غیرانگلیسی مینوشت برای من یه چیزی شبیه ترجمه های گوگل ترنزلیت میاومد که یه جاهایی را باید حدس بزنی! که خب عملا بدرد من نمیخورد. 

اما در مجموع بنظرم خیلی اپ خوبی نمیاومد و حوصله سربر شده بود! چند تا جمله ی تکراری و بعد ببینی طرف بدرد کار تو نمیخوره و مکالمه را تموم کنی. حتی بدرد انگلیسی یاد گرفتن هم نمیخورد با این اوصاف، فکر کن با چند نفر فقط چند تا جمله ی آشنایی اولیه و بعد بزنند تو فاز تعریف از چهره و اینکه متاهلی و تو هم تموم کنی و بیایی بیرون. با اینکه من میگفتم هدف من تقویت انگلیسی ام هست اما خب بعضی ها تو کله شون بصورت پیش فرض یه تعریفاتی هست که  نمیخواهند بیشتر بفهمند! 

تا اینکه یه بار به یه نفر وصل شدم که چند تا سوال احمقانه ی تکراریِ همیشگی را نپرسید :)) یعنی از متاهل بودنم و از شوهرم هیچ سوالی نکرد خخخ و مهمتر اینکه اون هم داشت انگلیسی مینوشت و از گوگل ترنزلیت خبری نبود :)  در مجموع حرفها و سوالاتی که زده میشه متنوع تر شده و من را به چالش میکشونه که کلمات و عبارات متنوع تری استفاده کنم! خب این مکالمه را برام لذت بخش میکنه که دارم به انگلیسی فکر میکنم و تایپ میکنم. از طرفی دیگه صحبتها و کنجکاوی در مورد ملیت و کشور همدیگه هم جذابیت خودش را داره:)) 

دیروز هم یه فیلم پیشنهادشده دیدم و دیشب نشستم تا دیروقت نقد و نظرم را به انگلیسی نوشتم:) 

 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۹ ، ۰۹:۴۵
زری ..

اومدم یه سری به وبلاگم بزنم بعد چشمم خورد به گوشه ی سمت که شورت کات بود از گوگل ترنزلیت:) قبلا نبود. زدم انگلیسی کردم صفحه ی وبلاگ را! جالب بود برام:) رفتم تو کامنتها دیدم رویا جون را نوشته dream , ترانه جان را نوشته song :) دوستان من dream و song smiley 

خودم و صبا هم اورجینال مونده بودیمlaugh

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۹ ، ۱۰:۲۷
زری ..

دیروز یه اتفاق خیلی خوب و یه اتفاق بد برای دو دوست مختلف پیش اومد. هر دوی اتفاقات بغض به گلویم آورد؛ یکی از خوشحالی و دیگری از ترس و غم. اتفاقهای خوب که عموما دنباله ندارند ولی امیدوارم اتفاق بدی که پیش اومده در همین مرحله بخیر بگذره و تموم بشه. 

دیشب با فکر اینها خوابیدم و ذهنم درگیرشون بود. صبح هفت و نیم بیدار شدم و دیدم آقای شوهر پای لپ تاپ بود انگاری داشت یه گزارشی را تهیه میکرد. آخرهای کارش بود که نشستم رو مبل و بعد از کمی کلنجار رفتن با خودم خبر بد را بهش گفتم و از نگرانی ام و حال بد خودم در حد یه جمله! ایشون سری تکون دادند! و همین! 

رفتم تو آشپزخونه و دوتا چایی ریختم و داشتم برای ناهار بچه ها آبگوشت ماهیچه بار میگذاشتم که پسر کوچیکه بیدار شد و یکراست اومد تو آشپزخونه و چسبید به پاهام.

آقای شوهر چایی اش را خورد و رفت. من نشستم چایی ام را با بغض در گلویم قورت دادم... با خودم فکر کردم شوهری برای تمام زمانهای خنثای زندگی! نه از غم ها و ترس ها و تردید هایم میتوانم چیزی بگویم و نه از شادی ها و ذوق هایم. 

+ این بغض لعنتی هم با هیچی پایین نمیره، دوباره میآد سرجای خودش و هی میخواد راهش را بگیره به سمت تیغه ی بینی و پشت چشم ها 

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۹ ، ۰۹:۰۴
زری ..

این روزا پسر کوچیکه را نگاه میکنم، قد و قامتش و رفتارهاش را که میبینم یادم  میآد به دوسال پیش که پسر بزرگه همینقدری بود که من فهمیدم این یکی را حامله ام! چقدر بهم سخت گذشت:( ویار و ضعف عمومی بدن، سرگیجه و حالت تهوع شدید و وظایفی که بر عهده ام بود:( ماه چهارم که ویارم تموم شد و حال عمومی ام بهتر شد دچار افسردگی بارداری شدم و این افسردگی نه تنها تا دقیقه ی زایمان باهام بود تا چند هفته بعد از زایمان هم موند. چقدر همیشه حالم بود چقدر دوست داشتم گریه کنم و چقدر همیشه یه بغض تو گلو داشتم:( با اینکه میدونستم دلیل همه ی اینها بهم خوردن هورمون ها هست اما واقعا دست خودم نبود و هیچ منطقی حریفم نمیشد. من تو دوران دو بارداری قبلی تجربه ای از افسردگی نداشتم ایندفعه احتمالا دلیلش بارداری زودهنگام بود. پسر بزرگه یکسال و چهار ماهش بود که کوچیکه را باردار شدم.  

الان با هر منطقی که فکر میکنم نمیفهمم چرا قبل از گرفتن بیبی چک و تست بارداری اینقدر ته دلم میخواستم حامله باشم! هیچ جوره خودم را درک نمیکنم که چرا وقتی فهمیدم حامله ام  اینقدر خوشحال شدم. 

میدونید بنظرم انسانها با همه ی اجتماعی بودنشون ذاتا انگار باید بار تنهایی را به دوش بکشند، اما زن ها شدیدتر در معرض تحمل این بار هستند. هر چقدر هم زن و مردی هم دوش و همقدم همدیگه باشند این زن است که نهایتا باید تمام تردیدها و ترس ها و فشارهای از تصمیم و انتخابش به بارداری را تنهایی به دوش بکشه. نمیدونم آیا اگر زنی بچه اش را نخواهد چطور بتواند این بار تنهایی را تحمل کند؟! بنظرم یک زن برای اینکه بتونه با دوران بارداری اش کنار بیاید و آن را بعنوان دورانی از دوران زندگی اش بپذیرد، باید بچه اش را بخاطر خودش که مادرش است، بخاطر تصمیمش که خواسته بچه ای داشته باشد، بخواهد، فارغ از اینکه بابای بچه اش چه کسی هست. باید بپذیره که همه ی بار مسوولیتِ خواستنِ بچه اش بر دوش خودش است! او حامله شده چون خودش خواسته! نه چونکه مثلا با مردی که شوهرش است داره زندگی میکنه و بچه داشتن خواسته ی او هم بوده. اگر شوهرش نقش حمایتگری اش را خوب انجام داد نشونه ی اینست که این زن در انتخاب همسر اشتباه نکرده است! اما تاکید میکنم اگر شوهر به هر دلیلی وظایف همسری و پدری اش را درست انجام نداد، مادر بایستی بقدری از تصمیمش برای بارداری مطمین باشد که رفتار شوهر هیچ خللی در تصمیمش وارد نکند. میدونم خیلی سخت است در مرحله ی تصمیمگیری مخصوصا خیلی خیلی دشوار است که آدم همه ی بار تصمیم را به دوش بکشد اما وقتی با این دید تصمیمش را گرفت بعدها در هر موقعیتی پذیرش شرایط و دشواری ها برایش راحتتر است چون میداند خودش خواسته است و با علم به همه ی بار تنهایی که بر دوش داشته تصمیم گرفته است و دیگه دنبال مقصری (بابای بچه) نیست که تقصیرها را گردنش بیندازد.خیلی از مواقع این بار تنهایی باعث میشه آدم فکر کنه باید وا بده، اما پذیرش مسوولیت تصمیم هایی که گرفته ایم ما را به ادامه مسیر وامیداره. 

+ بهونه ی نوشتن این پست عکسی بود که یکی از دوستانم از دوستش فرستاد، عکس از سطح یک میز بود پر از دارو و شیاف و آمپول های هورمونی از زنی باردار در ماه هفتم و درد دل اینکه دوستم با اینهمه سختی و دشواری داره دوران بارداری اش را میگذراند و شوهرش هم بجای حمایت مدام باهاش دعوا و اوقات تلخی دارد. 

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۹ ، ۱۰:۲۵
زری ..

اف اف خونه ی مامانم اینا زده شد، مامان رفت اف اف را جواب بده صدای خانمه پیچیده شد که با یه حال آمرانه ای گفت در را باز کن اومدم واحد طبقه دوم را ببینم! تو دلم گفتم چقدر تند حرف میزنه!!! مامانم در را باز کرد. 

دو دقیقه بعد دوباره صدای زنگ خونه و صدای همون خانم که تقریبا داره داد میزنه و به مامانم میگه چرا کسی نمیآد به من واحد را نشون بده؟ بنگاه به من گفته واحد ده را بزنم ! من از این طرف به مامانم صدا میرسونم این فکر کرده سرایداری! مامانم هم سریع پشت اف اف میگه خانوم من که سرایدار نیستم وظیفه ی بنگاه بوده که با شما میاومد واحد را نشونتون میداد! خلاصه مامانم به خانمه گفت صبرکن الان میام پایین. 

+ این ساختمان را بابا اینا ساخته اند و خودشون تازه تو یکی از واحدها نشسته اند و خیلی از طبقاتش هنوز خالیه

+ اف اف گوشی نداره، دکمه ی کال داره میزنی و صدا رو اسپیکر پخش میشه بخاطر همین من میشنیدم

+موندم تو هوش خانمه که چطوری فکر کرده واحد سرایداری واحد ده است؟ خانمه علاوه براینکه بی ادبه، کم هوش هم هست!

+حالا اصلا سرایداری، تو باید اینطوری حرف بزنی؟

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۹ ، ۲۰:۳۳
زری ..

دیشب ساعت هشت بود که شوهر زنگ زد پاشو بیا خونه دیگه! هشت و ده دقیقه خونه باش!!!! من هم همچین پیش خودم شاکی شدم که وااااا چه برای من ساعت تعیین میکنه! ما اصلا همچین ادبیاتی بینمون نبوده هیچ وقت. لپ تاپ را خاموش کردم و بساطم را جمع کردم بیام که مامانم دو تا ظرف قیمه داد گفت ببر! البته من بهش گفتم یکی اش را بده اما تو ماشین دیدم زبل بازی درآورده دو تا گذاشته خخخ:) رسیدم خونه زنگ زدم به دختری گفتم ریموت پارکینگ ‌را بزن! اومدم تو و رسیدم بالا دیدم در را باز نمیکنند و دختری با هیجان هی پشت سر هم‌ میگه باید پنج دقیقه صبر کنی :)) حالا تو اون حالت هم خنده ام گرفته ازشون و هم دارم شوهرم را تصور میکنم که خونسردانه میخواد با عجله یه کارایی را انجام بده ؛)))) در باز شد و اومدم تو. در هال که باز میشه آشپزخونه میافته پشت در، بنابراین کسی که اون پشت باشه را نمیبینی، اومدم تو دیدم شوهر و بچه ها سیخ ایستادند جلوی در! با خودم گفتم وا اینقدر در باز نمیکردند همین بود!؟! تا در هال را بستم دوستم را دیدم که جلوی در آشپزخونه ایستاده با یک کیک و شمع های روشن روی اون :)) واقعا سورپرایز شدم اصلا انتظارش را نداشتم! این دوستم با شوهری هماهنگ کرده بود برای غافلگیر کردن من ... 

طفلکی دوستم هفته ی دیگه دفاع دکترایش هست و خیلی برنامه هایش فشرده هست اما گفت چند سال میخوام این کار را بکنم و هر سال یه جوری نمیشد، امسال دیگه با خودش گفته بوده دیگه بهونه ی دفاع دکتری را نیارم! (اینها چیزهایی بود که خودش گفت) 

برای شام شوهر همبرگر گرفته بود با نون ‌و... که دوستم وقتی ظرفهای غذا را دید گفت بیایید همین ها را گرم کنیم بخوریم با اون ماکارونی هاتون:)) ناهار ظهر را میگفت که مونده بود:) 

همبرگرها رفت تو فریزر، غذاها گرم شد و خورده شد. خوب شد مامانم بی توجه به حرف من، دو تا طرف قیمه گذاشته بود:) 

بعد از شام سریع عکس و تولد بازی داشتیم و دوستم دیگه نمیتونست بمونه براش کیک گذاشتم ببره خونه با خانواده بخورند و راهی شد رفت. طفلک از هفت و نیم‌ خونه ی ما بود، دختری میگفت هی میگفت چرا مامانم اینقدر دیر میآد؟ بنده خدا دلش شور میزده که به کارهای پایان نامه اش و اسلاید ها برسه. 

واقعا برام خیلی ارزشمند بود، خیلی حس خوبی داشتم از اینکه حواسشون بهم بوده:) عکسها را میدیدم دیدم برق چشم های دوستم حتی از من هم بیشتره! چقدر خوبه وقتی کسی را خوشحال میکنیم خودمون هم همونقدر از انجام اون‌ کار حس خوب داشته باشیم و واقعا خوشحال بشیم. 

خدا رو شکر بابت نعمت خانواده و دوستان ارزشمندی که بهم داده ای.

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۹ ، ۱۲:۵۸
زری ..

صبح شنبه است امروز، بیدار شدم با فکر اینکه اوووووف چقدر کار دارم، شب قبل از باغ برگشتیم و کلی میوه هست که باید تو یخچال جاسازی کنم و یا باهاشون یه کاری کنم که نگهداری اشان بهتر بشه. اومدم تو آشپزخونه دیدم شوهر چایی دم کرده و رفته، یه لیوان چایی برای خودم ریختم و شروع کردم به سبک سنگین کردن کارها! آلبالو ها که باید مربا بشه! گیلاس های هفته ی پیش که چوبش دیگه خشک شده و باید آماده بشه برای مربای گیلاس، زردآلو ها که باید سوا جدا بشه سفت ها بره تو جامیوه ای و نرم ها و رسیده ها دم دست گذاشته بشه که زودتر مصرف بشه. آلوچه ها باید شسته بشه اگر حال و وقت داشتم بره برای لواشک وگرنه که یه مقداری اش را بذارم تو یخچال خودمون و بقیه را بذارم روی جعبه ی زردآلویی که پدرشوهر داده برای مامانم اینا (که آخر سر هم همین کار را کردم و خودم را راحت کردم از دستشون) و در آخر این گوجه سبزها هم که الان دیگه حسابی رسیده و نرم شده شسته بشه بره تو یخچال برای خوردن. تا اومدم شروع کنم پسر کوچیکه بیدار شده بود و اومد تو آشپزخونه که بهش یه سبد کوچیک دادم و  از چوب گرفتن گیلاس ها شروع کردیم، بعدش شستم و فکر کردم عمرا نه وقت دارم و نه حوصله که بشینم هسته بگیرم این بود که همون طوری با هسته روشون شکر ریختم و گذاشتم تو یخچال که فردا بپزمشون. آلبالو ها را چوب گرفتم و شستم اما قبل از شکر ریختن از دختری که خواب بود پرسیدم هسته ی آلبالو میگیری یا همین طوری شکر بریزم که دختری تو خواب و بیداری فرمودند همونطور شکر بریز! (آخه پارسال گفته بود مربای آلبالوی بدون هسته میخوام و من هم با دو تا بچه ی کوچیک دو ساله نیمه و شش ماهه گفته بودم اگر میخواهی خودت باید هسته بگیری و به اندازه یه شیشه ی کوچیک مربا هسته گرفته بود اما امسال اون هم حال نداره خخخ) برای پسر کوچیکه تخم مرغ پختم و تو لپ تاپ براش بیبی انیشتن گذاشتم و نشوندمش پای لپ تاپ که خودش تخم مرغش را بخوره، و رفتم تو آشپزخونه تدارک ناهار را ببینم تا بعد دوباره نوبت بقیه ی محصولات باغی بشه! برای ناهار ماکارونی میخواستم بذارم! تو این مرحله پسر بزرگه هم بیدار شد و بقیه ی کارها را تا ظهر سه تایی و با کل کل کردن با دو تا بچه ی کوچیک انجام دادم. دختری ساعت یازده گذشته بود که بیدار شد! ساعت دوازده میخواستم ماکارونی آبکش کنم که مامانم زنگ زده امشب شام میآیید اینجا یا فردا؟ میگم چرا؟ میگه خوب میخوام بچه ها را هم بگم بیایند ؟ (منظورش دو تا داداش هام هست) میگم خوب چه خبره؟ چه اصراریه وسط هفته؟ میگه تولدته :))) حالا در این حین میبینم ماکارانی ام داره زیادی نرم میشه وباید زودتر آبکش کنم! و نگم که پسر کوچیکه چسبیده به پاهام گوشی را بگیره و پسر بزرگه گریه میکنه که اون میخواسته گوشی را برای من بیاره! به مامانم گفتم عه تولدمه! دستت درد نکنه نمیخواد تو زحمت بکشی و اون هم تعارف که نه میخوام بکنم و من هم گفتم باشه پس برای فردا شب! و دوباره مامانم تعارف که اگر امشب نمیآیید ظهر برای ناهار بیایید!!! میگم نه مرسی ناهار داریم ماکارونی داریم که از اون ور خط داره توضیح میده که چی ها تو یخچال داریم و ...... که دیگه با عجله میگم نه مرسی ماکارونی ام نرم شده و میخوام آبکشش کنم و خداحافظی میکنم:) 

تا ماکارونی دم بکشه میام تو خونه و لباسهای از باغ برگشته را مرتب میکنم و سطح خونه را یه کم جمع و جور میکنم و  ناهار را میارم با بچه ها میخوریم:) فقط پسر کوچیکه صبحونه خورده بقیه که صبحونه نخوردیم حسابی گرسنه ایم . تا ناهار میخوریم آقای شوهر میرسه خونه و داره ناهارش را میخوره که من هم وسایلم را جمع میکنم میام خونه ی مامانم اینا که بشینم پای کارهام :))  

توی مسیر که دارم میآم اینجا، متن این پست را تو ذهنم مینویسم و با خودم فکر میکنم تولدمه!!!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۹ ، ۱۵:۴۸
زری ..