چشمی مشتاق، گوشی شنوا، بازوانی حمایتگر، شانه ای صمیمی ...
دیروز یه اتفاق خیلی خوب و یه اتفاق بد برای دو دوست مختلف پیش اومد. هر دوی اتفاقات بغض به گلویم آورد؛ یکی از خوشحالی و دیگری از ترس و غم. اتفاقهای خوب که عموما دنباله ندارند ولی امیدوارم اتفاق بدی که پیش اومده در همین مرحله بخیر بگذره و تموم بشه.
دیشب با فکر اینها خوابیدم و ذهنم درگیرشون بود. صبح هفت و نیم بیدار شدم و دیدم آقای شوهر پای لپ تاپ بود انگاری داشت یه گزارشی را تهیه میکرد. آخرهای کارش بود که نشستم رو مبل و بعد از کمی کلنجار رفتن با خودم خبر بد را بهش گفتم و از نگرانی ام و حال بد خودم در حد یه جمله! ایشون سری تکون دادند! و همین!
رفتم تو آشپزخونه و دوتا چایی ریختم و داشتم برای ناهار بچه ها آبگوشت ماهیچه بار میگذاشتم که پسر کوچیکه بیدار شد و یکراست اومد تو آشپزخونه و چسبید به پاهام.
آقای شوهر چایی اش را خورد و رفت. من نشستم چایی ام را با بغض در گلویم قورت دادم... با خودم فکر کردم شوهری برای تمام زمانهای خنثای زندگی! نه از غم ها و ترس ها و تردید هایم میتوانم چیزی بگویم و نه از شادی ها و ذوق هایم.
+ این بغض لعنتی هم با هیچی پایین نمیره، دوباره میآد سرجای خودش و هی میخواد راهش را بگیره به سمت تیغه ی بینی و پشت چشم ها
اول که بیا تو بغلم عزیزم😘 یه چند دقیقه همونجا بدون هیچ حرفی آروم بمون🙂🙂🙂
می دونی که درکت میکنم.
حالا بگو دوست داری این قضیه رو از یه زاویه دیگه تحلیل کنیم؟