پیش درآمدی بر تولد
صبح شنبه است امروز، بیدار شدم با فکر اینکه اوووووف چقدر کار دارم، شب قبل از باغ برگشتیم و کلی میوه هست که باید تو یخچال جاسازی کنم و یا باهاشون یه کاری کنم که نگهداری اشان بهتر بشه. اومدم تو آشپزخونه دیدم شوهر چایی دم کرده و رفته، یه لیوان چایی برای خودم ریختم و شروع کردم به سبک سنگین کردن کارها! آلبالو ها که باید مربا بشه! گیلاس های هفته ی پیش که چوبش دیگه خشک شده و باید آماده بشه برای مربای گیلاس، زردآلو ها که باید سوا جدا بشه سفت ها بره تو جامیوه ای و نرم ها و رسیده ها دم دست گذاشته بشه که زودتر مصرف بشه. آلوچه ها باید شسته بشه اگر حال و وقت داشتم بره برای لواشک وگرنه که یه مقداری اش را بذارم تو یخچال خودمون و بقیه را بذارم روی جعبه ی زردآلویی که پدرشوهر داده برای مامانم اینا (که آخر سر هم همین کار را کردم و خودم را راحت کردم از دستشون) و در آخر این گوجه سبزها هم که الان دیگه حسابی رسیده و نرم شده شسته بشه بره تو یخچال برای خوردن. تا اومدم شروع کنم پسر کوچیکه بیدار شده بود و اومد تو آشپزخونه که بهش یه سبد کوچیک دادم و از چوب گرفتن گیلاس ها شروع کردیم، بعدش شستم و فکر کردم عمرا نه وقت دارم و نه حوصله که بشینم هسته بگیرم این بود که همون طوری با هسته روشون شکر ریختم و گذاشتم تو یخچال که فردا بپزمشون. آلبالو ها را چوب گرفتم و شستم اما قبل از شکر ریختن از دختری که خواب بود پرسیدم هسته ی آلبالو میگیری یا همین طوری شکر بریزم که دختری تو خواب و بیداری فرمودند همونطور شکر بریز! (آخه پارسال گفته بود مربای آلبالوی بدون هسته میخوام و من هم با دو تا بچه ی کوچیک دو ساله نیمه و شش ماهه گفته بودم اگر میخواهی خودت باید هسته بگیری و به اندازه یه شیشه ی کوچیک مربا هسته گرفته بود اما امسال اون هم حال نداره خخخ) برای پسر کوچیکه تخم مرغ پختم و تو لپ تاپ براش بیبی انیشتن گذاشتم و نشوندمش پای لپ تاپ که خودش تخم مرغش را بخوره، و رفتم تو آشپزخونه تدارک ناهار را ببینم تا بعد دوباره نوبت بقیه ی محصولات باغی بشه! برای ناهار ماکارونی میخواستم بذارم! تو این مرحله پسر بزرگه هم بیدار شد و بقیه ی کارها را تا ظهر سه تایی و با کل کل کردن با دو تا بچه ی کوچیک انجام دادم. دختری ساعت یازده گذشته بود که بیدار شد! ساعت دوازده میخواستم ماکارونی آبکش کنم که مامانم زنگ زده امشب شام میآیید اینجا یا فردا؟ میگم چرا؟ میگه خوب میخوام بچه ها را هم بگم بیایند ؟ (منظورش دو تا داداش هام هست) میگم خوب چه خبره؟ چه اصراریه وسط هفته؟ میگه تولدته :))) حالا در این حین میبینم ماکارانی ام داره زیادی نرم میشه وباید زودتر آبکش کنم! و نگم که پسر کوچیکه چسبیده به پاهام گوشی را بگیره و پسر بزرگه گریه میکنه که اون میخواسته گوشی را برای من بیاره! به مامانم گفتم عه تولدمه! دستت درد نکنه نمیخواد تو زحمت بکشی و اون هم تعارف که نه میخوام بکنم و من هم گفتم باشه پس برای فردا شب! و دوباره مامانم تعارف که اگر امشب نمیآیید ظهر برای ناهار بیایید!!! میگم نه مرسی ناهار داریم ماکارونی داریم که از اون ور خط داره توضیح میده که چی ها تو یخچال داریم و ...... که دیگه با عجله میگم نه مرسی ماکارونی ام نرم شده و میخوام آبکشش کنم و خداحافظی میکنم:)
تا ماکارونی دم بکشه میام تو خونه و لباسهای از باغ برگشته را مرتب میکنم و سطح خونه را یه کم جمع و جور میکنم و ناهار را میارم با بچه ها میخوریم:) فقط پسر کوچیکه صبحونه خورده بقیه که صبحونه نخوردیم حسابی گرسنه ایم . تا ناهار میخوریم آقای شوهر میرسه خونه و داره ناهارش را میخوره که من هم وسایلم را جمع میکنم میام خونه ی مامانم اینا که بشینم پای کارهام :))
توی مسیر که دارم میآم اینجا، متن این پست را تو ذهنم مینویسم و با خودم فکر میکنم تولدمه!!!
اول اینکه تولدتون مبارک ، انشاءالله سالیان سال صحیح و سالم کنار خانواده زندگی شادی داشته باشید ، همه وبلاگی ها که تیر ماهی هستند :-)
بعدش کلا شرح کامل کارهای من رو دادی ،-مو به مو، ریز به ریز، ما خانمهای از باغ برگشته کلا یکی هستیم ، مربای آلبالو، لواشک، و لباسها و .... روز شنبه روز پرکاری می شه برام ، به جز لپ تاپ که پسرم در کسری از ثانیه داغونش می کنه و ناهار اومدن همسر ،
بازم تولدت مبارک زری عزیز