تولد سورپرایزی من :)
دیشب ساعت هشت بود که شوهر زنگ زد پاشو بیا خونه دیگه! هشت و ده دقیقه خونه باش!!!! من هم همچین پیش خودم شاکی شدم که وااااا چه برای من ساعت تعیین میکنه! ما اصلا همچین ادبیاتی بینمون نبوده هیچ وقت. لپ تاپ را خاموش کردم و بساطم را جمع کردم بیام که مامانم دو تا ظرف قیمه داد گفت ببر! البته من بهش گفتم یکی اش را بده اما تو ماشین دیدم زبل بازی درآورده دو تا گذاشته خخخ:) رسیدم خونه زنگ زدم به دختری گفتم ریموت پارکینگ را بزن! اومدم تو و رسیدم بالا دیدم در را باز نمیکنند و دختری با هیجان هی پشت سر هم میگه باید پنج دقیقه صبر کنی :)) حالا تو اون حالت هم خنده ام گرفته ازشون و هم دارم شوهرم را تصور میکنم که خونسردانه میخواد با عجله یه کارایی را انجام بده ؛)))) در باز شد و اومدم تو. در هال که باز میشه آشپزخونه میافته پشت در، بنابراین کسی که اون پشت باشه را نمیبینی، اومدم تو دیدم شوهر و بچه ها سیخ ایستادند جلوی در! با خودم گفتم وا اینقدر در باز نمیکردند همین بود!؟! تا در هال را بستم دوستم را دیدم که جلوی در آشپزخونه ایستاده با یک کیک و شمع های روشن روی اون :)) واقعا سورپرایز شدم اصلا انتظارش را نداشتم! این دوستم با شوهری هماهنگ کرده بود برای غافلگیر کردن من ...
طفلکی دوستم هفته ی دیگه دفاع دکترایش هست و خیلی برنامه هایش فشرده هست اما گفت چند سال میخوام این کار را بکنم و هر سال یه جوری نمیشد، امسال دیگه با خودش گفته بوده دیگه بهونه ی دفاع دکتری را نیارم! (اینها چیزهایی بود که خودش گفت)
برای شام شوهر همبرگر گرفته بود با نون و... که دوستم وقتی ظرفهای غذا را دید گفت بیایید همین ها را گرم کنیم بخوریم با اون ماکارونی هاتون:)) ناهار ظهر را میگفت که مونده بود:)
همبرگرها رفت تو فریزر، غذاها گرم شد و خورده شد. خوب شد مامانم بی توجه به حرف من، دو تا طرف قیمه گذاشته بود:)
بعد از شام سریع عکس و تولد بازی داشتیم و دوستم دیگه نمیتونست بمونه براش کیک گذاشتم ببره خونه با خانواده بخورند و راهی شد رفت. طفلک از هفت و نیم خونه ی ما بود، دختری میگفت هی میگفت چرا مامانم اینقدر دیر میآد؟ بنده خدا دلش شور میزده که به کارهای پایان نامه اش و اسلاید ها برسه.
واقعا برام خیلی ارزشمند بود، خیلی حس خوبی داشتم از اینکه حواسشون بهم بوده:) عکسها را میدیدم دیدم برق چشم های دوستم حتی از من هم بیشتره! چقدر خوبه وقتی کسی را خوشحال میکنیم خودمون هم همونقدر از انجام اون کار حس خوب داشته باشیم و واقعا خوشحال بشیم.
خدا رو شکر بابت نعمت خانواده و دوستان ارزشمندی که بهم داده ای.
عزیزمممم
چه تولد دلچسبی شد.
دوست خوب نعمته واقعا. خدا رو شکر از این نعمت ها داری، وسط این همه مشغله، دمش گرم واقعا
دست همسرت هم درد نکنه که خوب هماهنگ کردن و فکر شام رو هم کرده بود حتی.
دست مامان هم درد نکنه، مامانا همیشه جاهایی که خودشونم خبر ندارن، کار راه میندازن ;)
بازم تولدت مبارک حسابی