اون ماهی کوچولویی که تو دل من بالا پایین میپره!
وقتهایی که تو ذهنم تصمیم های یزرگ میگیرم اون موقع هاست که همه ی وجودم میشه انگیزه و اراده. اون موقع است که انگار یه ماهی کوچولو تو دلم داره خودش را به در و دیوار میزنه و هی میپره بالا که ببینه بیرون چه خبره؟! اون موقع است که با بالا پایین پریدن اون، انگیزه ی من و بالتبع آن اراده ام برای عملی کردن نقشه هام بیشتر میشه.
این روزها برای من دقیقا مصداق روزهایی هست که این ماهی کوچولو هی خودش را میزنه به در و دیوار و تقلا میکنه که به من انگیزه و اراده بده. اون موضوع زبان خوندنم روزبروز داره برام جدی تر میشه و برنامه هام منظم تر. البته که هنوز خیلی مونده تا به برنامه ی درست و مدنظرم برسم اما بیحرکت نیستم و دارم براش تلاش میکنم. حقیقتش اینه من میخوام برای ویزای وورک اسکیل استرالیا با عنوان شغلی مدیر یا کارشناس قرارداد اقدام کنم، اما با توجه به سنم از الان فقط یکسال وقت دارم تا بتونم به این هدف برسم وگرنه بعدش بخاطر بحث امتیاز سن شرایطم سختتر میشه و عملا برام نشدنی میشه:(
آذر ماه سال پیش فایل پروژه ای که با استادم داشتم را براش فرستادم، فکر کنید هنوز هیچ کاری اش نکرده بود تا اینکه هفته ی پیش به من پیام داد که زودتر جمعش کن که من نمیتونم مدت پروژه را تمدید کنم!!! من هم براش زدم که استاد مگه بعد از فایل من شما چیزی برای من فرستاده اید که حاوی کامنت اصلاحی باشه؟ که ایشون جواب داد یادم نیست چی شد! بررسی میکنم بهتون میگم!!! تا اینکه امروز ایمیل زده برام و فایل را خونده و کامنت هاش را روی کار گذاشته. حالا فکر کنید مطالبی که من شش هفت ماه پیش نوشته ام را الان باید بشینم دوباره بخونم و مقالات منبع را ببینم و اصلاحات را انجام بدهم اووووووف چقدر سخته دوباره زنده شدن مطلبی که تو ذهنت بسته بودی اما خب چاره ای نیست به هر حال باید اینکار انجام میشد اما واقعا بهترین حالتش این بود که همون قبل از عید این استاد مطالب را میخوند و من هم اصلاحات را انجام میدادم. حالا کنار این پروسه زبان خوندن این هم پرونده اش باز شده و چاره ای ندارم مجبورم براش وقت بذارم و جمعش کنم.
این موقع ها هست که اون ماهی کوچولویی که گفتم سریع خودش را بهم میرسونه و اینقدر تو دلم بالا پایین میپره و تلاش میکنه که من را هم تحت تاثیر تلاشگری خودش قرار میده :)
روزهای سختی پیش رو دارم. ددو تا هدف بزرگ و فوق العاده وقت گیر جلوی رویم هست و از طرفی وظایف بچه ها و نگهداری اونها و ... هم که هست. این وسط شوهرم هم کمک میکنه اما تا حدودی یعنی تا الان که نشده که کار و وظایف بیرونش را سبک کنه و بیاد برای بچه ها وقت بذاره. هر وقت کار بیرونش تموم شده اومده خونه، با بچه ها بوده. تازه همون هم خیلی وقتها مجبورم خودم ورود کنم مثلا وقتهایی که میبینم نمیتونه بهشون یه چیز بده بخورند و .... . گزینه ی پرستار را هم دوباره پیگیرم. پرستاری که تا قبل عید میاومد، گفت باردار شده و دیگه نمیآد، پرستار جدید هم همه ی اون مسایل اولیه را داره اما چاره ای نیست گویا، اگر پیدا کنم ختما میگم بیاد.
+ یکی از نعمتهای خدا برای من وجود دوستانی هست که تشویقم میکنند و به نوعی پیشرفتم را رصد میکنند.
تو موفق میشی
شک ندارم