یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

در ستایش گریستن

چهارشنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۲، ۱۱:۴۸ ق.ظ

دیروز خبر منفیِ یه برنامه ریزی مهمی که برای زندگیمون کرده بودیم بهم رسید. پیام را خوندم و مبهوت به صفحه مانیتور نگاه میکردم نمیدونستم چقدر باید ناراحت باشم، آیا اصلا باید ناراحت باشم؟ بالتبع برای این کار کلی برنامه ریزی کرده بودیم، انرژی روانی و هزینه ی مالی براش کرده بودیم و الان جواب منفی باید من را ناراحت میکرد اینقدر که حداقل واکنشم بهش باید گریه کردن میبود ولی من فقط صفحه مانیتور را نگاه میکردم و با خودم میگفتم چرا برای من اینطوری رقم خورد؟ یعنی نمیشد روی بهتر و خوش شانسی اش را نشونم میداد؟ آیا بهترین اتفاقی که میتونست برام پیش بیاد همین بود که الان پیش اومده؟ ذهنم درگیر ماهیتِ اتفاق و جواب منفی بود و مغزم به هیچ وجه من رو به سمت گریه کردن هول نمیداد یعنی انگار هیچ دلیلی نداشتم برای گریستن! آدمی که چندین ساله که برای اشکهاش دلایل منطقی و به زعم خودش انسانی داشته الان چه مسخره بود که گریه کنه برای چیزی که بهش هیچ قطعیتی نداره و گریه کنه وقتی که نمیدونه که آیا الان وقت گریستنه؟ این شد که شروع کردم به چند تایی از دوستان و پدر مادرم که در مورد این موضوع باهاشون حرف زده بودم پیام بدهم و خبر جدید را بدهم. فکر کردم اینطوری کمی ذهنم را سبک کنم ولی هنوز هم دلم میخواست با خودم به یه قطعیتی برسم و تکلیفم با خودم روشن بشه که الان چه حسی دارم؟ با خودم فکر کردم الان اگر جواب مثبت بود وارد یه فاز جدید میشدم که همون مرحله نیاز به تصمیم گیری های جدید و اقدامات جدید داشت که حتما با خودش کلی استرس میاورد ولی خب به هر حال مگه من دنبال همون نبودم؟ آیا ترجیح میدادم به جای این خبر منفی، هنوز تو بلاتکلیفی و امیدواری میموندم؟ نه! شاید انتظار و انفعال راحتتر بود ولی آخرش چی؟ مدام متن پیام جلوی چشمهام رژه میرفت و من درگیر این بودم که الان باید در خودم دنبال چه حسی بگردم؟ تو خونه هم با یه حالت انفعالی حضور داشتم، حتی ذره ای از ناراحتی با بچه ها بروز ندادم، نشستم پیش پسرم و دیکته اش را گفتم و نوشت. دخترم یه امتحان سراسری برای تعیین سطح داشتند که بهش گفتم برو کتاب عربی ات را بیار و یه ربعی بهش گفتم چند تا فعل ماضی و مضارع را صرف کنه، شام خوردیم و خوابیدیم. مثل یک شب معمولی! 

صبح بیدار شدم، برای دوستم کامنت گذاشتم و بهش گفتم انگار همه ی ناراحتی ام صرفا بابت اینه که منتظر یه شادی بوده ام و الان ضد حال خورده ام و نهایت ناراحتی ام از نبودنِ اون شادی است. سعی میکردم درون خودم را بشناسم و احساساتم را پیدا کنم. براش از بی حسی و کرختی ام گفتم، از اینکه حتی نمیتونم با قطعیت ناراحت باشم. بهش گفتم شاید بیشتر از نتیجه ای که حاصل نشده، از تلاش و استرسی که متحمل شده ام غمگینم. اینها را نوشتم و رفتم برای یه دوستی که مدتیه بی انگیزه هست وویس گذاشتم و براش گفتم که حق نداره اینطور بی انگیزه باشه، حق نداره با زندگی خودش اینطور بازی کنه و باید قدر لحظات و موقعیتش را بدونه و بچسبه به تلاش و تلاش و تلاش. وویسم تموم شد به خودم اومدم دیدم اون چشمه ی اشک سرازیر شد. ده دقیقه پونزده دقیقه ای گریه کردم. بلند شدم رفتم دستشویی صورتم را شستم و شروع کردم دوباره برنامه ریزی کنم که الان چه باید کرد؟ 

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲/۱۱/۲۵
زری ..

نظرات  (۱۲)

آدم در ماه فوریه پوستش کلفت می شه تا بتوانه برای سال بهتر برنامه ریزی کنه. من هم از این پیام ها زیاد دریافت کرده ام . نگران نباش. اون جوابی را که می خواهی سال بعد دریافت می کنی. 

 

پاسخ:
کامشین جان  چقدررر دلم میخواد بیشتر از اینکه پوستم کلفت بشه، دلم خوش بشه به گرفتن خبرهای خوب، ولی خب راست میگی همچین قراری نیست.

 مرسی کامشین جان، من هم امیدوارم. 

:بغل 

من با هر پیام ریجکتی که میگیرم این حس رو تجربه میکنم... و چقدر دلم یه شادی میخواد. یه «شدن». یه باری که برنامه‌ریزی‌هام به نتیجه‌ی مطلوب برسه. واقعا بهش احتیاج دارم. 

پاسخ:
ممنونم مهسا جان، بغل:)

میفهمم میفهمم، خیلی خوب درکت میکنم. عزیزم امیدوارم برای تو روی خوب ماجرا خودش را بیشتر و بیشتر نشون بده.

عزیزم روزای خوب و شادی و ذوق بعد شنیدن اونم میاد . امیدوارم به زودی زود یه روزی به تمام اتفاقای گذشته فک کنی و بگی .بالاخره شد ‌ این حسو واسه خودمم و تمام مردم خسته و خموده کشورم ارزو دارم . من یقین دارم شما میتونی . 

پاسخ:
ممنونم مبینا‌جان، من هم برات بهترین ها و حس خوب نتیجه گرفتن و‌شادی روزافزون را آرزو میکنم. 
امیدوارم روزگار برای همه مون بهتر پیش بره.

اولش که گریه ت نمیاد بخاطر این هست که شوکه ای! بعد که یواش یواش هضم میکنی چی شده از شدت عصبانیت یا خستگی یا هر چیز دیگه ای اشکات جاری میشن!

اشکات که جاری شدن انگار تا حدی هم می پذیری که چی شده و چون نمیخوایی تو این شرایط بمونی پامیشی و دوباره به فکر راه جدید می افتی و گاها هم پرقدرت تر!

این خلاصه مراحلی بود که من تو برخورد باناکامی هام دارم.

تو هم همینی.

مراقبت روحیه ت باش و همه تخم مرغ هات رو تو یه سبد نچین و پرقدرت برگرد به میادین زندگی. 

پاسخ:
شوک هست یا عدم قطعیت که با پا به سن گذاشتن آدم به این مرحله میرسه که نه حس های شکست واقعی اند و نه حس های پیروزی. و انگار آدم تردید میکنه در شاد شدن و ناراحت شدن. ولی آنچه که واقعی هست خستگی ها و استرس های ماست. 
ممنونم صبا جان از همراهی و همدلی ات

نمیخوام شعار بدم ولی چاره ای جز تلاش نداریم، چاره ای جز دوباره شروع کردن نیست... و همین زندگی ماست. گریه هم درمان واقعا

پاسخ:
آره عزیزم درست میگی، اصلا هم شعار نیست، همه مون تجربه اش را کمابیش داریم که اگر دست از تلاش برداریم بدجور عقب میمونیم. موافقم باهات.

ایشاله که خیره زری جان

 

واقعا قابل درکه و فقط میشه با این فکر که خود درد نه شنیدن هم درس خوبی بهمون میده خودمون رو آروم کنیم

پاسخ:
ممنونم مینو جان، انشاالله که خیر است!
دیگه زندگی از این درس ها زیاد داره:( امیدوارم با خبرهای خوب خستگی هامون هم در بره :)

هممون گاهی همین حس کرختی رو تجربه میکنیم

و چقدر آدم سردر گم میشه که الان در این لحظه احساس درست چیه؟

پاسخ:
دقیقا همه مون یه روزهایی همه ی این حجم غم و سردرگمی را تجربه میکنیم و متاسفانه این روزها زندگی همه ما کم از این لحظات نداره :(

همون بحث انکار و پذیرش هست که مرحله به مرحله باید طی بشه .

امیدوارم بالاخره اون جوابی که منتظرشی رو بگیری .

پاسخ:
امان از این مرحله به مرحله پیش رفتن ها؛(( 
مرسی عزیزم امیدوارم برای همه همه چیز خیر پیش بره. 

عزززززززززززززیززززززززززم بیا بغلت کنم محکم 

کاملا درکت میکنم وقتی ریجکتی من اومد همین حال بودم بعد از 6 سال معطلی و مدرک ب 2 فرانسه که پوستم کنده شده بود تقریبا رد داده بودم  از زمین و زمان عصبانی بودم و برای اون همه زحمت که برا یمدرک فرانسه کشیدم  اما میگذره در زمان و مکان به موقع الهی اتفاق میفته 

پاسخ:
ممنونم دزیره جان، دقیقا آدم برای تلاشهایی که کرده دلش میسوزه:( امیدوارم برای همه مون به نتیجه ی شیرین ختم بشه. 
۰۸ اسفند ۰۲ ، ۲۲:۱۵ ربولی حسن کور

سلام 

خوشم میاد اصلا نگفتین چی شده اما همه فهمیدند!

پاسخ:
سلام، بللله این هنر نویسنده هست که نمیگه بلکه نشون میده:)))

یک پاراگراف نوشتم و پاک کردم.واقعیت اینه که منم ناراحت شدم بخاطر اتفاقی که افتاده.امیدوارم زنیته ساز اتفاقات بهتر باشه.

پاسخ:
مرسی پرژین جان، ممنونم عزیزم نمیخواستم ناراحتت کنم، ممنونم از کامنتت. 
امیدوارم هم برای من و هم برای شما بهترین اتفاقات پیش بیاد. 

به نظرم خیلی منطقی و معقول برخورد کردید با این ناکامی، امیدوارم گام های بعدی را همچنان پر انرژی بردارید و در جا و وقت دیگر، نتیجه خوشایند تری بگیرید.

پاسخ:
مررررررسی عزیزم، ممنونم از دعای خیرت. انشالله 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی