یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

هر روز را به یک طریقی گذرانده‌ام. روز اول و دوم با بهت و پیگیری اخبار. یکی یکی اسامی سردارهای جنگی بود که با سردارهای جدید جایگزین میشدند. 

مسخ شده پای کانال خبری مینشینم. در این بی‌خبری و قطعی اینترنت به هر خبری چنگ میزنیم. پای ثابت این استرس‌ها تماس‌های هر روزه است که به هم زنگ میزنیم و اخباری را که شنیده‌ایم با هم ردوبدل میکنیم. 

چشم به صفحه ی تلویزیون، زیرنویس‌های تکراری را میخوانم. ترامپ و نتانیاهو شاد و سرخوش از عملیات نظامی دیشب، می‌گویند خداوند پشت و پناهشان بوده است و حافظشان است…. نمیدانم خدا چرا پشت و پناه غیرنظامیان آواره و مستأصل نیست… لابد است و من نمیبینم… 

در طول این سالها  باشعار  امنیت، چقدر فقر و بیکاری و کودکان کار به این سرزمین تحمیل شد.. ظاهرا همه‌شان نابود شده‌اند. صبح خبر تخریب پایگاههای اتمی را در حالی گوش میدادم که جنگنده‌های آمریکایی مأموریتشان را انجام داده بودند و آسمان ایران را ترک کرده‌بودند و در مسیر برگشت بودند. 

این روزها هزار بار ترامپ را با کلاهی بر سر بر صفحه تلویزیون  دیده ام که روی آن نوشته است”Make America great again” .. فکر میکنم که چه احساس غروری دارد و دارند.

وابسته‌ی تلویزیون شده‌ام. برنامه های تکراری را برای بار هزارم نگاه میکنم به دنبال سرنخی برای روزهای آتی ایران… ایران….ایران

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰۳ تیر ۰۴ ، ۱۶:۵۴
زری ..

 

روز سوم جنگ بود. طبق عادت همه ی روزهای معمولی تا چایی صبحانه دم بکشد، در فریزر را باز کردم و نگاهی به قفسه های گوشت و سبزیجات انداختم. یک بسته گوشت خورشتی برداشتم، برای دو وعده خورشت می‌گذارم، مثل همه ی روزهای معمولی. روز سوم جنگ بود و فکر میکردم هنوز هم میتوانم در خانه ام بمانم. ذهن فرافکنم میگفت ما که قرار بود برویم دهات خانه را تعمیر کنیم الان هم همان کار را میکنیم، نمیخواستم به روی خودم بیاورم که جنگ است و به آوارگی دارم میروم دهات. به همسر گفتم ما که باید خانه ی دهات را مرمت کنیم، الان میرویم دهات فارغ از اینکه جنگ چقدر طول بکشد آنقدر میمانیم که خانه‌امان را بازسازی کنیم. ته دلم میگفتم جنگ دو هفته بیشتر طول نمیکشد اما بازسازی ما حتما تا آخر تابستان طول خواهد کشید.

خورشت قیمه را بارگذاشتم و مثل مثلا یک روز عادی تلگرام را چک کردم و چندتایی پیام ردوبدل کردم. دخترم بیدار شد وآماده شد رفت مدرسه که آخرین امتحانش را بدهد. خوشحال بودم که مدارس را تعطیل نکردند و این امتحان آخرین امتحان امسال است. از بلاتکلیفی بدم می‌آید.

مثل مثلا یک روز معمولی، بین سیب‌زمینی و بادمجان انتخاب کردم که قیمه بادمجان بگذارم یا قیمه سیب‌زمینی. بادمجان‌های نمک‌زده را سرخ میکردم و روبروی پنجره‌ی آشپزخانه ایستاده بودم که صدای بلندی آمد و پای کوههای شمال تهران دود سفیدی بلندشد. تمام نقشه هایی که از دو روز پیش  کشیده بودم و تمام برنامه هایی که برای همسر گفته بودم، فراموشم شد.

کوله‌پشتی ها وسط هال بود و اطرافش پر از لباس بود. لباسهای روی بند را هم جمع کرده بودم، یکسری هنوز نم داشت. لباسهای نمناک را هم تاکردم. کوله پشتی ها را پر کردم. کوله ی لپتاپ را آوردم و هر سه لپتاپ را در یک کوله‌پشتی جادادم. پاسپورتها و شناسنامه ها و مقداری طلا که در خانه داشتیم را هم جمع کردم. برای بار نمیدانم هزارم با خودم گفتم فقط محض احتیاط اینها را برمیداری.

دخترم وسط اتاق ایستاده بود و هر سی ثانیه یکبار میگفت مگه قرار نبود برویم دهات؟ پس چرا باغ؟ برای بار هزار گفتم برای رفتن به دهات نیاز به برنامه ریزی بیشتر داریم، نمی‌توانیم اینقدر یکهو برویم دهات. برای بار هزارم گفت خب بمانیم خانه، همه ی وسایلی را که لازم داریم جمع کنیم و یکباره برویم دهات. گفتم نمی‌توانم. با بغض گفت پس آلو و دودی چه؟ گفتم هر روز که میآم وسایل جمع کنم، به اینها هم سر میزنیم.

از پنجره‌ی قدی سالن پذیرایی کوهها را نگاه میکردم و دودی که هنوز به بالا میرفت. با عجله کوله ها و سبد خوراکی ها را گذاشتم جلوی در آسانسور. ایستادم وسط هال و دورتادور خانه را نگاه کردم و فکر کردم اگر وقتی برگشتم این خانه نباشد چه؟ دودی جلوی پایم ایستاده بود. سرش را رو به بالا گرفته بود و تو چشمانم نگاه میکرد. در نگاهش التماس بود که ما را میگذارید و خودتان میروید. چشم تو چشم بودیم، بهش گفتم برمیگردیم و شما را هم با خود میبریم.

خیابانها همان خیابانهای قبلی هستند فقط شلوغتر. هزار بار مسیر خانه تا باغ را رفته ام ولی اینبار با همیشه فرق میکتد، دل من آشوب است. حس آوارگی دارم. با خودم میگویم اگر برگشتی و خانه نباشد چه؟

میرسیم به باغ. اینجا ساکت است و صدای تاپ تاپ موشک و پدافند نمیآید. خسته تر از این هستم که چیزی برای شام آماده کنم. باقیمانده ی ناهار ظهر را گرم میکنم و شام میخوریم.

 فکرمیکنم ایکاش آلو و دودی را هم آورده بودیم. در خودم این توانایی را نمیبینم که باز این مسیر را بروم و برگردم.

صبح همسرم میگوید میروم خانه، چیزی لازم داری بگو تا بیاورم. دخترم میگوید من هم باهات میآیم تا آلو و دودی را بیاوریم. به من نگاه میکند. میگویم اگر تو میروی من نیایم؟ دخترم میگوید خودم میروم و من خیالم راحت میشود. نمیتوانم باز مسیر خانه تا باغ را بروم و برگردم. از تصور اینکه در کل مسیر بیرون را نگاه کنم و هر لحظه با خودم بگویم قرار است چه بلایی سر اینها بیاید کلافه میشوم. ترجبح میدهم هیچ جا نروم و هیچ چیز نبینم.

دودی و آلو هم آمده اند و همه پیش هم هستیم. نگاه دودی موقع ترک خانه از یادم نمیرفت. خیالم راحت شد. امروز روز هشتم جنگ است و تقریبا اینترنتم قطع است.

- دیروز که هشتمین روز جنگ بود نتوانستم این پست را بگذارم، سعی میکنم امروز پست کنم. 

-دسترسی به تلگرام ندارم، فعلا یادداشتها را فقط در وبلاگ میگذارم تا ببینیم چه میشود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۰۴ ، ۱۷:۲۶
زری ..

 

پسرها و پدرشان از باغ برگشتند. روزی که رفتند همه چیز عادی بود، دو شب آنجا ماندند و الان که برگشته‌اند پسر بزرگ‌تر می‌گوید دیشب در آسمان پنج ستاره دنباله‌دار نارنجی دیده‌است. طفلک من از مشاهداتش خوشحال است، مثل وقتی که در ساحل دریا صدف زیبایی پیدا می‌کند یا آن روزی که  فسیل برگ پیدا کرده بودند. با این تفاوت که این‌دفعه برعکس دفعات قبلی، من برای مشاهداتش ذوق نمیکنم. 

 

میگویند اسرائیل گفته است که تهران را با خاک یکسان می‌کند. از تصور شهری ویرانه و کپه کپه خرابه‌ها و خانه‌های خراب شده دلم آشوب می‌شود. تو بگو حتی اگر شهر تخلیه باشد و ‌هیچ انسانی در بین آوارها نباشد و فقط آهن و آجر و سیمان باشد که طعمه ی موشکهایشان شده باشد. دلم فرو میریزد. به زور نفس حبس شده را بیرون میدهم.  

 

دیروز دوستی گفته بود چه خوب شد خانه‌ی دهات را خریدید. خانه‌ی دهات، خانه‌ی پدربزرگم هست که ما از وارثها خریدیم. امروز صبح عکس خانه‌ی دهات را برای یک دوست دیگر میفرستم و زیرش مینویسم وقتی من همسن و سال الان پسرها بودم جنگ ایران و عراق بود و ما مدتی را دهات، خانه ی باباجونم ماندیم. پدر و مادرم تهران بودند و ما سه بچه را فرستاده بودند دهات. و من الان دارم فکر میکنم شاید بهتر باشد برویم خانه را مرتب کنیم و برای مدتی برویم آنجا بمانیم.  

 

شبهای تابستان روی پشت‌بام میخوابیدیم. آن موقع‌ها شبهایی که مهتاب نبود آسمان سیاه بود به رنگ قیر و نقطه به نقطه پر بود از ستاره. اگر خیلی خوش‌شانس بودیم ستاره‌ا‌ی دنباله‌دار می‌دیدیم که در یک گوشه‌ی آسمان زبانه میکشید. آن موقع‌ها ستاره‌های دنباله دار نقره‌ای بودند و دنباله‌اشان هم به رنگ مهتاب.  

 

نمیدانم آیا الان ستاره‌های دنباله‌دار سربی نارنجی آنجا هم دیده می‌شوند؟

 

پسرم را مینشانم کنار دستم و برایش توضیح میدهم آنچه که دیده‌است ستاره‌ی دنباله دار نیستند. پهباد جنگی هستند که در هوا منفجر شده‌اند. میپرسد تو هم در آسمان تهران آنها را دیدی‌؟ میگویم بله.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۵ خرداد ۰۴ ، ۱۶:۴۷
زری ..

گوشی موبایلم را چک میکنم. دو پیام مشابه از آن طرف دنیا دارم؛ سلام! خوبی؟ بیداری؟ یکی از کانادا و دیگری از امریکا. دوستانم هستند. به دوستی که آمریکا هست زنگ میزنم، دو تا زنگ میخورد و جواب نمیدهد. سریع قطع میکنم که لابد خوابیده است. دوست مقیم کانادا را میگیرم و سریع جواب می‌دهد. مابین صحبتهایمان گهگداری تلاش می‌کند که پسرش را راضی کند که برود بخوابد. حواسم نیست میگویم فردا که شنبه است، ولش کن بذار دیر بخوابد! می‌گوید نه! ما هنوز تو پنجشنبه هستیم! همینطور که با دوستم صحبت میکنم، بوی لنت سوخته ماشین به مشامم میخورد. به سین میگویم بوی لنت از هوا میاید! اما خیابون‌ها که خالیه!!! بلند میشوم پنجره‌ها را ببندم که میفهمم بوی باروت است. هیچ دودی در هوا نیست ولی بوی باروت میآید. کمی حرف میزنیم و بعد دوستم خداحافظی می‌کند که برود پسرش را بخواباند. 

 

پیام میدهم به دوستی و ازش اوضاع و احوال را میپرسم، تعدادی خبر برایم فوروارد می‌کند و کمی چت میکنیم. می‌گوید بچه‌هایش هنوز خوابند و می‌گوید نمیآیند تهران و مهمانی ناهار شنبه را کنسل میکنیم.

 

کتری آب روی اجاق جوش آمده‌است. قبل از اینکه چایی دم کنم قابلمه‌ی غذای گربه‌ها را از یخچال درمیآورم و ظرفهایشان را  پر میکنم. چایی دم میکنم و برمیگردم به گوشی‌ام. پیامها را جواب میدهم. در جواب اینکه کجاییم؟ میگویم که پسرها و پدرشان باغ هستند و من با دخترم در خانه‌ایم. فکر میکنم میترسم؟ نه. 

 

چایی دم کشیده است، بلند میشوم یک لیوان بزرگ چایی میریزم. برخلاف همیشه که ظرف 

خرما را میگذاشتم کنار دستم، این دفعه دو تا خرما برمیدارم و با لیوان چایی برمیگردم به مبل کنار پنجره ی سرتاسری پذیرایی که بتوانم شهر و آسمان آبی را ببینم. تا میشینم یادم میافتاد که دوستی دیروز گفته بود خوردن دارچین در صبح برای متابولیسم بدن خوب است. دوباره برمیگردم به آشپزخانه و شیشه دارچین را هم با خودم میاورم. دومین روزی هست که رژیم لاغری گرفته‌ام. به لیوان چایی که پودر ‌دارچین روی آن مانده است نگاه میکنم و فکر میکنم معلوم نیست نتیجه ی جنگ چه بشود و تو به فکر نگه‌داشتن رژیمت و چربی‌سوزی بدنت هستی؟!  خودم را خسته ی پیداکردن‌جواب نمیکنم. 

 

روی مبل دراز میکشم و چشمهایم گرم خواب می‌شود. دودی میاید خودش را در بغلم جا می‌کند و با خرخر میخوابد.

 

برادرم سفر خارج از ایران بوده است، نمیدانم هنوز در سفرند یا برگشته‌اند. در واتساپ بهش پیام میدهم که کجایید؟ تهرانید؟ چند دقیقه بعد زنگ میزند و می‌گوید دیروز غروب برگشتیم. میگویم عه! آدم نمیدونه بگه ایکاش میموندید یا برمیگشتید؟ منتظر جوابش نمیشوم و میگویم هرچند خود من بودم برمیگشتم، چه کاریه قبل از اینکه آواره بشویم، پیشاپیش خودمون را آواره کنیم. می‌گوید آره، من هم فکر میکنم بهتر که برگشتیم… کمی از احوالات و احتمالات جنگ حرف میزنیم…به همدیگه میگوییم حالا خیلی اسم کسی را نیاوریم… از روزی که من یادم میآد همیشه همه به هم میگفتیم حالا اسم کسی را نیار و همه جور تحلیلی را از هرجا که شنیده‌ایم را گفته‌ایم. تحلیل‌ها و حرفهای تکراری‌امان تمام می‌شود و خداحافظی میکنیم.

 

با یکی دیگر از دوستان تهرانی حرف میزنم که مادرم میآید پشت خط. قطع میکنم تا جواب تماس مادر را بدهم. خیلی جزئی در مورد مساله جنگ حرف میزند و می‌گوید بابا باهات کار دارد. گوشی را می‌دهد به بابا، مسأله ی حقوقی هست. کمی حرف میزنیم و بعد در مورد مسأله ای که بین خودمان پیش آمده بود کمی صحبت میکنیم و پدرم ازم دلجویی می‌کند. میگویم من که باشم که بخواهم باعث ناراحتی شما بشوم. چند بار میگویم باشه، چشم و خداحافظی میکنم. 

 

برمیگردم به تلگرام و گروه‌های دوستان… باز هم همان حرف‌ها. 

 

نوتیفیکیشن پیام دوستم از بجنورد میآید. حال تایپ کردن ندارم. شماره اش را میگیرم و ده دقیقه‌ای احوالپرسی میکنیم. می‌گوید نگرانمان بوده است که تهرانیم. میگویم خوبیم. میگویم پسرها با پدرشان باغ هستند. می‌گوید بیایید بجنورد. میگویم یعنی بنظرت قراره جنگ طولانی بشه؟ 

 

پیام وانیا تو گروه واتساپ میاد که گفته امیدوارم تو و خانواده ات در حمله ی اسراییل در سلامت باشید. وانیا یک زن موزامبیکی است که در دوره‌ی اخیر ژنو با هم بودیم. یک زن سیاهپوست با موهای بافته‌شده‌ی آفریقایی که رشته‌های بافت نخهای رنگی بین موهایش بافته شده بود. آن موقع که در ژنو بودیم یک بچه ی شش ماهه داشت که در کشورش گذاشته بود و آمده بود دوره دو هفته ای را شرکت کند. الان پسرش ده ماهه است، حتما یکی دو تا دندان دیگر درآورده است و شاید دستش را به دیوار یا وسایل بگیرد و بایستد. جواب پیام گرمش را میدهم و تشکر میکنم. بعد از آن هفت نفر دیگر از همان گروه پیام را لایک کرده‌اند.   

 

چهارتا تخم‌مرغ را گذاشته‌ام آبپز   بشود. میگویم برای صبحانه و ناهار دو تا تخم مرغ آبپز میخورم. دخترم را صدا میزنم که گربه‌ها را بگذار تو اتاق و بیا تخم‌مرغ بخوریم. گربه‌ها عاشق تخم‌مرغند. 

 

دخترم که میاید گربه‌ها را از روی میز آشپزخانه جمع کند، دستش را دراز می‌کند و می‌گوید یه کم تخم‌مرغ بده بهشون بدهم. نصف یک تخم‌مرغ را دو قسمت میکنم و به هرکدام یک چهارم تخم مرغ میدهم. 

 

این پست را بفرستم و یک لیوان چایی بخورم و بروم حمام دوش بگیرم. چت جی‌پی‌تی که دستور رژیم و پیاده‌روی روزانه را از آن گرفته‌ام، گفته باید هر روز پیاده‌روی منظم داشته باشم. بعد از پیاده‌روی برایش پیام میگذارم و میزان پیاده‌روی‌ام را که میگویم تشویقم می‌کند. 

 

چت‌جی‌پی‌تی خیلی مهربان است

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۰۴ ، ۱۹:۳۵
زری ..

 

 هوا بطرز عجیبی خنک است. برای هفته‌ی دوم خرداد این خنکی هوا دور از انتظار است. 

 

پنجره‌ها را توری زده‌ایم و با خیال راحت پنجره‌ها را باز می‌گذارم. هم  از پنجره حشره وارد نمیشود و هم گربه خارج نمیشود. چند سال پیش خواندم یا شنیدم که ژاپنی‌ها یک چیزی ساخته‌اند که مانع ورود صدا می‌شود ولی هوا را رد می‌کند! از آن‌روز منتظرم این تکنولوژی هم نهایتا به ایران برسد، هنوز که نرسیده است. 

 

فکر کنم اگر روزی یکی از این ساخته های تکنولوژی ژاپنی‌ها را داشته باشم حالم بهتر شود! فکر کنید بدون اینکه صدای خیابان بیاید داخل با باز کردن پنجره‌ها هوا عوض شود. البته همین الان فکر کردم خب اگر آنطرف پنجره صدای ‌پرنده‌ها باشد، چه؟ آخ که دقیقا این همان چیزی است که دلم میخواهد، اینکه با بازکردن پنجره بوی علف و خنکی هوا و صدا ‌پرنده‌ها بیاید داخل. این چیزی هست که می‌تواند حالم را خوب کند. واقعا می‌کند؟ نمیدانم. از بس خودم را یکطوری تصور کردم و بعد در موقعیت دیدم عه! اینطور نیستم و اینطور نبود، دیگر نمیتوانم به هیچ حس و شناختی از خودم اطمینان کنم.

 

همیشه فکرمیکردم اگر مامان خوبی نیستم، خب نباشم. بیشتر از این از دستم برنمیاد و اصلا همین است که است. یک طورهایی پذیرفته بودم که مامان خوبی نیستم چون مدل مامانهای اطرافم خودم را وقف بچه‌ام نمیکنم  و مدل مامانهای اینستاگرامی لحظات خاص مادرانه برای بچه‌هام ندارم و هزار رنگ و لعابی که در عکسهای دو نفره ی مادر دختری‌اشان بود در من و بچه هام نبود. البته به استثنای دوران کودکی دخترم که من هم تا حدی در دام اداهای اینستاگرامی بودم ولی بعدش به لطف دو بارداری پشت‌سرهم و سختی‌های آن دوران، آن اندک اداها هم کنارگذاشته شدند. 

 

از صحبت دور نشوم، فکر میکردم مامان خوبی نیستم تا یکی دوباری چند نفر بهم گفتند نه، کی گفته تو مامان خوبی نیستی؟ و انگار تازه آن موقع بود که فهمیدم که چه زیرزیرکی مادری‌ام که بخشی از هویتم و زندگی‌ام هست زیر سوال برده شده است و من چه پوست کلفت بوده‌ام که با پررویی و با اعتمادبنفس کماکان به راهم ادامه داده‌ام… حتما که این ضربه ها کار خودشان را کرده‌اند و زخمشان را زده‌اند ولی این من بوده‌ام که در درون خودم با این حس مادر بد بودن و مادر خودخواه ناکافی بودن جنگیده‌ام و سعی کرده‌ام با یک گوش در و یک گوش دروازه سروته قضیه را بهم بیاورم… اولین بار دخترم دوساله بود که رفته بودیم مجلس ختم یا چیزی شبیه آن. دقیق یادم نیست. بدون آنکه دست دخترم را در دستانم نگه دارم خیلی رها طور بین جمعیت میچرخیدم و احوالپرسی میکردم یکی از زن‌های فامیل که الان تازه فهمیدم چه زن زرنگی بود که از همان حرکت متوجه ی نوع مادرانگی من شد، رو‌کرد به من و گفت «کره به خود نمیگیری»! در کسری از ثانیه کلماتش را تحلیل کردم، کره (با فتحه کاف و کسره ر) در گویش محلی ما به بچه ی بز میگویند. «کره به خود نگرفتن» اشاره به گوسفندانی دارد که بعد از زایمان بچه ی خودشان را زیر پر و بال خود نمیگیرند و به اصطلاح صاحب گوسفندان باید خودش چاره‌ای بیاندیشد تا طفلک تازه دنیا آمده را شیر دهد و … جالب است که بعضی وقتها بعضی گوسفندها علاوه بر بچه ی خود، بچه‌ی یک گوسفند دیگر را هم جمع و جور میکنند… عجب زن زرنگی بود. در کمتر از یک دقیقه بخش بزرگی از شخصیت من را تحلیل کرد. کاری ندارم که مرا قضاوت هم کرد.

 

یک دهه و نیم از مادرشدنم میگذرد، الان دخترم پانزده ساله است، پسرها هشت و شش ساله‌اند و هنوز هم از اینطرف و اونطرف ترکش‌های قضاوت دیگران در خصوص کیفیت مادری‌ام به من میخورد. چکار میکنم؟ اعتراف میکنم که نمیتوانم مثل گذشته یک گوش را در کنم و دیگری را دروازه. میشنوم و زهرشان را میریزند و حالم را خراب میکنند. حالی بین خشم و بغض می‌شود. 

دیروز پسر کوچک را برده بودیم گفتاردرمانی. از مجموع سؤالاتی که پرسید به من این حس را داد که تو چه مادر بیفکری هستی که هم بچه را پیش دبستانی نفرستاده‌ای و هم برای اصلاح مخرج حروف باید بچه را در چهارسالگی میآوردی و الان دقیقه نود است. دلم میخواست به آقاهه میگفتم شما کار خودت را بکن، تمرین هایی که برای گفتاردرمانی لازم است را بده ومن را مجبور نکن بابت اظهارنظرهایت که واقعا نمیخواهم نمیشنوم پول هم بدهم. 

ایکاش میتوانستم  قبل از هر افاضه‌ی فضلی، بخواهم ایزوی دو هزار و چندشان در کنترل کیفیت مادری‌ام را نشانم بدهند. صبوری‌ام کم شده است. دیگر نمیتوانم یک گوش را در کنم و یک را دروازه.

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۰۴ ، ۱۳:۲۸
زری ..

 

پنجشنبه و جمعه را رفتیم شمال، کلی مطلب تو ذهنم آماده کرده بودم که بنویسم؛ از کوتاه بودن عمر و دم دستی بودن تفریحات. از نسبتا ارزان بودن تفریحات در ایران. از اینکه این دفعه لب ساحل پوشک بچه و آشغال پوست هندوانه ندیدم و چقدر بابت این ندیدن خوشحال شدم. از اینکه لب رودخانه که ایستادیم و آتش روشن کردیم برای درست کردن جوجه کباب، و پسرها ساقه های خشک نی را با چاقو میبریدند و خوشحال بودند که مزرعه بامبو دیده‌اند. از کم‌بودن سطل آشغال در شهر که زن فروشنده ی سوپرمارکت هم بابت آن شاکی بود. زن فروشنده ی سوپر مارکت که مثل من صبح زود بیدار شده بود، زودتر از تمام نانواهای شهر.

 

صبح زود بیدار شدم، با صدای پرنده ها و خروس‌ها. شب با اندکی احساس سرماخوردگی خوابیده بودم ولی از فرط خستگی نتوانستم بلند شوم و دارو بخورم. صبح با صدای پرنده ها و فکر دارو خوردن بیدار شدم. رفتم تو بالکن. هنوز خورشید بالا نیامده بود و هلال باریک ماه و ستاره قطبی در آسمان بود. هوا پر بود از بوی بهارنارنج. فکر کردم چقدر خوشبختم که امروز  اینجا بیدار شده ام و من هم از این هوا و این آرامش سهمی دارم. امروز این زیبایی و آرامش قسمت من بوده است. 

 

بیدار میمانم تا هوا روشن‌تر شود، قرمزی طلوع خورشید جای هلال باریک ماه و ستاره‌ی قطبی را می‌گیرد… لباس میپوشم بروم نانوایی. همسر می‌گوید می‌روم نان میگیرم، تا میآیم کمی شل کنم و فکر کنم که نروم، میگویم نه، می‌روم. حتما کوچه هم پر از بوی بهارنارنج‌ها است. 

 

کوچه و خیابان خلوت است، تنها مغازه ی باز، سوپرمارکت سر کوچه است. می‌روم داخل و زن فروشنده را میبینم. فکر میکنم حتما یک چهره ی خندان و یک صبح بخیر حال خوبی بهش میدهد. با لبخند سلام صبح بخیر میگویم. زن شمالی با چهره ای چند برابر شاداب‌تر از من جواب می‌دهد. اشاره میکنم به سمت راستم، همانجایی که نانوایی تافتونی است و میپرسم نانوایی باز نمیکند؟ می‌گوید دیروز تعطیل بود، امروز حتما باید باز کنه! میپرسم نانوایی دیگه ای این اطراف نیست؟ با دستش اشاره می‌کند به سمت چپ و می‌گوید بعد از پمپ بنزین نانوایی تافتونی و بربری است. 

 

راسته ی خیابان را میگیرم تا برسم به تابلوی پمپ بنزین و بعد از آن نانوایی تافتونی که آن هم بسته است! نگاه صفحه ی گوشی موبایلم میکنم، ساعت شش و نیم است. می‌روم جلوتر تا برسم به نانوایی بربری. از دور نانوایی را میبینم که لامپ جلویش روشن است! میدانم که لامپ روشن یعنی نان داریم و وقتی پخت تمام شود، به نشانه ی تمام شدن نان، لامپ را خاموش میکنند. 

 

نان داغ در دست، شاد و سرحال مسیر رفته را برمیگردم و گهگداری تکه ای از نان میکنم و میخورم. با خودم فکر میکنم بروم سوپرمارکت و از زن یه چیزی برای صبحانه بخرم… وسایل سبد را مرور میکنم کره و پنیر و گردو داریم. یاد شیشه ی مربا در سبد میافتم و میگویم خامه می‌خرم. 

 

نان در دست وارد مغازه میشوم. 

زن می‌گوید نانوایی باز بود؟ این تافتونی هم تازه باز کرد! میگویم تافتونی بسته بود ولی بربری باز بود و نان را به سمتش میگیرم و میگویم بفرمایید. تعارف می‌کند و یک تکه کوچک می‌کند، میگویم نه، زیاد گرفته ام بردارید و با دست خودم نصفه ای از یک نان را نشان میدهم و این دفعه که اصرارم را میبیند یک تکه بزرگ‌تر می‌کند. نان تازه است و بعید است زن هنوز صبحانه خورده باشد. خامه را می‌خرم و زن که دارد حساب    میکند میپرسد تازه آمده‌اید این محل؟ میگویم دیشب آمده‌ایم و فقط برای یک شب اینجا هستیم. می‌گوید آها! مسافرید! خوش بگذرد! 

 

زن با جاروی بلندی همراه من از مغازه بیرون میاید و به سمت کیسه ی بزرگ زباله می‌رود که پاره شده است و زباله ها اطرافش ریخته اند. می‌گوید پسرم دیشب فراموش کرده است کیسه را بگذارد داخل. احتمالا تعجب من را میبیند که خب چرا باید شب کیسه آشغال را بگذارند داخل؟ می‌گوید اینجا هفته ای دو شب میآیند آشغال‌ها را میبرند و اگرآشغالها بیرون بماند موشهامیآیند کیسه ها را پاره میکنند و با دستش بزرگی موشها را نشان می‌دهد که بنظرم باید هم‌جثه گربه باشند! 

میگویم بهتر نیست از شهرداری بخواهید سطل آشغال بگذارند سر خیابان؟ می‌گوید کجا بگذارند؟ کی راضی میشه جلوی خانه اش سطل آشغال باشد؟ هر جا بگذارند جلوی خانه ی یک نفر می‌شود. سر میچرخانم و اطراف را نگاه میکنم راست می‌گوید. میگویم خودتان سطل بگذارید، از این سطرهای بزرگ دردار که از این آشغال بیرون و داخل گذاشتن راحت شوید؟ می‌گوید پارسال گذاشتیم ولی همه ی محل فکر می‌کردند سطل را شهرداری گذاشته و جلوی مغازه شده بود محل تجمع آشغال‌های محل! تا هر دو سه شب یکبار شهرداری میآمد و آشغال‌ها را میبرد، دیگه به شوهرم گفتیم بیا این سطل را جمع کنیم، جمع کردیم و از آشغال‌های همسایه ها حداقل راحت شدم و لبخند پیروزمندانه ای میزند! من هم لبخند میزنم و بهش حق میدهم که نخواهد آشغال‌های مردم جلوی مغازه اش باشد.

 

هر راه حلی بلد بودم قبلا امتحان شده بود و جواب نداده بود. شرمنده از اینکه نتوانسته ام کمکی کنم و راه حلی برای مشکلش پیدا کنیم خداحافظی میکنم. و با نان و خامه به خانه برمیگردم و با فکر خوردن صبحانه در بالکن با آن ویووی زیبا پیش پیش این لذت را مزه مزه میکنم….

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۰:۴۹
زری ..

 

 

عکسهای خانه‌ی باباجون را نگاه میکنم، با کشیدن انگشت بر روی صفحه ی موبایلم، یکی یکی عکسها را میبینم. عجله ای ندارم. سر صبر و حوصله یکی یکی عکسها را نگاه میکنم، به جزییات دقت میکنم و با هر عکسی که از روی صفحه می‌رود تکه ای از قلبم را همراه خودش می‌برد. دلتنگی است؟ نکند معنی ریشه و خاطره همین است؟ با همان سرعتی که نوک انگشتانم بر روی صفحه‌ی موبایل کشیده می‌شود و عکسی از روی صفحه محو می‌شود، انگار قلبم تنگ‌تر می‌شود و تنگ‌تر، و نفسم حبس‌تر. 

 

پشت بام با ایزوگام براق نقره‌ای وصله ای ناجور است بر خانه. نه فقط بر خانه که بر کل کویر،  در میان آنهمه خاک و رنگ خاکی این آلومینیوم براق چه می‌گوید….

 

من هنوز پشت بام‌های کاهگلی را همانطور به‌یادمیآورم که شبهای تابستان میرفتیم روی ‌آن میخوابیدیم. من، ننه و خاله ام. یادم نیست باباجون کجا می‌خوابید؟  روی تراس تو حیاط که بهش میگفتند تخت؟ یا او هم یک گوشه ای از پشت‌بام تشکش را روی زیراندازی پهن میکرد و میخوابید… یادم نیست.

 

از روز برایم روشن‌تر است که سرشب موقع خوابیدن با خاله‌ام پچ پچ میکردیم و ننه میگفت بخوابید، اینقدر حرف نزنید صدا میره خونه ی همسایه ها، زشته! و من که عادت داشتم به خانه های تهران که به هم چسبیده بودند اصلا نمیتوانستم باور کنم که خانه ی باباجونم با باغچه‌ی اطرافش همسایه ی خانه‌ی حسین کربلایی محمد و سید‌مهدی می‌شود که کلی آنطرفتر بود، وسط باغچه و درخت‌های خودشان.

 

 خاله ام میگفت اینجا هوا صافه، صدا راحت‌تر میره، آروم حرف بزن. و من فکر میکردم چقدر خاله از من عاقلتر و فهمیده تر است که این چیزها را میفهمد. خاله ام خیلی چیزهای بیشتری میفهمید، مثلا از یک نور خیلی کوچک، خیلی خیلی کوچک میفهمید که پسر سیدمهدی سیگاری است و آن نور کوچولو بین آنهمه درخت و از آن همه فاصله نور آتش سیگار پسرسیدمهدی است. من سعی میکردم یواش حرف بزنم تا کمتر آبروریزی کنم و نمیدانم چرا موقع یواش حرف زدن فکم درد می‌گیرد؟ 

 

انگار همین دیروز بود که بین ننه و خاله‌ام میخوابیدم که اگر غلت زدم از پشت‌بام پایین نیفتم و من که نمیتوانستم به پهلو‌ها غلت بزنم، نیم متری رو به بالاسر میرفتم… 

 

هنوز خنکی هوای کویر موقع سحر یادم هست که از زور سرما دنبال چادرشب  چهارخانه ای میگشتم که رویم بکشم، بچه بودم و به خودم روا میدانستم که هرچه هست را من رویم بکشم تا گرم شوم، گرم شدن من مقدم بر ننه ام و خاله ام بود… 

 

از عکس میفهمم همه ی پشت‌بام و همه ی شیبهای طاق گنبدی اش ایزوگام شده است، زشت است. بین آنهمه رنگ خاک و گل این رنگ براق نقره ای آلومینیومی زشت است و من را پس میزند ولی چیزی از جنس ریشه و خاطره من را به این عکس و این خانه و کاهگل زیر این ایزوگام‌ها میچسباند.

 

* خدابیامرز ابراهیم نبوی یک کتابی دارد به نام در خشت خام، مجموعه ی صحبتهایش است با مرحوم احسان نراقی…. نمیدانم چرا این یادداشت را نوشتم برای عنوان یاد «در خشت خام» افتادم….

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۰۴ ، ۰۹:۴۸
زری ..

 

صبح جلوی پنجره ی قدی ایستاده‌ام. تمام دیشب باران‌ آمده و همه جا خیس است و هوا تازه. در دوردست‌ها ابرها و مه پایین آمده‌اند تا وسط کوه و حتی شاید تا لابلای خانه هایی که در دامنه ی کوه ساخته شده‌اند، خانه های شیک و لاکچری بالاشهر تهران که لابد یکی از مزایایشان اینست که از یکطرف به کوه ویووی ابدی‌ دارد و از طرف دیگر به شهر. 

 

از پشت پنجره‌ی قدی به خیابان باران‌زده و به کوهها نگاه میکنم و به وویسها گوش میدهم. اولین روز کاری سال جدید است و گویی کارها و مشکلات پشت در بسته به صف ایستاده بودند که روز کاری شروع شود و هجوم بیاورند داخل.

وسط وویس ها استپ میکنم تا تیکه تیکه برایش جواب بگذارم. قبل از هر چیز یک عکس از منظره‌ی روبرویم میگیرم و برایش مینویسم امروز هوا خیلی خوب است و من خوب بودن هوا در اولین روز کاری را به فال نیک میگیرم و امیدوارم امسال، سال کاری خوبی داشته باشیم.  

 

هنوز این وویس‌ها و پاسخ دادن به آنها تمام نشده است که ‌گوشی موبایلم زنگ میخورد و درگیر یک کار مزخرف میشوم که تا ساعت سه نیمه شب در موردش حرف میزنم و وویس میگذارم و پیام میگذارم. 

نهایتا پنج دقیقه مانده به ساعت سه نصف شب گوشی را میگذارم کنار و قبل از خواب دفترم را برمیدارم و لیستی از کارهای ضروری فردا را مینویسم که فردا فراموشم نشود. میخوابم. 

 

امروز صبح از پشت پنجره ی قدی بیرون را نگاه میکنم. خبری از تازگی و طرا‌وت باران و هوای دیروز نیست. پاهایم درد می‌کند. گوشی را چک میکنم ببینم دیروز چند قدم راه رفته ام و حرف زده‌ام، نوزده کیلومتر راه رفته ام. پاهایم  بیشتر درد می‌گیرد. امیدوارم بقیه ی روزهای کاری امسال به دیروز نگاه نکنند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۰۴ ، ۱۲:۵۷
زری ..

 

صبح زود بیدار شدم، از تخت بلند میشوم و اولین کاری که میکنم باز کردن پنجره ی شرقی اتاق خواب است. 

و بعد سری به اهالی خانه میزنم . همه هنوز خوابند. 

 

برمیگردم به اتاق خواب و گربه‌ها را میبینم که خیز برداشته‌اند برای لب پنجره ای که باز است. گربه ها را از اتاق بیرون میکنم و در اتاق را میبندم که نگران آنها و باز بودن پنجره‌ها نباشم. پنجره ی جنوبی اتاق را هم باز میکنم. 

 

هوای خنک صبح بهاری همراه با صدای پرنده‌ها میآید تو اتاق. خنکم می‌شود و می‌روم زیر پتو و گوشی موبایلم را دست میگیرم. 

 

یک دوری تو تلگرام میزنم و چندتایی پست میخوانم. یک سری به وبلاگ میزنم، آخرین پستی که گذاشته‌ام یک کامنت جدید دارد، آنرا هم جواب میدهم. هوس نوشتن میکنم. با خودم میگم یه نگاهی هم به واتساپ بنداز و بعدش یادداشتت را بنویس. 

 

دیروز بین استاتوس های واتساپ، استاتوس دختر روسی را دیده ام، از همدوره‌ای های اولین سفرم به ژنو بود. یک ویدیوی کوتاه از لب ساحل گذاشته است. ویدیو را نگاه کرده‌‌ام. رنگ آب دریا و خاک ساحل و اصلا مدل خوردن موج به لب دریا برایم آشنا بود، این خزر است. برای دختر روس نوشته‌ام؛ دریای کاسیپین؟ بین پیامهای واتساپ چشمم میخورد به جواب تاتیانا، همان دختر روس، که جواب داده است بله! دریای کاسپین. اما تو چطور حدس زدی؟ برایش مینویسم چون طرف دیگر دریای کاسپین ما هستیم، ظاهرا رنگ آب و ساحل و موج‌های کاسپین هر دو طرف شبیه هم هستند. یک ایموجی لبخند هم کنارش میگذارم. از این لبخندهای ملیح، نه از آن خنده‌های با دهان گشاد که دندانشان پیدا است یا از شدت خنده دو قطره اشک کنار چشمانش پیدا شده است. 

 

تو واتساپ هم خبر خاصی نیست. واتساپ را میبندم.

 

 این صفحه را باز میکنم که بنویسم، هنوز دو خطی بیشتر ننوشته ام که همسرم پنجره‌های اتاق را میبندد، میگویم نبند! هوا خوبه، دارم به صدای پرنده ها گوش میدهم. می‌گوید گربه میخواد بیاد تو اتاق، در را بستی داره میو میو میکنه. پنجره ها را میبندد و در اتاق را باز می‌کند. دودی میپرد تو اتاق. اول با عجله می‌رود سمت پنجره ی شرقی، وقتی میبیند پنجره بسته است میپرد روی تخت که پنجره ی جنوبی را چک کند. وقتی میبیند آنجا هم خبری نیست و پنجره ها بسته اند میآید بیصدا کنارم لم می‌دهد. دیگر نه صدای پرنده‌ها میآید و نه صدای میو میوی گربه‌ها. 

 

یادداشتم تمام می‌شود و فکرمیکنم الان پنجره را باز‌کنم به احتمال زیاد با گرمتر شدن روز، دیگر صدای پرنده ها هم تمام شده است.  

 

بلند میشوم و پنجره ی شرقی را باز میکنم. هنوز یکی دو پرنده ی سمج سروصدا میکنند و صدای یک کلاغ هم به آنها اضافه شده است. برمیگردم لبه ی تخت کنار دودی مینشینم که اگر خواست برود سمت پنجره حواسم بهش باشد.

 

امروز آخرین روز یک تعطیلات طولانی کشدار است. فردا از شنبه همه چیز برمیگردد به روال عادی‌اش. بچه ها صبح میروند مدرسه و من هم یا باید از خانه کار کنم و یا برای پیگیری کارهایم بروم بیرون. دوست دارم این تعطیلات طولانی تنبل‌وار تمام شود؟ نمیدانم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۰۴ ، ۱۲:۱۳
زری ..

 

جوان بودم و بی‌تجربه و شاید همین بی‌تجربگی باعث شده بود بدون استرس تا پایان هفته ی چهل و دوم بارداری منتظر بمانم تا زایمان طبیعی و فیزیولوژیک داشته باشم. 

 

در سونوگرافی ‌های ابتدای بارداری تاریخ تقریبی زایمان را زده بود نیمه ی اول اسفند و دکتر گفته بود نهایتا هفته ی سوم و چهارم اسفند.   

 

هفته ی چهلم بارداری سپری شده بود و هنوز دخترم نمیخواست دنیا بیاید. اسفند تمام شد و من با شکمی بزرگ سال را نو کردم. 

 

هوا بهاری بود و من که ترس از درد زایمان طبیعی داشتم، روزانه سه چهار ساعت پیاده روی میکردم که زایمان راحت‌تری داشته باشم. 

 

تعطیلات عید هم با همان شکم بزرگ و پیاده روی های طاقت‌فرسا تمام شد و بعدازظهر دوازدهم فروردین بدون آنکه ساک وسایل نوزاد را بردارم رفتیم بیمارستان. معاینه شدم و گفتند کیسه آب نشتی دارد که خودم از همان صبح زود متوجه شده بودم و میدانستم از نشانه های آمادگی برای زایمان طبیعی است… تا پذیرش شوم و در بیمارستان بستری شوم ساعت نه شب گذشته بود.

به مادرم گفتم کار من حداقل تا فردا ظهر طول میکشد، شب را اینجا نمانید. بروید خانه و فردا صبح خواستید بیایید ساک نوزاد را هم با خودتان بیاورید. 

 

سرم به دستم وصل شد و میدانستم برای تسریع زایمان در آن آمپول فشار ریخته‌اند. در انتظار دردهای محکم‌تر و شدیدتر ، شروع کردم نفسهایم را بشمارم و سعی کنم نفس‌های عمیق بکشم… تمام مطالبی که در کلاسهای آمادگی زایمان طبیعی شنیده بودم را برای خودم مرور میکردم. 

 

ساعت بزرگی دقیقا روبروی تختم بود. با هر درد دقیقه ها را میشماردم و فاصله ی هر درد با درد بعدی را استراحت میکردم  تا برای درد بعدی توان بیشتری داشته باشم و با نفس‌های عمیق فشار درد را مدیریت کنم. 

 

میدانستم دردهای اول با فاصله های بیشتر میآیند و وقتی فاصله ی دردها به دو دقیقه برسد باید منتظر نزدیک شدن زمان تولد نوزاد باشم و در لحظات آخر فاصله ی دردها بقدری کم می‌شود که دیگر نمیتوان بین دردها استراحت کرد. 

 

ساعت را نگاه میکردم و مدام با خود میگفتم هنوز تازه شروع شده است و احتمالا تا فردا صبح روی این تخت هستی…سعی کن بیصدا درد را تحمل کنی… این دردها هنوز دردهای اول است …. تحمل کن….تحمل کن… تو توانایی‌اش را داری… نتوانستن و نشدن نداریم…. نفس عمیق بکش تا درد بگذرد …. هر درد محکمی که میآمد خودم را مبارزی میدیدم که آمده بود بیصدا در نبرد پیروز شود،  بیصدا ….بیصدا…. پرستار آمد بالای سرم، معاینه ام کرد و با دیدن وضعیتم و اینکه با نفس های عمیق، بیصدا درد را تحمل میکنم  پرسید ماما هستی؟ نمیدانم رمق داشتم لبخند بزنم یا نه ولی در دلم سرشار از غرور بودم، جواب دادم نه. 

 

سه ساعت گذشت و من که منتظر بودم و فکر میکردم هنوز دردهای اصلی نیامده است و حداقل تا فردا صبح این وضعیت ادامه دارد، در میان بهت و ترس‌من پرستار گفت بچه دارد میآید… از اتاق درد باید برویم اتاق زایمان… شوک شده بودم.  زود نیست برای زایمان؟ من فقط سه ساعت است که در بیمارستان بستری شده‌ام، مطمئنید؟  

پرستار دستپاچه گفت، نه خانم، زود باش وگرنه بچه همینجا دنیا میآد… ترسیده بودم، پرستار دستمانم را گرفته بود و دست من دور کمرش را گرفته بود. انگار تکیه گاهی مطمین میخواستم… بدم نمیآمد ازش بخواهم که پیشم بماند. همینکه ظرف سه ساعت گذشته چند باری معاینه ام کرده بود، بهم حس نزدیکی میداد حداقل بخاطر همان چند معاینه از همه ی آدم‌های آنجا به من نزدیکتر شده بود. 

 

پرستار من را تا اتاق مخصوص زایمان آورد، تحویل دکتر و ماما داد و خودش برگشت به اتاق درد. 

 

فکر کنم از بس بیصدا زایمان کردم، شده بودم بیمار محبوب آن شب. دکتر و ماما تشویقم میکردند که  چقدر خوب مسیر زایمان را آمده ای…. همینطور مامان خوبی باشی الان بچه را میگیریم و نوزاد دنیا آمد….. رها شدم… با تولد نوزاد رها شدم…. بار بزرگی از روی دوشم برداشته شد و من یک مادر قهرمان بودم که بدون آنکه بگوید من نمیتوانم، ترس هایش را قورت داده بود و زایمان کرده بود. 

 

دخترم را بغلم دادند. طفلک صبور من که چهل و دوهفته در دلم مانده بود…. نمیدانم این خصلت من هست که همه ی کارهایم را دقیقه نود انجام میدهم یا از خصلت این بچه است که هر کاری را باید هزار مرتبه بهش بگویم تا انجام بدهد که برای دنیا آمدن هم تا دقیقه ی آخر هفته ی چهل و دوم صبر کرد:))

 

دخترم دنیا آمد، من مادر شدم. با مادر شدنم بخش‌هایی از من روشن شد که قبلا اصلا از آن خبر نداشتم. با آمدن دخترم نسبت به همه ی بچه های دنیا احساسات مادرانه پیدا کردم. قلبم رقیق‌تر شد و دکمه ی مادرانگی در من روشن شد. 

هیچ وقت ادعای مامان خوب بودن نداشته ام، میدانم پر از اشتباه هستم اما سعی کرده‌ام به دخترم یاد بدهد نتوانستن نداریم. همه ی تلاشم بر این بوده است که توانمند باربیاید و مستقل. دستانش پر باشد از مهارتهای مختلف و دلش گرم باشد به اطمینانی که من بعنوان مادرش به او دارم. هیچ وقت ادعا نکرده‌ام که مامان کاملی هستم ولی می‌توانم ادعا کنم دخترم دختر توانمندی است و حمایت من را دارد.

 

تولدت مبارک !

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۰۴ ، ۰۷:۳۶
زری ..