برشی از یک روز نیمچه کاری - سی و هفت از چهل
صبح من و آقای شوهر هر کدام دو جای متفاوت کار داشتیم. بهش پیشنهاد دادم بیا با هم برویم، اینطوری پسر کوچکتر را هم با خودمان میبریم و زودتر کارهایمان انجام میشود. این شد که پسر بزرگه را برد مدرسه، پسر کوچیکه را آماده کردیم و هر سه با هم از خونه زدیم بیرون. دخترم هنوز خواب بود. از همان دم در صدایش زدم که بلند شو، خواب نمونی به امتحان نرسی! دوباره بهش یادآوری کردم که یادش نرود کلید را بردارد و دنبال برادرش هم باید برود.
مسیر یاب از خانه تا مقصد اول را شصت و یک دقیقه نشان داد. از بس استرسی بودم نفهمیدم چطور رسیدیم. کار من خیلی زود و راحت انجام شد. شاید کمتر از پنج دقیقه. آمدم بیرون، سوار ماشین شدم و رفتیم به مقصد دوم که آقای شوهر کار داشت. بیست دقیقه ای رسیدیم و چون میدانستیم کار او طول میکشد، جای پارک باید پیدا میکردیم. ده دقیقه ای دنبال جای پارک مناسب گشتیم و بعد هر سه با هم روانه شدیم. آقای شوهر رفت داخل ساختمان و من که هنوز از استرس صبح سبک نشده بودم، نگران کار شوهرم و خوب پیش رفتن کارش بودم. یکی از عواقبی که این شغل برای من داشته است اینطور مضطرب شدن است. از بس در جریانات کارهای اداری دیده ام که خیلی الکی و بیخودی یک کار شدنی، نشدنی میشود و یا بالعکس! این عدم یقین باعث استرسی شدنم شده است.
با پسر کوچیکه جلوی مغازه ها قدم میزدیم و سعی میکردم حواس خودم را پرت کنم. بچه بدجور بدقلقی میکرد. گیر داده بود که چرا تزیینات کریسمی تمام شده؟! تلاشم در پیدا کردن مغازه ای با تزیینات کریسمسی بینتیجه ماند و بداخلاقی بچه بیشتر شد. متوجه نبودم نزدیک ظهرشده است و نه من و نه پسرم هیچکدام از صبح هیچ چیزی نخورده ایم. پسرم گفت مامان یه چیزی برام میخری؟ فکر کردم تو ویترین مغازه چیزی دیده است! پرسیدم چی؟ یه چیزی که سیرم کنه! تازه فهمیدم وااااای خودم هم چقدر گرسنه ام!
چهل پنجاه قدمی بیشتر نرفته بودیم که آن دست خیابان، تابلوی ساندویچ هایدا را دیدم! من که تازه فهمیده بودم گرسنه ام! با دیدن تابلوی ساندویچ هایدا از شکاری که کرده بودم شاد و خوشحال، با خودم گفتم یعنی این موقع صبح ساندویچ دارند؟ داشتم فکر میکردم به جای صبحانه به پسرم ساندویچ بدهم؟! که تازه مغزم روشن شد که زن! صبحانه چیه؟ نزدیک ظهر است! مغز مجوز خوردن ساندویچ هایدا را داد. رو به پسرک گفتم با ساندویچ موافقی؟ گفت هات داگ برام میگیری؟ بله!
رفتیم داخل. مادر و پسری پشت میزی پشت شیشه نشستیم. پسرم که از صبح همراه با ما بدو بدو دنبال کارهایمان بود، قرار گرفت. بچه هنوز چیزی نخورده از گرمای داخل ساندویچی حالش بهتر شد.
یک نیمکت بزرگ قرمز چرمی یکطرف یک میز چوبی را گرفته بود و سه صندلی هم بقیه ی اطراف میز را پر کرده بود. میز پشت پنجره را انتخاب کردیم و نشستیم.
کاپشن ها را در آوردیم و صفحه ی منوی ساندویچی را برداشتم. منویِ عکس دار را جلوی روی خودم و پسرم گرفتم. بهش گفتم فقط هات داگ؟ نمیخواهی بدونی دیگه چی دارند؟ چشمم خورد به پیتزا! گفتم عه! هایدا، پیتزا هم داره! نمیخواهی؟ پسرک دل به شک شد و پرسید پیتزا چی؟ شروع کردم به خواندن! پیتزا قارچ و مرغ، پیتزا گوشت و قارچ و .... پسرک گفت نه ساندویچ! ساندویچ میخوام! صفحه منو را نگاه کردم، ساندویچ رویال! بنظر از همه بهتر میآمد. پسرم پرسید هات داگش را درسته میذاره؟ نگاه عکسش کردم و گفتم آره بنظرم!
کارت پول را برداشتم و رفتم سمت صندوق. بجز ما هیچ مشتری دیگری در ساندویچی نبود و سه چهار کارگر ساندویچی، سینی های پر از ساندویچ های آماده را از پشت یخچال ها میآوردند و در یخچال میچیدند. یک خانم هم با یک ماشین حساب بزرگ و کلی ورقه پشت میز چسبیده به صندوق نشسته بود. حدس زدم از کارمندهای آنجاست و احتمالا به حسابهای مالی رسیدگی میکرد. چشمم به یخچالها خورد و از اینکه ساندویچ گرم سفارش میدادم راضی بودم. پول ساندویچ را حساب کردم و برای نوشیدنی بنا به نظر پسر یک نوشابه نارنجی.
روی نیمکت چرمی قرمز بغل دست پسرم نشستم. هر دو حالمان خوب بود. گهگداری یاد کار شوهرم میافتادم و اینکه کارش چطور پیش میرود؟ تا میآمدم استرسی شوم، با خودم میگفتم هر کاری از دستت برمیآد انجام بده! الان این بچه از آنچه که در ذهن تو میگذرد خبر ندارد! بیخود فضای خودت و بچه را خراب نکن! چسبیدم به گرمای داخل رستوران و انتظار شیرین خودم و پسرم برای آماده شدنِ ساندویچ گرم! حال هر دویِ مان خوب بود!
چقدر خوب و قشنگ بود. واقعا خیلی قشنگ مینویسین :)
خاطره ی من از هایدا اینه که بعد از امتحان آیلتسم که چند روزی از استرس نتونسته بودم هیچی بخورم یا حتی شب بخوابم به خودم جایزه ساندویچ هایدا دادم :)) از امتحان که رسیدم رفتم توی صف و یه ساندویچ ژامبون گندهی پر از مخلفات سفارش دادم با نوشابه (نهایت ناپرهیزی غذایی) و رفتم خوابگاه نشستم خوردم و یه نفس راحت کشیدم. قشنگ جایزهی چند ماه سخت درس خوندنم بود این.