یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

برشی از یک روز نیمچه کاری - سی و هفت از چهل

يكشنبه, ۱۶ دی ۱۴۰۳، ۰۶:۴۱ ب.ظ

 

صبح من و آقای شوهر هر کدام دو جای متفاوت کار داشتیم. بهش پیشنهاد دادم بیا با هم برویم، اینطوری پسر کوچکتر را هم با خودمان میبریم و زودتر کارهایمان انجام میشود. این شد که پسر بزرگه را برد مدرسه، پسر کوچیکه را آماده کردیم و هر سه با هم از خونه زدیم بیرون. دخترم هنوز خواب بود. از همان دم در صدایش زدم که بلند شو، خواب نمونی به امتحان نرسی! دوباره بهش یادآوری کردم که یادش نرود کلید را بردارد و دنبال برادرش هم باید برود. 

مسیر یاب از خانه تا مقصد اول را شصت و یک دقیقه نشان داد. از بس استرسی بودم نفهمیدم چطور رسیدیم. کار من خیلی زود و راحت انجام شد. شاید کمتر از پنج دقیقه. آمدم بیرون، سوار ماشین شدم و رفتیم به مقصد دوم که آقای شوهر کار داشت. بیست دقیقه ای رسیدیم  و چون میدانستیم کار او طول میکشد، جای پارک  باید پیدا میکردیم. ده دقیقه ای دنبال جای پارک مناسب گشتیم و بعد هر سه با هم روانه شدیم. آقای شوهر رفت داخل ساختمان و من که هنوز از استرس صبح سبک نشده بودم، نگران کار شوهرم و خوب پیش رفتن کارش بودم. یکی از عواقبی که این شغل برای من داشته است اینطور مضطرب شدن است. از بس در جریانات کارهای اداری دیده ام که خیلی الکی و بیخودی یک کار شدنی، نشدنی میشود و یا بالعکس! این عدم یقین باعث استرسی شدنم شده است. 

با پسر کوچیکه جلوی مغازه ها قدم میزدیم و سعی میکردم حواس خودم را پرت کنم. بچه بدجور بدقلقی میکرد. گیر داده بود که چرا تزیینات کریسمی تمام شده؟! تلاشم در پیدا کردن مغازه ای با تزیینات کریسمسی بی‌نتیجه ماند و بداخلاقی بچه بیشتر شد. متوجه نبودم نزدیک ظهرشده است و نه من و نه پسرم هیچکدام از صبح هیچ چیزی نخورده ایم. پسرم گفت مامان یه چیزی برام میخری؟ فکر کردم تو ویترین مغازه چیزی دیده است! پرسیدم چی؟ یه چیزی که سیرم کنه! تازه فهمیدم وااااای خودم هم چقدر گرسنه ام!

چهل پنجاه قدمی بیشتر نرفته بودیم که آن دست خیابان، تابلوی ساندویچ هایدا را دیدم! من که تازه فهمیده بودم گرسنه ام! با دیدن تابلوی ساندویچ هایدا از شکاری که کرده بودم شاد و خوشحال، با خودم گفتم یعنی این موقع صبح ساندویچ دارند؟ داشتم فکر میکردم به جای صبحانه به پسرم ساندویچ بدهم؟! که تازه مغزم روشن شد که زن! صبحانه چیه؟ نزدیک ظهر است! مغز مجوز خوردن ساندویچ هایدا را داد. رو به پسرک گفتم با ساندویچ موافقی؟ گفت هات داگ برام میگیری؟ بله!  

رفتیم داخل. مادر و پسری پشت میزی پشت شیشه نشستیم. پسرم که از صبح همراه با ما بدو بدو دنبال کارهایمان بود، قرار گرفت. بچه هنوز چیزی نخورده از گرمای داخل ساندویچی حالش بهتر شد. 

یک نیمکت بزرگ قرمز چرمی یکطرف یک میز چوبی را گرفته بود و سه صندلی هم بقیه ی اطراف میز را پر کرده بود. میز پشت پنجره را انتخاب کردیم و نشستیم. 

کاپشن ها را در آوردیم و صفحه ی منوی ساندویچی را برداشتم. منویِ عکس دار را جلوی روی خودم و پسرم گرفتم. بهش گفتم فقط هات داگ؟ نمیخواهی بدونی دیگه چی دارند؟ چشمم خورد به پیتزا! گفتم عه! هایدا، پیتزا هم داره! نمیخواهی؟ پسرک دل به شک شد و پرسید پیتزا چی؟ شروع کردم به خواندن! پیتزا قارچ و مرغ، پیتزا گوشت و قارچ و .... پسرک گفت نه ساندویچ! ساندویچ میخوام! صفحه منو را نگاه کردم، ساندویچ رویال! بنظر از همه  بهتر میآمد. پسرم پرسید هات داگش را درسته میذاره؟ نگاه عکسش کردم و گفتم آره بنظرم!

کارت پول را برداشتم و رفتم سمت صندوق. بجز ما هیچ مشتری دیگری در ساندویچی نبود و سه چهار کارگر ساندویچی، سینی های پر از ساندویچ های آماده را از پشت یخچال ها میآوردند و در یخچال میچیدند. یک خانم هم با یک ماشین حساب بزرگ و کلی ورقه پشت میز چسبیده به صندوق نشسته بود. حدس زدم از کارمندهای آنجاست و احتمالا به حسابهای مالی رسیدگی میکرد. چشمم به یخچالها خورد و از اینکه ساندویچ گرم سفارش میدادم راضی بودم. پول ساندویچ را حساب کردم و برای نوشیدنی بنا به نظر پسر یک نوشابه نارنجی. 

روی نیمکت چرمی قرمز بغل دست پسرم نشستم. هر دو حالمان خوب بود. گهگداری یاد کار شوهرم میافتادم و اینکه کارش چطور پیش میرود؟ تا میآمدم استرسی شوم، با خودم میگفتم هر کاری از دستت برمیآد انجام بده! الان این بچه از آنچه که در ذهن تو میگذرد خبر ندارد! بیخود فضای خودت و بچه را خراب نکن! چسبیدم به گرمای داخل رستوران و انتظار شیرین خودم و پسرم برای آماده شدنِ ساندویچ گرم! حال هر دویِ مان خوب بود!  

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳/۱۰/۱۶
زری ..

نظرات  (۳)

چقدر خوب و قشنگ بود. واقعا خیلی قشنگ می‌نویسین :)

 

خاطره ی من از هایدا اینه که بعد از امتحان آیلتسم که چند روزی از استرس نتونسته بودم هیچی بخورم یا حتی شب بخوابم به خودم جایزه ساندویچ هایدا دادم :))‌ از امتحان که رسیدم رفتم توی صف و یه ساندویچ ژامبون گنده‌ی پر از مخلفات سفارش دادم با نوشابه (نهایت ناپرهیزی غذایی) و رفتم خوابگاه نشستم خوردم و یه نفس راحت کشیدم. قشنگ جایزه‌‌ی چند ماه سخت درس خوندنم بود این. 

پاسخ:
مرسی مهسا جان، نظر لطفت هست. 
 
واااااااو مهسا جان چه خاطره ی خوبی:) اون حس سبک و خوب بعد از امتحان خوبه. هرچند من برای بعد از امتحان آیلتس حس خیلی بدی داشتم ولی خب بخشی از زندگی همین است دیگر :)) 
با این پست من برات خاطره ی تلاشهایت یادآوری شد :) خدا رو شکر نتیجه اش را دیدی. 
۱۷ دی ۰۳ ، ۱۳:۳۵ آوای درون

خاطره من از هایدا  به وقتی برمی گرده که آخر تابستان سال چهارم لیسانس، با دو تا از همکلاسی هام، رفتیم هایدای سر شانزده آذر، به عنوان جشن خداحافظی ساندویچ خوردیم! چون یکی از آن دو ارشد قبول نشده بود و قرار بود برگردد شهرستان :)

دخترتون به امتحان رسید دیگه، نه؟ من بودم تا راهی اش نمی کردم دلم آروم نمی شد :))

پاسخ:
خاطره تو هم قشنگ بود! به هر حال بسته شدن یک دوره از زندگی و باز شدن فصل جدیدی را به ساندویچ هایدا پیوند زدید :) 

امتحانش ساعت ده بود. نمیتونستم بمونم خونه ولی یه کوچولو دلشوره داشتم که خواب نمونه! مخصوصا که خیلی خوش خواب هست :)) بله رفته بود و وقتی برگشتیم برادرش را هم از مدرسه آورده بود. 

چه پست خوبی، خدا رو شکر به کارهاتون رسیدین. چه پسر خوبی داری دختر من که همسنشه اگر صبونه نخوره آبرو نمیذاره تازه یادگرفتم صبح تعطیلم باشم بخوام نیم ساعت بیشتر بخوابم شب قبلش یه کیکی بیسکویتی میذارم کنار تختش پاشد بخوره بیدارم نکنه مثلا. به به به هایدا، چقدر ما یادش میکنیم. نوش جان برای منم پر از خاطره هست هایدا. هایدا هفت حوض هایدا ونک هایدا انقلاب هایدا امیر آباد

پاسخ:
به کارها رسیدیم ولی هنوز نتیجه اشمعلوم نیست! امیدوارم خدا بواهد و نتیجه ی مطلوب هم بدهد.
روش خوبی داری برای بچه :)) 
عزیزم چقدر این هایدا برای دوستان خاطره برانگیز بود. انشالله خاطره های خووووووووووب

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی