یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

قطار - چهل از چهل

يكشنبه, ۳۰ دی ۱۴۰۳، ۰۸:۰۱ ق.ظ

از پنجره ی قطار بیرون را نگاه میکردم. با رسیدن به منطقه ی کوهستانی تیکه تیکه قسمتهایی دیده میشد که کمتر افتاب گرفته بود و هنوز برف داشتند. آسمان آبی کمرنگی بود و نور یکدست خورشید در هوا پخش. پسرها دو طرف کوپه بغل پنجره نشسته بودند و پدرم روبرویم نشسته بود و مادرم کنار دستم. با بودنِ دخترم و همسرم جمع همانطوری بود که دلم میخواست. با این حس پیروزمندی خوشحال بودم. 

قطار همینطور به مناطق کوهستانی‌تر نزدیکتر میشد و منظره ی بیرون برفی تر. رسیدیم به جایی که برف یکدست بود و براق. نور صبحگاهی خورشید بر برفها میتابید و انعکاس آن شبیه الماس بود. تمام چشم شده بودم و بیرون را نگاه میکردم.  یک لحظه فکر کردم موبایلم کجاست که این لحظه را با عکس یا تیکه فیلمی در موبایلم جاودانه کنم! از دم در قطار که بلیطها را تو گوشی موبایل نشان مأمور قطار دادم و گوشی را تو کیف گذاشتم، دیگر به گوشی دست نزده بودم و الان اصلا نمیدونستم تو جابجایی کیفها و کاپشن ها و جاگیر شدنمان کیفم را کجا گذاشته ام! لحظه ای شک نکردم و بیخیال گوشی و جاودانگی منظره در موبایلم شدم. همه ی حواسم را دادم به تماشای بیرون. بلورهای برف زیر نور خوشید صبح چنان تلألؤیی داشتند که مطمین بودم خودِ خدا هم از بالا دارد اینهمه زیبایی را نگاه میکند. تا حالا همچین زیبایی ندیده بودم. اولین بار بود که فکر میکردم دیدن برف از پشت پنجره لذتبخش نیست و باید رفت، باید رفت و این هوا را نفس کشید و در این برف و زیر نور این خورشید باید راه رفت و با همه ی وجود این همه شعف را بلعید. باید آنرا ثبت کرد، نه در گوشی موبایل که قطعا ناتوان از ثبت اینهمه حس و زیبایی است. دلم میخواست همه چیز را در دلم ثبت کنم. در روانم. همراه با بقیه و در کنار عزیزانم بیرون را نگاه میکردم و فکر میکردم چقدر زندگی میتواند آرام باشد. صدای تلق تولوق قطار در یک کوپه ی فوق‌العاده متوسط بدونِ هیچ آپشن و لاکچری بازی ای برای من از بهترین موسیقی های عالم گوش‌نوازتر بود. حالم خوش بود. هنوز طعم این خوشی را مزه مزه میکردم که برفها تمام شدند! و من سربلند که با همه ی وجودم، با سلول سلوم این خوشی را چشیدم و در خودم جاودانه کرده ام. فریب جاودانگی‌اش در گوشی موبایلم را نخوردم. تا من هستم، این خاطره زنده است و جاودانه!و چه اهمیت دارد با نبود من، همراه با من این خاطرات نیز به زیر خاک بروند. الان در من لحظاتی ثبت شده است که در حافظه ی هیچ گوشی موبایلی نیست و من میدانم که چقدر شیرین است بودن در کنار عزیزانت ولو در قطاری بی ستاره.  

از آن روز بارها به خودم گفته ام، زندگی همین است. یک قطار بی ستاره ی فرسوده که به زور خودش را میکشد و صدای تلق تولوقش آنقدر زیاد است که نمیتوان نادیده اش گرفت. مانند شوالیه ای سوار بر این کهنه اسب میتازیم و شمشیرمان را در هوا تکان میدهیم. این شوالیه و اسب پیرش چاره ای دیگر جز تاختن ندارند. این قطار بی ستاره راه خودش را میرود ولی در همین مسیر به مناظری میرسد بس چشم نواز. شوالیه ی کاربلد میداند باید لختی درنگ کرد.  باید بعضی چیزها را فقط در دلمان، در روانمان ثبت کرد.

بودن در کنار خانواده ام، آرامشِ بودن در کنار پدر و مادرم وحضور دوستانم و خیلی چیزهای دیگر که اگر حواسمان نباشد زیر هیاهوی یک قطار کهنه ی پرصدا یا زرق و برقِ لاکچریِ یک قطار فوق مدرن گم میشود و ما میمانیم با دستانی خالی و گوشی های موبایلی با حافظه ای پر از ثبت صحنه های زیبا. اما چیزی که از آن غافل هستیم اینست که حافظه ی موبایل فقط یک حافظه است، لحظاتمان را ثبت میکند اما ناتوان است ذره ای از آن همه نور و افکت را در قلبمان و روانمان جاودانه کند. گوشی موبایل چه میفهمد که بودن در کنار عزیزان یعنی چه؟ چه میفهمد دیدن برق نگاه مادرت وقتی خودش را به سمت پنجره ی کوپه میکشاند که بیرون را بهتر ببیند یعنی چه؟ چه میفهمد از نگاه آرام پدرت و از حس آرامشی که بودنش به بچه هایت میدهد؟ گوشی موبایل چه میفهمد از کنجکاوی پسرت و خوشحالی اش که با دوربین شکاری اش پل ورسک را نگاه میکند؟ از خوشحالی تو وقتی میشنوی دخترت در کوپه ی قطار میگوید من به مامان گفته بودم اگر مامان جون، باباجون نیایند من هم نمیآیم! گوشی موبایل چه میفهمد وقتی کاپشن پسر کوچیکه را برمیداری و از سنگینی اش تعجب میکنی! دست در جیبش میکنی و متعجب که این بچه چطور اینهمه سنگ و تخم گیاه و تشتک نوشابه را در یک وجب جیب جا داده است! و قند در دلت آب میشود ولی رو به بچه میگویی اینها را برای چی جمع کردی؟! گوشی موبایل گویی که از همه ی لحظات هم عکس و فیلم بگیرد اما چه میفهمد وقتی همسرت حواسش به همه هست که این سفر یکروزه ی خانوادگی برای همه اشان خاطره ای باشد که تا روزگار دارند دلشان به آن گرم شود. 

از آن روز مدام به خودم یادآوری میکنم که حواسم باشد دارم چکار میکنم. اگر دنبال کیف و گوشی موبایل رفته بودم تا کیف را پیدا میکردم و از بین آنهمه وسایل، گوشی موبایل را درآورده بودم، هیچ چیزی از آن همه زیبایی و شکوه و آرامش نمیفهمیدم و بماند که احتمالا با رفتارم نمیگذاشتم دیگران هم با آرامش از آن لحظات لذت ببرند. قطار منتظر من نمی‌ماند! تا من گوشی را پیدا میکردم، برف ها و نور خورشید و تلألؤ الماس گونه ی آن ها را پشت سر گذاشته بودیم.   

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳/۱۰/۳۰
زری ..

نظرات  (۱۱)

سلام مینو جان. مثل همیشه از قلم زیبا و توصیف‌های جذابت لذت بردم و حیف که این 40 نوشته تموم شد. امیدوارم این روند رو ادامه بدی و زود به زود بنویسی.

پاسخ:
سلام الهام جان، فکر کنم یه لحظه من را با مینو ی گذر عمر اشتباه گرفتی :)))) البته اوکی هست:)
ممنونم که نوشته هام را دوست داشتی .... دلم میخوام بنویسم امیدوارم بتونم 
۳۰ دی ۰۳ ، ۱۰:۱۸ آوای درون

برای چند دقیقه، همه تن، چشم شدم! کوهستان برفی و تابش نور را دیدم... و آسمان آبی را... !

پاسخ:
عزیززززززم خوشحالم تونستم اون حس را بهتون منتقل کنم :*)
۳۰ دی ۰۳ ، ۱۷:۳۱ فقط یه نظر..

چرا انقدر سعی میکنی توصیفی و احساساتی بنویسی؟! به نظرم اگه به شکل عامیانه روزمره نویسی کنی و داستان وار ننویسی جذاب تر باشه..

پاسخ:
چون میخوام تمرین نوشتن کنم. نمیخوام گزارش گونه باشه.

چقدر خوبه رابطه بچه ها با پدربزرگ و مادربزرگ ها پر از عشق باشه.

 

پاسخ:
آخیییی آره عزیزم من هم خیلی دوست دارم.

شد چهل :|

ناراحتم! بازم بنویس و ادامه بده لطفا!

 

خوشحالم که تمام تلاشت رو میکنی که سفرهای متنوع بچینی و برای خودت و بچه ها و پدر و مادرت خاطره های خوب می سازی. 

پاسخ:
بله، چهل روز شد. بد نبود! حالا از چهل روز بیشتر طول کشید ولی انگیزه و‌مشوق خوبی بود برای نوشتن. :))

عزیزم، خوشحالم که من را میخونی. 
صبا فعلا یک چله ی نسبتا سبکتر برداشتم. خوشحال میشم اونجا هم همراهم باشی:) 

آره، این نگرش جدید به سفر و ساختن خاطرات برای خودم هم جدید و آگاهانه هست.

واااااااااای چرا نوشتم مینو؟ منظور همون زری جان بود... واقعا عذرخواهی می‌کنم زری جان :)

پاسخ:
اوکیه الهام جان:) ماچ بهت 

زری جون سلام. آفرین که تونستی پدر و مادر و همراه کنی.

حیف که به نوشته 40 رسیدی. امیدوارم با همین ریتم ادامه بدی و این قدر شاعرانه و واقعی بنویسی. من از نوشته هات واقعا لذت میبرم.

پاسخ:
سلام مریم‌جان، آرررره واقعا خوب شد پدر مادرم هم آمدند:) 

ممنونم از لطفت، مرسی میخونی. حس خوبی دارم‌که خونده میشوم:))
۰۱ بهمن ۰۳ ، ۱۲:۳۱ زری シ‌‌‌

جدی نمیشه بیشتر از ۴۰ باشه ؟ :"""

مثلا چله دوم رو شروع کنین 😂

پاسخ:
شروع کردم:)))) 
تو پست حدید در موردش نوشتم:)

دقیقا منم مدت هاست برای ثبت لحظه ها دنبال گوشی نمیرم. همش با خودم میگم همین دم غنیمت هست و سعی میکنم ذره ذره ؛ جرعه جرعه بنوشم . چقدددددر قشنگ به تصویر کشیدی « بودن در لحظه رو» 

می‌دونی زری جان خیلی چیزها رو میدونیم ها ( خودم رو میگم ) اما گاهی در یک مقطعی از زمان با تمام وجود لمسش میکنیم انگار دوزاری یهو میفته. ممنون که این حس ناب رو به اشتراک گذاشتی 

پاسخ:
مرسی عالیه جان از کامنتت، همان چیزی را که سعی داشتم بگم تو هم از تجربه ی خودت در موردش گفتی. دقیقا همینه زود یادمون میره و حواسمون پرت میشه! باید مدام به خودمون یادآوری کنیم.
۰۲ بهمن ۰۳ ، ۰۹:۳۳ پریسای دو دنیا

لعنت به این گوشی های موبایل که ادمو از لذت دریافتن لحظه غافل میکنه.اونایی که بلدن زندگی کنن کمتر دستشون به گوشی میره

سلاااام.

چقدر زیبا مینویسین! 

دویدم رفتم عضو کانالتون شدم که چله‌ی بعدی هم دنبالتون کنم:)‌

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی