یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

به وقت شش دیماه هزار و چهارصد و‌ سه، ده زن چهل سال به بالا قرار مهمانی ای گذاشتند بر مبنای دوستی وبلاگی. 

وجه اشتراک همگی، ده زن جاافتاده، تحصیلکرده و تلاشگر که از خوانندگان یک وبلاگ بودند/هستند.  

 حرف‌های مشترکی برای زدن داشتند. تجربیاتی از تحصیلاتشان، کارشان، بچه داری، ازدواج و همسرانشان، پدر و مادرشان و.... . 

خیلی راحت درباره‌ی خودشان حرف میزدند، ظاهرا اینقدر پخته شده ‌اند که به قضاوت کردن دیگران از خودشان اهمیتی نمیدهند، و آنقدر خام نیستند که دیگری را قضاوت کنند. نتیجه این رشد، امنیتی بود که باعث میشد بدون خودسانسوری حرف بزنند و براحتی با هم شوخی کنند. 

اگر قرار باشد آدم در جمع دوستانه‌اش مدام نگران نظر دیگران باشد و ناچار به تظاهر و خودسانسوری باشد، چه دلیلی دارد این دورهمی؟ چه فایده ای دارد اینهمه زحمت و تلاش برای هماهنگی‌ها و به هم رسیدن؟ 

آنچه که از این جمع ناشناخته و دوستی جدید برایم ارزشمند بود، حس امنیتی بود که  همه‌امان در جمع داشتیم.

مرسی از خودمان، ما زنان که با همه ی فشاری که بر دوشمان است، با همه ی مسؤولیتی که داریم، خستگی ناپذیر راهمان را ادامه میدهیم و حواسمان هست ادامه ی این مسیر نیاز به انرژی دارد.  این دورهمی یکی از همان راههایی است که بعد از آن با انرژی به زندگی روزمره امان برمیگردیم، برای مقابله با خستگی و فرسودگی‌.  

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۰۳ ، ۲۳:۵۷
زری ..

معده ام درد  میکند، یک نوعی درد عصبی است. دلیلش را هم اتفاقا میدانم. از بس این روزها فکر و خیال دارم و کار دارم. اما واقعیت اینست علیرغم هزار کاری که باااااید، به معنای واقعی کلمه باید انجام بدهم، مجبورم بخش بزرگی از وقتم را صرف کارهای دیگری کنم که آنها هم ضرورت دارند ولی فقط به اجبار زندگی روزانه ملزم به انجامشان هستم و اگر کسی بخشی از آنها را تقبل میکرد بار بزرگی از روی دوشم برداشته بود. وسط این کارها یکهو یاد کارهایم میافتم و از شدت اضطراب معده ام درد میگیرد. یک دردی شبیه درد گرسنگی. 

دیروز برای فرار از پخت و پز، همان اول صبح آبگوشت را بار گذاشتم. فکر کردم تا کمی کارهایم را بکنم، گوشت و نخود در قابلمه پخته خواهند شد. تصور ظهر و عطر و بوی آبگوشت پیچیده در خانه حالم را بهتر کرد. غروب که دخترم پرسید شام چی داریم، گفتم از الان تا یک ماه و نیم دیگه من شام نمیذارم و در جواب دخترم که پرسید چرا؟ گفتم چون کارهایم زیاد است و فقط میرسم یک وعده ناهار بگذارم. 

امروز صبح با عذاب وجدان برای ناهار و شام دیروز بچه ها که باب میلشون نبود، فکر کردم برای ناهار ته چین گوشت و بادمجان بگذارم. یک بسته گوشت گذاشتم پخته شود و برگشتم پشت لپتاپ و سعی کردم با گذاشتن پمودورو خودم را مکلف کنم که ساعت بیشتری کار کنم. 

داشتم برنج و ماست و زعفران را قاطی میکردم که دخترم که برای امتحانها زودتر تعطیل شده بود، کنار دستم ایستاده بود گفت قول داده بودی که امروز برویم خرید. از تصور اینکه باید نصف روزم را بگذارم و برویم بازار همان لحظه معده‌ام تیر کشید. رو به دخترم گفتم زعفرون زیاد دم کردم! درجا گفت باهاش شله زرد درست کن.

هنوز داشتم ناهار میخوردم که دخترم زودتر بلند شد که برود آماده شود. ناهار خوشمزه شده بود، ارزشش را داشت که دوبرابر غذای معمولی برایش وقت گذاشته بودم. 

قبل از اینکه از آشپزخانه بیایم بیرون یک و نیم پیمانه برنج خیس کردم برای شله زرد و در آسانسور رو به دخترم گفتم یادت باشه بادام هم بخریم. 

چند سالی است که دخترم از یکی دو ماه مانده به کریسمس، برادرهایش را دست میاندازد که naughty list & nice list سنتا دست من است و بر اساس آن سنتا برایتان کادو یا ذغال میآورد. پسرها هم که کارتن دیدنشان محدود به کارتن های انگلیسی است کاملا با فضای کریسمسی آشنا هستند.  دیشب دخترم گفته بود برای پسفردا شب باید کادوهایش خریداری شده و آماده باشد.

برای پسرها هر کدام دو دست لباس گرفتیم و یک شلوار خانگی. یک بسته مارشمالو خارجی که از کارتن‌ها یاد گرفته اند باید روی آتیش کبابی ‌کنند و بخورند - چقدر هم بنظرم الکی گرون بود ولی از بس گفته بودند فکر کردم بچه دلش میخواهد- و برای خودم یک بسته کاپوچینو که مارکش جدید بود ولی تستر داشت و از طعمش خوشم آمد. تصمیم داشتم یک بوت که پاشنه نداشته باشد بخرم که موقع پا زدن وقتی به فروشنده گفتم نیم شماره کوچکتر میخواهم، دخترم گفت همین را بردار که من هم بتوانم بپوشم. دخترم هم امتحان کرد و همان را برداشتیم. و با یک بسته مغز بادام ایرانی که واقعا خوش طعم‌تر از بادام خارجی بود، به خانه برگشتیم. 

کمی با دوستان چت کردم و تلفنی حرف زدم، برنج و شکر را گذاشتم پخته شد. بادام‌ها را در آب جوش ریختم تا راحت پوست کنده شوند و با چاقو خلال کردم، زعفران باقیمانده از ظهر را در قابلمه ریختم، یک تیکه کره هم اضافه کردم و بادام های نامرتب خلال شده. زعفرانش کم بود ولی فکر کردم خوبه! حوصله نداشتم دوباره زعفران دم بگذارم.

امروز هم تمام شد و بجز اندک زمانی که صبح به لطف پومودورو خودم را مجبور کردم پشت لپتاپ کار کنم، بقیه ی وقتم صرف ضروریاتی شد که از یادآوری‌اش معده ام تیر میکشد، انگار گرسنه ام.   

 

 

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۰۳ ، ۲۳:۲۴
زری ..

زندگی اینجاست، بین رنگهای نارنجی خرمالو و قرمزیِ انار و هندوانه ای که مادر گرفته و پسرک میوه‌فروش خودش برایش جداکرده و وقتی تردید مادر را دیده است گفته من شب یلداتون را با یک هندوانه‌ی بد خراب نمیکنم. 

زندگی اینجاست بین بغض ها و شادی‌هایمان. بین رخت سیاه عزا برتن‌کردن و رخت جشن عروسی پوشیدن. وقتی بچه ها را پیش دوست و آشنایی میگذاریم که شاهد گریه ها و بغض‌هایمان نباشند. صاحب عزا میشویم و به عزا مینشینیم. هنوز دلهایمان پر از غم است که عزیزی از خودمان جشن عروسی دارد. به قول مامان‌جون هم عزا از خودمان است و هم عروسی. بچه‌ها را آماده میکنیم، آرا گیرا میکنیم و اینبار به عروسی میرویم. 

زندگی اینجاست، درجشن عروسی. همه ی دستها بالا است و زیر نورپردازی سالن که صحنه ها جلوی چشمانت قطع و وصل میشوند، میبینی که  همگی دور عروس و داماد حلقه زده اند و میرقصند. وقتی دی‌جی میگوید قبل از شام کلیپی از عروس و داماد پخش میشود و آنجا که داماد از پدرش میگوید، پدری که برای همه‌امان عزیز بود و از پارسال دیگر بینمان نیست. همه ی چشمها پر از اشک میشود و همه ی حسرتی که از اول جشن در دلها بود که ایکاش پدرش هنوز بینمان بود، با اشک از چشمها سرازیرمیشود.

زندگی اینجاست، وقتی شب یلدا میروی خانه ی پدر و همانطور که پدرت با حافظه ی قوی ای که دارد از شعرهای دوران مدرسه اش میخواند و تو ازش فیلم میگیری. وقتی اشتیاق نوه را میبیند، بلند میشود و گلستان سعدی را میآورد و چند حکایتی از آنرا میخواند. میدانی دلش هزار جاست ولی امشب یلداست و حضورمان را، همین حضور را قدر میداند.

زندگی اینجاست، وقتی دل‌نگران باباجون و بیماری‌اش هستی. میروی پیشش و از همه ی ذهنت کمک میگیری که چه چیز مقوّی ای الان میتواند بخورد. وقتی به یاد کودکی بچه ات که هر وقت بیحال بود برایش شیره بادام درست میکردی، دست به کار میشوی و باباجون که با خوردن اولین نیم‌لیوان شیره بادام حال و حوصله اش برمی‌گردد و مینشیند به حرف زدن با تو. از اوضاع مملکت میگوید و سقوط بشار اسد و تعطیلی بیکباره ی مملکت به دلیل نبود گاز و سرما و یا هر دلیل نگفته ی دیگری و تو خوشحال هستی که حال باباجون خوب است.

زندگی اینجاست، وقتی دور هم جمع میشویم، به هر بهانه ای که بارقه ای از شادی داشته باشد. به بهانه ی تولدی مثلا. همه میدانیم این مدت غم بوده است که برایمان آمده است، آنقدر بزرگ که نیازی به گفتن ندارد. همه امان غم را زندگی کرده‌ایم ولی امروز که بهانه ای برای شاد بودن داریم، چنگ میزنیم به این بهانه و برای باباجون تولد میگیریم.  بچه ها را با خود میآوریم و کیک تولد و شمع و عکس گرفتن های دسته جمعی. 

زندگی اینجاست. ما غم هایمان را انکار نمیکنیم، اما نمیگذاریم غم پشتمان را به خاک بمالد. یاد گرفته ایم که تنهایی به نبرد غم نرویم، باید با هم غمهایمان را زندگی کنیم و با هم، با ذره ذره ی شادی به جنگش برویم. زور زندگی به غم میچربد. همانطور که زور نور بر تاریکی و زور خورشید بر یلدا. 

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۰۳ ، ۰۹:۱۵
زری ..

 

این سالها و این روزها با آمدن اینترنت و فضای مجازی، ما آدمها وقت زیادی را در گروههای مجازی با آدمهای شناخته یا ناشناخته میگذرانیم، برخی از این آدمها برایمان شناخته تر میشوند. این مراودات پسامدهای زیادی برامون دارد. حجم اطلاعات زیادی را وارد ذهن و زندگیمون میکند. ما را در مواجهه با شرایطی قرار میدهد که احتمالا اطرافیان نزدیکمون بطور کلی از آن بی‌اطلاع باشند. مثلا دخترم که فقط چهارده سال دارد، در اتاقش روی تختش نشسته است ولی کلی مطالب از غذاهای چینی و کره‌ای میداند! تو همین سفر اخیر، تو فرشگاه قدم میزدیم و به قفسه ی مواد غذایی رسیده بودیم. نوشته ی روی بسته ها به چینی/کره‌ای/ژاپنی میخورد و بالتبع من هیچی از آن نمیفهمیدم ولی دخترم هر بسته را برمیداشت توضیح میداد که این جلبک دریایی است، این برنجی است که با آن فلان غذا را درست میکنند و .... . دخترم از روی تختش در خانه ای در تهران، کلی مطلب از فرهنگ کشورهای جنوب شرقی آسیا یاد گرفته است. و یا من که وبلاگ یا کانال یک دوستی را درآن طرف دنیا دنبال میکنم بمرور زمان در طی چند سال کلی چیزها از آن کشور، مردم آنجا، سبک زندگی نویسنده که بمرور ساخته شده است، میفهمم. دامنه ی زندگی‌امان گسترده شده است، خیلی گسترده. آدمهای زیادی و اطلاعات زیادی وارد فکرمان و زندگیمان میشوند و ما را به چالش میکشند.

در این مواقع بنظرم لازم میشود که هنر "رها کردن" را یاد بگیریم. یک سطحی از دوستی و ارتباط مطرح میشود که لازمه ی این مدل معاشرت کردنهاست، یادگیری آن راحت نیست و به تجربه بدست میآید. اینکه یاد بگیریم تا چه حد دیگران را جدی بگیریم، طوری رفتار کنیم که در عین حال که مراقب خودمان هستیم که آسیب نبینیم، به دیگران هم آسیب نرسانیم. برخی از این موارد در زندگی واقعی با آدمهای واقعی زندگیمان هم  وجود دارند ولی در فضای مجازی با توجه به گستردگی ارتباطات، تعداد آنها بیشتر میشود. من با جدا کردن زندگی واقعی و زندگی مجازی مخالفم. با آدمهایی که میگویند این دنیا مجازی است و نباید آنرا جدی گرفت و به نوعی یک زندگی فیک آنجا دارند، موافق نسیتم. خودِ من از این محیط ها و این آدمها خیلی چیزها یادگرفته ام و بر سبک زندگی‌ام اثر داشته اند. اما بمرور هنر رها کردن را یاد گرفته ام. یاد گرفته‌ام اگر دیدم رابطه ای کار نمیکند، در جهت حفظ رابطه به اندازه ی کافی توضییح بدهم ولی اصرار به اثبات خودم نداشته باشم. اگر دیدم دارد آزاردهنده میشود، با آرشیو کردن و میوت کردنش از سلامت روان خودم مراقبت میکنم. این دنیا مجازی است ولی فیک نیست.

شاید خیلی از شماها این ها را ذاتی بلد باشید اما برای من رسیدن به این نقطه ی "رها کردن" بمرور و با تجربه بدست آمده است.       

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۰۳ ، ۰۸:۴۵
زری ..

ما آدمها یک موقعهایی یک کارهایی میکنیم که تا مدتها شرمندگی‌اش برامون باقی میماند. همون موقع هم که داریم آن کار را میکنیم، میدانیم کار درستی نیست ولی به هزار و یک دلیل توانایی کنترل محیط و مدیریت شرایط را نداریم. یادم میآد اردیبهشت پارسال وقت وی اف اس داشتم برای تحویل مدارک و انگشت‌نگاری.  برای وی اف اس نیاز به بیمه مسافرتی داشتم. از یک سایتی احتمالا به اسم بیمه بازار بیمه ی مسافرتی‌ را خریدم و آنرا هم همراه سایر مدارکم گذاشتم. موقع تحویل مدارک به باجه و انگشت‌نگاری، دختری که مدارک را چک میکرد گفت طول بلیط رفت و برگشتت یک روز از بیمه ی مسافریت بیشتر است. حالا بماند که آن بلیط هم در واقع نخریده بودم بلکه صرفا رزرو بلیط بود که بعدا اگر ویزا شدم، بلیط رفت و برگشتم را هم بخرم. این اختلاف یک روز بیشتر نبود ولی خب ترجیح دادم ریسک نکنم و یک بیمه ی دیگر بخرم یا ترجیحا یک الحاقیه برایش بگیرم. دختر باجه مدارک را گرفت، انگشت‌نگاری انجام شد و گفت تا ساعت دوازده بیمه را بیاور وگرنه همین را میزنم.  با شرکت بیمه تماس گرفتم و یادم نیست چه دلیلی آورد که نمیتوانستم آن یکی دو روز را اضافه کنم و باید مجدد یک بیمه ی جدید میخریدم. بهش گفتم من مدارکم را تحویل داده ام الان خرید کنم چقدر طول میکشه بیمه نامه را برایم صادر کنید که گفت بیست دقیقه نهایتا نیم ساعت. نگاه ساعت کردم و دیدم هنوز ساعت یازده نشده بود. شاد و خندان بیمه را خریدم و در میدان هروی شروع به قدم زدن کردم و گهکداری سایت بیمه را چک میکردم که بیمه نامه ام صادر شده یا نه؟  از نیم ساعت رد شد، شروع کردم به همان شماره و همان دختر تماس گرفتن. طفلکی خیلی دختر خوبی بود و هر دفعه در جواب تلفن من با لحنی عذرخواهانه میگفت پنج دقیقه ی دیگه. چند باری این پنج دقیقه، پنج دقیقه تکرار شد و خبری از بیمه نامه نشد. من هم فشار زیادی رویم بود. تجربه ی اولم بود و میدیدم خیلی ها با آژانسی‌ها برای تحویل مدارکشان آمده اند. من تک و تنها با پرس و جو کردن مدارک را جور کرده بودم و مدام استرس داشتم که اگر اشتباه کرده باشم چه میشود و نکند الکی الکی ریجکت شوم و .... . ترس و استرس بدی داشتم و آستانه ی تحملم پایین آمده بود و این اتفاق هم که افتاده بود مزید برعلت شده بود. خلاصه اینکه من هم تا حدودی حق داشتم اما اعتراف میکنم انگار زورم به آن دختر بیچاره ی کارمند بیمه رسیده بود، سر او خالی کردم. با تحکم و عصبانیت با او حرف زدم. هنوز هم از خودم ناراحتم که با آن دختر با نگاه از بالا به پایین حرف زدم. نزدیک ساعت دوازده نهایتا آن بیمه نامه کذایی صادر شد و به ایمیلم ارسال شد. با عجله در مغازه ای همان حوالی و پرینت بیمه نامه را گرفتم و به کارمند وی اف اس دادم. آن موقع تازه فهمیدم که تا ساعت سه بعدازظهر هستند و مدارک تحویل میگیرند. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۰۳ ، ۰۰:۴۲
زری ..


من آدم برونگرایی هستم. این به این معنی است که برای ارتباط گرفتن با آدم‌ها زیاد احتیاج به فکرکردن و حساب کتاب کردن ندارم، سر صحبت باز می‌شود و من هم خیلی راحت نظرم را میگویم. همان چیزی را که میگویند قبول میکنم و خیلی دنبال دریافت لایه های پنهان کلامشان نیستم. در یک موقعیت‌هایی چیزهایی حس میکنم و به قول معروف شاخک‌هام تکون می‌خورد ولی تا وقتی خود طرف مقابل به صراحت آن را بیان نکرده باشد، اصل و مبنا را بر آن نمیگذارم. خودم هم وقتی چیزی را میگویم دقیقا منظورم همان است که بیان کرده‌ام. 
خصلت دیگری که دارم، عملگرا و نتیجه گرا بودن است. در هر مسأله‌ای دنبال راه‌حل هستم تا به نحوی شرایط را بهبود دهم. حالا این خصلت‌ها را با همدلی کردن با آدم‌ها با هم میکس کنید. شخص برونگرایی که همان چیزی را که می‌شنود باور می‌کند و احساس همدلی شدیدی دارد ولی دلش می‌خواهد راهی برای برون‌رفت از آن مشکل بیابد. 

این برونگرایی منجر به یک معضل‌ جدی می‌شود و آن نظر گذاشتن زیر پستهایی هست که میخوانم. 
چرا میگویم معضل؟ توضیح میدهم؛ همه ی این خصلت‌ها را با هم درنظربگیرید که دوستی در کانال یا وبلاگش مطلبی را بنویسد، اولا فکر میکنم نظر میگذارم، ثانیا فکر میکنم همه ی چیزی که گفته همین است و حرفش را جدی میگیرم بنابراین نظر خودم را صادقانه همان چیزی که هست میگذارم و سر سوزن فکر نمیکنم باید نظر تأییدی و مثبت بگذارم که در حلقه ی اطرافیان خوشایند نویسنده باشم، ثالثا اگر نیاز به همدلی داشته باشد تمرکز من بیشتر بر اینست که حالا چکار می‌شود کرد، نه اینکه با فرستادن چند قلب و بوس و بغل مراتب همدلی خودم را بیان کنم و تمام، همه ی اینها باعث می‌شود خواندن مطالب دوستان و کامنت گذاشتن برای آنها برایم چالشی شود، مخصوصا که من مطالب زیادی میخوانم و معمولا نمیتوانم بی‌تفاوت رد شوم. 

دیروز در کانال دوستی زیر پست مربوط به کنسرت فرضی پرستو احمدی، کامنتهای زیادی بود که در تایید نویسنده‌ی کانال این خواننده و آهنگ‌سازش زیر سوال رفته بودند. نه در دفاع از این خواننده و ترانه‌ساز، بلکه در رد این رویکرد و بی استدلال حرف زدن کامنت گذاشتم و چندین کامنت ردوبدل شد، از اینکه نزدیک به یکساعت صرف این موضوع شد ناراحت نیستم چون من وظیفه ی خودم میدانستم نظر مخالفم را درباره‌ی این مدل حرف زدن درخصوص یک موضوع اجتماعی بیان کنم ولی از اینکه صاحب کانال فکر کند که فضای کانالش را از یکدستی دوستانه‌اش درآورده‌ام ناراحتم! ظاهرا آدم‌ها دوست دارند صرفا کامنتهای تأییدی بگیرند و من به دلیل همه‌ی ویژگی‌هایی که بالاتر گفتم احتمالا آن شخص کامنتگذار دلپذیر نیستم. باید یادبگیرم این برونگرایی را کنترل کنم و مخصوصا در مورد پستهای شخصی نظر مخالفم را مطرح نکنم-شما بخوانید بمرور یاد بگیرم اصلا نظر نگذارم-، در مورد پستهای اجتماعی هنوز خرده احساس مسؤولیتی دارم که مانع از بی‌تفاوتی می‌شود.

در آخر هم بگویم چقدر وبلاگها و کانالهایی که کامنت آن بسته‌اند را دوست دارم:))))

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۰۳ ، ۱۱:۳۳
زری ..

دیشب رسیدیم خانه. کمی به جمع و جور کردن وسایل گذشت و یکی دو تلفن و پیام کوتاه گذاشتم که رسیده ایم. میز شام را میچیدم که دخترم از اتاق آمد بیرون که فردا تعطیل است. برای بچه های من که چند روز در سفر بودند و تازه رسیده بودند، برگزاری کلاسها بصورت آنلاین خیلی خوب شد. پرسیدم چرا؟ مگه امروز تهران بارانی نبوده؟ دخترم جواب داد، برای سرما. بعد با یک لحنی که نفهمیدم ناراحتی است یا تمسخر، گفت یا برای آلودگی تعطیل میکنند یا برای سرما. خبری از برف نیست. 

تعطیلی برای سرما و آلودگی چیزی که اصلا در زمان دانش‌آموزیِ ما وجود نداشت و الان این سالها به برکت وجود اقایان چقدر معمولی شده است. 

در سفر بودم که درباره ی پرستو احمدی شنیدم و ویدیوی کنسرت فرضی اش را دیدم. بر تختخوابی در اتاقی در هتلی در اربیل دراز کشیده بودم و ویدیوی کنسرت خیالی پرستو احمدی را میدیدم. ذوقش و هنرش و شهامتش را میدیدم، بغض میکردم و تحسینش میکردم. یاد خودم افتادم که روز قبلش که هنوز در خاک ایران بودیم، در جاده با هر تکانی که میخوردم شال را بر سرم محکم میکردم که مبادا تو مسیر دوربین هایشان رصدم کرده باشند و لحظه ای شال از سرم افتاده باشد و ثبت کرده باشند و دم مرز به دلیل اخطار حجاب، ماشینی را که تازه دو روز قبل از پارکینگ درآورده بودیم را باز بخوابانند. از خودم خجالت کشیدم، از خودم بدم آمد ولی چاره ای نداشتم برنامه ی مسافرت یک خانواده پنج نفره بود و اصلا نمیتوانستم تصور کنم اگر ماشین را میخواباندند با سه بچه در سرمای هوا در شهری مرزی چه باید میکردیم. نمیدانم شاید هم توجیه بود. خسته بودم و دل آزرده، برای خودم و عمرم و برای دخترم و جوانی اش، برای پرستو احمدی که میدانستم به واسطه اش زهرچشمی از خیلی ها خواهند گرفت، برای جوانانی که میتوانستند بچه ی من باشند و جوانی اشان به زیر خاک رفت، برای زنهایی که با تصویب قوانین جدید محدودتر و سرخودرده‌تر خواهند شد و فکر کردم هیچ حکومتی -چه با نام دین و چه بدون نام دین- به زنان سرزمینش اینطور ظلم نکرده است که اینان با زنان ایران کرده اند. 

امروز صبح که از خواب بیدار شدم، قبل از هر چیز آمدم پشت پنجره ی قدی پذیرایی رو به کوههای شمال ایستادم، گویی نگران تهرانم بودم که آیا از زیر حجم کثافت جان سالم به در میبرد؟ با دیدن کوه های برف پوش  دلم گرم شد. بازتاب نور خورشید بر برفها و سایه ی چند تیکه ابر بر دامنه ی کوه یادم انداخت که امسال اولین باری است که این کوهها را اینطور برفی و تمیز میبینم. میدانستم که تا دیروز این کوهها زیر لحاف کثافت و دود بوده‌اند. 

گوشی موبایل در دستانم، روبروی پنجره ایستاده بودم و فکر میکرد تهران شهر زیبایی است اگر گدا و فقیر نداشت، اگر دستفروش و کودک کار نداشت، اگر هوای تمیز داشت و آب تمیز میداشت. اگر حجاب‌بان نداشت که  این هم از ابداعات آقایان مثلا مسؤول مملکتی است و از موجبات شرمساری که اینطور بخشی معمولی از زندگیمان شده است. در کانال تلگرام پرستو احمدی آخرین ترانه ای را که آپلود کرده بود پلی کردم. یک واسونک شیرازی. یک ترانه ی شاد شیرازی. صدای زیبای پرستو اوج میگیرد و من پر میشوم از شعف و حسرت. نگرانش هستم. پرستو احمدی میخواند ابر اومد بارون گرفت و آب اومد دالون گرفت .... سوریا گویید مبارک! کار ما اَنجوم گرفت .... با خودم تکرار میکنم کار ما اَنجوم گرفت .... 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۵ آذر ۰۳ ، ۱۶:۴۳
زری ..

هنوز هوا تاریک بود که همگی سوار بر ماشین شدند و بعد از چند دقیقه ای جر و بحث بچه ها سر اینکه کی کجا بشینه و کی چقدر جا میگیره، نهایتا ماشین ساکت شد. مقصد مهاباد به پیرانشهر و از آنجا به مرز تمرچین بود. 

نقشه راه میگفت یکساعت و چهل و هفت دقیقه. زن با خودش فکر کرد نیم ساعت هم از پیرانشهر به تمرچین؛ حساب کرد شش و نیم، تا هشت و نیم برسیم به پیرانشهر و تا نه برسیم به تمرجین. اوهووووم نیم ساعت هم برای خرید نان و بنزین زدن. انشالله تا نه و ربع میرسیم. 

دیروز عصر که رسیدند مهاباد، سریع رفتند سد مهاباد. وقت تنگ بود و اگر تند و سریع نمیجنبیدند قطعا غروب آفتاب و ساحل سد مهاباد را از دست میدادند. هنوز دو سه دقیقه ای از شهر خارج نشده بودند که تابلوی جاده ساحلی و سد مهاباد را دیدند و در لحظه دریاچه خودش را نشان داد. در این بعد از ظهر اواخر آذرماه، همه چیز در بهترین و کاملترین حالت خودش بود، آسمان آبی، دریاچه آبی و بچه ها ساکت و مسحور دریاچه و زیبایی اش. زن از بلندای جاده به پایین و آبی ناب دریاچه نگاه میکرد. آن لحظه، جز لحظاتی از عمرش حساب میشد که به قول خودش، با تمام وجود خدا را حس میکند. زن بارها این حس زیبای بی انتهای عبودیت را حس کرده بود. هیچ چیز به اندازه ی طبیعت او را به خدا و بزرگی اش نزدیک نکرده بود. در آن هوای گرگ و میش، همانطور که به سمت جاده سردشت میرفتند، خورشید بالا میآمد و انعکاس نور طلوع آن بر روی دریاچه، زیبایی محیط را تکمیل میکرد. زن در حالت خلسه‌واری فرو رفته بود و خودش را به بازیهای ذهن سپرده بود که چطور بازی‌اش میداد و همه چیز جوری پیش رفته تا در این لحظه شاهد طلوع خورشید بر دریاچه ی مهاباد باشند. 

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۰۳ ، ۰۰:۲۸
زری ..

در پاساژ مهاباد قدم میزدم که چشمم به مغازه مصنوعات پوست و چرم افتاد. اول فقط از سر کنجکاوی رفتم داخل، اما با صحبت های فروشنده جذب شدم، فوق العاده بودند. هنوز دلم تو اون مغازه است. صرفنظر از اینکه حیوانات برای مصرف پوست و چرمشان کشته شده اند، اما از نظر زیبایی شناختی و هنر فوق‌العاده بودند. مطمین نیستم بتوانم از آنها استفاده کنم، فکر کنید پوست بدن یک سمور بعنوان شالگردن دورتادور گردن شما را گرم کند. 

در مغازه با کنجکاوی بین مصنوعات چرمی میچرخیدم، خودم و خانه‌ام را با حضور آنها تصور میکردم که پسر کوچکترم گفت تو از اینها نمیخری چون من ناراحت میشوم، اینها از پوست حیوانات درست شده‌اند. 

واقعیت اینتست که نه من و نه خانه‌ام نیازمند حضور یک کالای چرمی یا پوستی نیستیم. یعنی آنطور نیست که الان جای خالی ان احساس شود. 

من کلا نسبت به کالاهای لوکس و خاص گارد دارم، بنظرم بعید است به این دلیل جذبشم شده بلشم. یعنی من همیشگی‌ام اگر ببینم کالایی خیلی خاص و لاکچری است ، معمولا تهیه نمیکنم.  به همین دلیل بعید میدانم  لاکچری بودن آنها من را جذب کرده باشد، پس آیا معنی اش اینست که صرفا از بعد هنر و زیبایی اینقدر جذبشان شده‌ام. 

از نظر حیوان دوستی، واقعیت اینست که بنظرم وقتی گوشتشان را مصرف میکنیم، بی معنی است که بگوییم چرا پوستشان را استفاده کنیم؟ پسرم در جوابم گفت مگه ما گوشت ببر را میخوریم؟ میدانم همه ی این حرفها میتواند دلیل و توجیه الکی باشد.

فعلا شما بدانید من بدجور دلم پیش اون دستکش ها، کلاهها و شالگردن ها و فرش های چرمی مانده است. 

هیچ تصوری از قیمت و کیفیتشان نداشتم و نمیدانستم قیمتها را باید با چه معیاری بسنجم. 

من که تو اینستاگرام نیستم ولی برای کسانی که اینستاگرام دارند و به این کالاها علاقمندند؛Ali. _ rast آدرس اینستاگرام فروشگاه است. 

از تجربیات و نظراتتون استقبال میشود. 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۰ آذر ۰۳ ، ۲۲:۵۶
زری ..

1- پارسال در فرودگاه ژنو سه پسر سوییسی را دیدم که هر کدام یک کوله پشتی سبک بر دوش انداخته بودند و تو صف چک‌این پرواز استانبول ایستاده بودند. همانطور ازپشت سر و پهلو یک عکس ازشون گرفتم و برای دخترم فرستادم و نوشتم "بنظرم پونزده شونزده ساله اند". دلم سوخت برای جوانی و عمر خودم که در پی آرزوها دویدم و نتیجه اش شد دست ما کوتاه و خرما بر نخیل. آن عکس را برای دخترم فرستادم که بلندپروازی و آرزو طلبی را در ذهنش و دلش بیدارکنم. نمیدانم دستان دخترم از دستان مادرش بلندتر میشود، آنقدر بلندتر که به خرمای بالای نخیل برسد؟ 

2- برای یک مسافرت خانوادگی اقدامات زیر را تا اینجا انجام داده‌ایم: 1- با دست خودمان و با ضرب و زور و کلی سرچ کردن پارکینگ پیداکردیم و با دادن حق‌الزحمه ی نگهبان پارکینگ بصورت نقدی، ماشین را قبول کردند و خواباندند. 2- آقای شوهر بعنوان مالک خودرو، رفت پلیس امنیت یا هر اسمی دیگر که دارد و تعهد داد که مراقب هر ضعیفه ای که سوار ماشینش میکند باشد که لچک بر سر داشته باشد. 3- دوباره یک مقداری دیگر پول دادیم و ماشین را از پارکینگ درآوردیم. 4- هزینه ی کاپوتاژکردن ماشین و یکسری هزینه های دیگر را دادیم تا انشالله لب مرز بقیه ی هزینه های گمرک و عوارض خروج و .... را هم پرداخت کنیم. 4- برای رزرو هتل، سایت بوکینگ را چک میکردم. یکی از آیتم ها اینست که پیش‌پرداخت نخواهد. نهایتا برای رزرو نهایی باید به یک دوستی خارج از کشور رو بیندازیم که اطلاعات کارتش را بدهد که صرفا وارد کنیم و بعدا بصورت حضوری هزینه هتل را پرداخت کنیم. 5- در پرداخت هزینه ها و رعایت قوانین به مثابه ی یک شهروند و حتی مکلف‌تر از یک شهروند هستیم ولی در داشتن حق و حقوق انسانی یک سور زدیم به گروگانها . 

3- ذهنم درگیر این است که چقدر پول لازم داریم و چطور برداریم که بصورت نقد همراهمان است خطرناک نباشد. 

4-خیلی یهویی و اتفاقی میفهمم بشار اسد علیرغم همه ی هزینه هایی که برایش کردند و تلاشهایی که کرد و کردند که بماند، سقوط کرد. یادم میآید بیست و چند سال قبل شب در حیاط خوابگاه دانشگاه بین‌المللی قزوین قدم میزدیم که خبر فوت پدرش حافظ اسد را شنیدیم و همان موقع چند دختر سوری همدیگر را بغل گرفته بودند و بلند بلند گریه میکردند. فردایش عده ای از دانشجویان سوری در مرکز آموزش دانشجویان خارجی برایش مراسم ترحیم گرفته بودند و ما هم کنجکاو بودیم و رفتیم و چقدر تعجب کردیم که بعد از هر سخنرانی دست میزدند.

5- با شین چت میکردم که متوجه شدم اسد سقوط کرده است. تعجب کرد و وقتی گفتم پیگیر اخبار نبودم و فقط خبر داشتم که حلب درگیری است و درجریان سقوط نبودم، برایم نوشت خوش بحالت. برایش ننوشتم ولی حتما میداند که برای رسیدن به این مرحله خیلی تلاش کرده‌ام.

6-  قیمت دلار را با پارسال این موقع مقایسه میکنم و متوجه ی کوتاه شدن دستانمان و بلندتر شدن نخیل میشوم. 

7- بنظرم دیگه کافیه. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۸ آذر ۰۳ ، ۲۳:۳۵
زری ..