ابر اومد بارون گرفت و آب اومد دالون گرفت .... سوریا گویید مبارک! کار ما اَنجوم گرفت- بیست و هفت از چهل
دیشب رسیدیم خانه. کمی به جمع و جور کردن وسایل گذشت و یکی دو تلفن و پیام کوتاه گذاشتم که رسیده ایم. میز شام را میچیدم که دخترم از اتاق آمد بیرون که فردا تعطیل است. برای بچه های من که چند روز در سفر بودند و تازه رسیده بودند، برگزاری کلاسها بصورت آنلاین خیلی خوب شد. پرسیدم چرا؟ مگه امروز تهران بارانی نبوده؟ دخترم جواب داد، برای سرما. بعد با یک لحنی که نفهمیدم ناراحتی است یا تمسخر، گفت یا برای آلودگی تعطیل میکنند یا برای سرما. خبری از برف نیست.
تعطیلی برای سرما و آلودگی چیزی که اصلا در زمان دانشآموزیِ ما وجود نداشت و الان این سالها به برکت وجود اقایان چقدر معمولی شده است.
در سفر بودم که درباره ی پرستو احمدی شنیدم و ویدیوی کنسرت فرضی اش را دیدم. بر تختخوابی در اتاقی در هتلی در اربیل دراز کشیده بودم و ویدیوی کنسرت خیالی پرستو احمدی را میدیدم. ذوقش و هنرش و شهامتش را میدیدم، بغض میکردم و تحسینش میکردم. یاد خودم افتادم که روز قبلش که هنوز در خاک ایران بودیم، در جاده با هر تکانی که میخوردم شال را بر سرم محکم میکردم که مبادا تو مسیر دوربین هایشان رصدم کرده باشند و لحظه ای شال از سرم افتاده باشد و ثبت کرده باشند و دم مرز به دلیل اخطار حجاب، ماشینی را که تازه دو روز قبل از پارکینگ درآورده بودیم را باز بخوابانند. از خودم خجالت کشیدم، از خودم بدم آمد ولی چاره ای نداشتم برنامه ی مسافرت یک خانواده پنج نفره بود و اصلا نمیتوانستم تصور کنم اگر ماشین را میخواباندند با سه بچه در سرمای هوا در شهری مرزی چه باید میکردیم. نمیدانم شاید هم توجیه بود. خسته بودم و دل آزرده، برای خودم و عمرم و برای دخترم و جوانی اش، برای پرستو احمدی که میدانستم به واسطه اش زهرچشمی از خیلی ها خواهند گرفت، برای جوانانی که میتوانستند بچه ی من باشند و جوانی اشان به زیر خاک رفت، برای زنهایی که با تصویب قوانین جدید محدودتر و سرخودردهتر خواهند شد و فکر کردم هیچ حکومتی -چه با نام دین و چه بدون نام دین- به زنان سرزمینش اینطور ظلم نکرده است که اینان با زنان ایران کرده اند.
امروز صبح که از خواب بیدار شدم، قبل از هر چیز آمدم پشت پنجره ی قدی پذیرایی رو به کوههای شمال ایستادم، گویی نگران تهرانم بودم که آیا از زیر حجم کثافت جان سالم به در میبرد؟ با دیدن کوه های برف پوش دلم گرم شد. بازتاب نور خورشید بر برفها و سایه ی چند تیکه ابر بر دامنه ی کوه یادم انداخت که امسال اولین باری است که این کوهها را اینطور برفی و تمیز میبینم. میدانستم که تا دیروز این کوهها زیر لحاف کثافت و دود بودهاند.
گوشی موبایل در دستانم، روبروی پنجره ایستاده بودم و فکر میکرد تهران شهر زیبایی است اگر گدا و فقیر نداشت، اگر دستفروش و کودک کار نداشت، اگر هوای تمیز داشت و آب تمیز میداشت. اگر حجاببان نداشت که این هم از ابداعات آقایان مثلا مسؤول مملکتی است و از موجبات شرمساری که اینطور بخشی معمولی از زندگیمان شده است. در کانال تلگرام پرستو احمدی آخرین ترانه ای را که آپلود کرده بود پلی کردم. یک واسونک شیرازی. یک ترانه ی شاد شیرازی. صدای زیبای پرستو اوج میگیرد و من پر میشوم از شعف و حسرت. نگرانش هستم. پرستو احمدی میخواند ابر اومد بارون گرفت و آب اومد دالون گرفت .... سوریا گویید مبارک! کار ما اَنجوم گرفت .... با خودم تکرار میکنم کار ما اَنجوم گرفت ....
سلام
اگر براتون ایراد نداره از سفر برای ما هم بگید. اینکه چطور با ماشین رفتید و با سه بچه تجربه دلچسبی بود یا مشکل بود.
به نظرم ما زن ها در ایران برای یک ذره زندگی هزار بار می میریم . اما هر کس بسته به توان و موقعیتش ، برای همان یک ذزه زندگی هزار بار می جنگد