یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

من آدم نشانه ها هستم. مثلا روزی که بعد از مدتها با خودم کلنجار رفتن و چندین مهد کودک را بررسی کردن، نهایتا تصمیم گرفتم پسر بزرگترِ دو سال و نیمه و پسر کوچکتر شش ماهه را بگذارم مهد کودک. روز اولی که قرار بود بچه ها را با وسایلشان ببریم مهدکودک، در مسیر یکهو چشمم افتاد به جسد گربه ای که در خیابان تصادف کرده بود. همان موقع به دلم بدافتاد و دلم میخواست از همانجا با بچه هایم برگردم خانه. اما از بس آن مدت برای پیدا کردن دو ساعت وقت خالی و انجام کارهایم اذیت شده بودم و با همه ی وجودم جایی را میخواستم که برای چند ساعتی در روز از بچه ها مراقبت کنند، به خودم گفتم بیخود خرافاتی نشو. بچه ها را بردیم مهد کودک. همان روز میخواستم بروم جایی که یکی دوساعتی کار داشتم. کارم تمام میشد، سریع برگشتم مهد کودک . از همان دم در صدای گریه ی پسر کوچکتر را شنیدم. اجازه گرفتم و رفتم داخل. بچه ام را بغل کردم. طفلک من آنقدر گریه کرده بود که به نفس نفس افتاده بود. همانطور هُک هُک میکرد که در آغوشم به خواب رفت. برادرش هم پژمرده طور آمده بود دم در همان اتاق ایستاده بود و ما را نگاه میکرد. با اشاره ی سر بهش گفتم بیا داخل. پسرکم آمد و خودش را کنار من جا داد. برادرش را در بغل داشتم و پسرکم به همینکه کنارم بنشیند و خودش را به من بچسباند قناعت کرده بود. 

نمیدانم مرگ آن گربه در آن صبح تابستانی ارتباطی به حال بد من داشت یا نه. اما همان شد که هر وقت یادِ مهد کودک بردن بچه هایم میافتم، حتما آن صحنه ی آسفالت و خیابان و جسد گربه برایم تداعی میشود. دو سه روزی دیگر بچه هایم را بردم مهد کودک و نهایتا در یک صبح تابستانی که شبش باران زده بود و همه جا بهاری شده بود رفتم و وسایلشان را تحویل گرفتم و دیگر بچه هایم را نبردم هیچ مهد کودکی. 

نمیخواهم باز خرافاتی شوم ولی ته دلم میگوید احتمالا امسال آمدن دو بچه گربه ی کوچک، خیلی کوچک، به خانه امان میتواند نشانه ی خوبی باشد. آلو و دودی دو بچه ی گربه ای هستند که امسال به خانه امان آمده‌اند. با فاصله ی تقریبا پنج ماه، اول آلو یِ سی و پنج روزه و بعد دودیِ ده روزه. فعلا که همینجا هستند و همگی دور و بر هم روزگار میگذرانیم:) 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۰۳ ، ۲۳:۵۳
زری ..

یک ربعی هست که تایپ میکنم و پاک میکنم. بنظرم نوشته ام جالب نیست و ترجیح میدهم به جای نوشتن و منتشر کردن یک مطلب سطح پایین، با پاک کردن آن به تمیز بودن ذهن و روان شما کمک کنم. اصلا دقت کرده اید ذات طبیعت اینگونه است که ضعیف ها حذف میشوند؟ در حیوانات، مادرانی که میبینند بچه اشان مریض است و ممکن است علاوه بر خودش، باعث بیماری و مرگ بقیه ی بچه ها بشود، در اولین اقدام بچه ی مریض را از بقیه جدا میکند و چون توان تغذیه اش محدود است از غذا دادن به آن بچه ی مریض خودداری میکند. حتی در برخی مواقع، ظاهرا در گربه ها، مادر اگر غذای کافی نداشته باشد، خودش آن بچه ی مریض را میخورد تا بتواند به بقیه ی بچه هایش شیر بدهد. البته که همه ی اینها را به اقتضای غریزه اشان انجام میدهند وگرنه که نه این مادر بیرحم است و نه آن مادری که غذایش را نمیخورد و در دهان بچه اش میگذارد زیادی مهربان است. 

در انسانها به این کار میگویند کمالگرایی. اینکه به گزینه های ضعیف اجازه ی عرض اندام نمیدهد، آنها را حذف میکند و اصلا در نطفه خفه میکند. اما ظاهرا انسان چون این امر را به اتکای اندک عقل و دانشش انجام میدهد، نه به پشتوانه ی غریزه، در اینجا هم اشتباه میکند.  

 شاید بد نباشد گاهی عقل را رها کنیم و بر اساس غریزه تصمیم بگیریم؟ امیدوارم با نخواندن آنچه که پاک کردم به آرامش روانتان کمک‌ کرده باشم.  

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۰۳ ، ۲۳:۳۲
زری ..

به محض اینکه وارد پارک شهر شدیم کلاغها دسته جمعی شروع به همسرایی کردند. گفته بودم من عاشق کلاغ و صدایش هستم؟ وقتی روی زمین راه میرود پاهای سنگینش را محکم و پرقدرت بر زمین میکوبد. وقتی قارقار میکند صدایش جاندار و باصلابت است، لوس و نازنازی نیست. کلاغها دسته جمعی بالای درختهای زرد پاییزی به پرواز درآمدند و من سر به بالا گرفته، سعی کردم لحظه ای از آنهمه شکوه را با گوشی موبایلم ثبت کنم. بله موفق شدم، آن لحظه ی جادویی را ثبت کردم. وقتی به خانه برگشتم اولین کاری که کردم آنرا در کانال تلگرام وبلاگم آپلود کردم. حالا هر کسی آن ویدیوی یازده ثانیه ای را ببیند، در لذت تماشای پاییز و پرواز دسته‌جمعی کلاغها با من شریک میشود.  

من از ارتفاع میترسم، این را مطمینم نگفته بودم. در قسمت بازی پارک شهر سرسره ی عجیبی دیدیم. بلند و مارپیچ و تونلی. پسرها میخواستند بروند بالا، همراهشان شدم، بیشتر جهت اطمینان خاطر خودم و کمتر بخاطر خیال راحتی آنها. دو سرسره بود با اختلاف ارتفاع، اول سرسره کوچکتر در طبقه اول را رفتیم. پسر بزرگتر نشست و با هیجان سُرخورد و رفت پایین. پسر کوچکتر ایستاده بود و دست من را به سمت پله ها میکشید. همینطور که سعی میکردم به سمت نرده ها و سیاهی تونل سرسره نگاه نکنم، نفسی را که در سینه حبس کرده بودم رها کردم و گفتم میخواهی من باهات بیام؟ پسر گفت  بغلم میکنی؟ با هم میرویم پایین؟ نفسم را حبس کردم، سعی کردم به چشمانش نگاه کنم و گفتم آره! آرام دستش را کشیدم به سمت سرسره.  ورودی تونلیِ سرسره تاریک بود و ظلمات. مثل شبهای باغ که مهتاب نباشد و در راه باریکه ی بین درختها قدم میزنم و بنظرم میرسد زمان متوقف شده است و مدام به خودم میگویم نه کسی روبرویم است و نه پشت سرم. پسر با احتیاط نشست، نشستم و از پشت بغلش کردم. سعی کردم ابعاد خودم و دهانه ی تونل را ب چشم اندازه بگیرم و مطمین شوم که در میانه ی راه گیر نخواهم کرد. قبل از اینکه زیادی به تصور گیرکردن خودم در وسط راه شاخ و برگ بدهم، تصمیمم را گرفتم، وزنم را رها کردم، خودم را اندکی به جلو هُل دادم. پیش به سویِ دل ظلمات. 

 

    

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۰۳ ، ۲۳:۵۲
زری ..

این مدت هفته ای نبوده است که در مراسم فوت نبوده باشم. یادم نمیاد از کی و با مرگ چه کسی این زنجیره آغاز شد. به نسبت اینکه چقدر از اقوام نزدیک باشد میزان مشارکت در مراسم نیز متفاوت میشود. بعضی ها را فقط یک مسجد رفته ایم و برخی را بعنوان صاحب‌عزا و میزبان بوده ایم. 

من همذات پنداری عجیبی با فرزندان متوفی دارم مخصوصا اگر متوفی دختر داشته باشد. خودم را جای دخترش میگذارم که دیگر دستان پدرش را در دست نخواهد گرفت. بنظر من دست آدمها با هم حرف میزنند. بغل و آغوش به آدم آرامش میدهد اما نگه داشتن دست دیگری در دستان حسی از دلگرمی و خیال راحت به همراه دارد. دلم میسوزد برای دختر - دختران متوفی که دیگر نمیتوانند دستان پدرشان را در دست بگیرند.

 

 

 

  

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۰۳ ، ۲۳:۰۳
زری ..

بچه ها را برده بود مدرسه و تازه برگشته بود خانه. پشت میز آشپزخانه صبحانه میخورد که وارد آشپزخانه شدم. لیوان چایی ام هنوز کنار کتری بود. تازه چایی ریخته بودم که یکهو یادم افتاده بود قرار بوده دیشب یک لایحه برای کسی بفرستم، در واقع برای یک زن بیچاره که شوهرش بطور ناخواسته درگیر دعوای جعل چک شده است. لیوان چایی را همانجا گذاشته بودم، اول به زن پیام داده بودم و معذرت خواهی کرده بودم که فراموش کرده ام و نوشتم تا نیم ساعت دیگر لایحه را براتون میفرستم. تا متن لایحه را بنویسم و برایش بفرستم ساعت هشت و ربع شده بود. با خودم فکر کردم خوبه! فرصت داره ببره دادگاه تحویل بدهد. یک قلپ از چایی تو لیوانم را خوردم، چایی را برگردانم تو قوری و دوباره ماگ بزرگم را پر کردم.

رو کردم به شوهرم و گفتم اگر چهارشنبه صبح از تهران راه بیفتیم، تا عصری میرسیم، شب میخوابیم، پنجشتبه کارمون را انجام میدهیم و جمعه صبح به سمت تهران حرکت میکنیم. اینطوری بچه ها فقط یک چهارشنبه را از مدرسه غیبت میکنند. اگر هم دیدیم خیلی هوا خوب هست و ارزش یک روز بیشتر ماندن را دارد، جمعه هم میمانیم، شنبه برمیگردیم تهران. شوهر بی توجه به حرفهایِ من گوشی اش را برداشت و شروع به بالا پایین کردن صفحه ی موبایلش کرد، یک نفس نیمه عمیق کشیدم، لبها را بر هم فشار دادم و ادامه دادم هواشناسی را چک کرده ام، هفته آینده هوا آفتابی است. دیروز هم که هوا را چک کردم شبیه تهران هست، فقط دو درجه خنک تر است. اینطوری، هم یک سفر پاییزی رفتیم و هم کارمون را انجام داده ایم.

شوهر از پشت میز بلند شد و گفت نه آون هفته نمیریم. پرسیدم چرا؟ گفت کار دارم. گفتم آخر هفته چه کاری داری؟ این هم کار! من میخوام هفته ِ آینده این کار جمع بشه که استرس انجامش از روی دوشم برداشته بشه، هر چی زودتر بهتر.

شوهر همینطور که صفحه موبایلش را نگاه میکرد گفت بذار برای هفته ی بعدش. با عصبانیت گفتم، پرسیدم آخر اون هفته چکار داری. جواب داد کار دارم. تکنیک های فروخوردن خشم را رها کردم و با صدای بلند گفتم اوکی! گفتی کار داری، پرسیدم چکار داری. مرد با همان صدای معمولی اش گفت کار دارم دیگه. مثل انبار باروتی که منتظر کوچکترین جرقه ای باشد با عصبانیت گفتم میخوام بدونم چکار داری، من اگر میگم آخر هفته آینده همه چیز را چک کرده ام، همینطوری نگفته ام هفته ی آینده که تو با بیخیالی میگی نه، این هفته نه، هفته بعدش. بالاخره مرد سرش را از روی گوشی بلند کرد، خیره بهم نگاه کرد، پوزخندی زد و گفت دقیقا چکار داری میکنی که استرس داری و حالت خوب نیست؟

دو قدم به سمتش رفتم، زل زدم تو صورتش، ایندفعه نه تنها هیچ تلاشی نداشتم که خشمم را کنترل کنم بلکه برعکس دلم میخواست با تمام صورتم متوجه ی خشمم و عصبانیتم بشود. انبار باروت منفجر شد و من بودم که سعی میکردم ذرات منفجر شده را درست هدفگیری کنم که حتما ضربه ای کاری به شوهرم وارد کنم. دو  سه تایی جمله گفتم، رفتم به سمت اتاق خواب که دیدم هنوز دلم خنک نشده است، دوباره برگشتم به سمتش و چندتایی حرف درشت زدم. فقط صدای خودم بود که در خانه پیچیده بود.

شوهرم رفت تو اتاق خواب، کتش را برداشت و از خانه رفت بیرون. برگشتم تو آشپزخانه لیوان چایی هنوز کنار کتری بود و من هنوز هم نمیدانستم واقعا آخر هفته چکار دارد که نمیتوانیم این سفر را برویم.  

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۰۳ ، ۱۱:۲۰
زری ..

با خانه ام غریبه ام. توی کمدها دنبال چیزی میگردم و انگار نه انگار چند ماه پیش که آمدیم این خانه، همه ی اینها را خودم در کمدها جاسازی کرده‌ام. به قدری با همه چیز غریبه ام که برای پیدا کردن هر وسیله ای باید همه ی کمدها را بگردم، هیچ نقشه ای از وسایل و کمدها در ذهنم ندارم. از یک جایی شروع به گشتن میکنم تا بر حسب اتفاق زود یا دیر یک جایی پیدایش کنم. خیلی وقتها اصلا یادم نیست وسیله‌ای را دارم .... بقدری با وسایلم بیگانه شده‌ام که دارم فراموششان میکنم. با بخشی از آنها که آنقدر بزرگ بودند که نه میشد پنهانشان کرد و نه میشد فراموششان کرد خداحافظی کردم، در خانه ی قبلی جا گذاشتمشان. ترفند خوبی بود حداقل از دستشان خلاص شدم. ایکاش میشد با حجم انبوه اسباب بازی پسرها هم همین کار را میکردم و اگر میشد با وسایل آقای شوهر هم همین کار را میکردم، آخ که چقدر خوب بود. 

امروز برای روز دوم پسر گفت برای صبحانه پنکیک میخواهد. حوصله ی پنکیک درست کردن نداشتم، به پسر گفتم میشه صبحانه چیز دیگری بخوری؟ دیروز هم پنکیک خوردی برادرت نخورد، بذار بعدازظهر برای عصرانه تون پنکیک درست کنم که با هم بخورید. چند تایی پیشنهاد بهش دادم که با لب و لوچه ی آویزان گفت نه خوشمزه نیست، پنکیک میخوام! رفتم تو آشپزخانه و همینطور که سعی میکردم حجم ظرفهای کثیف روی کانتر آشپزخانه و توی سینک ظرفشویی را نبینم، از کابینت یک ماهی‌تابه درآوردم و مشغول درست کردن پنکیک شکلاتی شدم. برای فرار از دیدن ظرفهای کثیف میروم جلوی پنجره ی آشپزخانه میایستم و با دیدن هوای ابری و زمین های خیس یادم میآید که دیشب با صدای رعد و برق از خواب پریده بودم. پنجره را باز میکنم، هوای خنک و بوی باران میخورد تو صورتم. چند نفس عمیق میکشم و با بی میلی که خانه سرد نشود پنجره را میبندم. پنکیک پسر آماده شده است، برایش میاورم. طعم پنکیک برایش آشناست و با لذت تیکه ای را که در دهان گذاشته است، میخورد. 

 به خانه ام و وسایلش نگاه میکنم، با خودم فکر میکنم از کی اینقدر با همه چیز بیگانه شده‌ام؟ من به هیچ کدام از اینها تعلق خاطری ندارم! اگر میشد از خیلی از چیزها خودم را خلاص میکردم.

به وبلاگم فکر میکنم و شماهایی که اینجا را میخوانید، تقریبا از شما هم هیچ نمیدانم. با شما هم غریبه ام! 

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۰۳ ، ۰۹:۱۶
زری ..

چند روز گذشته روزهای پرفشاری داشتم، هم حجم کارهایم زیاد بود و هم استرس‌زا بودند. دیشب تمام شد و راحت شدم. البته فعلا راحت شدم.

از صبح فقط دور خودم چرخیده ام و هیییچ کار مفیدی نکرده ام. بطرز عجیبی خسته هستم. انگار این چند روز فشار کار و استرس رمقم را کشیده است، خیلی احساس ناتوانی دارم. یک ساعت پیش با دوستم چت میکردم که گفت شاید کم‌خونی داری؟ دیدم بیربط نمیگوید چون در دوران پریودی ضعف و سرگیجه هایم شدیدتر میشود. صحبتم با دوستم تمام شد، رفتم سفارش آنلاین یکسری قرص آهن و مولتی ویتامین و ... . فردا برسه دستم، مصرفش را شروع کنم ببینم چقدر اثر دارد.  

دودی، گفته بودم اسم گربه ی جدیدمان است، یادم هست قراره یکبار جریان آمدنش به خانه امان را بگویم، خیلی کوچیک است. شاید سه چهار هفته ای داشته باشد. یا دارد غذا میخورد، یا خواب است! غذایش را که میخورد اگر من روی تخت نشسته باشم میآد بغل من، خودش را میچسباند به من و میخوابد. اگر هم پشت میزم باشم میآید پایین میز و روی تشکچه ای که برایش گذاشته ام میخوابد. طفلک دنبال مادرش میگردد. شبها هم روی تخت پیش من میخوابد. 

وقتی بیدار است یک دوری در خانه میزند، کمی بازی میکند و بعد شروع میکند با صدای بلند میو میو کردن که یعنی گرسنه است. میآید جلوی پایت میایستد، سرش را میگیرد رو به بالا و زل میزند به چشمهایت و بلند بلند میو میو میکند. امروز شوهرم همینطور که ظرف غذایش را پر میکرد، بهش گفت چه خبره دودی؟ صبر کن! همین کارها را کردی که مامانت ولِت کرد:)) من هم باهاش موافقم:) 

میگفتم، امروز هیچ کاری نکرده ام و فقط بدن خسته ام را به زور در خانه کشانده ام. البته اینکه میگم هیچ کاری نکرده ام، خیلی هم هیچِ هیچ نیست :)) یک تلفن نیم ساعته با یک موکل جدید که یکی از موکل های سابق معرفی کرده بود، حرف زدم. مدارک ارسالی یک موکل را در واتساپ چک کردم و چند تایی کم و کسری داشت که پیام گذاشتم و گفتم اینها را هم ارسال کن تا کار را شروع کنیم. صبح برای پسرم که هوس پنکیک کرده بود، پنکیک کاکایویی درست کردم، ناهار هویج پلو گذاشتم. چند تایی قابلمه و ماهیتابه شستم و همین. آهان  خرید اینترنتی داروهای تقویتی هم بود، برای من همیشه خرید کردن کار سختی هست، فرقی نمیکند خریدِ چی؟ کلا زیاد با خرید کردن حال نمیکنم. 

بروم، برای شام قرار است باقیمانده ی ناهار ظهر را بخوریم و برای بچه ها که گفتند نمیخواهند گفتم همبرگر تو فریزر داریم، میگذارم سرخ شود. اووووه نه! فردا دخترم باید ناهار ببرد :(( 

 

 

 

:) 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۰۳ ، ۲۰:۴۰
زری ..

 یک زمانی خیلی دوست داشتم با بابام با هم برویم هند. فکر میکردم چقدر خوب میشد اگر با کشتی میرفتیم هند!  این حرف برای خیلی وقت قدیمهاست! وقتی که بچه نداشتم، نمیدانم ازدواج کرده بودم یا نه. اما الان ظاهرا خبری از آن اشتیاق نیست. بعد از یکی دو باری که برای سفر شمال و جنوب ایران خیلی اصرار بابام اینا کردم که همراهمون بیایند، انگار دلسرد شده ام. جنوب را باهامون آمدند و واقعا هم خوش گذشت، به همگی خوش گذشت. اما نتیجه ی اینهمه گفتن و چند باری هم نه شنیدن، برای من این شد که بیخیال آن آرزوی قدیم شوم..... از دست بابام عصبانی‌ام؟ آره، از اینکه تو این سن و سال خودش را وقف کارش کرده عصبانی‌ام، از اینکه فکر میکنم بلد نیست خوش‌تر و راحت‌تر زندگی کند از دستش عصبانی‌ام. از خودم هم عصبانی هستم. از اینکه نمیتوانم بیخیالشان شوم و به آنها فکر میکنم. از اینکه با شوهر و چند تا بچه و زندگی و کار و هزار مشغله ی دیگر تکلیفم با خودم معلوم نیست و هنوز در دل شوری دارم و در سر سودایی. از اینکه هنوز دلم میخواهد هند را ببینم هرچند خیلی دیگر به همراهی بابا فکر نمیکنم، دوست دارم هند را ببینم آنهم نه با تور  و یک هفته ده روزه بلکه یک سفر یکی دو ماهه! آنقدر که بشود بعنوان یک مسافر تاحدودی هند واقعی را دید. دلم میخواهد خیلی جاهای دیگر را ببینم، دلم نمیخواد هیچ جایی را بصورت توریستی بروم. دوست دارم فرصتی باشد و فضایی که مفصل بروم دنیا را ببینم. و به جای همه ی اینها دست و پایم بسته است. از مسوولیت های بچه و سرشلوغی های خودم و متأهل بودن و هزاران دلیل دیگر. بیقرارم، در دلم هوس زندگی دیگری را دارم و در واقعیت زندگی و باید ها و نبایدها سریش‌وار به من چسبیده اند و البته که من هم ذره ای و دقیقه ای آنها را رها نمیکنم، هرچند که از دید شوهرم همچین هم به آنها نچسبیده‌ام. 

در سرم هوای قدم زدن در کوچه های بهاری استرالیا، در محله های قدیمی و اصیل شهرهای اروپایی، در سنگفرش های خیابان های قدیمی پراگ و بناهای تاریخی و معماری اسپانیا دارم؛ حتی پاریس که خیلی ها میگویند بوی شاش میدهد و من دوست دارم بروم و ببینم چطور میشود درباره پاریس این حرف را زد؟ !  دوست دارم هند را ببینم، کشور هفتاد و دو ملت، کشور مهاراجه ها و سیک ها و اینهمه تناقض را از نزدیک ببینم. نمیدانم باز هم به بابا پیشنهاد نوجوانی و جوانی‌ام را بدهم؟ آن روزها که وقتی گفتم میشه با کشتی رفت؟ گفت آره بعید نیست، تو بندرعباس یکبار سوار کشتی هندی ها شدم و غذت خوردم، خیلی غذاشون تند بود! اما احتمالا از سمت چابهار باید رفت! آنروزها بابا فکر میکرد میشود برویم و حداقل در موردش حرف هم میزدیم ... یادم میآد به دختر سوییسی در هاستل ژنو، که گفت با پدرش سفر پیاده ی دو سه ماهه ای را از زوریخ شروع کرده اند، تا ژنو آمده بودند و قرار بود بروند به سمت فرانسه. دختر همسن و سال من بود، پرسیدم پدرت چند ساله است که گفت هشتاد. به دختر گفتم تو رؤیای من را زندگی میکنی ... 

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۷ آبان ۰۳ ، ۱۷:۵۵
زری ..

از اول پاییز گفتم دلم یک سفر پاییزه میخواهد،  بمرور که دیدم با این حال و احوال ما انتظار سفر مقداری زیادی هست، توقعم را پایین آوردم به یک روز پاییزگردی. تهران برای یک روز خوب پاییزی داشتن، جاهای خوب کم ندارد، تو ذهنم مدام جاهای مختلف را بالا پایین میکردم و از پنجره ی پذیرایی و آشپزخانه‌ی مشرف به پارک و شهر و کوه میزان پاییزی بودن شهر را تخمین میزدم و به جای همه ی اینها، همه ی فعالیت من محدود شده بود و محدود شده است به  پشت لپتاپ نشستن و کار کردن. چند باری هم که برای کار از خونه بیرون آمده‌ام، با همه ی چشمم آسمان و هوا و درختهای پاییزی را سیر تماشا کرده‌ام و به خودم یادآوری کرده‌ام که باید یک روز یک برنامه ی پاییزگردی بگذارم، قبل از اینکه همه ی اینها تمام شود و هوای غبارگرفته ی زمستان بختک‌وار خودش را بیندازد روی شهر. 

چه میشد اگر یک نفر برایم برنامه ریزی میکرد، میگفت فلان جا الان عاااالیه! بهترین زمان برای رفتن به اونجا همین روزهاست! به جای اینکه بگوید آره باید برنامه ریزی کنیم و برویم و در عمل  هیچ وقت هیچ اتفاقی نمی افتاد و همه ی حرفها درجا فریزشده باقی میماند، فقط بگوید آماده باش برویم، مطمین باش خوش میگذره و خوش هم میگذشت ... فارغ از اینکه کجا باشد، صرفا همینکه کسی را داشته باشی که برای با تو بودن برنامه ریزی کند و مشتاق باشد برای با هم وقت‌گذراندن، آنقدر شیرین است که حتما خوش خواهد گذشت. 

 

 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۰۳ ، ۰۹:۰۴
زری ..

دخترم تو بحران جوانی است و من نمیدانم چه کنم! فکر کردم بهتر است از یک مشاور کمک بگیرم تا این روزها بگذرد، تا راهش را پیدا کند و حالش بهتر شود و من هم از این نگرانی دربیایم.... فعلا که با مشاور پیش میرود و من هم سعی میکنم باهاش مراعات کنم.

کلاسهایش زیاد هستند و هر کدام جداگانه نیاز به تمرین دارند و خودش میگوید فرصتش کم است. درس‌های مدرسه را دوست ندارد و خودش را و من را اذیت میکند تا آنها را بخواند. با دینی و قرآن و مطالعات اجتماعی بیشترین درگیری را دارد و با عربی کمی کمتر. کلاس موسیقی را میرود و تمرین نمیکند. از تمرین نکردن حالش بد است و از کلاس رفتنِ بدونِ تمرین حالش بدتر. با من بداخلاقی میکند و داد میزند. هرچقدر مراعاتش را میکنم بلندتر و بدتر بداخلاقی میکند تا جاییکه من هم طاقتم تمام میشود و سرش داد میزنم و آنوقت شروع میکند به گریه کردن، به پهنایِ صورت اشک میریزد و من دوباره شروع میکنم به همدلی کردن که دخترم به من هم حق بده، من هم آدمی هستم با هزاران مشکلات خودم، با من اینکار را نکن و اینطور حال خودت بدتر و بدتر میشود ...پایبندی به همین برنامه‌های کوچک باعث میشود حالت بهتر شود، تا موفقیت هایِ کوچک بدست نیاوری حالت خوب نمیشود ... مدام شکست پشت شکست حالت را بدتر و بدتر میکند. میگوید دیگه کلاس نمیروم میگویم حس کار نیمه تمام حالت را بدتر میکند.... خواهش میکنم سازش را بردارد و فقط برای نیم ساعت تمرین کند ... شروع میکند به فریاد کشیدن که از اتاقم برو بیرون! میایستم و هیچ نمیگویم نگاهش میکنم و این دفعه بلندتر جیغ میکشد و بلندتر گریه میکند. از اتاق میام بیرون ... میایم سمت اتاقم و با صدای بلند داد میزنم اینقدر قیافه ی آدمهای شکست خورده را به خودت نگیر ...روی تخت مینشینم و زل میزنم به لپتاپ که صدای ساز از اتاقش میاد. چشمانم را میبندم و نفسی عمیق میکشم، با هر ضربه ای که بر تنبک میزند ذره ای از غم تلنبار شده بر قلبم برداشته میشود .... گهگداری مکث میکند و من دلنگران منتظر میمانم که باز صدای تمرینش را میشنوم یا خسته میشود و ساز را میگذارد کنار ...  

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۰۳ ، ۱۴:۱۱
زری ..