یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

 

پسر بزرگه از همه ی بچه‌هایم بیشتر به من شبیه است، یک سمج بودن خاصی دارد، یک ارزش ذاتی برای کار و کار کردن قایل است و در عین حال یک جدال تمام نشدنی با کمالگرایی. 

در واقع، با این بچه بود که من متوجه‌ی کمالگرامی خودم شدم و فهمیدم چقدر این خصلت می‌تواند به آدم آسیب برساند. وقتی بچه ام بعد از کلی تلاش، بیکباره با استیصال شروع به گریه میکرد که نمیتواند کاری را انجام دهد، خودم را میدیدم که چطور خسته شده‌ام و کم آورده‌ام. به جبران تمام غصه‌هایی که خورده بودم و شماتت‌هایی که به ناروا بر خود تحمیل کرده بودم، پسرم را بغل میکردم و میکنم و برایش توضیح میدادم و میدهم که او برای خوب بودن و دوست داشتنی بودن نیازی به انجام این کارها ندارد، دوست داشتنی بودنش ربطی به دستاوردهایش ندارد.  اما خودم نمیدانم پس نقش و‌ جایگاه کار و تلاش کجاست؟ در عین حال میخواهم به ارزش کار و کارکردن واقف باشد. نمیخواهم به او القا کنم که کار کردن ارزشمند نیست.  فقط میدانم نباید ارزشمندی خودم را به دستاوردهایم ربط بدهم. یک حدی و میزانی ارزشمندی دارم که باید برای زندگی کردن و عزت نفس کافی باشد، این ارزشمندی مستقل از دستاوردهایم است، از این نقطه به بعد تلاشگر بودنم و موفقیت‌هایم به آن حس ارزشمندی چیزی را اضافه خواهد کرد که منجر به اعتمادبنفس می‌شود. فکرمیکنم روانشناسی نوین این را هم قبول نداشته باشد اما برای منی که بعد از هر شکست خودم را لایق زنده بودن هم نمیدانستم، این تغییر در نگرش می‌تواند سرآغاز خوبی بود؛ و از آن مهمتر اگر بتوانم این را به پسرم هم یاد بدهم، کار بزرگی برایش کرده‌ام. 

 

من آدمی بودم و الان هم کمی اینطور هستم که اساسا قبول نداشتم کمالگرا هستم. 

قبلا هروقت دوستانم بهم میگفتند کمالگرا هستی و اینطوری خیلی اذیت میشوی و‌ باید این اخلاق را کنار بگذاری، فکر میکردم اینها فقط نقاط برجسته ی زندگی من را میبینند و چیزی از شکستها و تنبلی ها و فرصت‌سوزی‌هایم نمیدانند، اما الان فکر میکنم این نگرش ریشه در کمالگری دارد. چرا باید با هر تعریف و تمجیدی از خودم سریع نقطه ی مقابل آنرا به خودم و دیگران یادآوری کنم؟ اصلا ذات زندگی همین است که دیکته نانوشته غلط ندارد. من نباید خودم را برای غلط‌هایم شماتت کنم بلکه باید به خاطر جسارت و‌جرأتم در دیکته نوشتن و تلاشم در یادگرفتن تحسین کنم، فارغ از اینکه چند غلط دارم. 

 

این روزها وقتی دخترم با خشم درباره‌ی خودش حرف میزند، از ناتوانی‌هایش می‌گوید، از عقب بودنش از ایده‌آلش می‌گوید. اول ته دلم ذوق میکنم که چه خوب! خودش این توقع ها را از خودش دارد، من هم همین فرمون را بگیرم و با پروبال دادن به این توقعات و انتظارات، بیشتر و بیشتر او را در جاده تلاش و کوشش قراردهم. به یکباره مچ‌ خودم را میگیرم که چه بشود؟ دستاوردی که به قیمت شماتت خود بدست بیاید چه ارزشی دارد؟ اینکه مدام دنبال قله ای برای فتح کردن باشد چه لذتی دارد وقتی فتح این قله‌ها به احساس ارزشمندی‌اش از خودش گره خورده باشد و بدون آنها خود را لایق دوست داشتن نداند؟ 

 

این روزها وقتی پسرم با گریه از شکستهایش می‌گوید، شکستهایش در درست کردن یه لگو، در خراب شدن یک نقاشی و در حفظ نشدن یک شعر. تنها کاری میکنم اینست که بغلش کنم، در آغوشم بگیرمش و بگذارم گرمای وجودم را اطراف خودش حس کند. بعد بهش میگویم خوب است، خیلی خوب است  که تصمیم گرفته‌ای این کار را بکنی. بعد برایش میگویم دیکته ی ننوشته غلط ندارد، وقتی نگاه متعجب پسرم را میبینم که می‌گوید این نقاشی است نه دیکته! بهش میگویم زندگی همه اش مثل یک دیکته است، تو میتوانستی اصلا شروع به دیکته نوشتن نکنی. اونطوری هیچ غلطی هم نداشتی. اما تو انتخاب کردی دیکته بنویسی و همین کارت ارزشمند است. فارغ از اینکه چندتا غلط داری، همینکه این تصمیم را گرفته‌ای باید به خودت افتخار کنی. اینطور وقتها خود کوچک تنهایم را میبینم که زیر بار شماتت خودم له شده‌ام و خسته‌ام. در عوض خود تنهایم، پسرم را محکمتر بغل میکنم و سعی میکنم بهش اطمینان بدهم که او دوست‌داشتنی است، فارغ از نتیجه ی تلاش‌هایش. 

 

بعنوان یک مادر کمالگرا، تلاشگر و نتیجه‌گرا خیلی سخت است وقتی میبینم بستر خودملامتگری فراهم است و می‌توانم با تقویت این احساس یک چوب همیشه افراشته بالا سر بچه‌هایم قراردهم که خودشان مدام خودشان را به تلاش بیشتر هل‌بدهند، این‌کار را نکنم و به جبران همه ی حال بدهایی که خودم داشته‌ام، بچه‌هایم را بغل بگیرم و از آنها بخواهم هیچ وقت به هیچ قیمتی ذره‌ای از ارزش و دوستداشتنی بودن خودشان برای هیچ دستاوردی هزینه نکنند.

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۰۳ ، ۰۸:۳۲
زری ..

یک دوستی دارم که سابقه‌ی این دوستی به بیست و چندین سال برمیگردد. یک جورایی رفیق امن هم هستیم. معنی اش این نیست که دلخوری ای پیش نیامده باشد، نه. ولی هر دو به حسن نیت بینمان مطمئنیم. همین اطمینان باعث میشود دلخوری ای هم پیش بیاید، یا اصلا گفته نشده، با چشم‌پوشی رفع و رجوع شده است و یا در موردش حرف زده ایم و حل شده است. 

یکسال و نیم میشود که با مهاجرت این دوست به آمریکا رابطه ی ما چت و وویس و چند باری در بهترین حالتش ویدیو کال بوده است. یک وقتهایی دلم تنگ میشود برای وقتی که زنگ میزد و میگفت کجایی؟ خونه ای؟ من سمت شماها هستم و من همزمان که جواب میدادم که بله خونه ام، ساعت موبایلم را نگاه میکردم و میگفتم بیرون چیزی نخوری، برای شام/ناهار بیا اینجا. اگر غذایم روی گاز بود که همان موقع بهش میگفتم، زود بیا که قابلمه ی قورمه سبزی یا فسنجون روی گازه :) اگر هم هنوز غذایی نداشتم که سریع دست به کار میشدم، اینجور مواقع معمولا کتلت میپختم. هنوز هم هر وقت کتلت میپزم یاد این دوستم میافتم. من کلا آدمی هست که موقع آشپزی کردن به خیلی چیزها فکر میکنم، ذهنم از یک جایی شروع میکند و به یک جاهایی ختم میشود که خودم هم باور نمیکنم که چطور و چگونه به اینجا رسید. مثلا همین کتلت درست کردن، همیشه یادم میافتد که هندی ها هم این غذا را دارند و آنها هم بهش کتلت میگویند.

 جمعه گذشته یکی از دوستانم خانه‌امان بود. تصمیم گرفتم برای شام کتلت بگذارم. تو آشپزخانه با هم صحبت میکردیم و شام را آماده میکردم که بهش گفتم هر وقت کتلت درست میکنم یاد فلان دوستم میافتم. خودم هم نمیدونم چرا. حالا مثلا فسنجون هم من را یاد همین دوستم میاندازد، که آن دلیل دارد. یکبار میخواستم فسنجون درست کنم و آخرش که میخواستم طعمش را چک کنم، دیدم شکر نداریم و برای اولین بار برای شیرین کردنِ فسنجون از شیره ی خرما استفاده کردم و موقع خوردن که به این دوستم گفتم اینطوری شده، گفت ایکاش همیشه شکر نداشته باشید و از شیره خرما استفاده کنی و از آن به بعد من در خانه چه شکر داشته باشم یا نداشته باشم، برای شیرین کردن فسنجون کمی شیره ی خرما میریزم. 

این خیلی مهم است که بدانی و مطمئن باشی که دوستت از خوشحالیت خوشحال میشود و با غمت، ناراحت. رابطه ی من با این دوستم همینطور است، گفتم که به حسن نیت همدیگر اطمینان داریم. حداقل تا الان اینطور بوده است. 

هفته گذشته که خیلی پرکار بودم، دیدم در کانال شخصی اش چند تایی عکس و فیلم و وویس گذاشته بود. عکسها را باز کردم و دیدم. فیلم و وویس ها را گذاشتم برای آخر هفته که کمی کارم سبک شود و آنها را ببینم. دیشب قبل از خواب فیلمهایش را دیدم. در حد سه چهار دقیقه موقع رانندگی کردن ویدیو گرفته بود. بعد از دیدن فیلم ها و عکسها، در چت خصوصی‌امان برایش وویس گذاشتم که از دیدنش و شنیدن صدایش لذت برده‌ام و ابراز خوشحالی کردم که دارد بمرور در محیط جدید جامی‌اُفتد و خوشحالم که از خودش و لحظات شاد زندگیش برایمان فیلم و عکس میگذارد. وویس را گذاشتم و خوابیدم. با توجه به اختلاف ساعت مکانی‌امان امروز صبح که بیدار شدم پیام دوستم را شنیدم که برایم بیشتر و با جزییات کاملتر از خودش و حال و هوایش و اوضاع و احوالش گفته بود. در آخر گفته بود تو چه خبر؟ بیا از خودت برایم بگو؟ از دستاوردهایت بگو! از صبح به این قسمت از پیامش فکر میکنم. موضوع الان من و دستاوردهایم نیست که من دیگر پیر شده ام و هر چه آرد داشته ام بیخته ام و اَلَکَم را آویخته‌ام. موضوع آن حس امنیت و رفیق امن بودن است. اگر از موفقیتهایم بگویم میدانم که از ته دل برایم خوشحال میشود، اگر یکساعت غر بزنم، نگران فکرش و قضاوتش نیستم. این رفاقت امن دوطرفه است. وقتی غر میزنیم و از ناراحتی ها و غصه هایمان میگوییم، از راه‌حل های احتمالی حرف میزنیم، میدانیم که صرفنظر از درست یا نادرست حرفمان، جز دوستی و رفاقت در این حرفها نیست. دنبال حاشیه و اما و اگر و دلخوری ساختن نیستیم. بنظرم اگر آدم برای گفتن حرفی به دوستش تردید داشته باشد و یا شک کند که عکس‌العمل یا فکرش در مورد من چه خواهد بود؟ بیخود خودش را اسیر این رفاقت نکند که اگر آدم اینقدر به دوستش اطمینان ندارد و در حسن نیتش تردید دارد، بهتر است در همان لحظه پرونده ی این دوستی را ببندد و اسم رفاقت را یدک نکشد. و از غمهایش و موفقیت‌هایش جایی بگوید که بعدا مجبور به توضیح و تفسیر نشود.

از صبح که پیام این دوستم را گوش دادم، هنوز برایش جوابی نگذاشته‌ام. احتمالا بروم و برایش از روزهایم بنویسم، از روزمره هایم، از برنامه ی زندگیم و از کارم و خلاصه با جزییات بیشتر برایش از همه چیز بگویم و از بچه هایم هم بگویم که بنظرم او هم دلتنگ است و در آخر برایش بنویسم که این دوستی و رفاقت یکی از دستاوردهایِ من بوده است. 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۰۳ ، ۲۲:۵۰
زری ..

چند سال پیش بود که مامان و بابام همزمان مبتلا به پیرچشمی شدند. بابام یک دوره ای بیحوصله شد و اگر چیزی نیاز به دقت و تمرکز داشت چون چشمهایش نزدیک را خوب نمیدید سریع میگذاشت کنار مخصوصا نسبت به موبایل و تکنولوژی روز، پیرچشمی و جدید بودن این ابزارها دست به دست هم داد که بابام با یک جمله ی نمیبینم و نشان دادن کلافگی اش خودش را خلاص کند. اما مامانم خیلی سریع خودش را جمع و جور کرد و یکروز که  رفته بود بیرون با یک عینک به اصطلاح مطالعه برگشت خانه. مامانم یه خصلت دیگر هم دارد این است که پرستیژ هر چیزی برایش مهم است مثلا هیچ وقت نمیگوید عینک پیرچشمی، اسمش عینک مطالعه است! مامان از این دستفروشهایی که عینک نمره‌دار میفروشند یک عینک مطالعه خریده بود. من که نمیدانستم اونها عینک مطالعه یا به قول خودمان عینک پیرچشمی هم میفروشند پرسیدم چطوری نمره ی شیشه اش را تعیین کرد؟ که مامانم گفت خیلی ساده! یک ورق روزنامه میدهد دستت و با امتحان کردن چند عینک خیلی راحت شماره ی چشمت معلوم میشود.  با ورود عینک مطالعه به خانه، دست بابا هم برای بهانه آوردن تا حدودی بسته شد. تا بابا میآمد کمی بهانه‌جویی کند که نمیبیند، مامان سریع دست میکرد و عینک مطالعه را میداد بهش. بابا هم که عینک دیگری را امتخان نکرده بود، بنظرش همین عینک و همین شماره برایش خوب بود.

 

این روزها خیلی یکهویی چشمانم هوس کرده اند ادایِ پیرچشمی را دربیاورند. اگر همینطور که راه میروم، بخواهم متنی را بخوانم باید مکثی کنم تا خط و متن جلوی چشمانم از رقصیدن دست بردارند و واضح شوند. وقتی بخواهم عدد و رقمی را از روی صفحه موبایل بخوانم و روی لپتاپ وارد کنم این جابجایی سریع بین لپتاپ و موبایل باعث خطا میشود. 

 

چند روز پیش حافظه ی موبایل پرشده بود و برای باز شدن جای خالی، یکسری از اپ ها و برنامه ها را بستم. ندانسته برنامه ی اتو-کارکشن* موبایل را هم بسته بودم. من که قدیم با بیدقتی تایپ میکردم و موبایلم زحمت تصحیح آنرا مبکشید، به یکباره تمام نوشته هایم پر از غلط شده بود. آنقدر پاک کردن و دوباره غلط نوشتن و دوباره پاک کردن و نوشتنش خسته ام میکرد که از نوشتن خیلی پیامها منصرف میشدم. تا اینکه یک روز که داشتم مینوشتم صورتجلسه را مثل همیشه نوشته بودم قورتجلسه و گوشی موبایل خودش درست نکرده بود متوجه شدم که عه همه ی این اشتباهات بخاطر پیرچشمی نیست، بلکه اتو کارکشن موبایلم کار نمیکند. با رفتن به قسمت ستینگ موبایل و درست کردن اتو کارکشن، کمی، فقط کمی اعتمادبنفس از دست رفته ام برگشت. احتمالا اگر مامانم متوجه شود من هم پیرچشمی گرفته ام، یک روزی که بیرون میرود، با امتحان کردن چندین عینک، عینکی را که خودش با آن خوب میبیند را میخرد و برایم می آورد که بیا، این را بزن، تا موقع کار کردن اذیت نشی! هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم که عینک مطالعه-شما بخوانید پیرچشمی- مشترک با مامان و بابام داشته باشم!!!

*Auto-correction

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۰۳ ، ۰۰:۰۳
زری ..

امروز کار بزرگی کردیم، هم من و هم دوستم که موکلم هم بود. 

بعد از نه ماه چالش و کلنجار رفتن من و خودش با شوهرش، کلنجار رفتن خودش با خودش و بالتبع همراهی من با او،  موفق به  گرفتن بخشی از مهریه و بخشش بخشی دیگر از مهریه، گرفتن وکالت در طلاق از شوهرش و حضانت فرزندش شدیم. 

امروز بعد از یک جلسه ی تقریبا پنج ساعته و کلی بحث و نهایتا تنظیم و امضای توافقنامه، به دوستم گفتم بعنوان یک دوست هم ناراحتم و هم خوشحال. مثل اینست که دوستت یک دندان خراب در دهان دارد، از اینکه این دندان خراب را کنده است و به سایر دندان‌ها آسیبی نمیرساند برایش خوشحالی، ولی از اینکه جای یک دندان در دهانش خالی هست و به هرحال به نوعی یک ضایعه است برایش ناراحتی. اما بعنوان وکیلت برایت خوشحالم، راضی هستم که توانستیم پرونده را با دقت بالا و نتیجه ی عالی انجام دهیم. 

امروز پرونده ی یک زندگی بیست و سه ساله بسته شد. 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۰۳ ، ۲۱:۵۱
زری ..

دوستی در کانال تلگرامش، عکس یک سالن کوچک سینما را گذاشته بود. نوشته بود اینقدر سالن کوچیک و اختصاصی بود که خودش تنهایی در سالن فیلم را دیده است. برایش کامنت گذاشتم که من بودم میترسیدم، از ترس اینکه اگر مردی بیاید داخل و ...... من از تنهایی در بالای پل هوایی بودن هم میترسم. از این میترسم که وقتی آن بالا هستم، مردی به من تعرض کند و من هیچ کاری نتوانم بکنم. احتمالا احمقانه‌ترین راه حل موجود اینست که خودم را از آن بالا بیندازم پایین! ولی من این کار را نمیکنم؛ اولا من ترس از ارتفاع دارم، احتمالا هیچوقت نمیخواهم در لحظه ی مردن دغدغه و ترسم ارتفاع و بلندی باشد. دوما، من عاشق زندگی هستم. یعنی حداقل  دلیلی نمیبینم برای رهایی از تعرض یک مرد عوضی، جان خودم را از دست بدهم. بنظرم ارزش ندارد همچین هزینه ای بزرگ برایش بپردازم. 

به عکس سینما نگاه میکنم و احساس ترس و تنهایی میکنم.  پارسال همین مو‌قع‌ها بود که رفته بودم یزد. کارم قبل از ظهر تمام شده بود که تصمیم گرفتم تا شب که بلیط برگشتم بود، شهر یزد را بگردم. غروب بود که رسیدم به آتشکده زرتشتیان یزد. آسمان سورمه ای رنگ بود، درختان سر‌ به فلک کشیده ‌و سکوت! وارد سالن اصلی آتشکده شدم. در گوشه سمت چپ یکسری پله میرفت رو به زیرزمین! از پله ها سرازیر شدم رو به پایین. بعد از تقریبا بیست پله، رسیدم به آب‌انبار. سکوت مطلق. در گوشه ی آب‌انبار سنگی که روزگاری آب داشت و الان خشک بود، نشستم. سعی کردم صدای پای زنان کوزه بر دوش که پله ها را پایین میآیند و صدای پچ‌پچ زن‌هایی که دور تا دور آب نشسته ‌اند را بشنوم. زندگی در آب‌انباری در زیرزمین آتشکده زرتشیان در جریان بود. آنجا نشستم و در تنهایی آرامش را مزه‌مزه کردم. آنجا تنها جای عمومی است که از تنهایی و تاریکی اش لذت بردم. ذهن من یاد گرفته است برای حفظ بقای خودم باید بترسم، از سکوت و آرامش سینما میترسم، در بالای پل عابر پیاده میترسم، از شهرم میترسم، من از تهران میترسم.

 

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۰۳ ، ۲۳:۳۰
زری ..

قبلا گفته بودم که من آدم نشانه ها هستم.

نیم ساعتی میشود که شروع کردم به نوشتن مطلبی در مورد رابطه ای نسبتاً چند ساله. فراز و فرودهایی دارد این دوستی. مثل هر بخشی از زندگی چیزهایی این چند سال یادگرفتم که قطعا در غیر از این دوستی یادنمیگرفتم. 

حرفهایی زده شد و حرفهایی شنیده شد که این رابطه را ساخت و به هر حال به آن رنگ و شکل داد. نمیخواهم بار زیادی بر آن بگذارم که بنظرم زندگی همین است؛ همینقدر جدی و همینقدر شوخی. همینقدر عمیق و همینقدر سطحی. باید با آغوش باز پذیرایش باشیم، تا وقتی که رابطه خوب پیش میرود، در جاده ی دوستی پیش میرویم. اگر هم هر یک از طرفین رابطه، اُفتان و خیزان به صرافت جمع کردنش افتادند، نه اصراری است و نه چاره‌ای. تمامش میکنیم. 

نیم ساعتی در خصوص آن رابطه و خاطراتش قلم‌فرسایی کرده بودم و متن بلندبالایی نوشته بودم که نمیدانم چه شد و چه دگمه‌ای را اشتباه زدم که یکباره همه ی متن پرید. آه از نهادم بلند شد که ای لعنت بر این شانس! متنم چه شد؟ چرا پرید؟ 

چاره ای نبود. دوباره صفحه را باز کردم و زل زده به صفحه ی سفید، فکر کردم چه نوشته بودم؟ چطور دوباره همه را بنویسم که به ذهنم آمد شاید نباید آنها را مینوشتم. میدانم که تو آن را میخواندی، شاید نباید مینوشتم و نباید میخواندی‌اش.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۰۳ ، ۱۶:۱۳
زری ..

1- یک هفته است به مهندس میگویم خلافی و توقیف ماشین را چک کن، نمیشه با سه تا بچه و یک ماشین توقیف دار برویم سفر. نهایتا دیشب تو برنامه پلیس من، چک کردم و دیدم بله اخطار بدحجابی و توقیف فیزیکی خودرو داریم. از صبح دارم با دوستم که تجربه ی توقیف خودرو و پارکینگ گذاشتن را دارد چت میکنم و اون هم باز از یک دوست دیگه برایم میپرسد و همزمان دارم تو گوگل هم میچرخم و آدرس پارکینگ  ها و شماره ی تماسشون را سرچ میکنم که هیچکدام هم تلفنشون را جواب ندادند. از آنطرف هرچی پیدا میکنم را تو تلگرام میفرستم برای مهندس. بهش زنگ میزنم و یکدور هم خلاصه ای از یافته هایم را شفاهی میگویم. 

2- صبح یک دوست صمیمی تو کانال تلگرامش پیامی از یک کانال دیگه فوروارد کرده بود با این مضمون که زوج‌هایی که چشماشون از اشتیاق و ذوق برق میزنه، به هم لبخند میزنند و گاهی دستای همدیگه را آروم میگیرند یا نوازش میکنند و همه ی این کارها را بدون توجه به اطرافیان و بدون نمایش انجام میدهند، شهر را زیبا میکنند! کامنت میذارم که خیلی دوست دارم بدانم هر کدام از ما چقدر از این آدمها را میبینیم و میشناسیم. صحبت بینمون با چند تایی کامنت ادامه پیدا میکند و بین عملیات جستجو برای پارکینگی که  خودمان با حقارت برویم ماشینمان را بخوابانیم. کامنت دوستم میآید که زندگی به اون زمختی که فکر میکنی نیست، ریلکس . برایش یک قلب میفرستم. 

3- این دوست با شوخی و با اشاره به پست قبلی من میگوید شما دورکار هستی و این عاشقان دست در دست هم و چشم تو چشم هم را نمیبینی وگرنه زیادند. و من که همیشه سعی میکنم طوری برنامه‌ریزی کنم که با هر دفعه بیرون رفتن دو سه کار را با هم انجام دهم که کمتر چهره ی فقر و کودکان کار و دستفروش ها را ببینم. حرفی برای زدن ندارم. 

4- سعی میکنم به این موضوع فکر نکنم که تعریف زمختی دنیا برای من چیست؟ میدانم و میفهمم برای هرکسی این تعریف متفاوت است. برای یک مهاجر میشود غم دوری و دلتنگی برای خانواده‌اش، برای من میشود ..... نه ترجیح میدهم همینجا فکر کردن و شخم زدن چهره‌ی زمخت زندگی را متوقف کنم. به قول دوستی زور زندگی از همه چیز بیشتر است و من دارم این زندگی را زندگی میکنم. نیازی به غرق شدن در غمهایم ندارم.

5- برمیگردم به گوگل و سعی میکنم یک لیستی از پارکینگ های ناجا را پیدا کنم که بتوانیم ماشینمان را ببریم پارکینگ بگذاریم و جریمه ی تخلف بیحجابی‌امان را بپردازیم. 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۰۳ ، ۱۰:۳۲
زری ..

در ادامه‌ی پست قبلی که در مورد دورکاری زنان بود، دوست دارم در این پست درمورد زنان، مخصوصا زنانی که به هر نحوی درآمد دارند و شاغلند بنویسم. البته که اینها تعداد معدودی از جامعه آماری زنان هستند که من به نحوی با آنها در ارتباط بوده‌ام. اما به هرحال بنظرم روزبروز جمعیت این جامعه آماری رو به پیشرفت است.

زنها در کشورهای سنتی برای بدست آوردن جایگاه اجتماعی‌اشان خیلی بیشتر از مردها تلاش میکنند. همانطور که در پست قبلی مطرح کردم، زن‌ها نسبت به مردها برای بدست آوردن شغل و نگه داشتن آن پشتکار بیشتری دارند، در واقع مردها از حمایت چندجانبه ی جامعه، قانون و خانواده برخوردارند. خودساختگی و تلاش زنان  را در خیلی از زمینه ها قوی تر و صاحب‌نظرتر کرده است. ثبات قدمی که در زن‌ها میبینم در برخی مواقع چشمگیر است. 

بنظر من حتی در این اتفاقات اخیر اجتماعی  سیاسی کشور هم زنها پیشرو هستند و عملا بار این اتفاقات بر دوش زنان بوده است.

با توجه به حرفه‌ام، بعضاً چند پرونده خانواده داشته‌ام. به وضوح قوی بودن زن ها و رشد شخصیتی‌اشان نسبت به مردها و شوهرانشان به چشمم آمده است. بارها هم گفته ام در کشورهای سنتی که سنت و فرهنگ و قانون مدافع مردان است، مردها نیازی به تغییر و رشد نداشته اند. منفعت آنها در حفظ شرایط موجود است. و در مواقعی که به ضرب و زور زنها در موقعیتی قرارمیگیرند که مجبورند حق  وحقوق زنها را برسمیت بشناسند، آن وقت است که خود واقعی‌اشان را نشان میدهند و رفتارهایی ازشان سر میزند که به هیچ وجه با آن پرستیژ اجتماعی‌ای که از خودشان ساخته اند سازگاری ندارد. عدم تعادل روانی و عدم ثبات در تصمیم‌گیری، بیقراری، رفتارهای غیر اخلاقی،، غیرمنطقی و خشن. تصور کنید همه ی این رفتارها را بصورت خیلی شدید در مردی ببینید که سمت شغلی بالایی و به تبع آن جایگاه اجتماعی خوبی دارد! اینها همه ناشی از همان نظام مردسالانه و قانون حمایتگرانه ی مردانه است. 

منطقا مردی که حمایت قانون و جامعه را دارد و اهرم‌های قدرت در نهاد خانواده در دستان اوست، نیازی به تغییر شرایط موجود ندارد، منفعت او در حفظ شرایط موجود است.  ترجیح می‌دهد در وضعیت شتر گاو ‌پلنگ باشد، تا هم زن مدرن امروزی داشته باشد و هم زن مطیع سنتی. زنان در این جوامع با دستانی بسته به جنگ گلادیاتورها میرونند. این جنگ هر روزه از زن‌ها حنگجویانی قوی ساخته است که به قول دوستی هر آنچه دارند به خون جگر دارند. با پروبالی خونین تمرین‌ پرواز میکنند و مردان به جای آنکه تلاششان را ببینند و موفقیتشان را ارزش نهند، آنها را انکار میکنند. نتیجه این می‌شود که در مراحل بحرانی زندگی، در تنش ها و مشاجرات رفتارهای پخته‌تر و سنجیده‌تری از زن‌ها سر می زند.

تغییر قوانین مردسالارانه و پذیرش مردان در تغییر رویه اشان دو مقوله جدا از هم هستند که جوامع سنتی به آن نیاز دارند. تغییر قانون یا به دلیل تغییر فرهنگ و احساس ضرورت جامعه بدست میاد که معمولا و منطقا اینگونه است و یا به دلیل ضرورتها و الزامات بین‌المللی رخ می‌دهد که در این حالت شاهد مقاومت بخشی از جامعه در برابر این قوانین هستیم. بنظر من آنچه که در ایران میبینیم پیشروی زنان در رأس تغییرات است و به دنبال آن بخش عظیمی از جامعه و در نهایت بدنه‌ی حاکمیت و قانونگذار را داریم که با تمام توان سعی در ایستادگی و ایجاد ممانعت در برابر این تغییرات دارد و حتی از نظر فرهنگی با صرف سرمایه ای که در دست دارند سعی می‌کند جلوی این شتاب و میل به تغییر را بگیرد. نمونه ی آن کارگاههای چند همسری و همایش هایی است که با این عناوین از تریبون‌های مذهبی تبلیغ می‌شوند و یا همانطور که در پست قبلی صحبت شد، تشویق زنان به دورکاری و سپس حذف زنان دورکار از جامعه و بازار کار. با درنظرگرفتن این شرایط است که میگویم زنان در ایران به نسبت مردان، قوی‌تر و مدرن‌تر رشدکرده‌اند. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۰۳ ، ۱۱:۲۲
زری ..

دیروز روز پر رفت‌وآمدی داشتم. فرصت نکردم قسمت دوم پست قبلی و روز پانزدهمِ چهل روز نوشتن را بگذارم. الان که آمدم بقیه اش را بنویسم، هر چی فکر میکنم یادم نمیآد بعد از صبحانه خوردن چکار کردم:))) باورتون میشه؟! یعنی یک دیروز فاصله افتاده، من بطور کلی کارهای پریروز را فراموش کرده‌ام. 

 انتهای صحبتم در مورد دورکاری بود. بدم نمیآد این پست را اختصاص بدهم به این موضوع. البته من فقط در مورد دورکاری خانمها و فرهنگ شرقی-ایرانی خودمان و با توجه به وضعیت اشتغال و نرخ بیکاری در کشورمان این مطالب را مینویسم، چون مطمئناً اینها همه مسایلی هست که بر شرایط دورکاری افراد اثر میگذارد. آنچه که در این پست نوشته ام لزوما تجربه ی شخصی خودم نیست، مسایلی است که در بین دوستانم و ارتباطاتم متوجه شده‌ام.

در کامنت پست قبلی یکی از دوستان اشاره کرده بودند که برای ایشون سر کار رفتن یعنی لباس پوشیدن، رانندگی کردن، گوش دادن به آهنگ مورد علاقه اش، و جدا کردن محیط کار و استراحت. وقتی از این منظر به قضیه نگاه میکنم میبینم حرف ایشون خیلی درسته، همه ی اینها به زندگی یک نظم و روتین خوبی میدهد. اما شما بیایید شرایط یک مادر را درنظر بگیرید که بچه دارد، یک یا دو تا یا بیشتر. رفت و آمد کلی ازش وقت میگیرد و هزینه های جانبی این اشتغال بیشتر از درآمدش میشود. هستند و میشناسم زنهایی را که حاضرند این هزینه ها را بدهند و عملا هیچ چیزی از حقوقشون براشون باقی نمی‌ماند. فقط به این دلیل که شاغل بمانند و از جامعه ی شغلی‌شون حذف نشوند این تصمیم را می‌گیرند. با خودشون فکر میکنند الان این زحمت را بکشم و این هزینه ها را بدهم، چهار پنج سال آینده بچه ها بزرگتر میشوند و مدرسه جایگزین مهدکودک میشود و هزینه هام کمتر میشود ولی هم شغلم را دارم و هم آنوقت مجبور نیستم دوباره از اول خودم را تو کارم ثابت کنم. معمولا مادرانی که دورکاری را انتخاب میکنند متوجه ی درهم‌آمیختگی کار و استراحتشان می‌شوند اما با سبک سنگین کردن شرایطشان این انتخاب را می کنند. 

با همه ی این مزایایی که دورکاری برای مادران شاغل بهمراه میآورد، با توجه به شرایط کشورمان ولی باز هم نظر من اینست که اگر کارمند هستید، تن به دورکاری ندهید. دورکاری در کشوری مثل ایران که نرخ بیکاری بالا است و زنان برای بدست آوردن حداقل ها با همه ی وجود میجنگند معمولا مساوی میشود با حذف از جامعه ی کاری و یا به استثمار بیشتر زنان شاغل. زنان شاغل با کار بیشتر و حقوق مساوی در حالت دورکاری به نوعی کنار میآیند تا شغلشان را حفظ کنند. 

اما زنانی که خودکارفرما هستند، در شرایطی که تصمیم به دورکاری میگیرند، وضعشان فرق میکند. کار از خودشان است و میتوانند ساعات کاری و میزان کاری را که قبول میکنند خودشان تنظیم کنند و همچنین در میزان حقوقشان تأثیری ندارد. فقط از جنبه ی روانی و اینکه دورکاری نظم کار و استراحت را بهم میزند، این ایراد را دارد که آنهم با درنظر گرفتن جمیع جوانب بنظر میرسد میتوان از این ایراد چشم‌پوشی کرد. اما بنظر من ایرادی دیگر هم دارد. از نظر روانی و خانوادگی زنان شاغل دورکار  برای اثبات کارشان به انرژی بیشتری نیاز دارند. اینکه فیزیکی در خانه هستند، از آنها توقع میرود مانند یک زن خانه‌دار کار خانه را انجام دهند. نه خانه داری‌اشان و نه اشتغالشان برسمیت شناخته نمیشود.    

ولو اینکه زن خودکارفرما باشد و یا اگر کارمند است خطر از دست دادن کار و استثمار نداشته باشد، دورکاری سختی های دیگری هم دارد. استمرار وظایف خانه‌داری و مسوولیت پذیری کمتر همسران، نادیده گرفته شدن و احساس ناارزشمندی، دوری تدریجی از محیط کار و ایزوله شدن شخص، رشد و پیشرفت شغلی فرد دورکار معمولا تحت تاثیر این دورکاری قرار میگیرد و محدود میشود، استرس ناشی از مدیریت همزمان کار خانه و مسایل شغلی، عدم ایجاد تعادل بین کار و استراحت، از ایراداتی است که دورکاری زنان دارد. 

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۰۳ ، ۱۱:۰۲
زری ..

 

دیشب نسبتا خوب خوابیدم. صبح هنوز هوا تاریک بود که با صدای فندک گاز بیدار شدم. بعدش هم صدای شیر آب که ندیده میدانستم مهندس دارد چایی دم میکند. 

هنوز تو تختخواب بودم که پسر بزرگتر برخلاف هر روز، امروز شاد و سرحال اومد و خودش را رو تخت تو بغل من جا داد. باورم نمیشد بدون گریه کردن آمده تو اتاقم! پیشدستی کردم و سر شوخی را باز کردم، گفتم قراره امروز بروی هفتاد تا غلط تو دیکته بیاری؟ :)) از بس هر روز و هر روز صبح را با گریه ی این پسر شروع کرده‌ایم، دیگه همه جور ترفند و روشی را باهاش امتحان کردم که تا حدودی استرسش را کم کنم. 

پسرم خندید و چاله های گونه اش پیدا شد. سرش را کشیدم به سمت قفسه ی سینه ام، روی موهای سرش را بوسیدم. 

نمیدانم از خواب خوب دیشب بود، از خوشحالی و گریه نکردن پسرم بود یا از هر چیزی که من هم شاد و سرحال رفتم تو آشپزخانه. تا غذای گربه ها را بدهم و لیوان بزرگم را پر چایی کنم بچه ها آماده شدند و از خونه رفتند. 

لیوان چایی در دست برگشتم تو اتاق و افتادم به جون لپتاپ برای پیدا کردن یک فایل قدیمی از سربرگ. چند مدلی سرچ کردم و نتیجه ای نگرفتم حدس زدم که حتما فایل در لپتاپ قدیمی هست. فکر کردم یک سربرگ جدید طراحی کنم راحتتر از این است که بروم لپتاپ قدیمی را بیاورم و آن را بگردم. دست به کار شدم با کمی آزمون و خطا نهایتا درست شد، اسمم سمت راست، در وسط آرم کانون وکلا و در آخر سمت چپ، تاریخ و شماره و پیوست . 

برخلاف تصورم درست کردن سربرگ، کلی ازم وقت گرفت. هنوز صبحانه نخورده بودم و گرسنه شده بودم. رفتم آشپزخانه و با دیدن نان بربری روی میز آشپزخانه گرسنگی ام بیشتر شد. دو تیکه بزرگ بربری تازه برداشتم، روی آن پنیر مالیدم و با چند تیکه گردو برگشتم به اتاقم، پشت میز کارم. 

بنظر من، یکی از بهترین دستاوردهای اینترنت دورکاری است. هرچند که قبلا این اعتقاد را نداشتم، هنوز هم برای کارمندها بنظرم دورکاری نقطه ی ضعف و احتیاط است. ولی برای کسانیکه خودکارفرما هستند، عالی است. چند سال پیش زمان رییس جمهور ا.ن بحث دورکاری بین کارمندان زن و مخصوصا کسانی که بچه کوچک داشتند پررنگ شد. یک روز با دوستی که در کتابخانه ملی کار میکرد تلفنی حرف میزدم که فهمیدم تصمیم دارد درخواست دورکاری بدهد. خیلی تلاش کردم که منصرفش کنم و هر طور شده حضوری برود. دوستم خسته تر از این حرفها بود که دلایل من را گوش بدهد و قبول کند.  شوهرش که از روی حرفهای دوستم متوجه ی حرف و نظر من شده بود از آنطرف خط صدایش آمد که میگفت لابد دوستت خودش بچه ندارد. دوستم گفت چرا بچه دارد، اتفاقا دو تا هم دارد. چند سال پیش دوستم را دیدم، بیکار بود و درصدد راه انداختن شغل شخصی خودش.  بنظر من زنها در هیچ مقطعی از زندگیشان، به هیچ دلیل قانع کننده یا غیر قانع کننده ای نباید کارش را از دست بدهد. هنوز هم فکر میکنم تمام این حرف‌ها برای حذف زنان از جامعه بود و هست. نان و پنیر و گردو تمام شده بود، با لیوان خالی چایی برگشتم آشپزخانه تا لیوانم را پرکنم، خیلی وقت بود صبحانه اینقدر بهم نچسبیده بود. 

 

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۶ آذر ۰۳ ، ۲۳:۵۷
زری ..