ترس- نوزده از چهل
دوستی در کانال تلگرامش، عکس یک سالن کوچک سینما را گذاشته بود. نوشته بود اینقدر سالن کوچیک و اختصاصی بود که خودش تنهایی در سالن فیلم را دیده است. برایش کامنت گذاشتم که من بودم میترسیدم، از ترس اینکه اگر مردی بیاید داخل و ...... من از تنهایی در بالای پل هوایی بودن هم میترسم. از این میترسم که وقتی آن بالا هستم، مردی به من تعرض کند و من هیچ کاری نتوانم بکنم. احتمالا احمقانهترین راه حل موجود اینست که خودم را از آن بالا بیندازم پایین! ولی من این کار را نمیکنم؛ اولا من ترس از ارتفاع دارم، احتمالا هیچوقت نمیخواهم در لحظه ی مردن دغدغه و ترسم ارتفاع و بلندی باشد. دوما، من عاشق زندگی هستم. یعنی حداقل دلیلی نمیبینم برای رهایی از تعرض یک مرد عوضی، جان خودم را از دست بدهم. بنظرم ارزش ندارد همچین هزینه ای بزرگ برایش بپردازم.
به عکس سینما نگاه میکنم و احساس ترس و تنهایی میکنم. پارسال همین موقعها بود که رفته بودم یزد. کارم قبل از ظهر تمام شده بود که تصمیم گرفتم تا شب که بلیط برگشتم بود، شهر یزد را بگردم. غروب بود که رسیدم به آتشکده زرتشتیان یزد. آسمان سورمه ای رنگ بود، درختان سر به فلک کشیده و سکوت! وارد سالن اصلی آتشکده شدم. در گوشه سمت چپ یکسری پله میرفت رو به زیرزمین! از پله ها سرازیر شدم رو به پایین. بعد از تقریبا بیست پله، رسیدم به آبانبار. سکوت مطلق. در گوشه ی آبانبار سنگی که روزگاری آب داشت و الان خشک بود، نشستم. سعی کردم صدای پای زنان کوزه بر دوش که پله ها را پایین میآیند و صدای پچپچ زنهایی که دور تا دور آب نشسته اند را بشنوم. زندگی در آبانباری در زیرزمین آتشکده زرتشیان در جریان بود. آنجا نشستم و در تنهایی آرامش را مزهمزه کردم. آنجا تنها جای عمومی است که از تنهایی و تاریکی اش لذت بردم. ذهن من یاد گرفته است برای حفظ بقای خودم باید بترسم، از سکوت و آرامش سینما میترسم، در بالای پل عابر پیاده میترسم، از شهرم میترسم، من از تهران میترسم.
من ترس از تعرض دارم . و خب تعرض هم بهم شده و صرفا توهم نیست . نمیدونم تقاص این ترس هارو از کی باید بگیرم .