زندگی اینجاست - سی و یک از چهل
زندگی اینجاست، بین رنگهای نارنجی خرمالو و قرمزیِ انار و هندوانه ای که مادر گرفته و پسرک میوهفروش خودش برایش جداکرده و وقتی تردید مادر را دیده است گفته من شب یلداتون را با یک هندوانهی بد خراب نمیکنم.
زندگی اینجاست بین بغض ها و شادیهایمان. بین رخت سیاه عزا برتنکردن و رخت جشن عروسی پوشیدن. وقتی بچه ها را پیش دوست و آشنایی میگذاریم که شاهد گریه ها و بغضهایمان نباشند. صاحب عزا میشویم و به عزا مینشینیم. هنوز دلهایمان پر از غم است که عزیزی از خودمان جشن عروسی دارد. به قول مامانجون هم عزا از خودمان است و هم عروسی. بچهها را آماده میکنیم، آرا گیرا میکنیم و اینبار به عروسی میرویم.
زندگی اینجاست، درجشن عروسی. همه ی دستها بالا است و زیر نورپردازی سالن که صحنه ها جلوی چشمانت قطع و وصل میشوند، میبینی که همگی دور عروس و داماد حلقه زده اند و میرقصند. وقتی دیجی میگوید قبل از شام کلیپی از عروس و داماد پخش میشود و آنجا که داماد از پدرش میگوید، پدری که برای همهامان عزیز بود و از پارسال دیگر بینمان نیست. همه ی چشمها پر از اشک میشود و همه ی حسرتی که از اول جشن در دلها بود که ایکاش پدرش هنوز بینمان بود، با اشک از چشمها سرازیرمیشود.
زندگی اینجاست، وقتی شب یلدا میروی خانه ی پدر و همانطور که پدرت با حافظه ی قوی ای که دارد از شعرهای دوران مدرسه اش میخواند و تو ازش فیلم میگیری. وقتی اشتیاق نوه را میبیند، بلند میشود و گلستان سعدی را میآورد و چند حکایتی از آنرا میخواند. میدانی دلش هزار جاست ولی امشب یلداست و حضورمان را، همین حضور را قدر میداند.
زندگی اینجاست، وقتی دلنگران باباجون و بیماریاش هستی. میروی پیشش و از همه ی ذهنت کمک میگیری که چه چیز مقوّی ای الان میتواند بخورد. وقتی به یاد کودکی بچه ات که هر وقت بیحال بود برایش شیره بادام درست میکردی، دست به کار میشوی و باباجون که با خوردن اولین نیملیوان شیره بادام حال و حوصله اش برمیگردد و مینشیند به حرف زدن با تو. از اوضاع مملکت میگوید و سقوط بشار اسد و تعطیلی بیکباره ی مملکت به دلیل نبود گاز و سرما و یا هر دلیل نگفته ی دیگری و تو خوشحال هستی که حال باباجون خوب است.
زندگی اینجاست، وقتی دور هم جمع میشویم، به هر بهانه ای که بارقه ای از شادی داشته باشد. به بهانه ی تولدی مثلا. همه میدانیم این مدت غم بوده است که برایمان آمده است، آنقدر بزرگ که نیازی به گفتن ندارد. همه امان غم را زندگی کردهایم ولی امروز که بهانه ای برای شاد بودن داریم، چنگ میزنیم به این بهانه و برای باباجون تولد میگیریم. بچه ها را با خود میآوریم و کیک تولد و شمع و عکس گرفتن های دسته جمعی.
زندگی اینجاست. ما غم هایمان را انکار نمیکنیم، اما نمیگذاریم غم پشتمان را به خاک بمالد. یاد گرفته ایم که تنهایی به نبرد غم نرویم، باید با هم غمهایمان را زندگی کنیم و با هم، با ذره ذره ی شادی به جنگش برویم. زور زندگی به غم میچربد. همانطور که زور نور بر تاریکی و زور خورشید بر یلدا.
چقدر قشنگ نوشتی زری جون.