طبیعت در آغوشم گرفت-بیست و شش از چهل
هنوز هوا تاریک بود که همگی سوار بر ماشین شدند و بعد از چند دقیقه ای جر و بحث بچه ها سر اینکه کی کجا بشینه و کی چقدر جا میگیره، نهایتا ماشین ساکت شد. مقصد مهاباد به پیرانشهر و از آنجا به مرز تمرچین بود.
نقشه راه میگفت یکساعت و چهل و هفت دقیقه. زن با خودش فکر کرد نیم ساعت هم از پیرانشهر به تمرچین؛ حساب کرد شش و نیم، تا هشت و نیم برسیم به پیرانشهر و تا نه برسیم به تمرجین. اوهووووم نیم ساعت هم برای خرید نان و بنزین زدن. انشالله تا نه و ربع میرسیم.
دیروز عصر که رسیدند مهاباد، سریع رفتند سد مهاباد. وقت تنگ بود و اگر تند و سریع نمیجنبیدند قطعا غروب آفتاب و ساحل سد مهاباد را از دست میدادند. هنوز دو سه دقیقه ای از شهر خارج نشده بودند که تابلوی جاده ساحلی و سد مهاباد را دیدند و در لحظه دریاچه خودش را نشان داد. در این بعد از ظهر اواخر آذرماه، همه چیز در بهترین و کاملترین حالت خودش بود، آسمان آبی، دریاچه آبی و بچه ها ساکت و مسحور دریاچه و زیبایی اش. زن از بلندای جاده به پایین و آبی ناب دریاچه نگاه میکرد. آن لحظه، جز لحظاتی از عمرش حساب میشد که به قول خودش، با تمام وجود خدا را حس میکند. زن بارها این حس زیبای بی انتهای عبودیت را حس کرده بود. هیچ چیز به اندازه ی طبیعت او را به خدا و بزرگی اش نزدیک نکرده بود. در آن هوای گرگ و میش، همانطور که به سمت جاده سردشت میرفتند، خورشید بالا میآمد و انعکاس نور طلوع آن بر روی دریاچه، زیبایی محیط را تکمیل میکرد. زن در حالت خلسهواری فرو رفته بود و خودش را به بازیهای ذهن سپرده بود که چطور بازیاش میداد و همه چیز جوری پیش رفته تا در این لحظه شاهد طلوع خورشید بر دریاچه ی مهاباد باشند.
حس زیبای بی انتهای عبودیت ....
بهترین توصیف بود :))