یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

1- پارسال در فرودگاه ژنو سه پسر سوییسی را دیدم که هر کدام یک کوله پشتی سبک بر دوش انداخته بودند و تو صف چک‌این پرواز استانبول ایستاده بودند. همانطور ازپشت سر و پهلو یک عکس ازشون گرفتم و برای دخترم فرستادم و نوشتم "بنظرم پونزده شونزده ساله اند". دلم سوخت برای جوانی و عمر خودم که در پی آرزوها دویدم و نتیجه اش شد دست ما کوتاه و خرما بر نخیل. آن عکس را برای دخترم فرستادم که بلندپروازی و آرزو طلبی را در ذهنش و دلش بیدارکنم. نمیدانم دستان دخترم از دستان مادرش بلندتر میشود، آنقدر بلندتر که به خرمای بالای نخیل برسد؟ 

2- برای یک مسافرت خانوادگی اقدامات زیر را تا اینجا انجام داده‌ایم: 1- با دست خودمان و با ضرب و زور و کلی سرچ کردن پارکینگ پیداکردیم و با دادن حق‌الزحمه ی نگهبان پارکینگ بصورت نقدی، ماشین را قبول کردند و خواباندند. 2- آقای شوهر بعنوان مالک خودرو، رفت پلیس امنیت یا هر اسمی دیگر که دارد و تعهد داد که مراقب هر ضعیفه ای که سوار ماشینش میکند باشد که لچک بر سر داشته باشد. 3- دوباره یک مقداری دیگر پول دادیم و ماشین را از پارکینگ درآوردیم. 4- هزینه ی کاپوتاژکردن ماشین و یکسری هزینه های دیگر را دادیم تا انشالله لب مرز بقیه ی هزینه های گمرک و عوارض خروج و .... را هم پرداخت کنیم. 4- برای رزرو هتل، سایت بوکینگ را چک میکردم. یکی از آیتم ها اینست که پیش‌پرداخت نخواهد. نهایتا برای رزرو نهایی باید به یک دوستی خارج از کشور رو بیندازیم که اطلاعات کارتش را بدهد که صرفا وارد کنیم و بعدا بصورت حضوری هزینه هتل را پرداخت کنیم. 5- در پرداخت هزینه ها و رعایت قوانین به مثابه ی یک شهروند و حتی مکلف‌تر از یک شهروند هستیم ولی در داشتن حق و حقوق انسانی یک سور زدیم به گروگانها . 

3- ذهنم درگیر این است که چقدر پول لازم داریم و چطور برداریم که بصورت نقد همراهمان است خطرناک نباشد. 

4-خیلی یهویی و اتفاقی میفهمم بشار اسد علیرغم همه ی هزینه هایی که برایش کردند و تلاشهایی که کرد و کردند که بماند، سقوط کرد. یادم میآید بیست و چند سال قبل شب در حیاط خوابگاه دانشگاه بین‌المللی قزوین قدم میزدیم که خبر فوت پدرش حافظ اسد را شنیدیم و همان موقع چند دختر سوری همدیگر را بغل گرفته بودند و بلند بلند گریه میکردند. فردایش عده ای از دانشجویان سوری در مرکز آموزش دانشجویان خارجی برایش مراسم ترحیم گرفته بودند و ما هم کنجکاو بودیم و رفتیم و چقدر تعجب کردیم که بعد از هر سخنرانی دست میزدند.

5- با شین چت میکردم که متوجه شدم اسد سقوط کرده است. تعجب کرد و وقتی گفتم پیگیر اخبار نبودم و فقط خبر داشتم که حلب درگیری است و درجریان سقوط نبودم، برایم نوشت خوش بحالت. برایش ننوشتم ولی حتما میداند که برای رسیدن به این مرحله خیلی تلاش کرده‌ام.

6-  قیمت دلار را با پارسال این موقع مقایسه میکنم و متوجه ی کوتاه شدن دستانمان و بلندتر شدن نخیل میشوم. 

7- بنظرم دیگه کافیه. 

موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰۳/۰۹/۱۸
زری ..

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی