سوپر وومَن معده درد دارد! - سی و دو از چهل
معده ام درد میکند، یک نوعی درد عصبی است. دلیلش را هم اتفاقا میدانم. از بس این روزها فکر و خیال دارم و کار دارم. اما واقعیت اینست علیرغم هزار کاری که باااااید، به معنای واقعی کلمه باید انجام بدهم، مجبورم بخش بزرگی از وقتم را صرف کارهای دیگری کنم که آنها هم ضرورت دارند ولی فقط به اجبار زندگی روزانه ملزم به انجامشان هستم و اگر کسی بخشی از آنها را تقبل میکرد بار بزرگی از روی دوشم برداشته بود. وسط این کارها یکهو یاد کارهایم میافتم و از شدت اضطراب معده ام درد میگیرد. یک دردی شبیه درد گرسنگی.
دیروز برای فرار از پخت و پز، همان اول صبح آبگوشت را بار گذاشتم. فکر کردم تا کمی کارهایم را بکنم، گوشت و نخود در قابلمه پخته خواهند شد. تصور ظهر و عطر و بوی آبگوشت پیچیده در خانه حالم را بهتر کرد. غروب که دخترم پرسید شام چی داریم، گفتم از الان تا یک ماه و نیم دیگه من شام نمیذارم و در جواب دخترم که پرسید چرا؟ گفتم چون کارهایم زیاد است و فقط میرسم یک وعده ناهار بگذارم.
امروز صبح با عذاب وجدان برای ناهار و شام دیروز بچه ها که باب میلشون نبود، فکر کردم برای ناهار ته چین گوشت و بادمجان بگذارم. یک بسته گوشت گذاشتم پخته شود و برگشتم پشت لپتاپ و سعی کردم با گذاشتن پمودورو خودم را مکلف کنم که ساعت بیشتری کار کنم.
داشتم برنج و ماست و زعفران را قاطی میکردم که دخترم که برای امتحانها زودتر تعطیل شده بود، کنار دستم ایستاده بود گفت قول داده بودی که امروز برویم خرید. از تصور اینکه باید نصف روزم را بگذارم و برویم بازار همان لحظه معدهام تیر کشید. رو به دخترم گفتم زعفرون زیاد دم کردم! درجا گفت باهاش شله زرد درست کن.
هنوز داشتم ناهار میخوردم که دخترم زودتر بلند شد که برود آماده شود. ناهار خوشمزه شده بود، ارزشش را داشت که دوبرابر غذای معمولی برایش وقت گذاشته بودم.
قبل از اینکه از آشپزخانه بیایم بیرون یک و نیم پیمانه برنج خیس کردم برای شله زرد و در آسانسور رو به دخترم گفتم یادت باشه بادام هم بخریم.
چند سالی است که دخترم از یکی دو ماه مانده به کریسمس، برادرهایش را دست میاندازد که naughty list & nice list سنتا دست من است و بر اساس آن سنتا برایتان کادو یا ذغال میآورد. پسرها هم که کارتن دیدنشان محدود به کارتن های انگلیسی است کاملا با فضای کریسمسی آشنا هستند. دیشب دخترم گفته بود برای پسفردا شب باید کادوهایش خریداری شده و آماده باشد.
برای پسرها هر کدام دو دست لباس گرفتیم و یک شلوار خانگی. یک بسته مارشمالو خارجی که از کارتنها یاد گرفته اند باید روی آتیش کبابی کنند و بخورند - چقدر هم بنظرم الکی گرون بود ولی از بس گفته بودند فکر کردم بچه دلش میخواهد- و برای خودم یک بسته کاپوچینو که مارکش جدید بود ولی تستر داشت و از طعمش خوشم آمد. تصمیم داشتم یک بوت که پاشنه نداشته باشد بخرم که موقع پا زدن وقتی به فروشنده گفتم نیم شماره کوچکتر میخواهم، دخترم گفت همین را بردار که من هم بتوانم بپوشم. دخترم هم امتحان کرد و همان را برداشتیم. و با یک بسته مغز بادام ایرانی که واقعا خوش طعمتر از بادام خارجی بود، به خانه برگشتیم.
کمی با دوستان چت کردم و تلفنی حرف زدم، برنج و شکر را گذاشتم پخته شد. بادامها را در آب جوش ریختم تا راحت پوست کنده شوند و با چاقو خلال کردم، زعفران باقیمانده از ظهر را در قابلمه ریختم، یک تیکه کره هم اضافه کردم و بادام های نامرتب خلال شده. زعفرانش کم بود ولی فکر کردم خوبه! حوصله نداشتم دوباره زعفران دم بگذارم.
امروز هم تمام شد و بجز اندک زمانی که صبح به لطف پومودورو خودم را مجبور کردم پشت لپتاپ کار کنم، بقیه ی وقتم صرف ضروریاتی شد که از یادآوریاش معده ام تیر میکشد، انگار گرسنه ام.
چقدر این پست شرح این روزهای من بود
واقعا بین آزمون اسفند ومدیریت مجموعه خودم و کارهای خونه دارم له میشم و متاسفانه فقط درس هست که حذف میشه و لی دل اشوبه و نگرانیش باهامه