هرمز - سی و پنج از چهل
خانم شین رفته است قشم. عکسهایش را میبینم و سفر پارسالمان به قشم و هرمز برایم یادآوری میشود. چقدر من این سفر را دوست داشتم. همه چیزش خوب بود. هم قشم و هم گشت و گذار در هرمز.
شاه بیت این سفر، موتور سه چرخه ی عبدالله بود که در هرمز سوار شدیم. در خنکی صبح در کوچه های خلوت هرمز صدای آهنگ بندری را بلند کرده بود و ما شاد و شنگول پشت سه چرخه اش نشسته بودیم. چقدر همه خوشحال بودیم. راننده ی سه چرخه اسمش عبدالله بود و برادرِ زنی بود که ازش خانه را برای یک شب اجاره کرده بودم. از تهران باگرفتن چند شماره تلفن، نهایتا شماره ی خانمی به اسم مرضیه را بهم دادند. گفت خودم در آن تاریخ هرمز نیستم، اهل میناب بود و گفت میروم میناب خونه ی پدرم. قرار شد آن یک شب را برویم خانه اش.
بلیط تهران به قشم را با هواپیما گرفتم، مستقیم به قشم. چهار یا پنج روز اول را قشم بودیم، بعد با وسایلمان رفتیم هرمز، یک شب هم هرمز خوابیدیم و بعد با لنج رفتیم بندرعباس و از آنجا با قطار آمدیم تهران.
قشم را با پسری به نام علی آقا گشتیم. یک ماشین چهارصد و پنج داشت و غواصی هم میکرد. دو روز نصفه برایمان وقت گذاشت و همه ی قشم را نشانمان داد. هر جا میرفتیم به شوخی به بابا میگفتم اینجا آمده بودی؟ بابا را به زور راضی کردم گه با ما به سفر بیاید. میگفت حال سفر ندارم و قشم هم چندین بار رفته ام. چقدر خوشحالم حریف مامان و بابا شدم و همراهمان بودند.
مرضیه از قبل شماره برادرش را بهم داده بود. گفته بود برادرم سه چرخه دارد. رسیدید هرمز بهش زنگ بزن، میآید دم اسکله و میآوردتان خانه. گفت شوهرم تو هرمز است و خانه ی مادرش است، با مادرشوهرم دیوار به دیوار هستیم.
به محض اینکه وارد هرمز شدیم، سه چرخه ها را دیدم و مرضیه و برادرش را فراموش کردم! به یکی از سه چرخه ها گفتم فلان جا میروی؟ گفت خانه ی کی؟ اسم شوهر مرضیه را گفتم و گفت بنشینید میبرمتان. پنج آدم بزرگ و دو بچه و دو چمدان پشت موتور سه چرخه اش سوار شدیم و رفتیم به خانه ی مرضیه. رسیدیم دم خانه ی مرضیه، تا بیایم زنگ بزنم به مرضیه راننده ی موتور سه چرخه، شوهر مرضیه را پیدا کرد و آورد و گفت مهمانهایتان تحویل شما:) ما تحویل صاحبخانه شدیم و خانه تحویل ما:)
آنروز را تا عصر در ساحل هرمز قدم زدیم. دم آفتاب غروب مامان و بابا هم با فلاکس چایی آمدند دم ساحل. تا آفتاب غروب لب آب بودیم. دو سه نفر بومی هم آنجا بودند، یکی اشان مدام فیلم و عکس میگرفت دخترم گفت این خانم بلاگر است. دو تا بچه کوچک هم باهاشان بود که یواش یواش با پسرهای من همبازی شده بودن و سنگ و صدف جمع میکردند. به بهانه بچه ها با آنها سرصحبت را باز کردم. دو خواهر بودند و برادرزاده اشان که پسری بیست ساله بود تقریبا. دختر بلاگر چند سالی از من جوانتر بود و خواهرش شاید همسن و سال مامان من. از صفحه ی اینستاگرامش گفت و از شوهرش که بعضی وقتها فی البداهه در گرفتن ویدیوهایش همراهی اش میکند و اینکه اتفاقا این ویدیوها بیشتر از همه بازدید میخورد و .... . دختر متولد هرمز بود و الان ساکن بندرعباس. خواهرش ساکن هنگام بوده و خانه ای داشته به چه بزرگی و بعد از فوت شوهرش، دخترش که با دامادش مشکل داشته پول لازم داشته فکرکنم گفت برای خرید خانه، مادر خانه ی هنگام را میفروشد و بین بچه ها تقسیم میکند و بعد یکهو خانه میکشد بالا و خودش دیگر نمیتواند هیچ بخرد و الان در هرمز مستاجر بود و آن دختر هم خودکشی کرده بود و مرده بود. راستی دختر بلاگر نام فامیلی اش را گفت و اینکه بنا به شغل پدرش که در جایی از همین هرمز کار میکرده است این فامیلی را دارند. فردا که با عبدالله برادر مرضیه در گردش هرمز به محل کار پدرش هم رفتیم، البته که عبدالله نمیدانست من چه اطلاعاتی از اینجا دارم، اما آنجا یادی کردم از بابای دختر بلاگر و خواهرزاده اش و خواهرش که دیگر نتوانسته بود خانه ای بخرد.
هوا تاریک بود برگشتیم خانه. زنگ زدم به عبدالله برادر مرضیه. بهش گفتم برای فردا میتواند ما را ببرد تور جزیره؟ گفت ساعت چند؟ گفتم میخواهیم ساعت ده از هرمز برویم به سمت بندرعباس که بعد از ظهر بلیط قطار داریم. گفت ساعت شش بیدارید؟ گفتم بله! پرسیدم بعدش ما را تا اسکله هم میبری؟ گفت وسایلتان را جمع کنید بعد از تور، برمیگردم دم خانه وسایل را برمیداریم و میرویم اسکله! گفتم عالیه! فردا صبح ساعت شش، دم خانه ی خواهرت!
صبح ساعت شش صبح سوار بر موتور سه چرخه ی عبدالله با صدای بلند ترانه ی بندری در کوچه های هرمز میچرخیدیم، گویی عروس و دامادی بودیم شاد و سرخوش بر محملی پر از منگوله های رنگی:) موتور سه چرخه اش مثل بقیه ی موتورها با منگوله های رنگی تزیین شده بود. مثل محمل شتر. در کوچه های خلوت میراند و من با ترانه ی بندری اش همراهی میکردم. از عبدالله خواستم اول ما را ببرد دم اسکله تا بلیط لنج هرمز به بندر را بخریم که بعد با خیال راحت برویم به گشت در جزیره. پرسیدم راهت دور نمیشود؟ گفت نه! همینجاست.
چهارساعت ما را در هرمز گرداند، چقدرررر این جزیره زیباست. هزار رنگ دارد. هنوز دلم در هرمز است. دوست دارم باز سوار بر موتور سه چرخه شوم، هوای خنک صبح به صورتم بخورد و باد در موهایم بپیچد. با ترانه ی بندری ادای رقصیدن در بیاورم و چهره ی شاد بچه هایم و پدر و مادرم روبرویم باشد و پدر که بگوید هر جایی وسیله ی خودش را میخواهد، اینجا همین موتور سه چرخه را میطلبد.
عبدالله مسلط به کارش و بلد مسیر، برایمان توضیح داد که کجاها خواهیم رفت. مسیر را میگفت و اینکه هر کجا چقدر باید بمانیم. گفت خیلی خوب است که صبح زود گردش را شروع کرده ایم. هم همه جا خلوت است و راحت میتوانید بگردید و هم عکسهایتان قشنگ تر میشود!
جزیره ی رنگارنگ هرمز را در چهار ساعت گشتیم. با غارهای دریایی دریایی شروع کردیم، عبدالله گفت اینجا زیاد نمانید جاهای بعدی قشنگ تر است، وقت کم میآورید! ما که از زیبایی صخره ها مبهوت و مسحور بودیم نمیتوانستیم تصور کنیم بقیه جاها چطور خواهند بود! آخ از دره ی رنگین کمان! هر گوشه اش رنگی بود. پسرها پشتشان پر بود از سنگهای رنگارنگ و نمیتوانستند تصمیم بگیرند کدام را برای خودشان بردارند! به بچه ها گفتم که عبدالله میگوید از این سنگها برندارید و سعی داشتم بچه ها را قانع کنم که بعدا دیدم مادرم هم با خودش از آن سنگها برداشته است. قول میدهم دفعه ی بعدی اگر قسمت شد و باز رفتم هرمز نگذارم کسی با خودش سنگی از آن تابلوی هزار رنک نقاشی بردارد. زیبا بود و دلربا.
غار الهه نمک، قندیل های نمکی و رنگ های مختلفی از بلورهای نمک.
دره مجسمه ها، وااااااای که چه صحنه ی زیبایی از دریا از آن بالا دیده میشد! واقعا چطور میتوانست اینهمه زیبایی یک جا جمع شود! زمین، آسمان و آب در اوج زیبایی و دلربایی اش بود.
تا رسیدیم به ساحل سرخ! هنوز هم مسحور آنهمه زیبایی هستیم. گویی خدا با دست و دل بازی بینظری زیبایی ها و رنگها را به هرمز داده است. از هر چیزی به وفور.
عبدالله برمان گرداند به خانه ی مرضیه، سریع وسایل آماده شده را گذاشتیم پشت سه چرخه و کلید را گذاشتیم زیر آجری در حیاط که بعدا صاحبخانه بیاید و خانه را تحویل بگیرد. خانه ی قشم هم همینطور شد. یک واحد آپارتمان را برای چند شب اجاره کرده بودیم. هر چقدر معطل شدیم و زنگ زدم صاحبخانه بیاید تا واحدش را تحویل بگیرد! نیامد که نیامد! ما هم کلید را زیر آجری در سوراخی آن اطراف گذاشتیم تا بعدا صاحبخانه بیاید و واحدش را تحویل بگیرد.
همراهی پدر و مادرم با ما. لنج سواری از قشم به هرمز و از هرمز به بندرعباس. هواپیما و قطار سواری، همه و همه عالی بودند در آن سفر.
برای پنجشنبه هفته آینده بلیط رفت و برگشت قطار به شیرگاه را گرفتهام،دخترم میگوید اگر باباجون باشد، من هم میآیم. امروز به مامانم گفتم و گفت نه روی ما حساب نکن.
ایکاش من میتوانستم حریف اینها میشدم و کمی حداقل کمی سبک زندگیاشان را عوض میکردند. ایکاش پدر مادرم بلد بودند شاد باشند و از زندگیشان لذت میبردند.
سلام.چقد لذت بردم از توصیفات
و چه خوب که پستت رو دیدم.جون ما18بهمن یه سفر به قشم در پیش داریم که خیلی براش هیجان زده ام چون خیلی وقته که میخواستیم بریم و هربار نشده
به نظرت ازین تورهای یک روزه به هرمز بگیریم کافی نیس؟حتما باید یه شب هرمز بمونیم؟چون منم شنیدم که هرمز خیلی زیباس.
و ایا امکان داره شماره این اقاعبدالله رو داشته باشم؟
و شما هنگام هم رفتین؟اگه یه انتخاب داشته باشم هرمز بهتره یا هنگام؟
وای چقد سوال دارم!