یک برش از یک روز معمولیِ من - سی و هشت از چهل
دختر و پسر بزرگتر مدرسه اند. پسر کوچکتر پشت لپتاپ نشسته و کارتن نگاه میکند. دودی، گربه کوچکتر، بین پای پسرک و بالشت مبل خودش را جا داده و خوابیده است.
لیوان خالی چایی در دستانم از جلوی پسرم رد میشود و میروم تو آشپزخانه. لیوان را پر از چایی میکنم و فکر میکنم دلم آشوب شده! روی میز را نگاه میکنم. پلاستیک نان از صبح روی میز است. یک تیکه نان میکنم و میگذارم دهانم. فکر میکنم بچه هم احتمالا گرسنه است. میپرسم صبحانه میخوری؟ جواب نمیدهد. بلندتر میپرسم چیزی میخوری برات بیاورم؟ این دفعه میگوید نه! میگم چی خوردی؟ میگه تخم مرغ! باباش قبل از اینکه از خانه برود بیرون به بچه صبحانه داده است.
از ترس گربه ها، گوشت را گذاشته ام داخل کابینت تا یخش باز شود. نگاه میکنم میبینم حسابی شل شده است.
پشت میز آشپزخانه نشسته ام و ارده شیره میخورم. گوشت و پیاز روی اجاق گاز تفت میخورند و دارم فکر میکنم با این گوشت چی بپزم؟ حوصله ی دنگ و فنگ های قیمه پختن را ندارم. یعنی حوصله ی بادمجان یا سیب زمینی سرخ کردن ندارم. اگر لوبیا خیس کرده داشتم قورمه سبزی میگذاشتم. از پشت میز بلند میشم و نگاهی به گوشتهای تو قابلمه میاندازم. انگار منتظرم خودشان بهم بگویند با ما چکار کن! از گوشتها ناامید میشوم و عقلم هم به جایی قد نمیدهد و دلم هم نمیخواهد تسلیم شوم و تن به سرخ کردن بادمجان یا سیب زمینی بدهم. نهایتا با خودم میگویم همینطوری میگذارمشان لای برنج! در کابینت را باز میکنم به امید پیدا کردن شوید خشک. آن هم تمام شده است! عیب نداره زرشک و زعفران میزنم به برنج.
یکی دو قاشق رب خانگی به گوشتها میزنم. صیرم نیست آرام تفت بخورد، شعله گاز را کمی بیشتر میکنم. آب قابلمه را اضافه میکنم و برمیگردم تو اتاق، روی تختم.
نیمساعتی پشت لپتاپ کار کرده ام که پسرم با گوشی قدیمی در دست وارد اتاق میشود. یک دستش گوشی است که یک آهنگ بچه گانه انگلیسی میخواند و با دست دیگرش رقصی شبیه هیپاپ میکند! دستش را بالا پایین میکند و UP , DOWN میگوید. تو عالم خودش است و هر چی از آهنگ را که میفهمد و بلد هست تکرار میکند.
میآید روی تخت کنار دستم مینشیند. نور خورشید به صورتش میتابد و مژگانش زیر نور خورشید بلندتر و قهوه ای تر دیده میشوند. انگار طلایی شده اند.
لپتاپ را میگذارم کنار. پسرم را به سمت خودم میکشانم. بغلش میکنم و محکم به خودم فشارش میدهم.