از گربه های ما - سی و شش از چهل
بچه ها و باباشون و گربه ها رفته اند بیرون. در واقع همگی با هم گربه ها را برده اند دامپزشکی. دامپزشکی هم آن کله ی تهران است. تا بروند و برگردند حداقل سه ساعتی تنها هستم. بعد از کلی سروصدا و داد و بیداد، بالاخره همگی آماده شدند و رفتند. الان خانه در سکوتی است که بجز من و گیاهان، و دو ماهی که در آکواریوم هستند هیچ جنبنده ای در خانه نیست. البته که قدرتی خدا آنها هیچ وقت هیچ صدایی ندارند.
قضیه ی این بچه گربه از این قرار است که یک روز در اوایل تابستان یکی از دوستان وبلاگی بهم پیام داد که یک بچه گربه ی دو هفته ای را از کنار جوب آب پیدا کرده است که مادر نداشته است و اگر تمایل داریم برای سرپرستی اش پیشقدم شویم. از اینطرف دخترم خیلی وقت بود که میگفت گربه میخواهد و من هم موکول میکردم به اینکه خودش بزرگتر شود و مسوولیت پذیرتر. انگار این بچه گربه اراده کرده بود بیاید خانه ی ما! همه ی کارها طوری پیش رفت که ما رفتیم خانه ی این دوست وبلاگی و بچه گربه ی کوچولوی سی روزه را بردیم دامپزشکی. معاینه شد و اولین دوز واکسن و انگل تراپی را دریافت کرد و با ما به خانه امان آمد. این دوست وبلاگی اسمش را آلوچه گذاشته بود. در دامپزشکی وقتی اسمش را پرسیدند دخترم گفت آلوچه:) و وقتی اسم صاحبش را پرسیدند من اسم دخترم را گفتم.
اما جریان آمدن دودی به خانه ی ما؛ یک روز پاییز که هوا یکهو خیلی سرد شده بود صبح قرار بود بروم دادگاه برای پیگیری یک پرونده. چند قدمی از خانه دور شده بودم که سر خیابان اصلی صدای بلند یک بچه گربه را شنیدم. بقدری صدا بلند بود که نمیشد بهش بی توجه باشم. نگاه کردم و یک بچه گربه ی کوچک به اندازه ی کف دست دیدم. نتوانستم در آن سرما رهایش کنم. یک دستم بچه گربه را برمیداشت و دست دیگرم میگذاشتش روی زمین که نه! ما نمیتوانیم دو بچه گربه را نگهداری کنیم. نهایتا زور دستی که بچه گربه را برمداشت بیشتر شد و قول داد که تا ظهر که کمی هوا گرمتر شود برمیگردم و بچه گربه را میگذارم که مادرش بیاید سراغش. میدانستم که این بچه ماندگار خواهد شد. همان هم شد. عصری با پسرها لباس پوشیدیم و بچه گربه را آوردیم تو خیابان، همان جای صبحی. با فاصله از او ایستاده بودیم که مادرش اگر هست و بیاید و ببیندش اما بچه گربه با عجله و میو میو کنان خودش را به ما اینطرف کوچه میرساند و پسر بزرگترم گریه کنان که اگر الان کلاغی بیاید و برش دارد ما هیچ کاری نمیتوانیم بکنیم! پسر کوچکتر با چشمانی مضطرب نگاهم میکرد که اگر گریههای برادرش کارساز نبود، او نیز دست بکار شود. به پسرها گفتم اوکی، برش دارید برویم خانه! داشتم فکر میکردم که اگر دختر باشد اسمش را بگذاریم سوده! پسر کوچکتر گفت اسمش دودی است.
چند روز اول روزهای سختی بود. آلو به هیچ وجه روی خوشی به دودی نشان نمیداد. مدام باید مراقبشان میبودیم که مبادا آسیبی به آن برساند. آلو برای دودی و خاکش فیف فیف میکرد و به ما هم کم محلی میکرد. بابای بچه ها، همانطور که با تولد هر کدامشان مراقب بود که بچه ی قبلی آسیب نبیند بطرز عجیبی اینبار هم همین کار را کرد. مراقب آلو بود که احساس دلتنگی و غم نکند. آلو چند روزی با دخترم قهر کرده بود و سمتش نمیرفت. دخترم از اینطرف گریه میکرد که آلو دیگر پیش من نمیآید. میگفتم چکار کنم؟ یکی را پیدا کنم دودی را نگه دارد؟ باز گریه میکرد نه! چند روزی همگی صبوری کردیم و بمرور دیدیم آلو شروع به لیسیدن دودی کرد! و این شد سرآغاز دوستی این دو بچه گربه. آلو شش ماه و دودی دو هفته.
سفری که یکماه پیش رفتیم مادربزرگ بچه ها نگهداری از گربه ها را قبول کرد.در همان روزها آلو بالغ شده بود. روزی که ما برگشتیم مادربزرگ گفت تازه امروز آرام شده است. چند روز گذشته فقه میو میو میکرده است و حوصله ی دودی و بازی کردن هم نداشته است. ما که میو کردنهای آلو را ندیده بودیم متوجه ی عمق ناراحتی حیوان بیچاره نشدیم تا این چند روز گذشته که باز هم آلو فحل شده بود و مدام با یک حالت ناله ای میو میکرد و هر کدام ما که دستمان خالی بود میرفتیم و ناز و نوازشش میکردیم. زنگ زدم دامپزشکی و گفتند باید فحل بودن حیوان بگذرد و بعد برای عقیم کردنش اقدام کنید. امروز آلو را برده اند برای آزمایش خون و دودی هم دوز دوم واکسن هایش است.
جفت بجورین براشون