یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

یک پز مادرانه از نوع کتابی :))

يكشنبه, ۸ تیر ۱۳۹۹، ۱۲:۰۸ ب.ظ

دختری ده ساله ی من خیلی کتاب خونه، چند وقتی هست که تشویقش میکنم که نظراتش را در مورد کتابهایی که میخونه بنویسه. مخصوصا اگر کتابی را در طاقچه خونده باشه بهش میگم بی تفاوت رد نشه و حتما تو قسمت نظرات نظرش را بنویسه. جدیدا هم شروع کرده به خلاصه نویسی کتابهایی که میخونه.  البته هنوز فقط یه دونه نوشته:)) به دو دلیل خلاصه ی کتابی را که نوشته اینجا میذارم. دلیل اولش اینه که موضوع کتاب برام خیلی جالبه؛ کتاب با عنوان تو اخراجی! در مورد پسری هست که مادرش بهش میگه من بین تو و خودم، خودم را انتخاب میکنم چون نمیخوام وقتی چهل سالم شد موهام بریزه و دیوونه بشم! موضوع جالبیه نه!؟ دلیل دوم که خلاصه ی کتاب را اینجا میذارم که شاید دلیل اصلی تری باشه اینه که میخوام پز بدهم که بچه ام کتابخون هستsmiley

خلاصه کتاب را تو لپ تاپ تایپ کرده و من همون را بدون هیچ تغییری کپی میکنم و میذارم اینجا:

خلاصه داستان بر اساس کتاب ( پسرعزیزم، تو اخراجی !!!!!!!!!! )

مادر نامه را به میگل داد و یک ماه بهش وقت داد تا جا برای ماندن پیدا کند!

میگل فکر کرد مادر با او شوخی می کند ولی دید او کاملا جدی است، در نامه نوشته شده بود: ( پسر عزیزم به این دلیل که از خیلی وقت پیش یعنی از وقتی که چهاردست و پا راه میرفتی همه جا را بهم می ریختی، ولی اصلا به نظر نمی اید که بخواهی رفتارت را عوض کنی.

من اصلا دوست ندارم تو 40 سالگی موهام بریزه و دیوانه بشم، به همین خاطر باید بین خودم و تو یکی را انتخاب کنم و من خودم را انتخاب میکنم.

من به این نتیجه رسیدم که تو را اخراج کنم ولی به طور قانونی، بهت یک ماه وقت میدم که برای خودت جایی برای موندن پیدا کنی ، تا این یک ماه تموم شود تو زندگیت مثل همیشه است، پول تو جیبی، تلویزیون و ... همه ی این ها سر جاش هستن اما بعد از آن، نه!!!!   )                                                      

                                                                                                                                         مارتیز....................

 

میگل رفت پیش مادرش و دید مادرش بدون توجه به اون داشت لباس هایش را اتو میکرد.

به مادرش گفت تو نمی تونی من را اخراج کنی!

مادرش گفت چرا نمیتونم؟

میگل گفت: نمیدونم.

مادر گفت اگه نمی دونی چرا حرف میزنی. برو برای خودت جا پیدا کن و بگذار تا من به کارم برسم . جا پیدا کردن را مثل همه ی کارهات نگذار برای دقیقه ی 90!

ولی میگل در طول این 30 روز جایی پیدا نکرد، چون فکر میکرد مادرش این سی روز را بهش فرصت داده تا پسر خوبی باشد.

تو این سی روز میگل اتاقش را مرتب کرد و از این جور کارهای خوب.

وقتی اخرین روز رسید میگل دید جلوی در دوتا چمدون بود!

مادرش گفت وسایل مهمت را برات گذاشتم هر وقت جا پیدا کردی بیا بقیه اش را هم ببر.

میگل رفت تو پارک تا ماجرا را به دوستانش بگه.

وقتی رفت  سه تا از دوستاش را دید که توی پارک بودن دوستاش گفتن میگل بیا!

ولی میگل از جاش تکون نخورد، دوستاش از او پرسیدند چی شده؟

میگل گفت مامانم از خونه من را انداخته بیرونL  یعنی اخراج کرده! دوستاش گفتن وحشتناکه، ولی امی گفت: من مامانم حامله است به زودی داداشم دنیا می اید اگه داداش نداشتم حتما بهت اجازه میدادم بیایی خونمونJ

امی بهش گفت: چه چیزی لازم داری؟ میگل گفت امممممم یک چیزی برام میاری بخورم؟

بعد رفت جلوی خونشون ومادرش و پدرش را دید که بی تفاوت از کنارش رد می شوند!

میگل رفت پیش همسایشون که وکیل بود و مشکلش را بهش گفت.

اقای وکیل گفت اگه پول نداری باید بعد از ظهر را پیش من کار کنی و میگل قبول کرد.

بعد اقای وکیل برایش یک نامه نوشت و به او گفت درنامه از پدر و مادر میگل خواهش کرده که یک فرصت دیگه به میگل بدهند. میگل آن نامه را به مادرش داد. مادرش رفت تا با بابای میگل حرف بزند. مادر و پدر میگل یک فرصت دیگه به میگل دادند :)

                                                                  

                                                                                                                                     

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۴/۰۸
زری ..

نظرات  (۷)

من جای دخترتون بودم پز مادرم را هم می دادم :-) خدا برای هم حفظتون کنه، دخترتون خیلی خوبه خدا رو شکر، من نگران رابطه خودم و پسرم تو نوجوانی هستم ، راستش من نوجوانی خودم هم تو خط دفتر و کتاب و درس بودم و اصلا مثل بقیه نوجوان ها اهل مثلا آرایش و ارتباط چه برای ازدواج و چه برای شیطنت نبودم و نگرانم اگر پسرم و یا اگر دختری داشته باشم و تو خط همنسلی هاش بخواد بره چطوری درکش کنم، من اون موقعش هم دوستانم رو درک نمی کردم ، اینها را گفتم که بگم ارزوم اینه که بچه هامون مثل خودمون باشند و یک پسر تو آشناها هست که تو دلم آرزو می کنم همینقدر فهمیده بشه و دختر دار هم بشم اگر اجازه هست مثل دختر شما ، من لذت می برم از دخترتون و فهمیده بودن و کتاب خون بودنش می نویسید این یعنی خیلی به دختر ایده آل من نزدیکه ، انشاءالله لذت مادرانگی همه بچه هاتون رو ببرید.

پاسخ:
قررررربونت رویا جونم
واقعا خیلی سخته این زمونه ارتباط گرفتن با نوجوون ها، اما خوب شاید قسمت خوب قضیه این باشه که بچه هامون یک شبه بزرگ نمیشوند و ما هم کم کم روی اونها تاثیر میذاریم:)
ای جوووونم عزیزم حتما وقتی دختردار شدی اینقدر با همدیگه همراه و همقدم میشوید که کلی لحظات مادرانه دخترانه زیبایی خواهید داشت و  تو نوجوونی پسرت دست بندازی گردنش و کلی با هم بروید قدم بزنید و برای ما هم تعریف کنی و ما هم از دیدنش لذت میبریم:))

دم شما مادر و دختر گرم😍🥰😍🥰

 

چه کتاب خشنی بود ولی😒😏 گناه داشت میگل!!

پاسخ:
قرررربون شما عزیزوووووووم 
اتفاقا نظر دختری را پرسیدم، اصلا مشکلی نداشت با موضوع کتاب خخخ 
عجیب نیست بنظرت؟
۰۸ تیر ۹۹ ، ۲۰:۰۶ محبوب حبیب

به به. از این پز دادن های دوست داشتنی

عاقا من بزرگسال که کپ کردم داستان رو خوندم :دی 

هنوز استرس دارم! خوب آخرش چی شد؟ بچه رو راه دادن تو خونه؟ :دی چه مادر خشنی؟! چرا اینطوری پس..

پاسخ:
واااای محبوب جان اینقدر خندیدم با کامنتت:)))
آره عزیزم  میگل رفت پیش وکیل و براش یه عریضه نوشت خطاب به پدر و مادرش. البته وکیل بهش گفته بود اخراج کاملا قانونی هست و باید فقط به عطوفت مادرت امیدوار باشیم! میگل رفت خونه و از مادرش خواست عریضه را بخواند. مادرش اول ناراحت شد و فکر کرد برگه ی دادگاه است اما میگل گفت نه اوون چیزی که فکر میکنی نیست:) خلاصه مادر عریضه را خواند و رفت با پدرش مشورت کرد. تصمیم گرفتند دوباره به میگل یه فرصتی بدهند تا نشان بدهد که نشان دهد چارچوب های خانوادگی را رعایت میکند:) 
مادرش هم وقتی پذیرفت که میگل برگرده خونه، گفت چقدر ساده بودم که فکر کردم روزهای خوشی و راحتی ام آغاز شده است:))))

سلام

من امروز با وبلاگتون آشنا شدم

قسمت هایی که با دختر عزیزتون گفتگو کردید رو خوندم

بسیار لذت بردم

راستش افسوس میخورم که چرا من اینطوری بزرگ نشدم( چون خیلی مشکل دارم در ارتباط برقرار کردن و نظرات خودم رو گفتن)

شما با این کارتون به دخترتون احساس عزت نفس و خودباوری رو تزریق می کنید و من خیلی خوشحال شدم که با همچنین مادری مواجه هستم😊

 

پاسخ:
سلام. ممنونم فرزانه جان از کامنتت. 
عزیزم همه ی ما که نسل قبلی هستیم نسبت به بچه های این روزها کم روتر هستیم و خیلی وقتها خودسانسوری داریم. من خودم خیلی وقتها مچ خودم را در خود سانسوری گرفته ام. من خودم متوجه هستم تو این ده سال اخیر چقدر عوض شده ام. خوشحالم اینجا را میخونی:)

چه کتاب جالبی. میگل چند سالش بوده یعنی؟ فکر میکنم مادره قصدش درس دادن به فرزندش بوده. من که کاملاً موافقم که بچه از سنی که میتونه کار کنه؛ کار کنه (مثل بیبی سیتری) و یک قسمت از مسوولیتها رو تقبل کنه. باعث میشه برای آینده آماده باشه. 

پاسخ:
فکر میکنم دختری گفت میگل سیزده سالش بوده. این کتاب تو طاقچه هست. من هم‌یه تیکه هایی ازش را خوندم خوشم اومد. اما باور کن مامانه واقعا خسته شده بوده و اتفاقا قصدش بوده نفس بکشه؛)) مثلا بعد از اخراج پسرش تو همون روز میره برای خودش کلی کلاس ثبت نام میکنه و ... 
میدونی ترنج‌جان همه ی ما میدونیم باید به بچه هامون مسوولیت بدهیم اما قضیه اینه بچه ها تا براشون جذابیت داره قبول میکنند اما بعدش هی شونه خالی میکنند و واقعا آدم باید خیلی پیگیر باشه که ازشون نتیجه بگیره:(

این کتاب خیلی میتونه تاثیر بدی روی یک کودک یا نوجوان داشته باشه.راندن فرزند از خود و بیرون کردن فردی که به سن قانونی نرسیده یک جرم محسوب میشه.علاوه بر اینکه این نوع تنبیه نوعی از خشونته و باعث بوجود امدن حس ناامنی و اظطراب در کودک میشه.نمیدونم کجا و چطور همچین داستانی به چاپ رسیده ولی مصداق بارز کودک آزاریه و ترویج خشونت پنهان.

پاسخ:
این کتاب تو طاقچه هست، ممنون میشم اگر خود کتاب را بخوانید و بر اساس خود کتاب نظرتون را بدهید.  اسم کامل کتاب: تو اخراجی، عزیزم!

خلاصه کتاب رو در قسمت نمونه مطالعه کردم و فکر نمیکنم که ممطلبی فراتر از خلاصه ایی باشه که شما  هم گزاشتین.به هر حال قضاوت من از همون خلاصه داستان هست که محوریت اصلیه و در اصل ماجرا هم تغییری ایجاد نمیکنه.صرف اینکه نویسنده اسپانیایی هست باعث نمیشه که حتما تراوشات ذهنیش با اصول تربیت کودک همخوانی داشته باشه.(منظورم به شخص شما نیست)

هدف رفع مشکل و آموزشه نه تنبیه،نه تحقیر،نه ایجاد احساس ترس و نا امنی.نه اینکه به عنوان یک والد در مواجه با ناکامیها از تربیت کودکمون خودمون از مسئولیت شانه خالی کنیم و این استعفا دادن به خاطر ناتوانی در حل مشکل رو به کودک هم انتقال بدیم.این که هر وقت مشکلی سخت بود و ما توان حل کردن اون رو نداشتیم مثل یک کیسه زباله بزاریمش پشت در تا خودمون رو راحت کنیم،همونطور که مادر داستان میخواد که خودش رو راحت کنه تا موهاش سفید نشه و پوستش چروک نشه.

مطلوب من نشان دادان راه حلهای مفید با ایجاد کمترین آسیب بر روح و روان یک کودکه.اینکه قدرت استدلال را در کودک تقویت کنیم و علت و معلولها رو براش تعریف کنیم و ازش بخواهیم در خلوتی به اعمالش فکر کنه و دلیل برای انجام دادن و ندادن اون کارها بیاره.اینکه متوجه اش کنیم چرا برای کاری مورد انتقاد قرار میگیره و خودمون هم به عنوان والد به راههای دیگری برای حل مسئله رجوع کتیم.

پاسخ:
این مطالبی که شما بر اساس اصول روانشناسی میگید کاملا درست است. اما سوالی که مطرح میشود اینست که آیا مطالب این کتاب تحقیر و احساس ترس و ناامنی و شانه خالی کردن والدین از بار مسوولیت را نشان میدهد؟ اگر اینها را نشون بده خب حرف شما درسته اما حقیقتش مطالب داستان و نحوه ی بیان جوری پردازش شده بود که به من این حس های منفی را نداد. یعنی جوری پسر داستان جون مامانش را به لبش رسونده بوده که شما هم بعنوان خواننده فکر میکردی باید حتما باهاش مقابله بشه و اصلا توی کتاب یه جایی مامانش میگه دلیل اخراجش اینست که قوانین مربوط به خانه را بارها زیر پا گذاشته! اما خب الان دلم میخواد یکبار دیگه کتاب را بخونم و با این دیدی که شما گفتید بهش نگاه کنم. باز هم پیشنهاد میکنم به عنوان کتاب و خلاصه ی ما بسنده نکنید و اگر براتون مقدوره کتاب را کامل بخونید. اگر خوندید،نظرتون را بهم بگید. 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی