یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

۱۲ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

 خسته و کوفته نگاه ساعت کردم ساعت هشت و نیم گذشته بود، فایل های روی لپ تاپ را بستم و وسایلم را جمع کردم که بروم خونه. فکر کردم تا نه، نه و ربع میرسم خونه. داشتم تو اتوبان رانندگی میکردم و به مسایل اخیر فکر میکردم، به قسمتهایی از کامنت های استاد که هیچ جوره نمیشه عملی اش کرد و به خستگی های خودمم و اینکه مثل همیشه که خسته میشم سوالهای فلسفی به مغزم فشار میآره که اصلا چه کاریه این کارها! چرا یه کم بیخیال نمیشم بشینم سر خونه زندگی ام! و هر چیزی که بهم ثابت کنه که دارم اشتباه میکنم اینقدر خودم و خانواده ام را اذیت میکنم! صبحش که همین مسیر را میرفتم ذهنم به بازی ام گرفته بود و فکر میکردم خدا بیامرزه ننه و باباجونم را، الان ده پونزده سالِ که فوت کرده اند و هنوز درختهایی که کاشته بودند هر سال داره ثمر میده، با خودم فکر کرده بودم ایکاش میشد یه کاری میکردم یا یه فعالیتی داشتم که ثمره اش به بقیه و به دنیا میرسید حالا بعد از مرگ پیشکش! حداقل تا زنده ام یه فایده ای برای بهتر شدن کیفیت زندگی بقیه میداشت! میدونستم اینها همه ی بازی های ذهنم هست و هر وقت خسته میشم با این حرفهای کمابیش منطقی میخواد دلسردم کنه، اما واقعیت اینه هیچ حرف حسابی هم براشون نداشتم:( تو سبک سنگین کردن فکرهای صبح و فکرهای اون موقع بودم که فرمون را پیچوندم سمت خروجی اتوبان، از اتوبان که خارج شدم به محض اینکه ماشین رو به سمت غرب شد یهو چشمم افتاد به ماه نو و لاغر! مامان هر وقت چشمش میافته به ماه نو صلوات میفرسته! و من هر وقت چشمم میافته به ماه نو به فال نیک میگیرمش و به هر چیزی که اون موقع دارم فکر میکنم خوشبین تر میشم:)) 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۹ ، ۰۹:۵۳
زری ..

پروژه ای که پارسال این موقع ها با استادم شروع شد، هنوز ادامه داره!!! قرارداد پروژه رسما سه ماهه بود، یعنی تا اوایل مهر ماه. اون موقع پرسیدم کی باید پروژه تحویل داده بشه که فرمودند نهایتا دیماه. من هم آذر ماه نشستم و کار را تحویل دادم که ایشون و یه خانم دکتر دیگه که همکار پروژه هستند بخونند و کامنت ها و اصلاحات و یا مطالب تکمیلی خودشون را اضافه کنند. اما دیگه ازشون خبری نشد تا بیست روز پیش که استاد پیام گذاشتند برای من که اتمام پروژه را جدی بگیرید و من نمیتونم اینقدر تمدید کنم!!!! جل الخالق!!! من هم پیام دادم مگه از آخرین مطلبی که من برای شما و خانم دکتر فرستادم شما چیزی برای من فرستادید که من باید انجام بدهم! ایشون گفتند یادم نیست بذار نگاه کنم خبر میدهم!!! خلاصه ده دوازده روز پیش ایمیل زد با کلیییییییی کامنت و اصلاحات و .... . و اینکه جدول زمانبندی که بخش اول را تا سه تیر تحویل بدهم. خب من همون موقع کامنت ها را خوندم و دیدم یکسری هاش مطالبی هست که میتونم انجام بدهم اما واقعا وقتگیر است و یکسری مطالبی خواسته مثلا در مورد قانون فلان کشور و گفته چرا فرضا مطالب قوانین اتحادیه اروپا یا آمریکا بیشتره ولی برای کانادا یا ژاپن کمتر است؟ و اینکه چون مطلب مقایسه ی تطبیقی قوانین است باید حجم مطالب به هم بخوره! که خب من بهشون گفتم مطالب و مقالاتی که گرفته بودم هم همینطور بود و معلومه مقالات برای امریکا بیشتره! اصلا نصف این فعالیت تو کل دنیا تو امریکاست خب باید هم قانونگذاری هاش و رویه های قضایی اش بیشتر باشد! خلاصه اینکه من از اون ده روز پیش که ایمیل را گرفتم تا دیروز اصلا دستی به پروژه نزدم، حقیقتش زورم میاد کاری که شش ماه پیش تو ذهنمجمع شده را دوباره بیام شروع کنم از اول!!! و از طرفی لجم میگیره اینکه استادم فکر میکنه من بیکارم و همه ی زندگی ام فقط پروژه ی ایشونه! و البته که پذیرفته ام اسم من یکی از همکاران پروژه است اما درواقع باید کار را من جمع کنم:( حالا چرا من اینکار را همون پارسال قبول کردم؟ خب من در زمینه ی علمی و دانشگاهی نیاز به تقویت رزومه ام دارم. و اینکه من فکر کردم اگر روزی بخوام ریکامند بگیرم باید به همین استاد بگم! این بود که وقتی استادم بهم زنگ زد و پیشنهاد این پروژه را داد با اینکه پسر کوچیکه چهار ماه و نیمه بود و واقعا برام سخت بود و باید مطابق قرارداد هفته ای دو روز میرفتم اونجا، اما کار را قبول کردم.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۹ ، ۰۹:۵۶
زری ..