یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱ مطلب با موضوع «روزانه نویسی» ثبت شده است

  وکیل طرف دعوا تماس گرفت که جلسه مذاکره بگذاریم و قبل از وقت رسیدگی دادگاه، خودمان دعوا را حل‌وفصل کنیم. در جوابش گفتم "من همیشه از توافق استقبال میکنم". جلسه برای ساعت شش بعد از ظهر در دفتر وکیل طرف دعوا تعیین شد. با موکل هماهنگ کردم که ده دقیقه زودتر در حوالی آدرس همدیگر را ببینیم و با هم برویم سر قرار.

همینطور که با موکلم حرف میزدم و به سمت آدرس میرفتیم به یک ساختمان مخروبه رسیدیم. یک نگاهی به پلاک انداختم و یک نگاهی به موکلم. با چشمهای گشاد پرسیدم اینجاست؟ موکل نگاهی به گوشی اش و آدرس انداخت و دوباره پلاک را نگاه کرد. ابروها را بالا انداخت و گفت بله ظاهرا! یک ساختمان قدیمی بود با یک در کوچک طوسی رنگ، در حوالی میدان نارمک. دفتر در منطقه خوبی بود . دو سه تا زنگ داشت که هیچکدام کار نمیکردند، تماس گرفتم به وکیل و اطلاع دادم که پایین دم در هستیم. در باز شد.

 

بویی به دماغم خورد و دماغم را چین دادم . در برابرم یک راهرو باریک بود با پله های سیمانی بلند که برای بالا رفتن حداقل پنجاه سانتی باید پاهایم را بلند میکردم. روبروی در ورودی ساختمان در انتهای یک راهروی سه چهار متری یک در چوبی کهنه بود. از کنار در رد شدیم و پله ها را رو به بالا رفتیم. در طبقه دوم یک پسر جوان تقریبا سی ساله با کت شلوار و جلیقه ی سبز صدری ایستاده بود. با خوشرویی سلام کرد و ما را دعوت به داخل کرد. وارد یک هال شدیم که که با یک دست مبل راحتی چرم نه چندان شیک پر شده بود با یک میز وسط، دیگر هیچ جایی برای هیچ وسیله ای اضافه ای باقی نگذاشته بود. در پشت سر آشپزخانه بود که با یک کانتر به هال باز میشد و پنجره رو به خیابان اصلی داشت. سراغ وکیل را گرفتم و همزمان که اشاره میکردم به یکی از مبل ها پرسیدم: «همینجا بنشینیم؟». پسر جوان به سمت یک در اشاره کرد و گفت: «البته آقای وکیل اینجا هستند.» من که نیمه نشسته بودم ایستادم و گفتم: «خب پس اگر بهتره برویم به این اتاق.» پسر گفت:«بله بی زحمت» و از جلوی در کنار رفت.

 

با موکل وارد اتاق شدیم. دفتر یک اتاق مستطیل دراز تقریبا چهار متر در یک و نیم متر بود. بوی متعفن سیگار مانده در اتاق پیچیده بود و بیشتر شبیه سلول بود یا دخمه تا دفتر کار. دو مبل چرمی مشکی روبروی در گذاشته بودند که بالا سر مبل ها یک پنجره ی آهنی طوسی رنگ قرار داشت که تکه هایی از آن زنگ زده بود و در انتهای اتاق میز آقای وکیل بود. وکیل پشت میزش ایستاده بود، یک مرد تقریبا سی و خورده ساله قد بلند با موهای به شدت آب و تاب داده شده و پوستی صورتی رنگ. صورت صاف و تمیزی داشت با بینی ای خوش فرم و خوش تراش. انگار سعی کرده بود تمام کم و کاستی های محیط را یک تنه با سر و وضع خودش جبران کند. وصله ی ناجوری بود در آنجا.

فضا طوری تنگ بود که همزمان با ورود ما به اتاق، وکیل دیگر نمیتوانست به سمت در و وسط اتاق بیاید. از همان پشت میز خوش‌آمدگویی و سلام علیک کرد. هوای اتاق به شدت سنگین وگرفته بود. وکیل گفت: «بوی سیگار که اذیتتون نمیکنه؟» همزمان که حواسم بود روی بدجنسی ام دارد تصمیم میگیرد، برای توجیه خودم فکر کردم دلیلی ندارد مراعات حالش را کنم، سریع جواب دادم: «چرا اذیت هستم» و برای اینکه حس عذاب وجدانم را کم کنم لبخندی کمرنگ زدم. همینطور که به پنجره نگاه میکردم پرسیدم: «پنجره باز نمیشه؟» که گفت: « بله باز میشه!» نگاهش کردم و پرسیدم: «میشه پنجره را باز کنم هوا عوض بشه؟» وکیل گفت: «بله» و سریع ادامه داد: «چقدر عجیب! وکیل باشی و بوی سیگار اذیتت کنه؟»

 

فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم. خودش را از تکاپو ننداخت و ادامه داد: «من که وقتی لایحه مینویسم گوشی را سایلنت میگذارم کنار دستم و فقط سیگار و قهوه!» و ژست کاغذ و قلم و نوشتن به خودش گرفت. قیافه ی متعجبی به خودم گرفتم و گفتم : «فکر نمی کردم هنوز کسی با کاغذ و قلم لایحه بنویسه!» پنجره را  باز کردم و با اشاره دست به موکلم تعارف کردم که بنشیند. نشستم و با لبخندی رضایتبخش به آقای وکیل نگاه کردم و گفتم: «بفرمایید، من هستم در خدمتتون.»

 

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۵:۳۹
زری ..