یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

وبلاگ نویسی بر اساس روزانه هام و فکرهام و زندگی ام

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

تلخ مثل زهر مدام

شنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۹، ۰۹:۳۱ ق.ظ

چهار پنج سال پیش بود که برای مراسم تاسوعا عاشورا رفته بودیم دهات، تاسوعا بود(یعنی شب عاشورا) که همه تو حسینیه دهات جمع بودند، حسینیه ی دهات ما بخش زنانه و مردانه اش مجزا نیست، یک فضای دایره ای بزرگ را در نظر بگیرید که دور تا دور سکو مانند سطح بلندتری داشته باشه و نیمی از این دایره ی بزرگ را مردها مینشینند و نیمی دیگر را زن‌ها و فضای وسط برای برگزاری مراسم عزاداری (سینه و زنجیر زدن) هست. هیچ پرده ای فضای زنانه و‌مردانه را از هم تفکیک نمیکنه بنابراین شما که در قسمت زنانه نشسته اید میتوانید تمام مراسم را کامل ببینید. این مدل ساخت حسینیه از قدیم در دهات بوده است، منظورم اینه این تفکیک بخش زنانه و مردانه در همه جا مختص و محصول بعد از انقلاب هست.

 اینها را گفتم فقط از باب فضا سازی؛ 

چند سال پیش تاسوعا شب بعد از شام تو حسینیه نشسته بودیم و تقریبا هنوز مراسم عزاداری شروع نشده بود که جمعیت به هم ریخت و ولوله ای در جمعیت به پا شد، در واقع ولوله از سمت مردانه بود، همینطور که هاج و واج بودیم که چی شد چرا همه به هم ریختند، فهمیدیم آبسردکن در آشپزخونه اتصالی برق داشته و پسر جوانی که تو شستن استکان ها و چایی دادن کمک میکرده دچار برق گرفتی شده، سریع با ماشین رفتند که برسوننش به شهر که سی کیلومتر فاصله داشت و چند تا ماشین هم دنبال آنها راه افتادند که در واقع افرادی بودند که اون پسر را از نزدیک دیده بودند و متوجه ی وخامت وضعیت او بودند، جمعیت به هم ریخته و پریشون بود، هر کسی با خودش دعا میکرد که اون طفلک هیچی اش نشه، اصلا مراسم عزاداری شب عاشورا که اوج مراسم دهه ی محرم هست فراموش شده بود، میکروفون خاموش بود و فقط زمزمه ی جمعیت بود و گهگداری میکروفون روشن میشد و مثلا میگفتند زنگ زدیم به همراهانش و گفتند دعا کنید انشاالله حالش خوب باشد. فکر کنم هر کسی تو دلش و تو دعاهایش داشت امام حسین و هر معصوم دیگه ای را به شفاعت میگرفت و به نوعی تو رودربایستی میانداخت که حال اون پسر خوب بشه ... ماشین هایی که رفته بودند برگشتند بدون پسر، اون پسر را تو سردخونه گذاشته بودند که فردا برای مراسم خاکسپاری برش گردونند دهات. 

اون شب تمام بارقه های امید مذهبی در من فروریخت، بعد از اون سال دیگه هیچ سالی محرم نرفتم دهات، سال بعد مامانم گفت پدر مادرش هم تو مراسمات محرم پاشون را تو حسینیه نگذاشتند، سال بعدترش مامانم که رفته بود دهات زنگ زد بهم که چند روز تعطیلی هست بیایید اینجا، گفتم نه به دلم نیست، مامانم گفت مامانش امسال اومد حسینیه. اما برای من انگار تیر خلاص بود... دیگه مطمین شدم اگر قرار بود اتفاقی بیفته اگر قرار بود دعایی باعث تغییری بشه باید اون شب یه اتفاقی میافتاد، دیگه مطمین شدم هیچ دعایی باعث تغییر نیست فقط زمان میخره تا غم اصلی دیرتر خودش را آوار کنه ... 

پارسال که هواپیمای 752 سقوط کرد، سه روز اول بعد از سقوط هواپیما غصه میخوردم که چرا باید اشکالات فنی باعث پرپر شدن اونها بشه، چه خانواده هایی که دسته گل هاشون را تو اون هواپیما از دست دادند، اون سه روز یه زمزمه هایی بود که هواپیما سقوط نکرده، سقوطش داده اند! برای اولین بار در زندگی ام تو دلم به این ها دل بستم و امیدوار بودم محض رضای خدا یکبار راست بگویند و مشکل فنی بوده باشد. اون صبحی که از خواب بیدار شدم، تا گوشی ام را روشن کردم و اطلاعیه ی خطای انسانی! را خواندم، دنیا بر سرم آوار شد... اونجا بود که من هم سقوط کردم ...

مذهب و ملیت؛ دستاویزهایی که برای نگه داشتن آدمها ساخته شده اند.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۱۰/۲۰
زری ..

نظرات  (۱۱)

وای ! عجب نوشته ای بود . واقعا عالی بود . توی وجود منم یه چیزی بعد زدن اون هواپیما مُرد

پاسخ:
آره مارال جان، بنظرم خیلی هامون بعد از اون اتفاق یه جور دیگه شدیم...

من خب پارسال همون موقع ها برگشتم از ایران به سیدنی بود. 

اول که هواپیما که از مرز رد شد و دبی نشست من اندازه یه دنیا خدا رو شکر کردم.

بعدش تا برسیم سیدنی وسط هوا خبرا رو میخوندیم که احتمال کار خودشون بود هست، و من دلم گواهی بد میداد😔 

یادمه "و" اومده بود فرودگاه دنبال زهرا و من. بعد از یه روز تو راه بودن کلی تو فرودگاه بحث کردیم که من میگفتم خودشون زدن و برای اولین بار دلم میخواد من اشتباه کرده باشم و تو راست بگی و حق با تو باشه.

نصف شب خوابیدم، فردا ظهرش بلند شدم، لباسام رو پوشیدم برم خرید چون هیچی نداشتم تو خونه! نشستم تو اتوبوس و اون بیانیه لعنتی رو دیدم! یعنی دقیقا حس کردم سقوط کردم و متلاشی شدم. اشکام می ریخت بی اختیار!

 

یه جنایت عجیب بود که ملت ایران رو تک تک توش کشتند😭😭😭😭

پاسخ:
دقیقا همینه، همه ی ما را هدف اون موشک های لعنتی شون قرار دادند...تف

قصه تلخ و دردناکی  بود.اینکه کسی از برق گرفتکی بمیره دردناکه و بدتر از اون اینه که آدم باور کنه کسی که هزار و چهارصد سال پیش کشته شده و نتونسته برای خودش و سپاهش و حتی بچه های کوچک کاری بکنه حالا میتونه همه قوانین علل ومعلولی رو متوقف کنه و جون کسی رو نجات بده،فکر کنم مردم انتظارات غیرواقعبینانه داشتن از امام حسین و دچار سرخوردگی شدن،.فکر کن اگر همه دعاها ی مردم مستجاب بشه چه بلبشویی میشه .یعنی دیگه به هیچ چیزی نمیشه اطمینان کرد و کل نظم جهان بهم میریزه. 

جریان سقوط هواپیما هم اگر اشتباه انسانی بود کسی برای این اشتباه وحشتناک مجازات نشد 

 

 

پاسخ:
دقیقا معنی "باورها" همینه، واقعیت اینه تو تا بهشون شک نکردی بودنشون خیلی شیرین و لذتبخشه چون زندگی را برات راحتتر میکنه، در هر جامعه ای هم هستند، در هر نوع مذهب و هر جامعه ای که حول یک مفهوم ماورایی شکل گرفته باشه همچین باورهایی وجود داره و دقیقا کارشون همینه که یه عده آدم را زیر چتر خودشون بیاره، و بهشون اطمینان خاطر بده. میدونی من هیچ وقت انتظار نداشته ام که بخاطر من روابط علی و معلولی تغییر کنه، نهایت خواسته ی من این بوده که خواسته ی من منطبق بر قوانین طبیعت باشه، که خب طبیعت هم هر جور دلش خواسته پیش رفته :-| 
بله اعتراف به اشتباه انسانی بخاطر تحت فشار دولت های خارجی بودن اعلام شد، وگرنه که چه اشتباهی؟ 

چه قلم شیوا و روونی داری... چه زیبا نوشتی اون چه که تو درون من اتفاق افتاد از پارسال ... از پارسال همه چیز عوض شد پرت شدیم تو یه دنیای دیگه یا شاید هم با یه سیلی محکم از خواب بیدار شدیم... بازم بنویس... همیشه بنویس...

پاسخ:
ممنونم عزیزم. باهات موافقم با یه سیلی محکم از خواب بیدار شدیم اما هزینه ی گزافی داشت :( 

چقدر خوب و ملموس نوشتی. هممون کمابیش چنین تجربیاتی داریم لحظاتی که بهمون ثابت شده یا گوشی برای شنیدن دعاهامون نیست یا اگر هست هر دعایی رو اجابت نمی کنه هرکار دلش بخواد میکنه. برای من این حین یک مسئله شخصیم بود. نمیگم بی اعتقاد شدم ولی اون یقینی که داشتم از بین رفت. الان اسم خودمو بی خدا نمیگذارم فقط میگم نمیدونم! من نمیدونم حقیقت و واقعیت خدا و دعا و...چیه.
داستان امام حسینم یک داستان بسیار سوزناک از تقابل بین خیر و شره و خیری که خودش رو میکشه تا جاودانه بشه. تقریبا تو هر فرهنگ و باوری یک نمونه اش هست از داستان سیاوش خودمون بگیر تا به صلیب رفتن عیسی. لطف داستان در قربانی شدن قهرمان برای عدالت و حقه اگر قرار بود خودش و سپاهشو حفظ کنه دیگه داستان معنی پیدا نمیکرد. 

راستش جدای مسائل اعتقادی ناراحتی اون جمع بیشتر تقصیر ناراستی کسی که از اول حقیقت رو نگفته و مردم رو با دعا کنید گذاشته سرکار. مرگ بر اثر برق گرفتگی همون لحظات و دقایق اول اتفاق میفته و تموم. در واقع ملت داشتن برای خوب شدن کسی دعا میکردن که آلردی فوت کرده بوده. بعضی از پنهانکاری ها عین بی اخلاقیه این داستانی که نوشتید یک نمونه اشه. شاید اگر از اول میگفتن برای آرامش روح اون مرحوم و صبر خانوادش دعا کنید همه حالشون بهتر بود.

پاسخ:
درست میگی زینب جان، دقیقا در هر فرهنگی از این قبیل افسانه ها و اسطوره ها هستند و دلیلشون نیاز به یکپارچه کردن آدمهاست، منفعت این یکپارچگی را هم احتمالا کسانی برده اند که در هرم قدرت هستند. 
نه زینب جان، اینقدر همه در شوک بودند که واقعا بیشتر از ناراستی، انکار بود. علاوه بر اینکه وقتی از دهات راه افتادند کماکان نفس میکشید، من نمیدونم درجه های برق گرفتگی و اثرش چطوریه.
 اما میدونی من نیاز داشتم این حجم از استغاثه و تکون نخوردن آب از آب را ببینم، همیشه یه شک هایی تو ماها هست اما بقدری قدرت باورها زیاده که گاها ما حریف آنها نمیشویم. 
باهات موافقم، پنهان کاری ها و دروغ هایی که برای معتقد نگه داشتن مردم به نیروی الهی و ماورایی معجزه و بسیج کردن و همدست نگه داشتن آنها و ... اینها  همه عین بی اخلاقیه

خیلی نوشته خوبی بود. من نمیدونم کی باورم رو به معجزه و ... از دست دادم. به دولت/حکومت گرامی که هیچوقت اعتماد نداشتم و شلیک به هواپیما بخاطر خطای انسانی چیزی هست که هنوز نمیتونم باور کنم. 

پاسخ:
وقتی یه حکومتی همیشه دروغ گفته باشه هیچ دلیلی نداره خطای انسانی اش! راست باشه. هیچ کس باور نکرد. 

کاملا موافقم 

پاسخ:
مرسی منجوق جان 

چرا از تعبیر "من هم سقوط کردم" استفاده کردی؟

شاید " من مجدد متولد شدم و از سقوط نجات پیدا کردم" تعبیر بهتری بوده باشه. نه؟!

پاسخ:
آخه مینو جان هنوز هم تو تو آواره های خودم هستم، میدونی نتونستم یه منِ جدید بسازم، نیاز داره به همون ققنوس وار دوباره متولد شدن ... نه حقیقتا هنوز نمیتونم واژه ی "نجات یافتن" را بکار ببرم.
مینو جان یادمه قبلا چند باری وبلاگت را خوندم، کامنت هم یادمه گذاشته بودم برات. اما الان وبلاگت باز نمیشه؟ 

من مینویسم گاهی و وبلاگم 

http://ghozar.blog.ir/

هست نمیدونم باز میشه یا نه

برای خودم باز میشه

پاسخ:
اره الان امتحان کردم باز شد. چقدررررر اتفاقهای جدید افتاده از اون موقع ها که میخوندمت. یادمه اون موقع داشتی برنامه ریزی میکردی برای زبان خوندن. باید بیام تند تند بخونمت ببینم چه کارها کردی :) 

مطمئنی خودشه؟؟

بخونم؟

پاسخ:
آره آره بخون :)))

من اینو همون موقع خونده بودم و چه بسا جرقه نوشتن پست «جواب خدا واضح بود» همونجا خورد.

 

نظر من هنوز همینه. خدا کارای مهمتری داره. منظورم از خدا هم تمام عوامل ناشناخته است. تمام ممکن هایی که ظاهراً بدون هیچ قاعده ای تبدیل به امر واقع میشن. من اینارو میگم خدا.

 

ماهایی که تو خونواده های مذهبی بزرگ شدیم از بچگی برامون داستان گفتن از اینکه خدا پشت و پناهمونه دعاهامونو میشنوه، و کلی داستان که فلانی رفت فلان حرم و بهمان ضریح، دخیل بست بیناییش برگشت، از ویلچر بلند شد و...

اما داستان حضرت ایوب یه پیام بهتری داره. خدا کاری واسه هیچکس انجام نمیده. نه برای پیامبراش و نه برای مردم عادی. بهش امید نداشته باش. کار خودته. اتصالات برق رو چک کن. محافظ جان بذار. جعبه کمک های اولیه بذار. از دولت اورژانس مطالبه کن. کار خودته. خدا برنامه های دیگه ای داره.

پاسخ:
چقدر برام جالب بود که گفتید جرقه ی نوشتن اون پستتون از اینجا زده شد، حس خوبی داشت مثل اینکه تونستم حرفم را بزنم. 
بله باهاتون موافقم خدا کارهای مهمتر داره و دقیقا نظر من هم همینه، اصلا از پایه و اساس اشتباه بود که فکر کنیم بخاطر ما یا دعاهامون قراره چیزی تغییر کنه. اما نمیدونم چرا نتیجه گیری من با شما یه کم فرق داره، من میگم اکی من انتظار هیچ تغییری از طرف خدا ندارم اما این هیچ از درد من کم نمیکنه من میپذیرم که به تنهایی دردم را به دوش بکشم. البته قبول دارم وقتی از اساس منتظر معجزه نداشته باشی، کمتر سرخورده میشی.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی