تلخ مثل زهر مدام
چهار پنج سال پیش بود که برای مراسم تاسوعا عاشورا رفته بودیم دهات، تاسوعا بود(یعنی شب عاشورا) که همه تو حسینیه دهات جمع بودند، حسینیه ی دهات ما بخش زنانه و مردانه اش مجزا نیست، یک فضای دایره ای بزرگ را در نظر بگیرید که دور تا دور سکو مانند سطح بلندتری داشته باشه و نیمی از این دایره ی بزرگ را مردها مینشینند و نیمی دیگر را زنها و فضای وسط برای برگزاری مراسم عزاداری (سینه و زنجیر زدن) هست. هیچ پرده ای فضای زنانه ومردانه را از هم تفکیک نمیکنه بنابراین شما که در قسمت زنانه نشسته اید میتوانید تمام مراسم را کامل ببینید. این مدل ساخت حسینیه از قدیم در دهات بوده است، منظورم اینه این تفکیک بخش زنانه و مردانه در همه جا مختص و محصول بعد از انقلاب هست.
اینها را گفتم فقط از باب فضا سازی؛
چند سال پیش تاسوعا شب بعد از شام تو حسینیه نشسته بودیم و تقریبا هنوز مراسم عزاداری شروع نشده بود که جمعیت به هم ریخت و ولوله ای در جمعیت به پا شد، در واقع ولوله از سمت مردانه بود، همینطور که هاج و واج بودیم که چی شد چرا همه به هم ریختند، فهمیدیم آبسردکن در آشپزخونه اتصالی برق داشته و پسر جوانی که تو شستن استکان ها و چایی دادن کمک میکرده دچار برق گرفتی شده، سریع با ماشین رفتند که برسوننش به شهر که سی کیلومتر فاصله داشت و چند تا ماشین هم دنبال آنها راه افتادند که در واقع افرادی بودند که اون پسر را از نزدیک دیده بودند و متوجه ی وخامت وضعیت او بودند، جمعیت به هم ریخته و پریشون بود، هر کسی با خودش دعا میکرد که اون طفلک هیچی اش نشه، اصلا مراسم عزاداری شب عاشورا که اوج مراسم دهه ی محرم هست فراموش شده بود، میکروفون خاموش بود و فقط زمزمه ی جمعیت بود و گهگداری میکروفون روشن میشد و مثلا میگفتند زنگ زدیم به همراهانش و گفتند دعا کنید انشاالله حالش خوب باشد. فکر کنم هر کسی تو دلش و تو دعاهایش داشت امام حسین و هر معصوم دیگه ای را به شفاعت میگرفت و به نوعی تو رودربایستی میانداخت که حال اون پسر خوب بشه ... ماشین هایی که رفته بودند برگشتند بدون پسر، اون پسر را تو سردخونه گذاشته بودند که فردا برای مراسم خاکسپاری برش گردونند دهات.
اون شب تمام بارقه های امید مذهبی در من فروریخت، بعد از اون سال دیگه هیچ سالی محرم نرفتم دهات، سال بعد مامانم گفت پدر مادرش هم تو مراسمات محرم پاشون را تو حسینیه نگذاشتند، سال بعدترش مامانم که رفته بود دهات زنگ زد بهم که چند روز تعطیلی هست بیایید اینجا، گفتم نه به دلم نیست، مامانم گفت مامانش امسال اومد حسینیه. اما برای من انگار تیر خلاص بود... دیگه مطمین شدم اگر قرار بود اتفاقی بیفته اگر قرار بود دعایی باعث تغییری بشه باید اون شب یه اتفاقی میافتاد، دیگه مطمین شدم هیچ دعایی باعث تغییر نیست فقط زمان میخره تا غم اصلی دیرتر خودش را آوار کنه ...
پارسال که هواپیمای 752 سقوط کرد، سه روز اول بعد از سقوط هواپیما غصه میخوردم که چرا باید اشکالات فنی باعث پرپر شدن اونها بشه، چه خانواده هایی که دسته گل هاشون را تو اون هواپیما از دست دادند، اون سه روز یه زمزمه هایی بود که هواپیما سقوط نکرده، سقوطش داده اند! برای اولین بار در زندگی ام تو دلم به این ها دل بستم و امیدوار بودم محض رضای خدا یکبار راست بگویند و مشکل فنی بوده باشد. اون صبحی که از خواب بیدار شدم، تا گوشی ام را روشن کردم و اطلاعیه ی خطای انسانی! را خواندم، دنیا بر سرم آوار شد... اونجا بود که من هم سقوط کردم ...
مذهب و ملیت؛ دستاویزهایی که برای نگه داشتن آدمها ساخته شده اند.
وای ! عجب نوشته ای بود . واقعا عالی بود . توی وجود منم یه چیزی بعد زدن اون هواپیما مُرد